#سرگذشت_سمانه
#پارت_بیست_چهار
من سمانه هستم…..متولد شیراز و امسال وارد ۲۲سالگی میشم…
مامان خیلی عوض شده بود مثلا میگفت بیا محسن برات قورمه سبزی پختم در حالیکه هیچ غذایی نپخته بود….کلا خیلی با در و دیوار حرف میزد جوری که کم کم منو بابا ازش میترسیدیم….حتی یه روز به من گفت:ببین محسن اینجا خوابیده،،،اگه اذیتش کنی سرتو بیخ تا گوش میبرم…..حالتهای مامان جوری بود که انگار جنون داشت…..بقدری جدی و مثل یه قاتل جانی میگفت که سرتو بیخ تا گوش میبرم واقعا ازش میترسیدم…یه روز داشتم غذا میپختم که مامان اومد داخل آشپزخونه و شروع به داد و هوار کرد و گفت:چرا کوکوسبزی میپزی؟؟مگه نمیدونی محسن دوست نداره…؟؟؟الان محسن بیاد چی بخوره؟؟؟گفتم:محسن امروز نمیاد خونه…عصبی گفت؛تو میدونی میاد یا نه؟؟؟؟یاالله کوکوهارو بنداز بره و قورمه سبزی بپز…هر کاری کردم که اروم بشه نشد اینقدر دعوام کرد تا خودش خسته شد…از وقتی محسن فوت شده بود و مامان مریض بود بابا دیگه سرکار نمیرفت و مغازه رو اجاره داده بود و خرج خونه رو در میاورد…..
ادامه در پارت بعدی 👇
🛖@kolbehAramsh🌱
#سرگذشت_سمانه
#پارت_بیست_پنج
من سمانه هستم…..متولد شیراز و امسال وارد ۲۲سالگی میشم…
اون روزبابا برای خرید بیرون بود وقتی اومد و براش تعریف کردم که چقدر با من دعوا کرده ،بابا فقط خودشو سرزنش کرد و گفت:همش تقصیره منه ،،،هم بچه ام رفت و هم زنم مریض شد….اگه منو نبخشه حق داره…..
از نظر روحی خودم هم داغون بودم و کارم خیلی سخت شده بود….هم مدرسه میرفتم و هم کارای خونه(البته بابا هم کمکم میکرد)و هم از نظر روحی مامان و بابا رو باید اروم میکردم…یکماه از فوت محسن گذشت….مامان به معنای واقعی جنون بهش دست داده بود ،مثلا یه روز داشتم خونه رو جارو برقی میکشیدم که یهو یکی از پشت یقه ی پیراهنمو محکم کشید…با ترس برگشتم و دیدم مامانه…..مامان با اخم و خیلی جدی گفت:چرا حرف محسن رو گوش نکردی که گفت به وسایلش دست نزن؟؟چرا وسایلشو ریختی دور؟؟؟با ترس بهش نگاه کردم اما حرفی نزدم تا عصبانی تر نشه ولی مامان نه تنها اروم نشد بلکه منو به باد کتک گرفت….چقدر هم دستهاش سنگین شده بود….با سرو صدای مامان و ناله های من بابا زود از اتاقش اومد بیرون و نجاتم داد……
ادامه در پارت بعدی👇
🛖@kolbehAramsh🌱
#سرگذشت_سمانه
#پارت_بیست_شش
من سمانه هستم…..متولد شیراز و امسال وارد ۲۲سالگی میشم…
اون روز گذشت و فردا یعنی سی و یکمین روزی که محسن نبود و فوت شده بود….از اذیتها و حال مامان خسته شده بودم و میخواستم به بابا بگم که حتما عصر مامان رو ببره دکتر چون اینجوری هم من اذیت میشم و هم خودش…اون روز صبح مامان از خواب بیدار شد و در حال حرف زدن با محسن مشغول آماده کردم صبحانه شد….بابا هم با صدای مامان بیدار شد و اومد تا صبحونه بخوره که مامان مانع شد و گفت:من سفره رو فقط برای محسن چیدم،،شماها حق ندارید بخورید…بابا که دلش خیلی برای مامان میسوخت ،نشست کنارش و اروم گفت:ببین..محسن دیگه نیست….محسن مرده و رفته پیش خدا….با اینحرفش مامان عصبانی شد و شروع به داد کشیدن کرد و با مشت بابا رو زد….کلی به بابا بد و بیراه گفت….من نمیخورم اروم باش...اما مامان اروم نشد که هیچ بلکه پشت سر بابا اومد و بی هوا و بدون اینکه بابا متوجه بشه بابا رو از پشت محکم هول داد…..بابا افتاد و سرش به لبه ی میز تلویزیون خورد و گیج نقش بر زمین شد….
