eitaa logo
کلبه آرامش
15.3هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
4.1هزار ویدیو
1 فایل
اینجا کانالی سرشاراز حس خوب و آرامش است.😍 🤗باماهمراه باشید🤗 ‼️پستهای تبلیغاتی از نظرما ن رد و ن تایید میشوند‼️ ارتباط باما👇 @Fate77mehh ثبت تبلیغات👇 @ya_zeynabe_kobra0
مشاهده در ایتا
دانلود
💫🌹✨ قیدقهوه رو زدم یکم بیسکویت خوردم و از آشپزخونه زدم بیرون از پله ها بالا رفتم طبقه دوم سایه مردی رودیدم من این سایه رومیشناسم عجیب آشناست: -بیداری ماکان؟چرا شامت رو نخوردی؟ جلواومدخیلی جلو، بوی نوشیدنی به دماغم خوردخندم گرفت اما بایه پوزخند جمعش کردم دو پیکی رفته بالا اه اخه چرا میخورن این اشغالارو؟؟ زمزمه کرد: -توچرابیداری؟ -رفتم تاپایین کارداشتم. آب دهن فروبردم دلهره و دل لرزه از وجودماکان طبیعی نبود این آرامش زیاد طبیعـی نبود. نگاش کردم صاف تو چشماش نگام کرد صاف تو چشمام!!!. خم شد کنارگوشم و آهسته زمزمه کرد: -به دنیا اومـدی فقط بســازی خانــــم؟ پلک آرومی زدم گفتم: -بروشامتو بخور. -تو چی؟ -خوردم...شب بخیر. آهسته گفت: -شب بخیر .سمت اتاقم پرواز کردم. نزدیک ساعتای ۵صبح خوابم برد تقه ای به در خوردبا همون تقه چشم بازکردم صدای بم و مــــردونه اش کــه ویـرونم میکـرد: -مهرانامن پایینم بیا زودتر بریم. صدای پاش که دورشدبلند شدم. بعد ازسرویس اومدم و آرایش کردم و مانتومشکی وشلوارلی تیره وشال زرشکی با کتونی زرشکی پوشیدم تمام موهام بیرون بود شونه ای بالا انداختم مهم نبود......... ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
💫🌹✨ از اتاق خارج شدم و رفتم پایین بادیدن ماکان که سعی میکردبانداژ روثابت روی دستش نگه داره تمام تنم درد شددستاش چی شده؟ جلو رفتم و گفتم: -ماکان؟ دستپاچه نگام کـرد: -اوه اومدی؟ دستی که با سیگارسوخته بود نه یک جاسه جادقیق! با چشمایی که از فرط گشادی رو به پارگی میرفت نگاش کردم و گفتم: -چی کار کردی؟ -چیزی نیس سوخته، کمکم میکنی ببندمش؟ قطره اشکم چکیدرو دستش و اون مات من بود. بانداژ رو بستم و آهسته لب بازکرد: -خوب تونستی بپوشونیش اگر دیده میشد ردسوختگی دستام بیشترمیشد. گنگ اول نگاش کردم... با حیرت لب باز کردم -احمق شدی...؟؟ نگاهم نمیکردنگام کن وادارش کردم نگام کنه: -مـردگنده از تو بعیده از غرور وافتخارتو بعیده کم معروف نیستی چرامثل بچه ها شدی؟ زمزمه کـرد: -وای که سوال منم هست وای که تمام ذهنم قفله و این سوال منم هست!؟چرا این همه تغییر کردم... خواستم به طرف دربرم که گفت: -کجا؟صبحانه. نمیدونم دلخور دستاش بودم سربالا جواب دادم: -نمیخورم -مگه دست خودته. -پس دست کیه میل ندارم. لب باز کردبا صدایی که از ته چاه درمی اومد: -چمدونت کو؟ نگاهش کردم نگاهم نکردسعی میکرد نگام نکنه ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
