eitaa logo
کلبه آرامش
15.6هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
4.1هزار ویدیو
1 فایل
اینجا کانالی سرشاراز حس خوب و آرامش است.😍 🤗باماهمراه باشید🤗 ‼️پستهای تبلیغاتی از نظرما ن رد و ن تایید میشوند‼️ ارتباط باما👇 @Fate77mehh ثبت تبلیغات👇 @ya_zeynabe_kobra0
مشاهده در ایتا
دانلود
💫🌹✨ به به خیلـــی خوش اومـدین. ازهمیشه خوش پوش تر بود امـروزدروغه اگه بگم جذاب نیست. مسافتی رو طی کردجـلو اومدو با ماکان دست داد دست دراز کردسمتم دست به سینه ایستادم. لبخند زد و گفت: -فرق مهم توبا بقیه ایــنه. نفهمیدم چی میگه روبه ماکانی که چشماش قرمز شده بود امـا مثلن خونسـردایستاده بود گفت: -فکـرنمیکردم بیاین. -لزومی نداشت کـه نیایم. پسری عجق وجق چاووش رو صدا زد و اون با عذر خواهی از ما رفت ماهم قدم برداشتیم به طرف درکه صدای ماکان بلند شد: -اگه دستات تودستاش جاخوش میکردالان قلم شده بود. نگاهش کردم با حیرت و مات غیــرتی شدن بلد بودمردی که دم ازبی میلی به من و همجنسام میزد واردخونه که شدیم خونه نبود پسالنی دراز و بلندسرتا سر صندلی چیده و سکویی که بلندو درازدرست به اندازه ی سالن بودسالن مدرو توی ماهواره خونه ماکان دیده بودم اینجاهمونطور بود اماکمـی سالنش کوچکتر بود. بادویدن شخصی به طرفمون چرخیدم و نگاه از سالن گرفتم لباسای آزاد و در عین حال شیکی پوشیده بود. -سلام عزیزم دیر کـردی مثل آدم های غار نشین نگاهشون کردم انگارتازه دستش رو دید: -وای ماکان جوووونم دستت چی شده؟ ماکان سری از کلافگی بالا انداخت و گفت: -مهم نیس خوبم......... ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
💫🌹✨ لب باز کردباز بپرسه که نگاه ماکان خفه اش کـــرد.. نگاهش به من افتاد چه عجب منو دید: سربه زیر انداختم سلام خانم -چاووش صدام زد به دنبال چاووش رفتیم طرف دری که انتهای سالن بود. وارد شدیم شبیه اتاق کار بود یه دست مبل و با میز و صندلی میزبان، پرده های مخمل زخیم و کمی اونــرو ترمیز شطرنج با لبخند گفت: -اینطوری نگاه نکنید اتاق کارم اینجاست اما شما راحت باشید!ناهاروتوهمین اتاق میخوریم تامهرانا و چندنفره دیگه برن برای تست به ماکان نگاه کردم رو کاناپه نشست سامــره هم سریع کنارش جا خشک کرد. منم رو مبل سه نفره که رو به روی اونا بودنشستم. چاووش هم بی منظور کنارم نشست رو به من کردو گفت: -بودن اینجااحتیاج به یه سری مدارک و استعدادو پارتی بازی داره اما بازم با پارتـــی بازی بهترین ها معــرفی و استخدام میشن تو پارتیت منم!استعدادش باخودت فقط امیــدوارم اون دوشب که روی سن میری مسلط باشی و اما مدارکت؟اوردی؟ چشمام یکم گرد شد لب باز کردم بگم نه که صداش بلند شد: -دست منه چاووش دست دراز کرد سمت ماکان اما ماکان لب باز کرد: -مهــرانا امــروز آزمایشـی اینجاست خوشش بیادبرمیگرده وباچمدونش میاد اینجاو مدارک!خوششم نیادکــه داستان دیگه ایه... چاووش با لبـخند دستشو عـقب کشید و گفت: -بی شک... خوشش میـاد. سامره و من بیننده بودیم تا گوینده.. در اتاق باز شدو شخصی با سینی حاوی چندقطعه کیک بـرشی وفنجون های قهوه وارد شد. جلومون روی میز گذاشت و بااجازه ای گفت و خارج شد...... ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
