eitaa logo
کلبه آرامش
16.9هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
4.2هزار ویدیو
1 فایل
اینجا کانالی سرشاراز حس خوب و آرامش است.😍 🤗باماهمراه باشید🤗 ‼️پستهای تبلیغاتی از نظرما ن رد و ن تایید میشوند‼️ ارتباط باما👇 @Fate77mehh ثبت تبلیغات👇 @ya_zeynabe_kobra0
مشاهده در ایتا
دانلود
💫🌹✨ پای عهدم خوب ایستادم امام حسینم یاریم کردمردی که زن داشت وفراموش کردم و انقدرخودمو سرگرم کردم تا یادم بره روز یازدهم بودروز اخر. داشتیم ناهارپخش میکردیم امروز روز آخر تکیه و دسته بودتوظروف یکبار مصرف سفیدداشتم بین خانمهاغذا پخش میکردم که یه دختر بچه چادرمو کشید نگاهش کردم خم شدم و گفتم: -جانم خانم کوچولو؟ -خاله اونجا (با دست به اونطرف خیابون اشاره زد) تو اون ماشین سیاهه یه آقاهه میگه براش غذا ببرید باخودم گفتم شاید بنده خداپاهاش مشکل داره نتونه بیاد: -برو به عمومهران بگوبعد از سمت مردها من که نمیتونم ببرم خاله. -اخه مردهاکه نیستن. چرخیدم اره صف مردونه تموم شده بود. خودم یه پرس غذا برداشتم و به اونطرف خیابون رفتم. ازپشت ماشین چرخیدم و تقه ای به سمت راننده که شیشه هاش دودی بود زدم جای این که شیشه رو بده پایین در رو باز کرد پیاده شد سربه زیر یه قدم عقب رفتم و اول ادکلنش آشنا بودبعدم که چشمام بهش افتاد ســر تا پا مشکــی ریختم به معنای واقعی فرو ریختم. چادرم رو درست کردم و غذا رو به سمتش گرفتم: -بفرمایید. غذارو گرفت چرخیدم که برم آهسته گفت: -سلام. چشم بستم محکم صداش دیوانه کننده ترین نوا بود. برنگشتم و گفتم: -سلام. -بی ادبی نیست پشت به کسی ایستادن و سلام کـردن؟؟ چرخیدم امابه زمین زل زدم چشمام دادمیزد رسوام میکردپس چشم به زمین چادرمحکم چسبیده ایستادم جلوش. -قبول باشه. -قبول حق..... ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
💫🌹✨ پرس غذاشوتو ماشین گذاشت و دروبست و جلواومد لب باز کردم: -برای چی اومدین؟ -برای گرفتن غذا! حتمن تو محله شمام حتمانذری هست. ادامه دادم: -اما خوب شدکه اومدین یه تبـریک بهتون بدهکارم. -بابته؟ -ازدواجتون. یه لحظه سکوت کردکاش بگه دروغه اما با حرفش تمام تنم به رعشه افتاد: -ممنونم لطف دارید. صدام میلرزید: -اجازه میدین برم؟ -بله بفرمایید. چرخیدم و فرارکردم اونم نشست تو ماشین و با تکاف از محله دور شدو من هزار بار مــــــردم... دیگه به صف نذری برنگشتم و به طرف خونه قدم برداشتم دلم سست شده بود و این سستی داشت از پادرم میاورد. واردخونه شدم و یک راست با چادر روی مبل ولو شدم مامان و مهران مسجد بودن باخیال راحت هق هق گریه ام بلند شداشکام انقدر ریختن که مقنعه دانشجوی ایم رو کامل خیس کردن. انقدر اشک ریختـم که چشمام بسته شد و خوابم برد ((**ماکان**)) کلید انداختم و درخونه ی ویالیی که سه روزی بودبهش نقل مکان کرده بودم رو باز کردم ماشین رو تو نیاوردم با ظرف غذایی که ازدست اون گرفته بودم طول حیاط و طی کردم و به طرف خونه رفتم کلید انداختم و روی اولین مبل نشستم و ظرف رو کنارم رو مبل گذشتم. گوشیمو از جیبم در آوردم وشمارشو گرفتم........ ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