💫🌹✨ معلوم نیست ازمحیطش خوشم بیادبیرونم میکنی؟ -نه نه اصلن تو که فردا عروسی میری پس این یه هفته فرقی به حالم نداره! تو دلم غوغاست چه خوب که کسی متوجه این زیر و رو شدن نمیشه شونه ای بالا انداختم و گفتم: -پس چی میگی.. برگشتم و از در ورودی خارج شدم اونم از صدای پاش و سنگینی نگاهش معلوم بودپشت سرم داره میاد. سوارماشین که شدم خودمو دست تقدیری سپردم که بی رحمانه تمام منو تار و مار کرده بود دلم داشت میپوسید ازتقدیری که کاش اینطوربی رحم نبود. استارت زدو من چشم بستم تا نبینم رفتنم ازخونه ای رو که بیش ازپیش بهش عادت داشتـم چشمامو بسته نگه داشتم خودم رو بی تفاوت نشون دادم در برار نفس های عمیقش و گاز دادنا و ترمزکردنای بی موردش... وقتی ماشین خاموش شدچشم باز کردم ، یه محله ی خلوت و بی رفتو آمدرو به روم در یه خونه ی بزرگ و باشکوه بود پیاده شدیم وقتی به سمت در رفت لب بازکردم: -سالن مداونم تو خونه؟؟ نگاهم کرد گرم و عمیق: -سالن مد مجوز نداره که دختر خوب باید اینجابرگزار شه بعدش اگه بین چند داور بین المللی قبول شه میره کشورایی مثل کاناداو آمریکاو شایدتایلند.. ابروی ا سر فهمیدن بالا انداختم و نزدیک در کنارش ایستادم. زنگ اف اف رو که زد در بدون سوال و جواب با صدای تیکــی بازشد، وارد شدیم سوت و کور بودن اینجا میترسوندم انقدر به اطراف نگاه کردم که متوجه نشدم ماکان چند دقیقه اس که زل زده به لب های گریم شده ام. نگاهش سنگینی میکردبا خجالت نگاهش کردم: -چـیزی شده؟ مردونه زمزمه کرد: -هیچـی.. باصدای شخصی هر دو سر چرخوندیم ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
💫🌹✨ به به خیلـــی خوش اومـدین. ازهمیشه خوش پوش تر بود امـروزدروغه اگه بگم جذاب نیست. مسافتی رو طی کردجـلو اومدو با ماکان دست داد دست دراز کردسمتم دست به سینه ایستادم. لبخند زد و گفت: -فرق مهم توبا بقیه ایــنه. نفهمیدم چی میگه روبه ماکانی که چشماش قرمز شده بود امـا مثلن خونسـردایستاده بود گفت: -فکـرنمیکردم بیاین. -لزومی نداشت کـه نیایم. پسری عجق وجق چاووش رو صدا زد و اون با عذر خواهی از ما رفت ماهم قدم برداشتیم به طرف درکه صدای ماکان بلند شد: -اگه دستات تودستاش جاخوش میکردالان قلم شده بود. نگاهش کردم با حیرت و مات غیــرتی شدن بلد بودمردی که دم ازبی میلی به من و همجنسام میزد واردخونه که شدیم خونه نبود پسالنی دراز و بلندسرتا سر صندلی چیده و سکویی که بلندو درازدرست به اندازه ی سالن بودسالن مدرو توی ماهواره خونه ماکان دیده بودم اینجاهمونطور بود اماکمـی سالنش کوچکتر بود. بادویدن شخصی به طرفمون چرخیدم و نگاه از سالن گرفتم لباسای آزاد و در عین حال شیکی پوشیده بود. -سلام عزیزم دیر کـردی مثل آدم های غار نشین نگاهشون کردم انگارتازه دستش رو دید: -وای ماکان جوووونم دستت چی شده؟ ماکان سری از کلافگی بالا انداخت و گفت: -مهم نیس خوبم......... ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