💫🌹✨ دلهره ام رفته رفته بیشتر میشد دلم میخواست زودتر بفهمم که قراره چیکار کنم. بعد ازخوردن کیک و قهوه بلند شدیم که چاووش گفـت: -شمادوتا کبوتر عاشق کجا؟ نگاهش رو با ماکان و سامره ای بود که ایستاده بودن ادامه داد: -بمونیدمهرانا تو اتاق گریم باید تنها باشه فعلن. به طرف در اشاره زدتامن به راه بیوفتم قدم اول رو که برداشتم گوشی ماکان زنگ خورد و من و چاووش بی اعتنا از دری که توسط چاووش برای من باز شده بود خارج شدیم. با راهنمایی چاووش روی سن رفتیم و از راهروی تهش داخل شدیم. رفته رفته فهمیده بودم که این خونه کاملن بابرنامه ی قبلی دکور ودیزانش ساخته شده اینجا فقط سالن مدبود. واردسالنی شدیم با دو دروارد اتاق اولی که شدیه اتاق نسبتابزرگ که چهارجا روی دیوار آیینه بودو صندلی و خالصه حســابی لوازم گریم و آرایش. چاووش رو بهم: -خیلــی با آرایش باید دیدنی باشـی خاله ریزه. لبخــندی به زور زدم. زنی داخل روی صندلی نشسته بود که با دیدن ما بلنـد شد و ایستاد. -خوش اومـدین. لبخندمو تمدید کردم و اون زن لب باز کرد: -چهـــره ی فوق العاده ای دارید واقعا تبریک میگم. چاووش با لبخند گفت: -توکـــتم دفعه اوله از مدل های من تعریفی به زبون میاری. زن با لبخند الی موهاشو خاروند و گفت: از تعریفش اعتماد به نفسم بیشترشده بود و دلهرم کمتـر￾خوب... واقعا تعــریفیه! اشاره زد برم جلو به چاووش نگاه کردم برای تایید پلک آرومی زدومن جلورفتم. نگاهش رو صورتم زوم شدو زمزمه کرد -خــب شروع کنیم...... ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
💫🌹✨ ((**ماکان**)) نمیدونم چند دقیقه گذشت. نمیدونم سامره چی بلغور میکرد. نمیدونم کیومهربهم زنگ زد دقیقا چـی گفت... فقط میــدونم چاووش دیر کرده! قرار بود مهرانا تنها باشه نه باچاووش! -اصلن فهمیدی چـی میگم؟ چشم چرخوندم نگاهم رو سامره ای که عصبی ومنتظر بودایسـتاد: -چی میگی سامره؟ هوووفی کشیدو گفت: -حداقل یکم ادای عاشق هارو دربیارنخبه خان. ازاین که نخبه بخوننم بدم میاداز شهرت بدم میادبرعکس سامره که عاشق لنـز دوربین های خبرنگارهاست! دراتاق یهو باز شدو چاووش واردشد -هعـی ترسیدم چته؟ چاووش یه گره محکم وسط ابروهاش زده بود و دمغ گفت: -حواسم نبود دربزنم. سامره گردن تکون داد: چاووش سرجای قبلش روبه روی ما نشست￾چی شداستخدامش کردن کلفت مارویا نه؟ اخماش نگرانم کرده بود احساس میکردم اتفاقی افتـاده اما چاووش لام تا کام حرف نزد. سامره یک سره حرف میزد تو همین مابین سه چهار نفر دیگه اومدن برای مدل که چاووش بلندشد وراهنماییشون کرد. ناهار خوردیم اینطور که چاووش به یکی دوتااز خدمه میگفت ازدختر ایی که برای تست اومدن پذیرایی شده و چقدر عجیب که من نگران خوردوخوارک اونم!. ساعتای ۴ بود که همه حاضر بودن برای تست... چاووش که بیرون رفته بود وارد اتاق شدو گفت: -پاشید دو سه تااز مربی های مرحله مقدماتی ام تو سالن هستن بچه ها الان واردمیشن. اینوگفت و ازدر خارج شد.... ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