💫🌹✨ -الو ومـــرض تو برای چی از من حقوق میگیری؟ -ممنونم خوبم بازچی شده؟ -معادی رسانه هاخبر ازدواج از من دادن بیرون بی هیچ پایه و اساسی من که زیاد با اینترنت سروکار ندارم اماتو که مثلن وکیل منی نباید یه زنگ بزنی بگی؟ -من والا الان میشنــوم. . -برو بابا. گوشـیو قطع کردم وبا حرص اینترنت رو باز کردم و رفتم تو گوگل... بله خبر ازدواج من با سامـــره کیهان. پوزخند زدم ازدواجی که بهم خورده دیگه این چی میگفت اینجا!!! گوشی رو رو مبل انداختم و بلند شدم از اشپزخونه یه قاشق و یه دلستربرداشتم و زدم بیرون کتم رو در آوردم و شروع کردم به خوردن قیمه ای که از دست اون گــرفته بودم و این بهترین غذای عمـــرم بودانقــدرخوردم که داشتم میترکیدم مثلن رژیم ورزشکاری داشتم تو خونه انقـدر راه رفتم وشبکه تلوزیون بالاپایین کردم که کلافه شدم اون الان فکرمیکنه ازدواج کردم و دیگـه بهم حتی اگه یه درصد فکرهم میکرد دیگه نمـیکنه! باحرص گوشی رو از روی میز برداشتم به درک که ساعت ۱۲ شب بود. بهش اس دادم: -بیداری؟ جوابی نداد... پنج دقیقه و ده دقیقه اما... درلحظه ی آخر اس اومد با عجله بازش کردم: -شمــا؟ شمارشوگرفتم با بوق دوم جواب دادبا صدای آهسته: -بله؟ نفسمودادم بیرون و گفتم: -مـاکانم. جدی شدانگار امالرزش نامحسوس صداش دیوونه کننده بود: -بفرمایید. -خوبین؟ ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
💫🌹✨ حتما۱۲ شب زنگ نزدید برای احوال پـرسی. با پوزخند گفتم: -جدا ازحال شمازنگ زدم حال محراب جونتون رو بپـرسم. با تردیدگفت: -داییمو از کجامیشناسید؟ دلم خنک شدمثل یخ دربهشت غوغا شدوجودم داییش بودو من سه هفته تمام داشتم دق میکــردم. صدام ناخودآگاه آروم شد: انگاردید از این شاخه به اون شاخه میپـرم نمیخای حال زنم رو بپرسی؟ -از اولم یه موجود کاملن ناشناخته بودین. حال زن شمابه من چه مـربوطه آقا؟ آروم لبام کش اومدو لبخندزد باز بی محتوا و بی معنـی گفتم: -چـی میشه تاصــبح صداتوبشنــوم؟ انگارخشکش زدچون سکوت کردمن اما ادامه دادم: -مهرانا سامـره رو به من چه؟من همون موقعه پروندشو بستم وقتی که هیچ حسی بهش نداشتم تردش کردم این خبر هم پوچه من هنوزمجردم. یـه نفـس عمیق و از ته دل شنیده شدکه دلمو مالش داد این دختر تماما منو جذب میکرد. لب بازکرد: -دروغه؟ لبخندزدم و آهسته گفتم: -بله میشه من زن بگیرم تو دعوت نباشی؟ساقدوشمی تو. صداش اومد از ته چاه: -بله، ان شالله -خب خانم مارو دعاکردین تو این ایام؟ -ازمشکی پوشیدن شما فهمیدم چقدر خوب مسیر زندگیتون عوض شده من خوشحالم... مردد بودم اما لب باز کردم....... ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