💫🌹✨ لب باز کردباز بپرسه که نگاه ماکان خفه اش کـــرد.. نگاهش به من افتاد چه عجب منو دید: سربه زیر انداختم سلام خانم -چاووش صدام زد به دنبال چاووش رفتیم طرف دری که انتهای سالن بود. وارد شدیم شبیه اتاق کار بود یه دست مبل و با میز و صندلی میزبان، پرده های مخمل زخیم و کمی اونــرو ترمیز شطرنج با لبخند گفت: -اینطوری نگاه نکنید اتاق کارم اینجاست اما شما راحت باشید!ناهاروتوهمین اتاق میخوریم تامهرانا و چندنفره دیگه برن برای تست به ماکان نگاه کردم رو کاناپه نشست سامــره هم سریع کنارش جا خشک کرد. منم رو مبل سه نفره که رو به روی اونا بودنشستم. چاووش هم بی منظور کنارم نشست رو به من کردو گفت: -بودن اینجااحتیاج به یه سری مدارک و استعدادو پارتی بازی داره اما بازم با پارتـــی بازی بهترین ها معــرفی و استخدام میشن تو پارتیت منم!استعدادش باخودت فقط امیــدوارم اون دوشب که روی سن میری مسلط باشی و اما مدارکت؟اوردی؟ چشمام یکم گرد شد لب باز کردم بگم نه که صداش بلند شد: -دست منه چاووش دست دراز کرد سمت ماکان اما ماکان لب باز کرد: -مهــرانا امــروز آزمایشـی اینجاست خوشش بیادبرمیگرده وباچمدونش میاد اینجاو مدارک!خوششم نیادکــه داستان دیگه ایه... چاووش با لبـخند دستشو عـقب کشید و گفت: -بی شک... خوشش میـاد. سامره و من بیننده بودیم تا گوینده.. در اتاق باز شدو شخصی با سینی حاوی چندقطعه کیک بـرشی وفنجون های قهوه وارد شد. جلومون روی میز گذاشت و بااجازه ای گفت و خارج شد...... ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
💫🌹✨ دلهره ام رفته رفته بیشتر میشد دلم میخواست زودتر بفهمم که قراره چیکار کنم. بعد ازخوردن کیک و قهوه بلند شدیم که چاووش گفـت: -شمادوتا کبوتر عاشق کجا؟ نگاهش رو با ماکان و سامره ای بود که ایستاده بودن ادامه داد: -بمونیدمهرانا تو اتاق گریم باید تنها باشه فعلن. به طرف در اشاره زدتامن به راه بیوفتم قدم اول رو که برداشتم گوشی ماکان زنگ خورد و من و چاووش بی اعتنا از دری که توسط چاووش برای من باز شده بود خارج شدیم. با راهنمایی چاووش روی سن رفتیم و از راهروی تهش داخل شدیم. رفته رفته فهمیده بودم که این خونه کاملن بابرنامه ی قبلی دکور ودیزانش ساخته شده اینجا فقط سالن مدبود. واردسالنی شدیم با دو دروارد اتاق اولی که شدیه اتاق نسبتابزرگ که چهارجا روی دیوار آیینه بودو صندلی و خالصه حســابی لوازم گریم و آرایش. چاووش رو بهم: -خیلــی با آرایش باید دیدنی باشـی خاله ریزه. لبخــندی به زور زدم. زنی داخل روی صندلی نشسته بود که با دیدن ما بلنـد شد و ایستاد. -خوش اومـدین. لبخندمو تمدید کردم و اون زن لب باز کرد: -چهـــره ی فوق العاده ای دارید واقعا تبریک میگم. چاووش با لبخند گفت: -توکـــتم دفعه اوله از مدل های من تعریفی به زبون میاری. زن با لبخند الی موهاشو خاروند و گفت: از تعریفش اعتماد به نفسم بیشترشده بود و دلهرم کمتـر￾خوب... واقعا تعــریفیه! اشاره زد برم جلو به چاووش نگاه کردم برای تایید پلک آرومی زدومن جلورفتم. نگاهش رو صورتم زوم شدو زمزمه کرد -خــب شروع کنیم...... ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