💫🌹✨ سامـره لب بازکرد: -یـهوچش شداین؟ سوال منم بود چش بود؟ وارد سالن شدیم و احوال پرسی رسمی با مربی ها کردیم و کنار هم نشستیم رو به روی مربی ها که اونطرف سن نشسته بودن. با پخش آهنگی با ریتمی تند اولین نفر وارد شد. لباس شب زیبای کرمی رنگ بود دخترام خوشگل بود سامره باشوق واشتیاق به سن زل زده بود من اما فقط برای تموم شدن این خیمه شب بازی لحظه شماری میکـردم!!! همه اومدن اماخبری ازمهرانانبود دلم زیر و رو شد!! چاووش خیره به سن دست به سینه ایستاده بود. آهنگ به اوج رسیده بود که وارد شدنفــسم بند اومـد.! مهــرانا نبود!بود؟ چشماش اون بودپشت اون آرایش ولباس شب مشکی محشر شده بود چاووش باحیرت به محکم بودن و جدی بودن دختری خیره بودکه مثلن اومده تست... انگــارسالهاست روی سن خودش رو به نمایـش گذاشته حـرفه ای تـراز این دختر تو جمعشون نبود. مهرانا بی توجه به اطراف چرخید و رفت و من از ذهنم عبور کـرد: "هیکلی که نظیرنداره" صدای زمزمه ی سامره بلند شد: -معلومه رو صورت منم سه ساعت کارکنن هلو میشم... دلم میخواست یکی این چسب دوقلو رو ازم بکنه و خفه اش کنه امانمیشد کـه نـمیشد!! برق های سالن خاموش و روشن شد و دخترا اومدن بیرون که مربی ها ایرادهارو گوشزدکردن و در نهایت رو به مهرانا گفتن: -شما قبلن تو سالن مدبودین؟تجربه دارین؟ مهرانا با دلهره گفت: -خیر،متاسفانه خراب کردم؟؟؟ ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
💫🌹✨ نه خانم شماعالی بودید و استخدامید! محکم چشم بستم قرار بودتو سالنی تو چشم باشه که نصفشون مـردبودن! درگرگونی حالم مثل نداره قادرنبودم گردن هرچی مرده بشکنم تو سالن... کاش همین الان همین حالا بگه انصراف میدم نمیخوام نمیـام. امامحال بود کی از شهرت وتو چشم بودن بدش میاد؟مهرانا همه نبود!اما کم کم داشت باورم میشدکه بخاطر پول هر آدمی میتونه عوض شه!خودش نباشه... نمیدونم کی بودکه سامره رو صدا زد و بالاخره این چسب از من دل کندو فاصله گرفت دورمربی هاشلوغ بودچاووش هم به یه سری ازدخترها برگه میدادجلو رفتم اون بالابود و من پایین آهسته صداش زدم: -مهرانا.. همون بار اول چرخید طرفم و جلو اومد خم شدتمام وجودش پیدا بود چشم گرفتم پسر بی بند و باری نبودم اما مهرانا امانت بود ومن چشم گرفتم هنوز بابت خطای دیشب دردمیکشم این چشم پوشی واجب بود. متوجه شدو زود کمر راست کرد و از پله ها پایین و به طرف من قدم برداشت: -جانم. زل زدم بهش و سعی کردم خونسرد باشم: -جمع کن بریم. -نمـیخوام اینـجا بمونی. چـرا؟ نفـــس عمیقی کشیدم و به اطراف نگاه کردم و آهسته نگاهم رو سر دادم رو صورتش و ادامه دادم: -نگاه به خودت کردی؟به لباست؟؟جلوی چندنفر خم شی وچند نفربتونن خودشون رو کنترل کنن خوبه؟ مهرانا به طرز تمسخرآمیزی خندید: -الان غیرتی شدی؟یادت بیارم ماکان که تو به همجنس من میل نداشتی و حالا تامنو دیدی رنگ عوض کردی!این تویی ماکان؟؟؟؟ ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
