#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_شصت_دو
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
پشت به در اتاق امیر بودم که دستهای مردونه ایی از پشت بغلم کرد…..با تشر گفتم:ولم کن مجید…..بزار راحت باشم…یه صدایی مردونه با هوس و غلیظ گفت:عروسک!!چند ساله که دلم میخواست تنها گیرت بیارم...از صداش متوجه شدم که پسرسعید(برادرشوهر )بزرگ هست که تقریبا همسن و سال منه،….یعنی وقتی من عروس شدم ۱۵-۱۶ساله بود…..
با دستهای ضعیف و کوچیک خودم محکم روی دستش زدم تا ولم کنه اما شهوت تمام وجودشو گرفته بود ……حالم خیلی بد شد ….هر چی تقلا کردم نتونستم خودمو از دستش نجات بدم…..حالت غش بهم دست میداد و تلاش میکردم بیهوش نشم تا بتونم از خودم دفاع کنم……دقیقا زمانی که ده ساله بودم داشت تکرار میشد و این آبروریزی قطعا شدیدتر از اون زمان میتونست بشه…..
با حال خیلی بد توی ذهنم مرور میکردم که چه تهمتها و چه حرفهایی از فردا پشت سرم میزنند که از حال رفتم……
ادامه در پارت بعدی 👇
🛖@kolbehAramsh🌿
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_شصت_سه
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
با پاشیده شدن قطرات آب روی صورتم و صدای مجید بهوش اومدم و چشممو به ساعت اتاق امیر افتاد…….درست ۱۰دقیقه گذشته بود…..
بعد به سر و وضع و لباسهام نگاه کردم و خیالم راحت شد که کاری نتونسته انجام بده…..
انگار از اینکه از حال رفته بودم ترسیده و فرار کرده بود……مجید وقتی دید چشمهامو باز کردم با نیشخند گفت:باز هم که غش کردی…..مواد غذایی خریدم و اوردم…..بلند شو جابجاش کن…..با صدای گرفته و ضعیف که حاکی از حال بدم بود گفتم:متوجه نشدم کی در رو باز کردی….گفت:کلیدنداشتم…..نمیدونم کلیدمو کجا گم کردم…..
وقتی چند بار زنگ زدم و تو باز نکردی حدس زدم که مثل همیشه غش کردی……برای همین زنگ همسایه رو زدم و اومدم داخل و در رو با هل باز کردم…..،.یه نفس راحتی کشیدم و اروم اروم بلند شدم…..مجید با دیدن لباس و ارایشم گفت:به به!!خوشگل که بودی ملوس هم شدی…..توجهی به حرفش نکردم و بسمت اشپزخونه قدم برداشتم…..
ادامه در پارت بعدی 👇
🛖@kolbehAramsh🌿
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_شصت_چهار
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
مجید پشت سرم اومد و گفت:چی میشد این ۱۶سال رو هم اینجوری میپوشیدی و میگشتی؟؟؟اگه اینکار رو میکردی من هم خطا نمیرفتم…..حوصله ی هیچ مردی رو نداشتم مخصوصا مجید رو که این اواخر خیلی تحقیر کرده و پسم زده بود پس با پوزخند گفتم:اولا که توی کدوم خونه و حریم خصوصیم؟؟؟دوما برو بچسب به همونی که عاشقشی…..
مجید گفت:پس چرا الان نیره پیش همه راحته…؟؟؟تو هم همون کار رو میکردی….گفتم:مجید!!واقعا نمیدونی یا داری خودتو به اون راه میزنی؟؟؟من حلال وحروم سرم میشه…..من از بچگی اینجوری بار آمدم.وقتی روسری سرم نباشه سر وگردنم بیرونه…..وقتی هم چادر سر نکنم اندامم بیرونه هر چند لباس تنم باشه…….
مجید گفت:بس کن و از بالای منبر بیا پایین…....میخواستم با عصبانیت جوابشو بدم که زنگ زدند…..میدونستم ساراست ……به مجید گفتم در رو باز کرد….من هم مشغول جا بجایی خرید ها شدم……
ادامه در پارت بعدی 👇
🛖@kolbehAramsh🌿
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_شصت_پنج
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
محمود پسر سعید(برادرشوهرم)زن و بچه داشت و نمیدونم اون روز کلید رو از کجا پیدا کرده بود و چرا اومده بود سراغ من ؟؟؟فقط خدا با من بود که آبروم نرفت وگرنه کابوس دوران کودکیم دوباره تکرار میشد…از مجید خواستم کلید و قفل در رو عوض کنه…….