💫🌹✨ ((**ماکان**)) نمیدونم چند دقیقه گذشت. نمیدونم سامره چی بلغور میکرد. نمیدونم کیومهربهم زنگ زد دقیقا چـی گفت... فقط میــدونم چاووش دیر کرده! قرار بود مهرانا تنها باشه نه باچاووش! -اصلن فهمیدی چـی میگم؟ چشم چرخوندم نگاهم رو سامره ای که عصبی ومنتظر بودایسـتاد: -چی میگی سامره؟ هوووفی کشیدو گفت: -حداقل یکم ادای عاشق هارو دربیارنخبه خان. ازاین که نخبه بخوننم بدم میاداز شهرت بدم میادبرعکس سامره که عاشق لنـز دوربین های خبرنگارهاست! دراتاق یهو باز شدو چاووش واردشد -هعـی ترسیدم چته؟ چاووش یه گره محکم وسط ابروهاش زده بود و دمغ گفت: -حواسم نبود دربزنم. سامره گردن تکون داد: چاووش سرجای قبلش روبه روی ما نشست￾چی شداستخدامش کردن کلفت مارویا نه؟ اخماش نگرانم کرده بود احساس میکردم اتفاقی افتـاده اما چاووش لام تا کام حرف نزد. سامره یک سره حرف میزد تو همین مابین سه چهار نفر دیگه اومدن برای مدل که چاووش بلندشد وراهنماییشون کرد. ناهار خوردیم اینطور که چاووش به یکی دوتااز خدمه میگفت ازدختر ایی که برای تست اومدن پذیرایی شده و چقدر عجیب که من نگران خوردوخوارک اونم!. ساعتای ۴ بود که همه حاضر بودن برای تست... چاووش که بیرون رفته بود وارد اتاق شدو گفت: -پاشید دو سه تااز مربی های مرحله مقدماتی ام تو سالن هستن بچه ها الان واردمیشن. اینوگفت و ازدر خارج شد.... ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
💫🌹✨ سامـره لب بازکرد: -یـهوچش شداین؟ سوال منم بود چش بود؟ وارد سالن شدیم و احوال پرسی رسمی با مربی ها کردیم و کنار هم نشستیم رو به روی مربی ها که اونطرف سن نشسته بودن. با پخش آهنگی با ریتمی تند اولین نفر وارد شد. لباس شب زیبای کرمی رنگ بود دخترام خوشگل بود سامره باشوق واشتیاق به سن زل زده بود من اما فقط برای تموم شدن این خیمه شب بازی لحظه شماری میکـردم!!! همه اومدن اماخبری ازمهرانانبود دلم زیر و رو شد!! چاووش خیره به سن دست به سینه ایستاده بود. آهنگ به اوج رسیده بود که وارد شدنفــسم بند اومـد.! مهــرانا نبود!بود؟ چشماش اون بودپشت اون آرایش ولباس شب مشکی محشر شده بود چاووش باحیرت به محکم بودن و جدی بودن دختری خیره بودکه مثلن اومده تست... انگــارسالهاست روی سن خودش رو به نمایـش گذاشته حـرفه ای تـراز این دختر تو جمعشون نبود. مهرانا بی توجه به اطراف چرخید و رفت و من از ذهنم عبور کـرد: "هیکلی که نظیرنداره" صدای زمزمه ی سامره بلند شد: -معلومه رو صورت منم سه ساعت کارکنن هلو میشم... دلم میخواست یکی این چسب دوقلو رو ازم بکنه و خفه اش کنه امانمیشد کـه نـمیشد!! برق های سالن خاموش و روشن شد و دخترا اومدن بیرون که مربی ها ایرادهارو گوشزدکردن و در نهایت رو به مهرانا گفتن: -شما قبلن تو سالن مدبودین؟تجربه دارین؟ مهرانا با دلهره گفت: -خیر،متاسفانه خراب کردم؟؟؟ ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
💫🌹✨ نه خانم شماعالی بودید و استخدامید! محکم چشم بستم قرار بودتو سالنی تو چشم باشه که نصفشون مـردبودن! درگرگونی حالم مثل نداره قادرنبودم گردن هرچی مرده بشکنم تو سالن... کاش همین الان همین حالا بگه انصراف میدم نمیخوام نمیـام. امامحال بود کی از شهرت وتو چشم بودن بدش میاد؟مهرانا همه نبود!اما کم کم داشت باورم میشدکه بخاطر پول هر آدمی میتونه عوض شه!