💫🌹✨ ندونام میشکست مطمعنم ازپشت دندون قفل شده غریدم: -منــم آره ماکانم میگی چیکار کنم؟حس دارم خودت لعنتیت باعث درمانم شدی حالا توصورت من باپوزخند میگی این تویی ماکان؟ مهراناجمع کن بریم تابه زور نبردمت تاشب سالن مدش تو خونه من بمون از اون شب آزادی هرکجا که میخوای بری... بمونم که باز یه مــ........ نگاه کالفه ام به زمـین بود که با این حرف زل زدم بهش و زمزمه کردم: -من تاوانش رو دادم دختر. -بزاربمونم. پوزخندم غلیظ شد و زهرمار شدم: -خوشت اومده از اینجاقـــرتی! -میمونم. لج کرده بودو من حریص ترمیشدم: -دشدنی نیست دختردهن منو باز نکن مهرانا جمع کن بریم. سربه زیر به طرف چاووش قدم برداشت و چیزی گفت و به طرف اتاقا رفت چاووش کنارم ایستاد و گفت: -میگه تاشب سالن که یه شب به عروسیته میخوادخونت باشه... -میل خودشه من اختیار تام بهش دادم. چاووش چشم ریزکرد و صداش رو آهسته کرد درست مثل زمزمه ی درگوشی گفت: -و اختیار تام به خودت که زن داری و کام ازلب یکی دیگه میگیری! یخ زدم و ترسیدم شوکه نشدم فقط دلم نمیخوادست آتو بدم دست کسایی که با رسانه ها در ارتباط هستن! میفهمیدن مهرانارو نداشتمش دیــگه! پلک محکمی زدمو چاووش تو بهت رهام کرد. مهرانالباس عوض کرده اومد و از چاووش برگه گرفت یه سری چیزانوشت وتمام... به طرف من اومد من از نبود سامره سواستفاده کردم و رو به چاووش گفتم: -ازسامره خداحافظی کن. بی این که منتظرحرفی از طرف چاووش بشم دوشا دوش مهرانا از خونه خارج شدیم و به طرف در و بعدم ماشینم رفتیم...... ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
💫🌹✨ استارت زدمو ماشینوروشن کردم... گذرمون اینجانیوفته هیــچ وقت! ای بر پدر پدر پدر هرچی سالن مده لعنت. آرایشش رو مخمه کاش اینو یکی بهش بفهمونه که زیادی منبع جلب توجهه. نمیدونم شایدتا خونه پرواز کردم اما هر چی بود فقط رسوندم خودمو به جایی که مهرانا فقط چشم تو چشم یه مــرد باشه اونم من و وسلام. بی حرف فقط رفت طرف پله ها منم هوووفی کشیدم و کتمو آهسته در آوردم ازدست زخمی با احتیاط آستین رو خارج کردم و رومبل لم دادم.ـ خسته بودم کاری نکرده بودم اماانگار کوه بی ستون رو من کنده ام اون حسوداشتم شام سفارش دادم اما مهرانا قدم از قدم برنداشت در اتاق قفل کرده بود و با لجاجت میگفت من شام نمیخورم! با اون هیکل نحیفش سربی شام زمین گزاشت اون وقـت جاهد میگه شده پوست استخون اصلن به درک نخور تا بمـیری! اما ازحق نگذریم این پوست استخون زیادی هیکلش بی نقص بود. با انگشت وسط و شست دستم دوطرف پیشونیمو ماساژ دادم رسما داشت خولم میکرد. رفتم اتاق کارم و تا جایی که تونستم به یه سری از درخواست ها ومدارک های مجلس رسیدگی کردم کله گنده ای بودم که نامی ازم نبودهیچ کجــا اما رسانه هازبون نفهم بودن دنبال فاش شدن اسمم تورقابت غلت میزدن... فقط میدونن یه م ، ر ای وجود داره کیه؟ خداعالمه به وکیلم زنگ زدم و کارامو یادآوری کرد اما ازش خواستم تا روز عروسی همه رو کنسل کنه روز سرنوشت سازی بود این عروسی... هر کاری میکردم باز میرسیدم به بی شامی مهرانا انگار لج کرده بودم که بهش فکر کنم...لج کرده بودم! باحرص ساندویچ همبر رو با نوشابه و سیب سرخ کرده از رو کانتربرداشتم و به طرف اتاقش رفتم و پشت در گذاشتم و تقه ای به در زدم: -مهراناشام! -نمیخورم ماکان میشه این همه گیر نباشی واقعا؟ادامه داد...... ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
