#سرگذشت_سمانه
#پارت_دوازدهم
من سمانه هستم…..متولد شیراز و امسال وارد ۲۲سالگی میشم…
مامان که خیالش راحت شده بود با خوشحالی بلند شد و رفت آشپزخونه تا شام بپزه….بابا عصبی از مامان پرسید:حالا کجا تشریف داشت؟؟مامان با خیال راحت و ریلکس گفت:تنها که نیست….با علی رفته شمال….چشمهام چهار تا شد و با خودم گفتم:خدا بده شانس….حرص و جوششو ما میخوریم و عشق و حالشو اونا…..اون شب زودتر از هرشب با خیال راحت خوابیدیم…دو روز بعد هم اقا محسن تشریف اورد……بماند که در عرض این دو روز چقدر مامان براش کارت به کارت کرد…..بعداز برگشت محسن تا چند روز جو خونه آروم بود……اما بعدش دوباره جر و بحثهای کوتاهی با بابا داشت….یه روز یه لحظه از ذهنم گذشت اگه محسن نیود خونه چقدر ارامش داشتیم اما خیلی زود پشیمون شدم چون شوخیها و شلوغ کاریهای محسن بود که به خونمون شادی میداد….یک هفته بعد یه شب محسن زنگ زد خونه و مامان گوشی رو برداشت…..محسن به مامان گفت:امشب نمیام خونه…گفتم که نگران نباشید….
ادامه در پارت بعدی 👇
🛖@kolbehAramsh🌱
#سرگذشت_سمانه
#پارت_سیزده
من سمانه هستم…..متولد شیراز و امسال وارد ۲۲سالگی میشم…
بابا که دیگه باهاش کاری نداشت تا اینو شنید گفت:به جهنم که نمیاد….شماها هم دیگه حق ندارید بهش زنگ بزنید.هر بار که بهش زنگ میزنید فکر میکنه چه خبره و هی تکرار میکنه…اون شب محسن نیومد خونه…..فردا که از مدرسه اومدم خونه هنوز نیومده بود..تا ساعت ۱۱شب بود که زنگ خونه رو زدند مامان با عجله رفت در رو باز کردو محسن اومد داخل…..اما با دیدن قیافه ی محسن از تعجب شاخ در اوردیم….من که دهنم بیشتر از اون باز نمیشد وگرنه بازتر میکردم…..هر سه تایی مات مونده بودیم و سرتا پای محسن رو نگاه میکردیم….محسن از جاش تکون نمیخورد و ژست خاصی گرفته بود و نگاه میکرد…..بعداز چند ثانیه گفت:چیه؟؟؟نگاه میکنید.آدم ندیدید مگه؟؟با این حرفش بابا منفجر شد و عصبانی داد کشید و گفت:آدم؟؟؟آخه کدوم آدم؟؟؟من که جز خودمون سه تا ،،آدمی اینجا نمیبینم…عقل نداری پسر؟؟؟این چه ریخت و قیافه ایی برای خودت درست کردی آخه؟؟احمقققق.....
ادامه در پارت بعدی 👇
🛖@kolbehAramsh🌱
#سرگذشت_سمانه
#پارت_چهارده
من سمانه هستم…..متولد شیراز و امسال وارد ۲۲سالگی میشم…
باداد بابا هممون ترسیدیم حتی مامان هم از محسن دفاعی نکرد.نمیدونم واقعا چرا محسن این کار رو کرده بود؟دور تا دور موهاشو تراشیده بود و روش نقش و نگار خالکوبی کرده بود حتی روی گردنش..یه تی شرت هم پوشیده بود که از زیر آستینها مشخص بود کل دستاشو هم تتو و خالکوبی کرده بود.دست چپش تا انگشتهاش و دست راستش تا مچش خالکوبی بود.گوش چپشو سوراخ کرده و گوشواره ی پرس مشکی انداخته بودتا به حال بابا رو تا این حد عصبانی ندیده بود البته منخودم شخصا بهش حق میدادم.کارهای محسن داشت بسمت حماقت کشیده میشد برای همین بابا که خیلی عصبانی شده بود رفت جلوتر و یه سیلی محکم کرد توی صورت محسن،محسن هم که خیلی گستاخ شده بود همون لحظه بابارو هلش داد به عقب…بابا محکم خورد زمین و منو مامان شروع کردیم به جیغ کشیدن.بابا دیگه خودشو کنترل نکرد و هر چی توی دلش بود بیرون ریخت و گفت….بابا با تمام خشمش گفت:نمیدونم به درگاه خدا چه گناهی مرتکب شدم که تو شدی پسر من؟؟؟
ادامه در پارت بعدی 👇
🛖@kolbehAramsh🌱
#سرگذشت_سمانه
#پارت_پانزده
من سمانه هستم…..متولد شیراز و امسال وارد ۲۲سالگی میشم…
بابا وقتی حرفش به اینجا رسید انگار که فکری به سرش زده باشه یهو رفت اتاق محسن و هر چی وسایل شخصی داشت اورد و ریخت جلوش و بعد به من گفت:یه پلاستیک بیار…اون لحظه هیچ کسی جرأت مخالفت نداشت منم هم همینطور…..زود رفتم و اوردم……بابا تمام وسایل محسن رو ریخت توی پلاستیک و بسمت محسن گرفت و خیلی جدی گفت:بگیر….گمشو بیرون…هر وقت آدم شدی برگرد…..مامان خواست مخالفت کنه که بابا گفت:بخدا یه کلمه حرف بزنی تورو هم باهاش بیرون میکنم…محسن که انگار منتظر همین کار بود ،، پلاستیک رو با حرص از بابا گرفت و بدون خداحافظی رفت و در رو هم محکم پشت سرش کوبید…تا محسن رفت بابا شروع کرد به دعوا با مامان و گفت:همش تقصیرتوعه..بفرما.تحویل بگیر….اینم بچه ایی که روی سرت بزرگش کردی..هر وقت خواستم جلوشو بگیرم ،توی روی من وایستادی و نزاشتی…..فکر کردی داری بچه تربیت میکنی ولی یه غول بی شاخ و دم تحویل جامعه دادی......
