#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_هفتاد_یک
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
زندگیمون به همین منوال گذشت ونیره برای اینکه توی خونه حوصله اش سرنره ،مجید رو راضی کرد و توی یه شرکت مشغول به کار شد…….این کار نیره به مذاق مادرجون خوش اومد و همه جا پزشو میداد و میگفت:زن زندگی یعنی نیره…ازهرنظر پشت شوهرشه…..
مادرجون از اینکه هم کمک مالی میشد به خونه و هم اینکه نیره صبح میرفت و عصر برمیگشت و خونه و زندگیش دست خودش بود و دختراش هم راحت تر رفت و امد میکردند خوشحال بود و همش نیره رو سرکوفت ما میکرد…..اما چشمتون روزبدنبینه…..
همین که اولین حقوقشو گرفت و چشمش به پول افتاد رفت کلی لباسهای باز و نیم عریان و کلی وسایل آرایشی خرید……نیره اصلا خجالت نمیکشید و پیش همه ،،چه مرد و چه زن…..چه جوون و مسن….
لباسهای باز میپوشید و آرایش غلیظ میکرد……رفته رفته آوازه اش توی فامیل پخش شدوخودم میدیدم که جوونای فامیل به بهانه ی سرزدن به مامان جون درست زمانی که نیره خونه بود میرفتند اونجا تا از قافله عقب نمونند…..
ادامه در پارت بعدی 👇
🛖@kolbehAramsh🌿
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_هفتاد_یک
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
وقتی رفتم سمت حموم دیدم کف حمام پرخونه حامدم به پشت افتاده شوکه شده بودم اینکه چطورخودش رورسونده بودتوحمام من بیدارنشده بودم برام سوال بودچون معمولا موقع جابجایی سرصدامیکرد.اون شب انگارمن به خواب مرگ رفته بودم که هیچ صدای رونشنیده بودم..رفتم توحمام برگردوندمش تنش یخ کرده بودتازه فهمیدم چه خاکی توسرم شده حامد رگش رو زده بود.باورم نمیشدحامدمرده باشه سراسمیه رفتم درخونه ی زهراخانم گفتم حامدحالش خوب نیست زنگبزن امبولانس بیاد..زهراخانم تا حامد رو دید فهمیدتموم کرده امامن قبول نمیکردم..وقتی اورژانس امدمرگ حامدروتاییدکردن زنگزدن پلیس امدبردنش سردخونه..نمیتونم حال اون لحظه ام روبراتون بگم خودم رومیزدم گریه میکردم..متاسفانه رادوین ورزحامدروتواون شرایط دیده بودن خیلی بی تابی میکردن..من روبردن اداره ی پلیس کلی سوال ازم کردن وپزشک قانونی مشکلات روحی روانی روعلت خودکشی حامداعلام کرد.باکمک دوسه تاازهمسایه هاحامدروتحویل گرفتیم غریبانه خاکش کردیم..
ادامه در پارت بعدی 👇
🛖@kolbehAramsh🌿
#سرگذشت_شیرین
#بگذار_برگردم_پدر
#پارت_هفتاد_یک
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران…..
دوباره بازجویی شروع شد….خانم بازجوگفت:ببین دختر!!تو یا خیلی شیادی و یا خیلی ساده و احمق…در هر صورت خودتو بدبخت کردی چون همدستت تورو لو داد و گفت کیف مال توعه…با تعجب گفتم:مال من؟؟؟مواد؟؟؟بخدا من روحم هم خبر نداره…خانم گفت:بس کن دیگه…تا کی میخواهی دروغ بگی؟؟آزمایش اعتیاد اون پسر مثبت بوده و مصرف کننده است اما بنظر میرسه تو توزیع کننده باشی…مجبور شدم همه چی رو تعریف کردم جز آدرس خونمون آخه بشدت از بابا و داداشام میترسیدم…خلاصه به اتهام فرار از خانه و رابطه ی نامشروع و عدم همکاری توی بازجوییها به زندان اصلی منتقل شدم…یه زندان که خیلی از شهر دور بود….زندانی که حتی بچه ی شیرخواره و نوپا هم کنار مادرشون بود و بعدا فهمیدم مادرا باردار بودند و موقع زایمان بردند بیمارستان و چونکسی رو نداشتند بچه رو تحویل بدند فعلا کنار مادرا میمونند.همش فکر میکردم دارم خواب میبینم و دلم میخواست هر چه زودتر از خواب بیدار شم و این کابوس تموم بشه…….
ادامه در پارت بعدی....
🛖@kolbehAramsh🌿