ادامه در پارت بعدی 👇
🛖@kolbehAramsh🌱
#سرگذشت_سمانه
#پارت_ببست_هفت
من سمانه هستم…..متولد شیراز و امسال وارد ۲۲سالگی میشم…
بابا افتاد و سرش به لبه ی میز تلویزیون خورد و گیج نقش بر زمین شد…..خودمو رسوندم پذیرایی و دیدم بابا اروم یه چیزی میگه ولی مامان صداشو انداخته بود روی سرش و بلند بلند بابارو فحش میداد و میگفت:تو محسن منو کشتی ….زنده ات نمیزارم…….از حرکات و عصبانیت و حرفهای مامان ترسیده بودم و جرأت نداشتم نزدیک بشه که مامان نشست روی سینه ی بابا و دو تا دستاشو دور گردن بابا حلقه کرد و فشار داد و گفت:میکشمت…..هول شده بودم و نمیدونستم چیکار کنم وای چون حس کردم جون بابا که گیج و منگ بود در خطره زود خودمو رسوندم به مامان…..تمام زورمو توی دستهام جمع کردم تا مامان رو بکشم کنار اما نشد.هرکاری کردم که دستهای قفل شدشو از دور گردن بابا ول کنه نتونستم…..بابا در اثر افتادن و ضربه به سرش گیج بود و نا نداشت تا خودشو از دست مامان نجات بده…اشکم سرازیر شده بود و تمام توانمو گذاشته بودم تا بابا رو نجات بدم ولی مگه میشد؟؟؟؟
ادامه در پارت بعدی 👇
🛖@kolbehAramsh🌱
#سرگذشت_سمانه
#پارت_بیست_هشت
من سمانه هستم…..متولد شیراز و امسال وارد ۲۲سالگی میشم…
مامان اینقدر محکم فشار میداد که دستاش سفید سفید شده بود و برعکس صورت بابا رفته رفته کبود و سیاه…وقتی دیدم نفسهای بابا صدادار شده بالا و پایین پریدم و سر مامان داد کشیدم و گفتم:ماماااااان….ولش کن…..مامان کشتنیش…انگار مامان اصلا صدامو نشنید و فقط فشار دستاشو بیشتر و بیشتر کرد و گفت:باید بمیری…..باید مثل محسن تو هم بری زیرخاک اصلا باورم نمیشد که این زن همون مامان مهربون منه…..دوباره پریدم جلو و مامان رو به عقب هل دادم اما حتی نیم سانت هم تکون نخورد…با حرص و عصبانی از پشت موهای مامان روگرفتم و محکم کشیدم که بالاخره دستاش رها شد و خودشو عقب کشید…مامان نفس نفس زنان رفت کنار دیوار نشست و زانوهاشو بغل کرد..سریع رفتم بالاسر بابا…تکونش دادم و صداش کردم اما جواب نداد…..سرش کج شده بود و به یه طرف افتاده بود مثل کسی که خواب باشه….صورتش کبود بود…چند بار بلند صداش کردم و بعد جیغ جیغ جیغ ،با جیغ گفتم:باباجووون ،توروخدا بلند شو…اما تکون نخورد..
ادامه در پارت بعدی 👇
🛖@kolbehAramsh🌱
#سرگذشت_سمانه
#پارت_بیست_نه
من سمانه هستم…..متولد شیراز و امسال وارد ۲۲سالگی میشم…
اوضاع خیلی بدی بود….در واقع اگه بگن ترسناکترین روز عمرت کی بود اون روز رو مثال میزنم….هنوز صورت کبود و گردن کج بابا جلوی چشمهامه،…..اون صحنه توی مغزم نقش بسته شدو تا ابد با من خواهد ماند…تحمل یه داغ دیگه رو ابدا نداشتم….قدرت بلند شدن رو ازم گرفته بودند و نمیتونستم زنگ بزنم یا برم بیرون و کسی رو خبر کنم….چند دقیقه ی توی همون حالت فقط جیغ کشیدم و خودمو به زمین و زمان کوبیدم….فقط ۱۷سال داشتم و تا یکماه پیش جز شوخی و خنده با دوستام و خانواده کار دیگه ایی بلد نبودم ولی در عرض یکماه شده بودم یه دختر داغدیده و داغون…با صدای کوبیده شدن در واحد به خودم اومدم و کشون کشون رفتم و در رو باز کردم..،..چند تا از همسایه ها بودند…..تا خونه رو توی اون وضع دیدند هین بلندی کردند…یکیش دستهای منو گرفت تا خودزنی نکنم و بقیه سراغ تلفن و خبر دادن رفتن…هر چی توی مراسم محسن هوشیار بودم به همون اندازه مراسم بابا گیج و منگ شده بودم…بابای مهربونم منو تنها گذاشت و رفت….جلوی چشمهای من سیاه شده و نتونستم براش کاری کنم…..