ادامه در پارت بعدی 👇
🛖@kolbehAramsh🌱
#سرگذشت_سمانه
#پارت_شانزده
من سمانه هستم…..متولد شیراز و امسال وارد ۲۲سالگی میشم…
بابا آهی از روی حسرت کشید و ادامه داد:اگه از روز اول تربیتشو به تو نمیسپردم الان این حال و روزمون نبود…مامان اروم گریه میکرد و هیچی نمیگفت……میدونستم حق با باباست ،،،اگه تا الان هم حرفی نمیزد فقط بخاطر مامان بود و از طرفی محسن هر کاری میکرد پنهانی بود ولی دیگه آشکارا کرده بود و بابا هم صبرش لبریز شد…..خلاصه اون شب بدون اینکه شام بخوریم ساعت یک بود که رفتیم بخوابیم…اما خوابم نبرد…..نمیدونم چرا دلشوره داشتم…؟صبح خیلی بی حوصله بیدار شدم و رفتم مدرسه ولی انگار که اصلا توی کلاس و مدرسه نبودم.زنگ سوم بود که از دفتر اسممو صدا کردند…خیلی تعجب کردم ونگران بسمت دفتر مدرسه رفتم…..جلوی در دفتر دایی رو دیدم.از دیدنش با اون سر و وضع جا خوردم آخه با لباسهای محل کارش اومده بود…نزدیکتر شدم و دیدم رنگش زردشده و تا منو دید اشک توی چشمهاش جمع شد و زود بطرفم اومد و با بغض گفت:سمانه!!برو وسایلتو بردار و بیا بریم……شوکه و با من من گفتم:چرا دایی؟؟چیزی شده ؟ اتفاقی افتاده؟؟؟
ادامه در پارت بعدی 👇
🛖@kolbehAramsh🌱
#سرگذشت_سمانه
#پارت_هفده
من سمانه هستم…..متولد شیراز و امسال وارد ۲۲سالگی میشم…
دلشوره ی عجیبی داشتم و ترس تمام بدنمو برداشته بود…..میترسیدم خبر بدی بهم بده…..از بابا و یا مامان میترسیدم …..خدایی نکرده براشون اتفاقی نیفتاده باشه؟؟خلاصه دنبال دایی رفتم و سوار پرایدش شدم و حرکت کردیم…دایی پدال گاز ماشین رو تا ته فشار داد و ماشین یهو از جا کنده شد و حتی سرم به شیشه خورد و یه اه ارومی گفتم…دستهای دایی روی فرمون میلرزید و رنگش هر لحظه بیشتر پریده تر و زردتر میشد….چند بار خواستم بپرسم که چی شده اما نتونستم فقط اروم گفتم:دایی !یه کم ارومتر رانندگی کن ،یه وقت تصادف میکنی و بدبخت میشیم هااااا…دایی با بغض گفت:از این بدبخت تر؟؟خواستم حرفی بزنم که پیجید توی کوچمون….تا نگاه کردم به کوچه دیدم یه آمبولانس جلوی در خونمونه و دو نفر با عجله رفتند داخل خونه…دلشوره ام بیشتر و بیشتر شد….تا دایی ترمز کرد با حداکثر سرعت از ماشین پیاده شدم و خودم پرت کردم توی خونه…….خونمون شلوغ و بهم ریخته بود…..انگار که دعوای مفصلی شده بود،…..
