#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_سی_سه
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
همچنان سرم پایین بود و با انگشتهای دستم درگیر بودم…..نه روم میشد برم سر سفره بشینم و نه روی برگشتن به اتاقمو داشتم…..مجید تند وتیز خودشو به من رسوند و بغلم کرد و در حالیکه بوسه بارونم میکرد به مادرش گفت:مامان!!!اینچه کاریه که کردی؟؟؟ریزه میزه ی منو اول صبحی چرا ناراحت کردی؟؟؟
از بغل و بوسه های مجید توی جمع دیگه چیزی برامنموند ….. دوست داشتم زمین دهن باز کنه و منو همونجا دفن کنه…..خیلی خجالت زده شده بودم و در تقلا بودم تا از بغلش بیام بیرون.،،،،
از اینکه بی حجاب سر سفره بشینم خجالت میکشیدم….
اون روز مجید روسرمو انداخت روی سرم و کنار خودش سرسفره نشوند و بعد به مادرش گفت:یواش یواش با زندگی شهری آشنا میشه…………نجمه یا همون جاری دومی خندید و گفت:مهناز با من….اقاجون به شوخی و خنده گفت:مگه مغز خر خوردم که دختر نازمو،،،عروسکمو بسپارم دست تو……زندگی جدید من با ادمها و طرز فکر و روش متفاوت زندگی شر بعدی 👇
🛖@kolbehAramsh🌿
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_سی_سه
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
اون شب وچندروزبعدش خبری ازحامدنشدتایه روزکه سرکاربودم دیدم امده کارگاه ازش خجالت میکشیدم ازاینکه رازم روپیشش فاش کرده بودم پشیمون بودم خودم روسرزنش میکردم
مشغول کارم بودم که منشی دفترعرفان خواستم وقتی وارد راهرو شدم .حامد منتظرم بود بدون اینکه نگاهم کنه گفت بایدبریم حال مادرت خوب نیست باتعجب نگاهش کردم اخه نیم ساعت پیشش بامامانم حرف زده بودم مشکلی نداشت..حامد از کنارم ردشدگفت توماشین منتظرتم زود بیا،سریع رفتم تو اتاقم کیفم رو برداشتم دنبالش رفتم تاسوار ماشین شدم حامد راه افتاد گفتم مامانم الان کجاست من قبل دیدن شماباهاش حرف زدم حالش خوب بود..گفت پس حالاکه میدونی حالش خوبه من دروغ گفتم که برات مرخصی بگیرم نگران نباش.ازرفتارش واقعاسردرنمیاوردم حامدرفت ست یه جاده تفریحی که پرازرستوران سفره خونه بودوجلوی یکیشون نگهداشت.یه حس عجیبی داشتم ازرفتارش نمیتونستم چیزی بفهمم خیلی خشک رسمی رفتارمیکردمثل یه غریبه که تازه من رودیده...
ادامه در پارت بعدی 👇
🛖@kolbehAramsh🌿
#سرگذشت_شیرین
#بگذار_برگردم_پدر
#پارت_سی_سه
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران…..
اعظم کلافه گفت:اولا تقصیر خودت و کارهاته،دوما به قولی سرت به تقدیر الهی باشه.اشکم جاری شدوگفتم:تقدیر الهی اینطوریه که ندیده و چشم بسته باید زنش بشم؟اعظم گفت:حالا نمیخواهد گریه کنی…چایتو بخور تا جمعه خدا کریمه…نجف مرد خیلی خوبیه و سنش کمه ،،درسته که دو تا بچه داره ولی چون کم سن و سال ازدواج کرده فقط ۵سال از تو بزرگتره،کارش هم کشاورزیه…اعظم حرفش که تموم شد بلند شد و رفت تا شام آماده کنه و من توی خودم غرق شدم و به بخت بدم زار زدم،از بابا متنفرشده بودم و فقط دلم میخواست نجات پیدا کنم حالا به چه طریقی مهم نبود…خیلی گریه کردم و در نهایت با خودم گفتم:باشه….حالا که کسی منو دوست نداره و نمیخواهد و همه میخواهند از دستم خلاص بشند من هم میرم…..حتی اگه رضا هم منو نخواهدتنهایی برای خودم زندگی میکنم،بالاخره یه کاری پیدا میکنم و پول در میارم…با این افکار تصمیم نهایی رو بدون در نظر گرفتن عاقبت کار ،گرفتم و برای رضا نامه نوشتم تا فردا به اون دختر بدم،،،…
🛖@kolbehAramsh🌿
#سرگذشت_سمانه
#پارت_سی_سه
من سمانه هستم…..متولد شیراز و امسال وارد ۲۲سالگی میشم…
وقتی بابا رو توی قبر دو طبقه ی محسن گذاشتند و خاک ریختند بدترین احساس عالم توی دلم جمع شد….حس بشددددت بی کسی و تنهایی….برای بابا مراسم سوم و هفتم و چهلم گرفتیم اما اینبار دایی و عموها کمک مالی کردند چون بابا نبود که خرج کنه…بعداز مراسم چند بار دیگه هم کلانتری رفتم و چند بار هم مامورا اومدند خونه و صحنه ی قتل رو بازسازی کردند…مراسم با ابرومندی کامل برگزار شد و کم کم من تنهای تنها شدم…..همه برای خودشون خونه و خانواده داشتند و نمیتونستند تا ابد پیش من بمونند……اصلا باورم نمیشد که در عرض سه ماه خانواده ی خوشبخت ما اینجوری از هم پاشیده و نابود شده بود……اقوام نزدیکم خیلی اصرار کردند که برمخونه ی اونا ولی من نمیخواستم سربار کسی باشم و از ترحم متنفر بودم….در نهایت با تصمیم بزرگترای فامیل مادربزرگم که سالها تنها زندگی میکرد اومد خونه ی ما پیش من تا من تنها نباشم……عزیز جون خیلی هوامو داشت و مواظبم بود ولی من واقعا حوصله نداشتم حتی درسمو هم ول کردم و نشستم کنج خونه…………
ادامه در پارت بعدی 👇
🛖@kolbehAramsh🌱