خودش نباشه... نمیدونم کی بودکه سامره رو صدا زد و بالاخره این چسب از من دل کندو فاصله گرفت دورمربی هاشلوغ بودچاووش هم به یه سری ازدخترها برگه میدادجلو رفتم اون بالابود و من پایین آهسته صداش زدم: -مهرانا.. همون بار اول چرخید طرفم و جلو اومد خم شدتمام وجودش پیدا بود چشم گرفتم پسر بی بند و باری نبودم اما مهرانا امانت بود ومن چشم گرفتم هنوز بابت خطای دیشب دردمیکشم این چشم پوشی واجب بود. متوجه شدو زود کمر راست کرد و از پله ها پایین و به طرف من قدم برداشت: -جانم. زل زدم بهش و سعی کردم خونسرد باشم: -جمع کن بریم. -نمـیخوام اینـجا بمونی. چـرا؟ نفـــس عمیقی کشیدم و به اطراف نگاه کردم و آهسته نگاهم رو سر دادم رو صورتش و ادامه دادم: -نگاه به خودت کردی؟به لباست؟؟جلوی چندنفر خم شی وچند نفربتونن خودشون رو کنترل کنن خوبه؟ مهرانا به طرز تمسخرآمیزی خندید: -الان غیرتی شدی؟یادت بیارم ماکان که تو به همجنس من میل نداشتی و حالا تامنو دیدی رنگ عوض کردی!این تویی ماکان؟؟؟؟ ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
💫🌹✨ ندونام میشکست مطمعنم ازپشت دندون قفل شده غریدم: -منــم آره ماکانم میگی چیکار کنم؟حس دارم خودت لعنتیت باعث درمانم شدی حالا توصورت من باپوزخند میگی این تویی ماکان؟ مهراناجمع کن بریم تابه زور نبردمت تاشب سالن مدش تو خونه من بمون از اون شب آزادی هرکجا که میخوای بری... بمونم که باز یه مــ........ نگاه کالفه ام به زمـین بود که با این حرف زل زدم بهش و زمزمه کردم: -من تاوانش رو دادم دختر. -بزاربمونم. پوزخندم غلیظ شد و زهرمار شدم: -خوشت اومده از اینجاقـــرتی! -میمونم. لج کرده بودو من حریص ترمیشدم: -دشدنی نیست دختردهن منو باز نکن مهرانا جمع کن بریم. سربه زیر به طرف چاووش قدم برداشت و چیزی گفت و به طرف اتاقا رفت چاووش کنارم ایستاد و گفت: -میگه تاشب سالن که یه شب به عروسیته میخوادخونت باشه... -میل خودشه من اختیار تام بهش دادم. چاووش چشم ریزکرد و صداش رو آهسته کرد درست مثل زمزمه ی درگوشی گفت: -و اختیار تام به خودت که زن داری و کام ازلب یکی دیگه میگیری! یخ زدم و ترسیدم شوکه نشدم فقط دلم نمیخوادست آتو بدم دست کسایی که با رسانه ها در ارتباط هستن! میفهمیدن مهرانارو نداشتمش دیــگه! پلک محکمی زدمو چاووش تو بهت رهام کرد. مهرانالباس عوض کرده اومد و از چاووش برگه گرفت یه سری چیزانوشت وتمام... به طرف من اومد من از نبود سامره سواستفاده کردم و رو به چاووش گفتم: -ازسامره خداحافظی کن. بی این که منتظرحرفی از طرف چاووش بشم دوشا دوش مهرانا از خونه خارج شدیم و به طرف در و بعدم ماشینم رفتیم...... ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
💫🌹✨ استارت زدمو ماشینوروشن کردم... گذرمون اینجانیوفته هیــچ وقت! ای بر پدر پدر پدر هرچی سالن مده لعنت. آرایشش رو مخمه کاش اینو یکی بهش بفهمونه که زیادی منبع جلب توجهه. نمیدونم شایدتا خونه پرواز کردم اما هر چی بود فقط رسوندم خودمو به جایی که مهرانا فقط چشم تو چشم یه مــرد باشه اونم من و وسلام. بی حرف فقط رفت طرف پله ها منم هوووفی کشیدم و کتمو آهسته در آوردم ازدست زخمی با احتیاط آستین رو خارج کردم و رومبل لم دادم.