ادامه در پارت بعدی 👇
🛖@kolbehAramsh🌱
#سرگذشت_سمانه
#پارت_هجده
من سمانه هستم…..متولد شیراز و امسال وارد ۲۲سالگی میشم…
دیگه نتونستم جلوی اشکمو بگیرم و با صدای بلند شروع به گریه کردم و گفتم:آخه چی شده؟؟؟دایی کجا رفت….؟؟؟زن دایی گفت:رفت سردخونه تا جسد رو تحویل بگیره….خشکم زد و با من من گفتم:جسد کی؟؟؟چشمهام از حدقه بیرون زد و توی ذهنم اسم محسن اکو شد و جیغ بلندی کشیدم و افتاد زمین…..اصلا تصورشو نمیکردم…..بقدری جیغ کشیدم که حس کردم تارهای صوتی حنجره ام یکی یکی دارند پاره میشند……اصلا حال خودمو نمیفهمیدم….مقنعه ی مدرسه رو از سرم کندم و پرت کردم و بعد موهامو بشدت چنگ زدم و کشیدم…..اون لحظه اصلا حس درد و ناراحتی جسمی نمیکردم فقط حس درد روحی داشتم ،،،،دردی که تحملش خیلی خیلی شدیدتر از درد جسمی بود…زن دایی دستامو توی دستش گرفت و کلی مو از انگشتها بیرون اورد و با گریه گفت:بمیرم برات…..مرگ برادرت برای یه خواهر خیلی سخته……خدا بهت صبر بده….خودم به در و دیوار میزدم و سرمو به زمین میکوبیدم اما انگار احساس درد توی وجود من از بین رفته بود……
ادامه در پارت بعدی 👇
🛖@kolbehAramsh🌱
#سرگذشت_سمانه
#پارت_نوزده
من سمانه هستم…..متولد شیراز و امسال وارد ۲۲سالگی میشم…
صدای زن دایی توی جیغ و دادهای من گم شده بودکم کم خاله و بچه هاش هم رسیدند.ولی من هیچ کسی رو نمیدیدم جز آخرین چهره ازمحسن…همون چهره ی خالکوبی شده با یه تی شرت رو میدیدم عصر که شد همه خونه ی ما بودند و مراسم عزاداری و شیون برای برادر جوونه و پرپر شده ی من راه انداختند…..مامان که بیهوش بود و بابا هم توی حال خودش نبود،،.تا اون روز ندیده بودم مرد گریه کنه اما بابا مثل یه زن گریه میکرد و اشک میریخت.کارای پزشکی قانونی و بنر و اعلامیه و همه و همه به سرعت داشت انجام میشد.نشسته بودم بالا سرمامان و حس میکردم خوابم میاد…بالاخره مامان به هوش اومد.تا چشمش به من افتاد شروع کرد به گریه کردن و گفت:دیدی محسنم رفت.دیدی تنهامون گذاشت.خدایا چرا منو با بچه ام امتحان کردی؟؟همه دور مامان جمع شدند و شروع به گریه کردند اما من ساکت نشسته بودم و باور نداشتم داداشم مرده باشه….با خودم گفتم:قطعا اشتباه شده بود و اون جسد متعلق به محسن نیست….مگه میشه؟؟دیروز اینجا بود ….
ادامه در پارت بعدی 👇
🛖@kolbehAramsh🌱
#سرگذشت_سمانه
#پارت_بیست
من سمانه هستم…..متولد شیراز و امسال وارد ۲۲سالگی میشم…
بین حرفهای بقیه متوجه شدم همون دیروز که بابا وسایلشو بهش داد انگار سوار موتور شده و چون عصبی بوده با سرعت بالا میره توی اتوبان و یه لحظه یه ماشین از فرعی با موتور محسن برخورد میکنه و بخاطر سرعت بالا محسن نمیتونه موتور رو کنترل کنه و خودش پرت میشه و سرش به جدول کنار اتوبان برخورد و در جا فوت میشه…همون لحظه بابا وارد اتاق شد و مامان تا چشمش به بابا خورد با شتاب از جاش بلند شد و بهش حمله کرد و گفت:قاتل بچه ی من تویی.راحت شدی؟؟الان که محسن نیست راحتی؟؟دیگه نیست بهش گیر بدی و غرورشو خرد کنی……خوب شد؟؟خوب شد که جونشو گرفتی…؟پسرمو نابود کردی….منو نابود کردی.…پسرمو پرپر کردی….داغشو روی دلم گذاشتی.نمیبخشمت حمییدددد..بابا سرش با شرمندگی پایین بود و اشک میریخت.اقوام دور مامان جمع شدند و سعی کردند از بابا جداش کنند ولی مامان محکم از یقه ی بابا گرفته بود و با عصبانیت تموم داد میزد و تکونش میداد……
ادامه در پارت بعدی 👇
🛖@kolbehAramsh🌱
#سرگذشت_سمانه
#پارت_بیست_یک