💫🌹✨ خوشحالی شمامهمه... من این یازده روز زندگـی کردم و اینو مدیون حسینم... صداش مهربون تر ازقبل: نداشتن￾همه مدیون حسینن بعضیاشناختنش و بعضیاهنــوز سعادت...... -حق با شماست مثل همیشه. زمزمه کرد: -شب بخیــر هول شدم منو تو خلسه ول کرده بود اما فقط تونستم بگم: شب بخیر قطع کرد و من نفس کشیدن تازه بلدشدم من دیدن تازه بلد شدم من عاشق حسینی شدم که این دختر با تمام شکوه و عشق ازش نام میبــردو این نام نیک واقعا فوق العاده بود... چشم باز کردم دیشب بهتـــرین خواب رو میشدتو رزومه ی خواب هام نوشت خواب های ارومی که انگشت شمار بودن برای من... هنوزکامل روتخت نشسته بودم که گوشیم زنگ خورد و با دیدن اسم کیومهرجا خوردم و اتصال رو زدم: -سلام ایرانی؟ خط ایرانش بود! -بااجازت یک ساعته تو فرودگاهیم این ادرس جدیدت کجاست مزخرف ؟؟ خندیدم: -میام دنبالتون. -آدرس رو بگو... -رو حرف داداش بزرگه حرف ممنوعه ((**مهرانا**)) قطع کرد ومن با تمام وجودم ازخدا تشکر کردم و این آرامش همش هدیه ی خدایی بود که ازش خالصانه خواستم یا بی مهـــری یامهـــر!! درازکشیدم و بــازچشمام بارونی شدمگه تو چی داشتــی اقاتمام یک مرد بی اعتقاد، اعتقادشد تمام لباس های یک مرد بی بند و بار........ ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
💫🌹✨ سیاه شد تو کی هستی؟این همه عظمت وکشش به طرفت چرادوست داشتنـــیه؟ جوری به طـــرفت کشیده شده که صداش حتــی عوض شده لحن حرف زدنش رفتارش با یک زن چقدر اروم شده آقـا شده... اروم لب پایینم رو گاز گرفتم بی حیاشدم ازخودم خجالت میکشیدم دلم سست شده بود و اختیار زبون ازکف داده بودم. روزهامثل برق و بادمیگذشتن از ماکان بی خبربودم این فاصله و درعین حال نزدیکی یه جوریم کرده بود دلتنگ و تند خوحالا که فهمیدم زن نداره حالاکه پشت گوشی زمزمه کرد "چــی میشه تا صـبح صـداتو بشنـوم" دلم تکون عجیبی میخورد اون اگه بهم حسی داشت حتما تا حالا اومده بود سـراغم اما... این دو دلی آخـر منو ازبین میبــره محرم صفر رو به اتمام بود سرمیزشام بودیم که مهران باغذاش بازی میکردفهمیدم از صبح حالش رو به راه نبود درست مثل این یک ماه و اندکی که من حالم خوش نبود مامانم متوجه شده بود گاهی به بشقاب دست نخورده ی غذاش چشم میدوخت اما حـرفی نمیــزد کسی قصد نداشت این سکوت رو بشکنـه که باالخــره مهـــران زبون باز کرد رو کرد سمت مادرم: -مامان جان؟ مامان نگاهش کرد و لب باز کرد: -بله مادر؟ -پســـرت بهت احتیاج داره. سرخ شده بود و خیس عرق حالا سر به زیر انداخته بود مامان که رنگش پرید گفت: -چیزی شده مهران؟ -م.ـمــن میخـوام...)هووفی کشید و زمزمه کرد: چقدر سخته( ازدواج کنم. قاشق تو دستم خشک شد و لبخند زدم مامانم گل از گلش شکفت و گفت: -الهی دورت بگردم مادر پیرشی که دل مادرتوشاد کردی این سرخ وسفید شدن داره آخــه مبارکه کی هست این خانم باوقار؟ مهران با لبخند نصفه نیمه گفت: ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