ـ خسته بودم کاری نکرده بودم اماانگار کوه بی ستون رو من کنده ام اون حسوداشتم شام سفارش دادم اما مهرانا قدم از قدم برنداشت در اتاق قفل کرده بود و با لجاجت میگفت من شام نمیخورم! با اون هیکل نحیفش سربی شام زمین گزاشت اون وقـت جاهد میگه شده پوست استخون اصلن به درک نخور تا بمـیری! اما ازحق نگذریم این پوست استخون زیادی هیکلش بی نقص بود. با انگشت وسط و شست دستم دوطرف پیشونیمو ماساژ دادم رسما داشت خولم میکرد. رفتم اتاق کارم و تا جایی که تونستم به یه سری از درخواست ها ومدارک های مجلس رسیدگی کردم کله گنده ای بودم که نامی ازم نبودهیچ کجــا اما رسانه هازبون نفهم بودن دنبال فاش شدن اسمم تورقابت غلت میزدن... فقط میدونن یه م ، ر ای وجود داره کیه؟ خداعالمه به وکیلم زنگ زدم و کارامو یادآوری کرد اما ازش خواستم تا روز عروسی همه رو کنسل کنه روز سرنوشت سازی بود این عروسی... هر کاری میکردم باز میرسیدم به بی شامی مهرانا انگار لج کرده بودم که بهش فکر کنم...لج کرده بودم! باحرص ساندویچ همبر رو با نوشابه و سیب سرخ کرده از رو کانتربرداشتم و به طرف اتاقش رفتم و پشت در گذاشتم و تقه ای به در زدم: -مهراناشام! -نمیخورم ماکان میشه این همه گیر نباشی واقعا؟ادامه داد...... ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
💫🌹✨ مگه نگفتم ظرافت زن حالمو بدمیکنه؟من همون لاشخورم مهرانا که ایده هاو مغزمو تو کشورم در دسترس بالادستی ها میزارم هرچی بگی هستم اصال گوه... اما تو شامت رو بخور نیابیرون نبین صورتمونگاه به بدن ماکان نکن نزار روز عروسیم یه دختره لاغرو تحویل خونوادش بدم عذاب نده مهرانا استاد نباش تو این کاری که هیچ احدی با من نکرد استاد نباش. از اتاقش فاصله گرفتم و در اتاقم رو باز کردم که صدای باز شدن در اتاقش و ورود من به اتاقم! ((**مــــهرانا**)) شامی که ازش حرف میزد رو تا آخــرخوردم بی این که مزه ای ازش دستگیرم بشه، فقط خوردم که ماکان بیش از این بازخواست نشه دلم گرفته بودبراش حسـابی و این دل گرفتگی سخت به دلم میچسبـید! آفتاب چشمامو اذیت میکرد آهسته چشم بازکردم چندتا لیچار باراونی که پرده ی اتاقمو کشیده کنم نور خورشید صبح ها بد رو اعصاب بوداخم کردم لعنت بهم یادم نبودپرده رو دیشب بکشم کار خود از خدابی خـبرمه برای این اخلاق گندم که اگه بیدار شم دیگه خوابیدنی درکار نیست همیشه شب پرده ی زخمیمو میکشیدم امادیشــب ازدستم در رفت بلندشدم و به ساعت نگاه کردم اوه 8 بود هنـوز بی حال دست و صورتی آب زدمو و موهامو شونه زدم لباسامو با یه ست هودی و اسلش مشکی سفید عوض کردم. از اتاق خارج شدم. خبـری ازش نبودلابد خوابه! به طبقه دوم که رسیدم انگار از پایین سروصدا می اومدکنجکاو به راهم ادامه دادم با دیدنش تو آشپزخونه در حال دم کردن چایی خندم گرفت فکــر میکردم خوابه!! ((**کـــیـومهــر**)) ازحرم که برگشتیم وارد لابی هتل شدیم. لابی نسبتاخلوت بودصدای کیومرث بلند شد: -خاله مه لقا عصر برمیگردیم طهران تو هنـوز بامن منچ بازی نکردی. لبخندی به کیومرث زدم این دو سه روز خیلی بامه لقا جورشده بود شده بود همدمش مه لقا با روی باز گفت: ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