#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_بیست_شش
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
کامران با ضرب استینشو از دستم بیرون کشید و اشکش ریخت اما حرفی نزد و رفت…..بدون اینکه حتی نگاه اضافه ایی به من بکند…..با اینکه از نظر جسمی سالم بودم ولی از نظر همه یه دست خورده به حساب میومدم…..کامران مثل یه رویای شیرین یهو اومد و یهو هم رفت و تموم شد و ای کاش های من شروع……..
با خودم گفتم:ای کاش زودتر عقد میکردیم و از این روستا میرفتم….اگه زودتر میرفتم دیگه به گوش کامران حرفی نمیرسید…..خیلی زود صیغه فسخ شد و من علاوه بر ناپاکی یه نامزدی نا موفق هم به پرونده ام اضافه شد………هر چی کادو و هدیه برام گرفته بود و رو پس فرستادیم …..باز دلم شکست و بازسکوت….سکوت….سکوت….
برای هزارمین بار رفتم توی لاک خودم و دوباره تنهاتر از تنها شدم…..مردم برام حرف درست کردند و نامزدمو پروندند و بعد دوباره حرف درست کردند که مهناز شومه و کسی به پاش نمیمونه…..سرم رو با درس خوندن گرم کردم تا کامران رو فراموش کنم اما هنوز یک ماه از رفتن کامران نگذشته بود که خبر رسید کامران تصادف خیلی سختی کرده و در جا فوت شده….
ادامه در پارت بعدی 👇
🛖@kolbehAramsh🌿
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_بیست_شش
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
نزدیک ظهریادگوشیم افتادم میترسیدم روشنش کنم امااخرش که چی بایدمیفهمیدم عکس العمل حامدبه حرفم چی بوده..وقتی گوشیم روروشن کردم سریع رفتم توبرنامه ای که برای حامدپیام فرستاده بودم.حامد پیام خونده بود اماجوابی نداده بودولی بعدازچنددقیقه پیام چندتاتماس ازدست رفته برام امدکه ازسمت حامدبود.بعدظهربامادرم خالم عمه وزندایی زن عمومم رفتیم پاتختی.افسانه یه کت شلوارصورتی خیلی خوشگل تنش بودهمه بهش تبریک گفتن منم بوسش کردم وبه زورتبریک گفتم..اون روزپاتختی تموم شدغروب که میخواستم بریم خونه حامدتوپارکینگ دیدیم باهمه سلام علیک کردبهش دوباره تبریک گفتن امامن هیچی نگفتم رفتم توماشین نمیدونم شایدبخاطرحرف دیشبم ازش خجالت میکشیدم..یک ساعتی بودرسیده بودم که حامدبهم پیام دادنوشته بوداحتیاج نیست خجالت بکشی همون دیشب فهمیدم پیام اشتباه فرستادی..دوستداشتن که گناه نیست توام مجردی میتونی کسی روکه میخوای دوست داشته باشی امیدوارم اونم لیاقت توروداشته باشه فقط مراقب خودت باش ازت سواستفاده نکنه..
ادامه در پارت بعدی 👇
🛖@kolbehAramsh🌿
#سرگذشت_شیرین
#بگذار_برگردم_پدر
#پارت_بیست_شش
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران…..
چهار ساعت گذشت ولی خبری نشد…..گرسنه و تشنه شده بودم و از طرفی هم نیاز به سرویس داشتم…رفتم پشت در و خوب گوش کردم اما صدایی نمیومد….به در چند ضربه زدم باز هم کسی نیومد…..چند تا ضربه محکمتر کوبیدم ولی انگار واقعا کسی نبود ،در همین حال خوابم برد ، توی خواب مامان رو دیدم که با چادر سفید منو نگاه میکنه…..با خوشحالی خواستم برم سمتش که یه حیوانی که شبیه خرس یا خوک بود مانعم شد….شروع کردم به فریاد کشیدن که از صدای خودم از خواب بیدار شدم….بلند شدم و رفتم پشت در…گوش ایستادم و فهمیدم بابا و اعظم برگشتند….همون لحظه یهو در باز شد و اعظم اومد داخل و نگاه سرزنش باری بهم کرد وگفت:چیزی نمیخواهی؟زود بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون و گفتم:باید برم دستشویی…اعظم پشت سرم اومد و گفت:ولی بابات اجازه نداده….در آن صدای بابا اومد که گفت:بزار بره خبر مرگش…تا بابا اینو گفت دویدم بسمت حیاط،بابا با نفرت نگاهم کرد …….
ادامه در پارت بعدی 👇
🛖@kolbehAramsh🌿
#سرگذشت_سمانه
#پارت_بیست_شش
من سمانه هستم…..متولد شیراز و امسال وارد ۲۲سالگی میشم…
اون روز گذشت و فردا یعنی سی و یکمین روزی که محسن نبود و فوت شده بود….از اذیتها و حال مامان خسته شده بودم و میخواستم به بابا بگم که حتما عصر مامان رو ببره دکتر چون اینجوری هم من اذیت میشم و هم خودش…اون روز صبح مامان از خواب بیدار شد و در حال حرف زدن با محسن مشغول آماده کردم صبحانه شد….بابا هم با صدای مامان بیدار شد و اومد تا صبحونه بخوره که مامان مانع شد و گفت:من سفره رو فقط برای محسن چیدم،،شماها حق ندارید بخورید…بابا که دلش خیلی برای مامان میسوخت ،نشست کنارش و اروم گفت:ببین..محسن دیگه نیست….محسن مرده و رفته پیش خدا….با اینحرفش مامان عصبانی شد و شروع به داد کشیدن کرد و با مشت بابا رو زد….کلی به بابا بد و بیراه گفت….من نمیخورم اروم باش...اما مامان اروم نشد که هیچ بلکه پشت سر بابا اومد و بی هوا و بدون اینکه بابا متوجه بشه بابا رو از پشت محکم هول داد…..بابا افتاد و سرش به لبه ی میز تلویزیون خورد و گیج نقش بر زمین شد….
ادامه در پارت بعدی 👇
🛖@kolbehAramsh🌱
#سرگذشت_مهین
#بیراهه
#پارت_بیست_شش
من مهین ۴۵ ساله و متولد تهران هستم
مامان به امیر گفت: مشکلتو به پدرت بگو..امیر گفت اصلا و ابدا.،به هیچ وجه قبول نمیکنه.،حاضره تحقیرم بکنه ولی پسر باشم نه دختر،کلی حرف زدند و امیر دراز کشید..همون لحظه تلفن خونه زنگ خورد ومامان جواب داد و بعدش اروم به امیر گفت: پسرم محموده..اومده مرخصی،.و داره میادامیر با همون حالش از جاش بلند شد تا بره که مامان با اشاره گفت صبر کن مکالمه اش با محمود تموم شد و تلفن رو گذاشت و به امیر گفت: یه کم استراحت کن تا حالت بهتره بشه بعد برو.،تا محمود برسه یک ساعتی طول میکشه.امیر که خیلی ترسو بود گفت نه نه،برم بهتره.،کلا از برخورد با پسرا میترسم..امیر رفت،اومدن امیر توی زندگیمون همونقدر که برامون شانس بود رفتنش هم تنها شانس مامان شد..محمود اومد و چند روز موند و دوباره برگشت پادگان.،بعد از رفتن محمود مامان هر چی سعی کرد با امیر تماس بگیره نشد که نشد،خیلی نگرانش بود...
ادامه در پارت بعدی............. 👇
🛖@kolbehAramsh🌱