💫🌹✨ فامیل نیست،دخترخیلی خوبیه اگــه اجـازه بدین من بهشون بگم برای پنج شنبه جمعه بریم برای خواستگاری. مامان آروم لبش رو گاز گرفت و تذکرانه گفت: -یعنی مادربا دختر مردم حرف میزنی؟ مهران جواب ندادو خجالت کشید. مامان ادامه داد: -شماری خونشون روبده من خودم بهشون زنگ بزنم بی احترامیه که تو برای خواستگاری اجازه بگیری مهران لبخند زدو گفت: -چشم منم لبخند زدم اماگفتم: -نمیتونی وایستی ازمحرم صفر بیایم بیرون؟ مامان گفت: -نه اینطوری بیشتـربه گناه میوفتن، دستـشون تودست هم باشه خیال من راحت تره اینطور که پیداست پسر ماکامال مجنون شده بعدشم مادرماکه ساز و دوقول نداریم ایشالله اونابعدماه صفـربه امـید خدا مهران لباسش تقریبا خیس شده بود دیگه از سر میز بلند شدو سریع تشکرکرد و رفت تواتاقش. ((**مهــران**)) دستام میلرزیدخیلی خوشحال بودم بودن باهاش ارزوم شده بود. گوشیم رو از روی میز برداشتم و شمـارشو گــرفتم بوق سوم جواب داد: -جانم؟ -سلام خانم کجایی؟ -سلام این وقت شب کجاباشم عزیزم؟ خندیدم وگفتم: -گفتم شایدبه یاد قدیمابا دوستان ناباب... تک خنده اش نزاشت ادامه بدم بدترشده بودحالم با شنیدن صداش دلم گرفتن دستاش رو میخواست بهش اعتیاد پیدا کرده بودم. -من دیگه چشمام جــزیه نفر هیشکس رو نمیبینه دوست ناباب کجابود..... ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
💫🌹✨ لب بازکردم و زمزمه کردم: -اونوقت اون یه نفــر؟؟؟ سکوت کردزیاد پشت گوشی دلبری کردن بلدنبودیم ولی اس که میدادیا پی ام غوغا میکردمنم از اون بدتــر... سکوتش طولانی نشد و لب باز کرد صداش به سختی شنیده میشد: -اون ... فقط تویی چشمام و بستم واروم گفتم: -دلنیا واسه داشتنت یه آدمی شدم که حتی خودم نمیشناسمش دلم اصلن... دلی اختیار خودمو ندارم ولم کنی..... سکوت کردم لب باز کرد: -ولت کنم؟؟ -ولم کنــی میخوام همین امشـب عقدم شی. نفس عمیقی کشید و گفت: -من اماده ام. لبخندعمیقی زدم عاشق همیشه پایه بودنش بودم. -عجله نکن شماجسارتا شماره خونتون رو فعلن لطف کنیدتا بعـــد.. حـــرفم هنوزتو دهنم بود که صدای جـــــیغ بنفــــش رنگش از جاپروندم دلنیا اونطرف خط با صدای بلند میگم: -من قربون مرامت بشم لوتــــی من چاکــــر ومخلص مامانتم وای وای خداااااا من عاشقتتتتتممممم. چشمام هرلحظه گشاد ترمیشد و صدای نامفهوم زنی اونطرف خط: دلنیام باتمام قوا جیغ میزدو میخندید￾دلنیا دیوونه شدی اون بالا چیکارمیکنی اینارو چراریختی؟ خندم گرفته بود ازخجالت وخنده نمیدونستم بایدچیکار کنم ناچارقطع کردم به گوشی تو دستم خـــیر شدم و لبخند زدم و زمزمه کردم: -دیونه اس و این دیونه ترم میکنه! شماره خونه اشون رو یک ساعت بعد تو پی ام فرستاد. صبح اولین کاری که بکنم باید به مامان شماره رو بدم و بگم زنگ بزنه بهــشون. چشمامو روی هم گذاشتم وعمیق خوابیدم........ ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