چون خودش گمش کرده بود قبول کرد و همون روز عصر عوضش کرد……بعداز اون اتفاق دیگه هرگز محمود رو ندیدم یا واقعا خودش توی جمعی که من بودم نمیومد یا خواست خدا بود که تا به امروز ندیدمش…
برگردیم به سرگذشت……مجید اون روز خیلی دوروبرم چرخید اما این بار من بودم که پسش زدم و ناامید برگشت خونه ی مادرجان…..مجید دیگه ارزش و اعتباری پیش من نداشت و اون اعتبارشو از دست داده بود…..از وقتی با نیره صیغه کرده بود هنوز به محل کارش برنگشته بود و پس اندازش داشت تموم میشد مخصوصا که الان دو خانواده رو باید اداره میکرد…….
اونطوری که شنیدم نیره با برادر و پدرش صحبت میکنه و اونا هم اجازه میدند مجید دوباره برمیگرده به محل کارش……
ادامه در پارت بعدی 👇
🛖@kolbehAramsh🌿
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_شصت_هفت
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
وقتی نیره مثل گرگ توی کوچه زوزه میکشید من هم از صدای بلندش وحشت زده از پنجره کوچه رو نگاه کردم و دیدم که چه قیامتی به پا کرده……امیر با دیدن من که از پنجره نگاه میکنم به من گفت:مامان!!پنجره رو ببند و بیا داخل،…یه وقت دلت براش نسوزه هااااا…!!!؟
حق با امیر بود…..زود سرمو اوردم داخل
وپنجره رو بستم تا یه وقت همسایه ها بهش نگند برو خونه ی هووت تا شوهرت بیاد،،،به هر حال اونجا خونه ی توهم هست……همسایه ها به نیره دل سوزوندند و بهش چایی و پتو اوردند اما هیچ کدوم توی خونشون راه ندادند.بالاخره یکی از همسایه ها که یه پیرزن تنها بود برد خونشون و نیره از اونجا زنگ زد به مجید وچی ها گفت خدا میدونه……
نیره یک هفته خونه ی همسایه موند تا بالاخره مجید برگشت ….چون مجید پولی نداشت تا برای نیره خونه بگیره مجبور شد دوباره مادرجون رو راضی کنه و برگردند اونجا…..اون روز مجید نیره رو گذاشت خونه ی مامانش و بعد به ما سر زد….
ادامه در پارت بعدی 👇
🛖@kolbehAramsh🌿
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_شصت_هشت
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
مجید خیلی عوض شده بودو دلش میخواست همش پیش من باشه اما من شدیدا پسش میزدم ومجبور میشد برگرده پیش نیره…اون روز موقعی که میخواست برگرده خونه ی مادرجون یه دست رختخواب برداشت بسته بندی کرد و خواست با خودش ببره که جلوشو گرفتم و گفتم:خیر باشه!
مجیدگفت:واقعتش،برای نیره….آخه مادر جون اجازه نمیده به رختخوابهاش دست بزنه…سوالی نگاهش کردم و گفتم:چی شده که فکر کردی من بهش رختخواب میدم؟؟؟مجید اصراری نکرد و با درماندگی رختخوابهارو گذاشت سرجاش واز خونه زد بیرون…..بالاخره در عرض یکهفته مجید یه کم وسایل از خواهراش گرفت و نیره رو سر و سامون داد و برگشت محل کارش…..
