#خشم
#داستان_کوتاه
پسر جوانی زندگی میکرد که در کنترل خلق و خوی خود مشکل داشت وقتی عصبانی میشد هر چیزی که به ذهنش میرسید و باعث آزار مردم میشد بر زبان می آورد. پس پدرش کیسه ای میخ و چکش به او داد و گفت: «هر وقت عصبانی شدی یک میخ را به حصار حیاط خانه مان بكوب چند روز اول پسر آنقدر میخ کوبید که نصف کیسه را خالی کرد. در طول هفته ها تعداد میخهایی که به حصار کوبید کاهش یافت و به تدریج خلق و خوی او کنترل شد. سپس روزی فرا رسید که او اصلاً عصبانی نشد پدرش از او خواست که هر روز یک میخ را بکند تا مدیریت خلق و خوی خود فراموش نکند.
بالاخره روزی که پسر آخرین میخ را می کشید پدرش گفت: «خوب کردی پسر اما آیا سوراخ های دیوار را می بینی؟ حصار هرگز مثل قبل نخواهد بود،
حتی پس از رنگ آمیزی مجدد به همین ترتیب وقتی در عصبانیت چیزهای بدی میگویی همان طور که میخ ها روی حصار
اثر بجا گذاشتند زخمی در ذهن فرد باقی میگذار》
#داستان_کوتاه
#رنج
در بغداد مرد جوانی زندگی میکرد که بعد از مرگ پدرش به ثروتی عظیم دست یافت. او که در تمام عمر خود در رفاه زندگی کرده بود، نحوۀ خرج کردن این همه ثروت را نمیدانست و به زودی تمام آن را از دست داد. مرد جوان که از کردۀ خود پشیمان بود به درگاه خدا التماس کرد تا بار دیگر او را به مکنت برساند و قول داد که این بار از ثروت خود درست استفاده کند. پس از مدتی، مرد در خواب هاتفی را دید که به او مژده داد که به مصر برود و گنجی را در آنجا بیابد و از آن استفاده کند. مرد پس از بیدار شدن به دنبال یافتن گنج، سفر سخت خود را به مصر آغاز و در راه سختیهای بسیاری را تحمل کرد و در نخستین شبی که به مصر رسید توسط پاسبانی که او را با دزد اشتباه گرفته بود، کتک خورد. پاسبان با شنیدن ماجرای مرد به او خندید و گفت من خود بارها خواب گنجی را در بغداد دیدهام، ولی هرگز به دنبال یک خواب از زندگی خود دست نکشیده و به دنبال خیالی واهی نرفتهام؛ پاسبان آدرس خانۀ ویرانۀ مرد را در بغداد میداد؛ مرد به فکر فرو رفت که خداوند مرا به اینجا کشانده تا با تحمل رنج به گنج دست یابم. او پس از یافتن گنج به خوبی میدانست چگونه از آن استفاده کند.