💫🌹✨ جلوی آیینه ایستادم وادکلن بوگاتیو برداشتم و دوطرف پیرهن یقه دانشجوییم زدم..دستی به کت مشکی رنگم کشیدم انگشترعقیق زردرنگ رو به دست انداختم به عکس پدر شهیدم روی دیوار زل زدم و اروم گفتم: -شمابه خدانزدیک تری بخوایین امشب برای من ارامش وعاقبت بخیـــری و. روزی که قراربودبریم خواستگاری فرارسیده بودساعت ۶غروب بودومن حاضر وآماده از اتاقم زدم بیرون بادیدن مامان ومهرانا که نیم ساعتی هست حاضر شده بودن هم شرمنده شدم هم خندم گرفت مهرانا لب بازکرد: -درخت چنارزیر پامون سبزشد برادرحج واجب که نمیری چقدرطولش دادی؟ مامان لبخند زدو اروم گفت: -با این مثال زدنت مادرحج حرمت داره حرمت نگه دارپسرم یکم هول شده حق داره بار اولشه. بعدادامه داد: -بـزارمادربرات یکم اسپند دود کنم مهراناچادرش روکه جمع کرده بودرو ول کرد وگفت: -بخداتا ۱۲شب هم نمیرسیم اونجا مامان بی توجه بهش برام اسپندی دودکردو من بالبخندفقط نگاهشون کردم. بالاخره ازخونه زدیم بیرون و سر راه گل و شیرینی خریدیم و راه افتادیم. بارسیدن به اون محل بازمهرانا دمغ شدو من حالم خراب خواهری شد که درد بزرگی تو سینه داشت. ماشینو دم در بزرگ خونه ی ویلایی شون پارک کردم و با مامان ایناپیاده شدیم گل دست من و شیرینی دست مهرانا بود زنگ در رو زدم ودر با صدای تیکــی باز شد وارد شدیم مادرم یکم جاخورد حیاط خونشون درست مثل پارک بودبزرگ و وسیع مامان اروم بهم گفت: -مادرتو که گفتم فاصله طبقاتی نداریم! دلهره منم بیشتر شد اما گفتم..... ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
💫🌹✨ مهم دخترشونه مامان که من رو قبول داره حالاشما برید داخل مهرانام دست مامان رو گرفت وگفت: -درست میگه مهران بیابریم تومامان. جلو رفتیم خانم نسبتا مسنی دم درایستاده بود. -خوش امدید. اول مادر بعدمهرانا و بعد من وارد شدیم، کنار زن مسن خانم کت و دامن به تن و شال به سرنسبتا جوونی ایستاده بود از شباهتش به دلنیافهمیدم مادرشه. بادیدن مادرم لبخند زد وگفت: -خوش اومدیدحاج خانم بفرمایید مادرم رو بوسیدو به مهرانا هم دست داد خدمتکارشون شیرینی رو از مهراناگرفت و من به مادرش رسیدم نگاهم رو به زمین دوختم و مادرش اهسته گفت: -خوشحالم میبینمت مهران جان خیلی خوش اومدی. گل رو از دستم گرفت و تعارف کردبشینم آهسته و به سختی تشکری کردم فکرنمیکردم خواستگاری این همه سخت باشه.. نشستیم مادردلنیا کنارمامان رو مبل یک نفره نشست و بازتکرار کرد: -خوشحالم ازدیدنتون خانم نیکنام خیلی خوش اومدید. مامان لبخند گرمی زد وگفت: -ممنونم ازشما که به مااجازه و وقت برای صحبت راجب جوونادادین -اختیار دارین بعدش رو به خدمتکاری که کنارمون ایستاده بود گفت: -زهراخانم لطفابگید دلنیا بیاد مامان مشتاق به در اتاق ودر اشپزخونه نگاه کرد خونشون خیلی بزرگ بودحیاط و بالکن بزرگی داشت عرقم رو پاک کردم که صدای پا واهسته قدم برداشتن اومد سربلندکردن انگاربلدنبودم دلم میخواست گردنم بشکنه ازخجالت داشتم آب میشدم. جلو اومد و رو به روی مامان ایستاد و آروم خم شدو شربت تعارف کرد: -سلام خیلی خوش اومدید...... ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