💫🌹✨ مگه نگفتم ظرافت زن حالمو بدمیکنه؟من همون لاشخورم مهرانا که ایده هاو مغزمو تو کشورم در دسترس بالادستی ها میزارم هرچی بگی هستم اصال گوه... اما تو شامت رو بخور نیابیرون نبین صورتمونگاه به بدن ماکان نکن نزار روز عروسیم یه دختره لاغرو تحویل خونوادش بدم عذاب نده مهرانا استاد نباش تو این کاری که هیچ احدی با من نکرد استاد نباش. از اتاقش فاصله گرفتم و در اتاقم رو باز کردم که صدای باز شدن در اتاقش و ورود من به اتاقم! ((**مــــهرانا**)) شامی که ازش حرف میزد رو تا آخــرخوردم بی این که مزه ای ازش دستگیرم بشه، فقط خوردم که ماکان بیش از این بازخواست نشه دلم گرفته بودبراش حسـابی و این دل گرفتگی سخت به دلم میچسبـید! آفتاب چشمامو اذیت میکرد آهسته چشم بازکردم چندتا لیچار باراونی که پرده ی اتاقمو کشیده کنم نور خورشید صبح ها بد رو اعصاب بوداخم کردم لعنت بهم یادم نبودپرده رو دیشب بکشم کار خود از خدابی خـبرمه برای این اخلاق گندم که اگه بیدار شم دیگه خوابیدنی درکار نیست همیشه شب پرده ی زخمیمو میکشیدم امادیشــب ازدستم در رفت بلندشدم و به ساعت نگاه کردم اوه 8 بود هنـوز بی حال دست و صورتی آب زدمو و موهامو شونه زدم لباسامو با یه ست هودی و اسلش مشکی سفید عوض کردم. از اتاق خارج شدم. خبـری ازش نبودلابد خوابه! به طبقه دوم که رسیدم انگار از پایین سروصدا می اومدکنجکاو به راهم ادامه دادم با دیدنش تو آشپزخونه در حال دم کردن چایی خندم گرفت فکــر میکردم خوابه!! ((**کـــیـومهــر**)) ازحرم که برگشتیم وارد لابی هتل شدیم. لابی نسبتاخلوت بودصدای کیومرث بلند شد: -خاله مه لقا عصر برمیگردیم طهران تو هنـوز بامن منچ بازی نکردی. لبخندی به کیومرث زدم این دو سه روز خیلی بامه لقا جورشده بود شده بود همدمش مه لقا با روی باز گفت: ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
💫🌹✨ بیاعزیزم بریم تواتاق من تایه دست منچ باهات بازی نکنم دست بردار نیستی. رو به ما: -آقااجازه میدین؟ اونابه طرف آسانسور رفتن و من برگشتم￾اره حتما راحت باشین به سارا که داشت با یه زن مسن حرف میزدنگاه کردم با لبخند دستی به شونه ی زن کشیدو سر تکون دادزنه که رفت نزدیک سارا شدم: -میشناختیش؟ سارادستپاچه شد حق داشت تو این سه روز اصلن باهم حرف نزدیم جزاین که چه ساعتی ازحرم خارج و وارد شیم... سارا لب بازکرد: -نه این حاج خانم جلوموگرفت و گفت، شبیه دخترشم و برام دعاکردهمین! سری تکون دادم ادامه داد: -کوشن کیومرث و مه لقا؟ -رفتن اتاق مه لقا منچ بازی کنن. این بار سارا اهسته سرتکون دادچقدر ارتباط باهاش سخت شده بود. باهم به طرف آسانسور رفتیم که یهو گفتم: -راستـی چیزی نمیخوری؟ سارا نه ممنون تو حرم کیک و آبمیوه خوردیم. لعنت بهت کیومهر یه کاری بکن.. واردآسانسور شدیم وطبقه۱۲رو فشاردادم کاش آسانـسور نرسه امابرخالف میلم زودتراز اون زمــانی رسیدکه فکر میکردم. دراتاقش ایستاد خواست واردبشه که گفتم: -قهوه تو بساطت هست؟ سه تا اتاق گرفتم برای راحتی مون اتاق مه لقااتاق سارا اتاق من وکیومرث! نگــاهش بهم افتاد آهسته گفت: -بیاتو اول وارد شدو منم پشت سرش کیفش رو روی صندلی رهاکرد و رفت سمت گازسه شعله و قهوه سازشو گذاشت روش ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