ادامه در پارت بعدی 👇
🛖@kolbehAramsh🌱
#سرگذشت_سمانه
#پارت_سی_
من سمانه هستم…..متولد شیراز و امسال وارد ۲۲سالگی میشم…
ازبیمارستان مرخص شدم و رفتم خونه ….باز هم پرچم سیاه و بنر تسلیت،،.باز هم همهمه و گریه و شیون….باز هم بوی گلاب و حلوا…باز هم صدای قاری قران و اعلامیه…این بین فقط مامان نبود….چشمم دنبالش میگشت اما نبود……ته دلم گفتم:یعنی مامان کجاست؟؟؟؟؟؟؟یعنی حتی نمیخواهدتوی مراسم بابا هم شرکت کنه…؟؟ درگوشیهایی مردم حاضر توی خونه دیگه اصلا برام مهم نبود….دو ساعتی گذشت و هر کی میومد فقط من بودم که باید تسلیتها رو با تکون دادن سرم جواب میدادم…..یه دختر ۱۷ساله که صاحب عزای اون خونه بود……
بعد چند تا مامور انتظامی اومدند جلوی در و منو خواستند..با قدمهای سنگین و سست از بین کثیر مهمونا رد شدم و رفتم جلوی در ورودی..با دیدن مامورا وحشت کردم آخه نمیدونستم چی بگم…؟؟اگه میگفتم مامان اینکار رو کرده ،مامان رو میبردند زندان ،،،…درسته که از دست مامان بشددددت عصبانی بودم ولی اصلا دوست نداشتم بره زندان…بهشون اروم سلام کردم…..یکی از مامورا اسم و فامیلمو از روی پرونده خوند و گفت:شما هستید؟؟؟؟؟
ادامه در پارت بعدی 👇
🛖@kolbehAramsh🌱
#سرگذشت_سمانه
#پارت_سی_یک
من سمانه هستم…..متولد شیراز و امسال وارد ۲۲سالگی میشم…
از ترس و استرس زیاد دستام میلرزید با اون حال با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم:بله…..گفتند:شما باید با ما تشریف بیارید….گفتم:چشم…..دایی که کنارم ایستاده بود به مامورا گفت:میشه منم همراهش باشم آخه حال و روز خوشی نداره؟؟؟یکی از اون اقایون گفت:اگه میخواهید بیایید مشکلی نیست ولی خودتون جداگانه تشریف بیایید ما باید این خانم رو با ماشین نیروی انتظامی انتقال بدیم….استرس و حالت تهوع و غم از دست دادن بابا و برادر از درون منو داشت میکشت اما با تمام این حرفها طبق قانون باید میرفتم…….رفتیم کلانتری و وارد اتاق شدیم…..بازپرس اول بهم تسلیت گفت و بعدش ازم خواست که اتفاقات اون روز رو کامل توضیح بدم…قبل از اینکه حرف بزنم اول یه ضبط صوت کوچیکی که روی میز بود رو روشن کرد و ادامه داد:شروع کنید خانم…کلمه به کلمه تعریف کردم همینطوری که الان برای شما بازگو میکنم…..همراه با آه و اشک و حسرت نکته به نکته گفتم……..
ادامه در پارت بعدی 👇
🛖@kolbehAramsh🌱
#سرگذشت_سمانه
#پارت_سی_دو
من سمانه هستم…..متولد شیراز و امسال وارد ۲۲سالگی میشم…
در نهایت بازپرس گفت:الان شما از مادرتون شکایت دارید؟؟مامان مهربون من بابای بیچاره و بی گناه منو کشته بود اما نمیتونستم شکایت کنم….بغض داشت خفه ام میکرد و نمیتونستم حرف بزنم….اروم در حالیکه صدا میلرزید گفتم:ببخشید….مامان من کجاست؟؟بازپرس گفت:قبل از اینکه شما ماجرا رو تعریف کنید همه رو مو به مو مادرتون اعتراف کرده بود،.ولی فعلا بیمارستان روانی بستری هستند…پزشک قانونی مادرتو یه بیمار روانی تشخیص داده و ما هم بهش کاری نداریم...اما شاید در اینده زندان هم بره…سرمو انداختم پایین و سکوت کردم..بازپرس چند تا ورق روی میز گذاشت و ازم خواست امضا کنم...وقتی کارم تموم شد از اتاق اومدم بیرون و با دایی برگشتم خونه مراسم کفن و دفن شروع شد و بابای عزیزمو دیدم که روی دستهای اقایون داره میره.اون روز با خودم گفتم:من به چشم خویشتن دیدم که جانم میروووود..کز عشق آن سرو روان گویی روانم میرووووود….حال اون روزهای من به هیچ عنوان توی کلمات و واژه ها گنجانده نمیشه……امیدوارم هیچ کسی و باز هم هیچ کسی حال منو تجربه نکنه اما کسی میتونه درک کنه..