💫🌹✨ وقتی مامان لب بازکرد تازه گردنم و بلندکردم: -به به سلام به روی ماهت عزیزم ماشالله چه خانمـی مامان لیوان شربتی برداشت و دلنیاسینی روجلوی مادرخودش گرفت ومادرش تشکر کردو لیوانی برداشت. بعدهم بردجلوی مهراناکه بهم چشمکی زدن وقتی جلوی من گرفت تازه تونستم ببینمش روسری ساتن طوسی رنگی به سرداشت که لبنانی بسته بودبدون هیچ آرایشی بادامن و سارافن بلندحجابش محشرش کرده بود شربت برداشتم و اب دهن فرو دادم و اروم گفتم: -ممنونمـ صداش نامفهوم بودکه گفت: -نوش جونت. لبخندزدم و بازعرقم روپاک کردم دلنیــاکنار مادرش روی مبل تکی نشست و سر به زیر انداخت. مادر دلنیا شروع کرد: -راستش و بخواین پدردلنیا فوت شده درست نزدیک به یک ساله دلنیا خیلی وابسته ی پدرش بودو ضربه ی بدی خورد منم هم دروغ چراکمی ازش قافل شدم بچم تنهایی زیاد کشیدو دم نزدامایه مدته که دلنیازیاد میخنده و زیاد روحیه اش باز شده رو کرد سمت مادرم پسرتون واقعا یه پارچه آقاست اگرنبود دلنیای من نابودمیشدمن بهش این دختر رو مدیونم عوض شدنش وخانم شدنش همه برای حرف های به جا و تاثیرگزار پسر شما بوده. مادرم لبخند زد و گفت: -خدابیامرز پدر دلنیا جان رومن حقیقتا با این روابط مخالفم اما وقتی دخترم مهرانا گفت که چقدر این بچه ها فهمیده وسنجیده و پاک باهم ارتباط داشتن دلم اروم گرفت و از اون مهم تراین که پسرم به دخترتون علاقه منده من بهش احترام میزارم و پاپیش گذاشتم دلم فقط خوشبختی این دو جوون رو میخواد. مادر دلنیا لبخندزد وگفت: -خدا خیرتون بده حق باشماست روکردسمت من وگفت: -اقامهران. سربلند کردم وبه میزجلوی پاش خیره شدم: -بله..... ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱
💫🌹✨ من ازشما فقط خنده های همیشگی دلنیارو میخوام این خیلی برای من مهمه. سرخ شدم امالب بازکردم: -مطمئن باشیدجز این نخواهدنبود دلنیا رو زیر چشمی نگاه کر دم که با لبخندمحوی به زمین خیره بود لب باز کردم: -فقط من یه کارمنده ساده شرکتم که به تازگی حکم مدیرعاملی شرکت گرفته توی شرکت تولید پارچه و نخ کار میکنم.پدرم برای مادرم دوطبقه خونه ویه سری زمین گذاشتن که اونا برای من نیست من خودم کمی پس انداز دارم و یه ماشین ۲۰۶ به تازگی تا یک سال دیگه میتونم یه آپارتمان بخرم وضع زندگیم خداروشکربد نیست امابه خوبی وضعیت مالی خونواده ی شماهم نیست ازتون میخوام که بهم اعتمادکنید من تا جایی که بتونم زحمت میکشم و خودم رو میسنجم،میتونم دلنیارو خوشبخت کنم از اینده این رو یقین دارم که خوشبختی دختر شما الویت زندگی من هست. سکوت کردم و باز عرق پیشونی ام رو با دستمال خشک کردم. مادر دلنیا لب باز کرد: -این برای من سنده همین حرفت برای من کافی بود اصلن مال واموالت مهم نیست برای من توکسی هستی که دخترمن رو به زندگی کردن دعوت کردو این خودش تمام دارایی های دنیاست. رو کردسمت دلنیا: -میتونی باآقا مـهران تو ترانس حرف بزنید. دلنیاسر بلندکردو رو به مادرم گفت: -بااجازتون مادر لبخند زدو گفت: -بفرماییدمادر دلنیاجلو افتاد ومن هم با عذرخواهی بلند شدم و پشت سرش به طرف ترانس سالن که ازجمع فاصله داشت رفتیم دلنیاپرده رو کنار زدو جلو رفت میزناهار خوری چهارنفره ای اونجابود. دلنیانشست و روبهم: -بشین. نشستم وبهش زل زدم یکم معذب شد..... ادامه داردـ........ ╔══ ●♡● 🍃 ೋ•══╗ 🛖@kolbehAramsh🌱