eitaa logo
کلبه آرامش
15هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
5.4هزار ویدیو
3 فایل
اینجا کانالی سرشاراز حس خوب و آرامش است.😍 🤗باماهمراه باشید🤗 ‼️پستهای تبلیغاتی از نظرما ن رد و ن تایید میشوند‼️ ارتباط باما👇 @Fate77mehh ثبت تبلیغات👇 @ya_zeynabe_kobra0
مشاهده در ایتا
دانلود
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران مجید اجازه داد و جلسه ی خواستگاری برگزار شد…..توی همون جلسه کاملا مشخص شد که آرش پسر موجهی نیست و به درد زندگی نمیخوره…..اما دختر ۱۶ساله ی من عاشق شده بود و حرفهای مارو نمیشنید….. اگه منو مجید جواب منفی میدادیم حتما حتما منجر به آبروریزی و آسیب به سارا میشد…..به مجید گفتم:چاره ایی نداریم….برای حفظ آبروی سارا و خانواده با این ازدواج موافقت کن….مجید جواب مثبت رو داد ولی شرط کرد تا یکسال نامزد بمونند البته عقد کرده….. یه عقد محضری بدون تشریف گرفتیم……بعداز عقد به سارا گفتم: دخترم مراقب خودت باش و این مدت آرش رو سبک و سنگین کن،،،منو بابات خوشبختی تورو بهمراه عشقت میخواهیم اما به ما هم حق بده که یکسال نامزد بمونی تا هم شناختت نسبت به آرش بهتر بشه و هم ما بتونیم جهیزیه ایی تهیه کنیم که لایق تو باشه……سارا قبول کرد…..... از روز بعداز عقد آرش هر روز خونه ی ما بود…..نه کاری داشت که سرکار بره و نه پولی که سارا رو برای گردش و تفریح ببره… ادامه در پارت بعدی 👇 🛖@kolbehAramsh🌿
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر تقریبادوهفته ازاین ماجراگذشته بودکه یه روزگوشیم زنگ خوره شماره ی مادرم بودتاوصل کردم گفت افسون خوبی؟همین که صداش روشنیدم اشکام سرازیرشدمادرم برعکس پدرم خیلی مهربون باهام حرف میزد.گفت شماره ات رواون روززهراخانم طوری‌که پدرت نفهمه بهم داده..منتظریه فرصت بودم بهت زنگ بزنم.. انگاردنیاروبهم داده بودن یکساعتی باهاش حرف زدم تمام اتفاقات این چندسال روخلاصه براش تعریف کردم وازافسون پرسیدم..گفت بایکی ازهمکلاسی هاش که مجرد بود،بعدازدوسال ازدواج کردزندگیه خوبی داره خانواده ی شوهرش خیلی دوستش دارن و..ازاینکه میشنیدم افسانه خوشبخت شده زندگیه ارومی داره خیلی خوشحال شدم اون واقعالیاقتش روداشت وحقش بودیه زندگی خوب داشته باشه..هرچنداگرعشق من به حامدنبودشایدتوزندگی اولشم خوشبخت میشدواین همه اذیت نمیشد.من بعدازمرگ حامدفهمیدم توزندگی نمیشه هیچ چیز روبه زوربه دست بیاری وخوشبخت بشی... ادامه در پارت بعدی 👇 🛖@kolbehAramsh🌿
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران….. مامورا رفتند برای دستگیری اعضای اون خونه…در نهایت قاضی ازم آدرس و شماره ی خونه رو گرفت تا به بابا خبر بده که بیاند دنبالم…دیگه استرس و‌ترس نداشتم .آدرس و شماره رو دادم …قاضی گفت:حکم شلاق که اجرا شد فقط میمونه قضیه ی مواد که با دستگیری اونا اگه ثبت بشه تو بیگاهی دیگه آزاد میشی و پیش ما میمونی تا پدرت بیاد….هر وقت تحویل خانواده ات بدیم ،، پرونده ات بسته میشه…سرم پایین بود و حرفی نمیزدم….مامورا منو دوباره بردند زندان تا تکلیف مواد مشخص بشه….فردای همون روز از بلندگو اسممو صدا کردند برای ملاقات.بقدری استرس داشتم که تا اتاق ملاقات دست و پام بشدت میلرزیدهیچ وقت اون حالت نشده بودم…میدونستم خانواده ام هست و توان روبرو شدن باهاشونو نداشتم…رسیدم اتاق ملاقات….بابا اومده بود.وقتی دیدمش به معنای واقعی لال شدم.سرمو انداختم پایین و دیگه نتونستم بلند کنم و چهره ی ناز و غمدیده ی بابا رو ببینم….. ادامه در پارت بعدی 👇 🛖@kolbehAramsh🌿
من مهین ۴۵ ساله و متولد تهران هستم رفتم خونه ی مامان و با یه آقایی تقریبا پیر و شصت سال به بالا مواجه شدم.تصورم از دایی همیشه به فرد جوون و خوشگل مثل مهدی بود..یه جورایی به ذوقم خورد..مامان منو به دایی معرفی کرد و گفت: مهین دخترمه.،مهدی هم سرکاره،دایی نگاهی به من انداخت و گفت: هیچ شباهتی به تو نداره.مامان گفت شبیه پدر خدابیامرزشه..با دایی روبوسی کردم و نشستم..مامان از ذوق نمیدونست چطوری پذیرایی کنه.،طفلک مامان در حین حال که خوراکیهای مختلف برای دایی میاورد گفت داداش..مامان و بابا چطورند؟حتما خیلی پیر شدند..دایی سرشو تکون داد و گفت: روزگاره دیگه..خودت نخواستی هیچ وقت برگردی و خانواده اتو ببینی..مامان :گفت من؟چند بار بابا پیغام و پسغام فرستاد که اون دور و برا پیدام نشه وگرنه منو میکشه؟مگه چه خلافی از من سر زده بود ؟دایی گفت: ابراهیم که حرفهای زیادی پشت سرت میگفت..مامان گفت:خدا لعنتش کنه،خدا ازش نگذره که عمرم بخاطر اون به فنا رفت..هر چی در مورد من گفته دروغ بوده داداش ،دایی گفت دروغ یا راست همه در موردتو حرف میزدند و بابا و مامان رو سرافکنده میکردند....... ادامه در پارت بعدی............. 👇 🛖@kolbehAramsh🌱