💫🌹✨ سارا بـه قهوه اعتیاد داشت مثل من به چایی پررنگ لیوانی اعتیاد دارم. لبخندتلخی زدم و روی تختش نشستم چمدونش گوشه ی اتاق بود طولی نکشیدکه با قهوه های اصیلش نزدیک شدو سینی رو روی میزعسلی گذاشت. مردد بود اما آخــر کنارم روی تخت نشست و من آروم گفتم: -هـنوزم قهوه دوست داری؟ لبخندخجالتی زد و گفت: -هنــوزم... انگار نه انگار که زن خونه ام بوده رو تختم بوده باهم عاشقانـه تـرین زندگی رو داشتیم حالا این وسط فقط مقصر من بودم که اینطور ساراغریبی میکنه.. نگاهش رو صورتم زوم شد و زمـزمه کرد: -شایدغـرورم له شه امامیخوام ازت یه چیزی بپرسم. مشتاق از این که به حرف اومده گفتم: -اووم بپــرس. -اونجـا چیکار میکنی؟ چشماش دو دو میزد چی میخواست بدونه؟ لب باز کردم: -کارناهار کارخونه شام خواب کار ناهار خونه شام خواب به همین کسلی که برات گفتم. پوزخندی زد که تعجب کردم اهسته پرسید: کسی تو زندگیت هست؟! سر به زیر دستامو تو هم گره کردم لب بازکردم: -من زن داشتم... پوزخندش همـراه با پرشدن چشماش شد و بابغضی که سعـی درپنهانش داشت گفت: -مطمعنی؟ زل زدم بهش: -بیش از صدبار زنگ زدم به آژانس برای فرستادن دخترای رنگارنگ تاذهن کار میکرد صدامو پایین آوردم و ادامه دادم: مشخصاتتومیگفتم یکی مثل تو برام بفرسته میفرستاد از چشمی نگاه میکردم تو نبودی! .. درمیزدن امادرباز نمیکردم پاهام نمیکشید! ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
💫🌹✨ زل زده بودبهم: -کیومهـر دروغ نگو تو آدمی بودی ک.... بازشرم تو صورت این زن و باز کم کم بی اختیاری من. لب باز کردم: -ادامه نده سارامن به اندازه کافی کشیدم تمومش کن. با بغض گفت: نگاش کردم دیگه نمیتونستــم زنم بود خیـلی میخواستمش خیلیی￾فکر میکردم اونجــا. نزدیکش شدم کنار گوشش زمزمه کردم: ناباورسر بلندکرد و نگاهم کرد￾هیس بغلش کردم... تازه فهمیده بودم چقدر به بودنش محتاجم چقدر به بودنم محتاجه. آرامش بعد این همه مدت اومده بود سراغم آروم بودم و این سارا بود که منبع آرامشم بود لب زدم خیلی میخوامت بغض کرد: -چی گفتی؟ -گفتم میخوامت... -تو برای خواستنت بمون این خواسته زیادیه؟ مــردد زل زدم بهش: -نمیفهممت یعنی تومنو نمیخوای؟ اشکاش سرازیر شد: -بیشتر از جونم من وکیومرث تنهاییم کیومهرخیلی تنهاپسرت پدرمیخواد زنت سایه سرمیخواد دق کردم بس نگاهای همکارو دوست واشناروم سنگینی کرد نمیدونی چه چیزایی چه سر کوفتایی بهم زدن این آخریا که گفتن اون طرف زن گرفتی و من زنونگی نداشتم برات کیومهر قدتموم اون دوران خوشیمون من با خیال تو خوش بودم چرا آتیش زدی به زندگیمون چرا داغ کردی کسی رو که.....هق هق میکرد عاشقت بود. باورم نمیشد این سارا بود؟سارای همیشه ساکت و مطیع چه بلایی سرش اومده؟ ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