ادامه درپارت بعدی👇
🛖@kolbehAramsh🌱
#سرگذشت_سمانه
#پارت_سی_سه
من سمانه هستم…..متولد شیراز و امسال وارد ۲۲سالگی میشم…
وقتی بابا رو توی قبر دو طبقه ی محسن گذاشتند و خاک ریختند بدترین احساس عالم توی دلم جمع شد….حس بشددددت بی کسی و تنهایی….برای بابا مراسم سوم و هفتم و چهلم گرفتیم اما اینبار دایی و عموها کمک مالی کردند چون بابا نبود که خرج کنه…بعداز مراسم چند بار دیگه هم کلانتری رفتم و چند بار هم مامورا اومدند خونه و صحنه ی قتل رو بازسازی کردند…مراسم با ابرومندی کامل برگزار شد و کم کم من تنهای تنها شدم…..همه برای خودشون خونه و خانواده داشتند و نمیتونستند تا ابد پیش من بمونند……اصلا باورم نمیشد که در عرض سه ماه خانواده ی خوشبخت ما اینجوری از هم پاشیده و نابود شده بود……اقوام نزدیکم خیلی اصرار کردند که برمخونه ی اونا ولی من نمیخواستم سربار کسی باشم و از ترحم متنفر بودم….در نهایت با تصمیم بزرگترای فامیل مادربزرگم که سالها تنها زندگی میکرد اومد خونه ی ما پیش من تا من تنها نباشم……عزیز جون خیلی هوامو داشت و مواظبم بود ولی من واقعا حوصله نداشتم حتی درسمو هم ول کردم و نشستم کنج خونه…………
ادامه در پارت بعدی 👇
🛖@kolbehAramsh🌱
#سرگذشت_سمانه
#پارت_سی_چهار
من سمانه هستم…..متولد شیراز و امسال وارد ۲۲سالگی میشم…
بعداز چند ماه توسط زینب متوجه شدم که علی میخواسته پا پیش بزار و منو از تنهایی نجات بده ولی خانواده اش مخالفت کردند و حتی مامانش گفته بود لازم نکرده دختر یه قاتل رو بگیری….بقدری دلشکسته بودم که این حرفها برام مهم نبود….مامان بیمارستان روانی بستری بود و منو عزیز جون هفته ایی دوبار ملاقاتش میرفتیم…بعداز اینکه ۱۸ساله ام تموم شدبه کمک عمو انحصار وراث کردیم و تمام اموال بابا به من رسید و بنامم خورد اما نمیتونستم همش از جیب بخورم چون به هر حال یه روز تموم میشد…..تصمیم گرفتم هم بخاطر اینکه روحیه ام بهتر بشه و هم درآمدی داشته باشم برم سرکار…..اما خب به منی که یه دیپلم ناقص داشتم کجا کار پیدا میشد؟؟چند وقت گذشت تا اینکه یه روز زینب تلفنی بهم گفت:ببین سمانه!!!عمو دنبال یه منشی میگرده،،،برو اونجا کار کن،……گفتم:عموت؟؟کدوم؟؟کارش چیه؟؟؟
زینب گفت:خنگول…!!!همون عموم که دکتره…..اگه میخواهی باهاش قرار بزارم و باهم بریم تا استخدامت کنه……
ادامه در پارت بعدی 👇
🛖@kolbehAramsh🌱
#سرگذشت_سمانه
#پارت_آخر
من سمانه هستم…..متولد شیراز و امسال وارد ۲۲سالگی میشم…
با زینب رفتم و عموش که دکتر روانپزشک بود قبول کرد و از همون روز هم مشغول به کار شدم و هم تحت نظرش رفتم زیر درمان ،الان تقریبا ۵سال از اون زمان میگذره و من کاملا خوب شدم و یه منشی زبر دستی برای دکتر هستم که به هیچ عنوان نمیخواهد منو از دست بده…هنوز هم با عزیز هر هفته سر خاک بابا و محسن میریم مامان هم هنوز بیمارستان بستریه و اصلا حالش خوب نیست آخه حتی منو دیگه نمیشناسه و اجازه نمیده کسی بهش نزدیک بشه…..هر وقت میریم پیشش از دور فقط نگاهش میکنیم….امیدوارم روزها و اتفاقاتی که برای من افتاده برای کسی پیش نیاد…..
من در مقامی نیستم که بخواهم مادرهارو نصیحت کنم برای همین فقط سرگذشت زندگیمو بازگو کردم تا شاید جوون ترها ازش درس بگیرند……
#پایان 🍃🌹
🛖@kolbehAramsh🌱