من سمانه هستم…..متولد شیراز و امسال وارد ۲۲سالگی میشم…
مامانم جنون بهش دست داده بودو نمیدونم اون همه قدرت رو از کجا اورده بود که اون همه آدم نمیتونستند مامان رو از بابا جدا کنند.رفت و آمد و صدای قاری قران و بوی حلوا و غیره حاکی از این بود که این بار ما عزاداریم،عزادار عزیزمون،یه جوون دسته گل…زینب هم اومد.نزدیکم شد و با گریه دستمو گرفت و گفت:سمانه !!!چرا اینطوری شد؟؟؟داداشت که حالش خوب بود….چی شد که فوت شد؟؟زینب از ته دل گریه میکرد،،هیچ وقت گریه ی شدیدشو ندیده بودم…..هر کی وارد خونه میشد اول به منو مامان تسلیت میگفت اما نمیتونستم حرف بزنم ،،اصلا چی باید میگفتم؟؟؟…کم کم شب شدو همه رفتند خونه هاشو تا برای فردا اماده بشند و بیاند تشیع جنازه…..فقط دو تا خاله هام موندند…..مامان هر چند ساعت یکبار از هوش میرفت و دوباره بهوش میومد و با ناله هاش دل هر سنگی رو آب میکرد…..اینقدر صورتشو چنگ انداخته بود که جای ناخوناش روی صورتش مونده بود…..منم ضعف و گرسنگی و فشار عصبی باعث شد ساعت چهار همونجا نشسته خوابم ببره…..
ادامه در پارت بعدی 👇
🛖@kolbehAramsh🌱
#سرگذشت_سمانه
#پارت_بیست_دو
من سمانه هستم…..متولد شیراز و امسال وارد ۲۲سالگی میشم…
ساعت ۵یا۶بود که با صدای جیغهای مامان از خواب پریدم و یادم افتاد که چه اتفاقی افتاده….دوباره گریه و زاری و شیون بود تا ده صبح که خبر رسید پیکر بی جان محسن رو اوردند…غوغایی به پا شد با دیدن تابوت محسن بدنم شروع به لرزیدن کرد بقدری شدید میلرزیدم که دندونام بهم میخورد…دایی منو برد تا برای آخرین بار محسن رو ببینم ،صورت غرق در خواب محسن رو دیدم…درسته خودش بود داداشم…..دیگه باورم شد که محسن من توی اون تابوت خوابیده…با دیدنش اینقدر بلند جیغ کشیدم که گوشهای خودم سوت کشید و بالاخره تونستم گریه کنم…آروم روی صورت محسن دست کشیدم و یاد روزی افتادم که با خودم گفته بودم اگه محسن نبود چقدر خوب میشد..از خودم متنفر شدم و با گریه گفتم:محسن غلط کردم….کی گفته که تو نباشی خوب میشه؟خدایا غلط کردم….خدایا منو هم ببر….منم نباشم خیلی خوبه…..بابا کفن بدست اومد سمتم و گفت:دخترم!!تقصیر من بود که محسن رفت ،،مگه نه؟؟؟؟اگه منه لامصب بیرونش نمیکردم این اتفاق نمیفتاد……
ادامه در پارت بعدی 👇
🛖@kolbehAramsh🌱
#سرگذشت_سمانه
#پارت_بیست_سه
من سمانه هستم…..متولد شیراز و امسال وارد ۲۲سالگی میشم…
خلاصه محسن رو به خاک سپردند.بعداز مراسم ناهار و مسجد و شام غریبان و غیرت همه رفتند جز یه عده از نزدیکان….مامان همچنان ضجه میزد و بابا رو نفرین میکرد..این وضع تا روز سوم محسن ادامه داشت…..به مامان آرامبخش تزریق میکردند تا چند ساعتی بخوابه و اروم باشه….غذا نمیخورد و میگفت:حتما محسن گرسنه است…..حتما توی قبر سردشه…خونمون انگار بوی مرگ میداد حال مامان اصلا خوش نبود و همش بی قراری میکرد…بیش از حد به محسن وابسته بود…بعداز مراسم هفت محسن دیگه کاملا تنها شدیم…….مامان که اصلا حالت طبیعی نداشت و فقط یه گوشه با محسن حرف میزد و میخندید وگریه میکرد….گاهی حتی براش لالایی میخوند…مامان بقدری به محسن وابسته بود که بنظرم تا اون روز هم خوب دوام اورده بود….مامانی که حاضر بود خار توی چشم خودش بره اما به پای پسرش نره……دو هفته گذشت….داروهای مامان تموم شد و دیگه براش نخریدیمچون بابا معتقد بود بهتره با واقعیت کنار بیاد چون با مصرف داروها همش یا خوابه و یا بیحال……
ادامه در پارت بعدی 👇
🛖@kolbehAramsh🌱