#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_بیست_نه
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
خانواده ی داماد خیلی دست و دلباز بودند و چنان نامزدی و خریدی برام کردند که بیا و ببین…..بعد یه عقد مفصل گرفتند بیشتر اهالی روستا دعوت شدند تا در جریان ازدواجم قرار بگیرند و حرف و حدیثها تموم بشه…..مامان و بابا کم کاریهای پنج ساله رو توی جهیزیه و جشن عقد و عروسی بشدت جبران کردند اما این جبران مالی بود نه روحی ،،،
چون دلی که شکست دیگه شکست ……مجید نامزدم از زیبایی چیزی کم نداشت و خوش هیکلی وقد بلند و چهار شونه بود که تمام اهالی روستا و فامیل میگفتند:مجید واقعا جفت مهنازه….چقدر بهم میاند….خیلی مهربون و دست و دل باز بود که کم کم نقش کامران رو از ذهنم پاک کرد و جاشو برام پر کرد……
هر بار با دست پر میومد و منه تشنه ی محبت رو غرق در عاشقانه هاش میکرد…..منی که بخاطر یکی دیگه مجازات شدم و بهترین دوران عمرمو توی بدترین شرایط گذروندم…..منی که پنج سال دنبال گناهم میگشتم و همش به خودم میگفتم جرم من چی بوده که تبعید و مجازات شدم؟؟؟؟؟؟
ادامه در پارت بعدی 👇
🛖@kolbehAramsh🌿
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_بیست_نه
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
یکسال ازعروسی حامدافسانه گذشته بودمن هردفعه حامدرومیدیدم عاشقترازقبل میشدم وهرکاری میکردم نمتونستم حس دوست داشتنش روتووجودم ازبین ببرم واین خیلی عذابم میداد..تواین مدت خواستگارهای زیادی داشتم که همه روبه بهانه های الکی ردمیکردم مادرم خیلی ازم شاکی بودامامن اهمیت نمیدادم کسی روبجزحامدنمیدیدم..برادرحامدوقتی دیدمن نظرم عوض نمیشه بیخیالم شد بادخترداییش نامزدوهمین موضوع باعث شدمن بدون استرس تواون کارگاه کارکنم ازنگاهای عرفان راحت شده بودم..گذشت تایه شب افسانه ماروبرای شام دعوت کرد..اون شب حامدبحث عشق دوستداشتن روپیش کشید هرکس نظرخودش رومیگفت وخیلی جالب بودبرام اون شب حامدباجسارت تمام ازگذشته اش گفت واعتراف کردبعدازدیپلم عاشق دخترهمسایشون میشه اماخانوادش مخالت میکنن اون عشق ناهیددخترهمسایه روتودلش نگه میداره تابتونه خانوادش راضی کنه اماناهیدبی خبرازهمه جاازدواج میکنه..
ادامه در پارت بعدی 👇
🛖@kolbehAramsh🌿
#سرگذشت_شیرین
#بگذار_برگردم_پدر
#پارت_بیست_نه
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران…..
مات مونده بودم….یعنی بابا رفته خونه ی هم ولایتش و برای من شوهر پیدا کرده،؟؟؟تا صبح همش به این موضوع فکر میکردم و ناراحت بودم….غرورمو شکونده بود.صبح به محض رفتن بابا در زدم و اعظم اومد و در رو باز کرد و من با تشر بهش گفتم:تو هم با بابا رفته بودی خونه ی محمود اقا؟؟بابا چی میگه؟چون آبرو داره من باید با کسی که اصلا ندیدم ازدواج کنم؟اعظم سرشو انداخت پایین و گفت:یه اقاست که فامیل ماست.اسمش نجفه وزنش مرده ودوتا بچه داره.میخواهد یکی باشه که به بچه هاش برسه…با حرفهای اعظم انگار یه پارچ آب یخ ریختند روی سرم….بابام به هر قیمتی میخواهد من ازدواج کنم و دلش نمیخواهد جلوی چشمش باشم.از دست بابا خیلی عصبانی شدم و ازش خشم و کینه به دلم گرفتم…اصلا مقصر اصلی این اتفاقات خوده بابا بود که باعث مرگ مادرم شد…تصمیم گرفتم خودمو نجات بدم….چند روزی صدای موتور رضا رو میشنیدم ولی جرات نداشتم برم بیرونچون اعظم مراقب بود….
ادامه در پارت بعدی 👇
🛖@kolbehAramsh🌿
#سرگذشت_سمانه
#پارت_بیست_نه
من سمانه هستم…..متولد شیراز و امسال وارد ۲۲سالگی میشم…
اوضاع خیلی بدی بود….در واقع اگه بگن ترسناکترین روز عمرت کی بود اون روز رو مثال میزنم….هنوز صورت کبود و گردن کج بابا جلوی چشمهامه،…..اون صحنه توی مغزم نقش بسته شدو تا ابد با من خواهد ماند…تحمل یه داغ دیگه رو ابدا نداشتم….قدرت بلند شدن رو ازم گرفته بودند و نمیتونستم زنگ بزنم یا برم بیرون و کسی رو خبر کنم….چند دقیقه ی توی همون حالت فقط جیغ کشیدم و خودمو به زمین و زمان کوبیدم….فقط ۱۷سال داشتم و تا یکماه پیش جز شوخی و خنده با دوستام و خانواده کار دیگه ایی بلد نبودم ولی در عرض یکماه شده بودم یه دختر داغدیده و داغون…با صدای کوبیده شدن در واحد به خودم اومدم و کشون کشون رفتم و در رو باز کردم..،..چند تا از همسایه ها بودند…..تا خونه رو توی اون وضع دیدند هین بلندی کردند…یکیش دستهای منو گرفت تا خودزنی نکنم و بقیه سراغ تلفن و خبر دادن رفتن…هر چی توی مراسم محسن هوشیار بودم به همون اندازه مراسم بابا گیج و منگ شده بودم…بابای مهربونم منو تنها گذاشت و رفت….جلوی چشمهای من سیاه شده و نتونستم براش کاری کنم…..
ادامه در پارت بعدی 👇
🛖@kolbehAramsh🌱