چند ماهی گذشت و کم کم حس کردم رفت و امدهای مامان جون به خونمون بیش از حد شده و هر بار یه کم با من درد و دل میکنه…..از بدخلقیها و بد دهنیهای نیره میگفت و اینکه پاقدمش نحس بوده که بچه هارو دربدر کرده……
ادامه در پارت بعدی 👇
🛖@kolbehAramsh🌿
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_هفتاد
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
مادرجون گفت فقط موقعی که مجید برمیگرده و خونه است ،،، شبها بیام اینجا بخوابم ،،چی میگی مادر؟؟؟بدون خجالت توی چشمهاش نگاه کردم و گفتم:این آشی هست که خودت برای مجید پختی……حالا چی شده که فکر کردی بخاطر راحتی نوعروست و داماد من میتونم در حقتون محبت کنم؟؟؟
یادته که وقتی مجید بعد از ماهها چند روز میومد خونه تو و دخترات دوره اش میکردید که مبادا با من خلوت کنه؟؟؟فراموش نکردی که مدام توی گوشش میخوندی بدبخت و حیف شدی….یه زن سالم بگیر و از زندگیت لذت ببره،،،،،،خب الان زن سالم گرفته ،،،بزار لذت ببرند……
مادر جون که اصلا توقع نداشت من این حرفهارو بزنم شوکه شد و کمی نگاهم کرد اما باز نخواست غرور خودشو بشکنه و مغرورانه سرشو بالا گرفت و گفت:حالا چکاریه که شبها توی آشپزخونه بخوابم،….میرم توی اتاق کنار بخاری ،،رومو اونوری میکنم و میخوابم ،،،،از اینکه هنوز طرفدار اونا بود دلم شکست اما چون کاری از دستم برنمیومد واگذارش کردم به خدا……
ادامه در پارت بعدی 👇
🛖@kolbehAramsh🌿
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_هفتاد_یک
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
زندگیمون به همین منوال گذشت ونیره برای اینکه توی خونه حوصله اش سرنره ،مجید رو راضی کرد و توی یه شرکت مشغول به کار شد…….این کار نیره به مذاق مادرجون خوش اومد و همه جا پزشو میداد و میگفت:زن زندگی یعنی نیره…ازهرنظر پشت شوهرشه…..
مادرجون از اینکه هم کمک مالی میشد به خونه و هم اینکه نیره صبح میرفت و عصر برمیگشت و خونه و زندگیش دست خودش بود و دختراش هم راحت تر رفت و امد میکردند خوشحال بود و همش نیره رو سرکوفت ما میکرد…..اما چشمتون روزبدنبینه…..
همین که اولین حقوقشو گرفت و چشمش به پول افتاد رفت کلی لباسهای باز و نیم عریان و کلی وسایل آرایشی خرید……نیره اصلا خجالت نمیکشید و پیش همه ،،چه مرد و چه زن…..چه جوون و مسن….
لباسهای باز میپوشید و آرایش غلیظ میکرد……رفته رفته آوازه اش توی فامیل پخش شدوخودم میدیدم که جوونای فامیل به بهانه ی سرزدن به مامان جون درست زمانی که نیره خونه بود میرفتند اونجا تا از قافله عقب نمونند…..
ادامه در پارت بعدی 👇
🛖@kolbehAramsh🌿
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_هفتاد_دو
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
حرفهای زیادی پشت سر نیره بود اما همین که کار میکرد و به اون خونه پول میاورد کسی کاری باهاش نداشت و مایه آبروریزی نبود……نیره یه مشکل دیگه توی زندگی من انداخت….سارا دخترم رفتارهای عجیبی از خودش نشون میداد…..مثل نیره میپوشید و میگشت…..متوجه شدم که حتی ابروهاشو دستکاری کرده….
موقعی که با دوستاش بیرون میرفت میدیدم که ارایش میکنه…….چون از بچگی مهربون و با محبت بار اومده بودم و شاید از نظر بعضیها خیلی ساده ،،دعواش نمیکردم ولی تذکر میدادم……یه روز که حسابی به خودش رسید وخواست بره بیرون بهش تذکر دادم و گفتم:دخترم!!این لباس بازی که پوشیدی مناسب خونه ی دوستت نیست،،،مگه نمیگی دو تا برادر داره….؟؟؟
اما برخلاف انتظارم سارا خیلی طلب کارانه جواب داد؛:خیلی هم مناسبه،،،،الان عقل مردم و مخصوصا پسرا به چشمشونه…..نمیخواهم مثل تو ساده باشم…..ببین نیره چطوری میگرده و همه دنبالشند….
