#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_سی_دو
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
سریع بلند شدم و اماده شدم و پشت سر مجید وارد اتاق مادرشوهرم که بزرگترین اتاق اون خونه بود و سفره ی غذارو همیشه اونجا پهن میکردند شدیم…..همه بودند….همین که سلام کردم تمام سرها بطرفم برگشت…..دیدم که پوزخندی دارند و سعی میکنند پنهونش کنند….
با خودم گفتم؛: چرا؟؟؟؟شاید لباسمو نامناسب پوشیدم…..مادرشوهرم تا منو دید یهو از جاش بسرعت بلند شد و اومد سمت من و در حالیکه روسریمو از سرم برمیداشت گفت:ما اینجا نامحرم نداریم…..روسری که از سرم برداشته شده موهای پرپشت و صاف مثل مخملم پریشون دورم پخش شد…وای که اون لحظه از خجالت آب شدم…..حتی نتونستم سرمو بلند کنم و عکس العمل بقیه رو ببینم…..
من از ۹سالگی حجاب داشتم ،حتی داخل عمارت ….. اون روز اولین باری بود که پیش اون جمع که نامحرم کم نداشت بی حجاب شدم…،پدر شوهرم که بهش اقاجون میگفتند با تشر به مادرشوهرم گفت:نبینم مادرشوهر بازی در بیاری هاااا….به مرور با قوانین اینجا آشنا میشه…….
ادامه در پارت بعدی 👇
🛖@kolbehAramsh🌿
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_سی_دو
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
من ازهمون شب نامزدی عاشقت شدم خیلی تلاش کردم یه جورای بهت بگم امانفهمیدی ولی من دارم نابودمیشم به هیچ کس غیرتونمیتونم فکرکنم..حامدکه کم مونده بودپس بیفته باچشمهای ازحدقه بیرون زده فقط نگاهم میکردانگار لال شده بود..گفتم این مدتی که وارد خانواده ی ما شدی خوب میدونی من خیلی خواستگار داشتم که همه روبی دلیل رد کردم یکیشم برادرخودت بود .دست خودم نیست نمیتونم به کس دیگه ای فکرکنم ازطرفی هم نمیخوام زندگیه خواهرم روبه خاطرعشق دوستداشتن خودم خراب کنم توبرزخ بدی گیرکردم برام دعاکن ولطفاهرچی بهت گفتم نشنیده بگیرمن سعی میکنم یه جوری باخودم کناربیام..حامدبدون اینکه حرفی بزنه حرکت کردرورسوندم خونه منم ترجیح دادم سکوت کنم دیگه هیچی نگفتم..همیشه فکرمیکردم اگرحرف دلم روبهش بزنم سبک میشم یاحداقل میتونه کمکم کنه حس دوستداشتنش تووجودم ازبین بره اماباسکوتش بیشترمن روبیشتردرگیرخودش کردبودچون نتونستم بفهمم توفکرش چیه..
ادامه در پارت بعدی 👇
🛖@kolbehAramsh🌿
#سرگذشت_شیرین
#بگذار_برگردم_پدر
#پارت_سی_دو
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران…..
نامه ی رضا همین قدر کوتاه و مختصر بود و دیگه هیچ توضیحی نداده بود که کجا و چه روزی؟؟؟دو دل بودم….از یه طرف دلم میخواست از اون خواستگاری و ازدواج اجباری نجات پیدا کنم و از طرف دیگه نمیخواستم از خونه ی پدریم که امن ترین جا برای من بود برم…ترس و دلهره به جونم افتاده بود و نمیدونستم چیکار کنم؟؟رضا هم که درست و حسابی توضیح نداده بود چیکار میخواهد بکنه؟؟حداقل میگفت که میام خواستگاریت و بعد باهم فرار میکنیم بهتر بود ولی حرفی از خواستکاری نیاورده بود….توی همین فکرا بودم که اعظم با سینی چای داخل اتاقم شد و نشست…حس کردم میخواهد حرفی بزنه اما دو دله…گفتم:چیزی شده؟اعظم گفت:راستش !بابات جواب مثبت رو به نجف داده و قرار جمعه بیاند خواستگاری،بابات گفت که بهت بگم کاری نکن که مجبور شه باهات بدرفتاری کنه،…عصبی گفتم:یعنی چی؟؟؟بابا حتی حاضر نیست من مثل خواهرام طرف رو ببینم بعد جواب مثبت بده؟؟؟؟خدایااا من چقدر بدبختم…..
🛖@kolbehAramsh🌿
#سرگذشت_سمانه
#پارت_سی_دو
من سمانه هستم…..متولد شیراز و امسال وارد ۲۲سالگی میشم…
در نهایت بازپرس گفت:الان شما از مادرتون شکایت دارید؟؟مامان مهربون من بابای بیچاره و بی گناه منو کشته بود اما نمیتونستم شکایت کنم….بغض داشت خفه ام میکرد و نمیتونستم حرف بزنم….اروم در حالیکه صدا میلرزید گفتم:ببخشید….مامان من کجاست؟؟بازپرس گفت:قبل از اینکه شما ماجرا رو تعریف کنید همه رو مو به مو مادرتون اعتراف کرده بود،.ولی فعلا بیمارستان روانی بستری هستند…پزشک قانونی مادرتو یه بیمار روانی تشخیص داده و ما هم بهش کاری نداریم...اما شاید در اینده زندان هم بره…سرمو انداختم پایین و سکوت کردم..بازپرس چند تا ورق روی میز گذاشت و ازم خواست امضا کنم...وقتی کارم تموم شد از اتاق اومدم بیرون و با دایی برگشتم خونه مراسم کفن و دفن شروع شد و بابای عزیزمو دیدم که روی دستهای اقایون داره میره.اون روز با خودم گفتم:من به چشم خویشتن دیدم که جانم میروووود..کز عشق آن سرو روان گویی روانم میرووووود….حال اون روزهای من به هیچ عنوان توی کلمات و واژه ها گنجانده نمیشه……امیدوارم هیچ کسی و باز هم هیچ کسی حال منو تجربه نکنه اما کسی میتونه درک کنه..
ادامه درپارت بعدی👇
🛖@kolbehAramsh🌱