ادامه در پارت بعدی 👇
🛖@kolbehAramsh🌿
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_هفتاد_سه
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
با تعجب لبمو گاز گرفتم و گفتم:سارا!!!!؟؟؟این حرفها چیه؟؟؟نیره هم اشتباه میکنه…..اون متاهله و باید خودشو از نامحرم بپوشونه…..
سارا با تشر گفت:ول کن مامان!!!الان همه الان همینن ولی تو اندر خم بابا موندی؟؟؟بابا اگه تورو میخواست سرت هوو نمیاورد…..من نیره رو بیشتر از تو قبول دارم و اون برام الگو هست که بتونم توی زندگیم موفق بشم نه تو……
سارا این حرفهارو گفت و بدون توجه به اینکه داشتم صداش میزدم از خونه زد بیرون دلم برای هزارمین بار شکست….. شکستن دل توسط فرزند خیلی عمیق تره ..آه از نهادم بیرون اومد و رو به اسمون گفتم:خدایا!!!خودت کمکم کن…..این نیره زندگیمو داره به نابودی میکشونه……دیگه کم اورده بودم……یه وقتهایی که توی خونه پیش امیر لباس ناجور میپوشید خون خونمو میخورد،…یه روز امیر دیگه نتونست تحمل کنه و بهش توپید و گفت:این چه طرز لباس پوشیدنه؟؟؟هی نمیخواهم حرفی بزنم تو بدتر میکنی….میخواهی مثل نیره بشی؟؟؟؟
ادامه در پارت بعدی 👇
🛖@kolbehAramsh🌿
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_هفتاد_چهار
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
سارا صاف توی چشمهای امیر نگاه کرد و بدون توجه به اینکه من هم حرفهاشو میشنوم گفت:نه پس !!میخواهی مثل مامان ساده و بی دست و پا بشم تا یکی از راه نرسیده بیاد و زندگیمو از چنگم در بیاره؟؟؟؟اون روز بین خواهر و برادر بحث بالا گرفت وبا مداخله ی من یهکم اروم شدند……سارا فقط ۱۶سالش بود پس نباید ازش دلچرکین میشدم…..تا اونجایی که در توانم بود باهاش مدارامیکردم…..
توی انتخاب لباس آزاد بود اما گاهی سربسته جوری که ناراحت نشه نظر میدادم و حس میکردم که از نظراتم استفاده میکنه..،،با دعوا و سرکوفت کردن نمیشد با سارا حرف زد پس از در دوستی ومحبت (از خود ذاتم استفاده کردم)وارد شدم و کم کم موفق شدم باهاش دوست بشم……
بعداز دوستی گهگاهی باهام درد و دل کرد…..بقدری توی این روش تلاش کردم تا بالاخره بهم گفت:مامان!!!الان همه دوست پسر دارند و خودشون همسر اینده اشونو انتخاب می کنند.....
ادامه در پارت بعدی 👇
🛖@kolbehAramsh🌿
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_هفتاد_پنج
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
سارا میگفت :توی مدرسه همه ی بچه ها رفیق دارند،…حس کردم میخواهد رازی رو بهم بگه اما از برخورد من میترسه ،،،پس گفتم:درست میگی دخترم،،،،همه دوست پسر دارند…..زمون ما اینطوری نبود…..راستی تو هم دوست پسر داری؟؟؟؟خوشحال لبخندی زد و گفت:من هم دارم….با یه پسره توی اینترنت دوست شدم….با کامپیوتر باهاش حرف میزنم…..برای اینکه بهم اعتماد کنه دعواش نکردم و گفتم:حدس میزدم ولی شک داشتم….حالا این داماد ما کی هست؟؟؟
خوشحال کامپیوتر رو روشن کرد و عکس پسر رو نشون داد……سارایکدفعه بغضش شکست و از کمبودهاش گفت و در اخر اعتراف کرد که از طریق اینترنت با یه پسری دوست شده وحتی چند بار حضوری همدیگر رو دیدند………حرفی به ذهنم نرسید بگم ….نه دعواش کردم و نه نصیحت…..آخه خودم چوب بی توجهی مادرمو خورده بودم….مادرم حرف منو باور نکرد و من به کابوس وحشتناک غش کردن و داروی اعصاب گرفتار شدم…....
ادامه در پارت بعدی 👇
🛖@kolbehAramsh🌿