eitaa logo
کلبه مهربانی
92 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
2.6هزار ویدیو
163 فایل
﷽ کانال کلبه مهربانی ✅اطلاعات عمومی ✅اخبار شهرستان ملارد و حومه ✅موضوعات فرهنگی،اجتماعی و... ارتباط با ادمین کانال: @Beyramii
مشاهده در ایتا
دانلود
👰🤵کتاب رمان زوجی را بیان می کند که در کنار فعالیت و سازمانی خود هایی هم دارند و دست زمانه آن ها را برای ساختن زندگی عاشقانه به هر طرفی می کشد تا ارتداد رخ می دهد . ✒نویسنده کتاب اذعان می دارد که گره داستان را از کتاب " خاطرات احمد احمد " برگرفته است و همان گره دلیل نوشتن کتاب ارتداد را در ایجاد کرده است . 📖⏰بخشی از کتاب را بخوانید و با نگارش آن آشنا شوید : 🧿دریا با شنیدن کلمه " استدراج " آرام کنج سلول می نشیند کز می کند و در خود فرو می رود ؛ مانند کسی که به یاد غمگینانه ترین خاطرات خود افتاده باشد . من از امام می پرسم : نتیجه استدراج چیست ؟ - ارتداد ! - ارتداد چه کسی ؟ - ارتداد انسان و در پس آن ، پروهی از انسان های یک عصر . - چرا باید همیشه گروهی به ارتداد مبتلا باشند ؟ - برای اینکه گروهی دیگر جای آن ها را بگیرند و آن گاه گروهی دیگر و دیگر ... - این بازی تاریخ است ؟ - تاریخ خودش مبتلاست ، یونس ! این طرح خداست . برای آنکه بیازماید و جدا سازد و پاداش دهد . سخنان امام را با خود مرورمی کنم ؛ چند بار با همان طنین و همان لحن که گویی از کوره ای گداخته بیرون می جهد ؛ همچون آهنی کوبیده شده ، محکم است و قابل اتکا ؛ نه ترک بر می دارد و نه جویده می شود ؛ کزبر الحدید . سال هاست به دیدن رویای امام دل خوش کرده ام . به شنیدن پاسخی که اگر به موقع نیاید زیر هجوم پرسش ها بی طاقت می شوم . روحی که مرا در برگرفته ، جز به به هیچ چیز میل نمی کند . هنگامه ذکر  همه چیز را حتی خیال دریا را می راند . بر می خیزم ؛ با کاسه آبی که شست و شوی یک روز من است وضو می گیرم و جسم به افتاده ام را رو به قبله می کنم و برای لحظاتی از موت چنان که راه ملکوت را باز کند ، خود را مهیا می کنم . صدایم می زنند : ملاقاتی داری . و این اولین فصل جدید زندگی در است . 📑صفحه 183 کتاب 📇ناشر: سوره مهر 📝نویسنده: دکتر وحید یامین پور 🗒تعداد صفحات: ۲۴۵ @kolbemehrabani501
✍️ 💠 تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشتزده چرخیدم و از آنچه دیدم سقف اتاق بر سرم کوبیده شد. عدنان کنار دیوار روی زمین نشسته بود، یک دستش از شانه غرق خون و با دست دیگرش اسلحه را سمتم نشانه رفته بود. صورت سبزه و لاغرش در تاریکی اتاق از شدت عرق برق می‌زد و با چشمانی به رویم می‌خندید. دیگر نه کابوسی بود که امید بیداری بکشم و نه حیدری که نجاتم دهد، خارج از شهر در این دشت با عدنان در یک خانه گرفتار شده و صدایم به کسی نمی‌رسید. 💠 پاهایم سُست شده بود و فقط می‌خواستم فرار کنم که با همان سُستی به سمت در دویدم و رگبار جیغم را در گلو خفه کرد. مسیرم را تا مقابل در به گلوله بست تا جرأت نکنم قدمی دیگر بردارم و من از وحشت فقط جیغ می‌زدم. دوباره گلنگدن را کشید، اسلحه را به سمتم گرفت و با صدایی خفه کرد :«یه بار دیگه جیغ بزنی می‌کُشمت!» 💠 از نگاه نحسش نجاست می‌چکید و می‌دیدم برای تصاحبم لَه‌لَه می‌زند که نفسم بند آمد. قدم‌هایم را روی زمین عقب می‌کشیدم تا فرار کنم و در این راه فراری نبود که پشتم به دیوار خورد و قلبم از تپش افتاد. از درماندگی‌ام لذت می‌برد و رمقی برای حرکت نداشت که تکیه به دیوار به خندید و طعنه زد :«خیلی برا نجات پسرعموت عجله داشتی! فکر نمی‌کردم انقدر زود برسی!» 💠 با همان دست زخمی‌اش به زحمت موبایل حیدر را از جیبش درآورد و سادگی‌ام را به رخم کشید :«با پسرعموت کاری کردم که خودت بیای پیشم!» پشتم به دیوار مانده و دیگر نفسی برایم نمانده بود که لیز خوردم و روی زمین زانو زدم. می‌دید تمام تنم از می‌لرزد و حتی صدای به هم خوردن دندان‌هایم را می‌شنید که با صدای بلند خندید و اشکم را به ریشخند گرفت :«پس پسرعموت کجاست بیاد نجاتت بده؟» 💠 به هوای حضور حیدر اینهمه وحشت را تحمل کرده بودم و حالا در دهان این بودم که نگاهم از پا در آمد و او با خنده‌ای چندش‌آور خبر داد :«زیادی اومدی جلو! دیگه تا خط راهی نیس!» همانطور که روی زمین بود، بدن کثیفش را کمی جلوتر کشید و می‌دیدم می‌خواهد به سمتم بیاید که رعشه گرفتم، حتی گردن و گلویم طوری می‌لرزید که نفسم به زحمت بالا می‌آمد و دیگر بین من و فاصله‌ای نبود. 💠 دسته اسلحه را روی زمین عصا می‌کرد تا بتواند خودش را جلو بکشد و دوباره به سمتم نشانه می‌رفت تا تکان نخورم. همانطور که جلو می‌آمد، با نگاه بدن لرزانم را تماشا می‌کرد و چشمش به ساکم افتاد که سر به سر حال خرابم گذاشت :«واسه پسرعموت چی اوردی؟» و با همان جانی که به تنش نمانده بود، به چنگ آوردن این غنیمت قیمتی مستش کرده بود که دوباره خندید و مسخره کرد :«مگه تو چیزی هم پیدا میشه؟» 💠 صورت تیره‌اش از شدت خونریزی زرد شده بود، سفیدی چشمان زشتش به سرخی می‌زد و نگاه هیزش در صورتم فرو می‌رفت. دیگر به یک قدمی‌ام رسیده بود، بوی تعفن لباسش حالم را به هم زد و نمی‌دانستم چرا مرگم نمی‌رسد که مستقیم نگاهم کرد و حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«پسرعموت رو خودم بریدم!» احساس کردم بریده شد که نفس‌هایم به خس‌خس افتاد و دیگر نه نفس که جانم از گلو بالا آمد. اسلحه را رو به صورتم گرفت و خواست دست زخمی‌اش را به سمتم بلند کند که از درد سرشانه صورتش در هم رفت و عربده کشید. 💠 چشمان ریزش را روی هم فشار می‌داد و کابوس سر بریده حیدر دوباره در برابر چشمانم جان گرفته بود که دستم را داخل ساک بردم. من با حیدر عهد بسته بودم باشم، ولی دیگر حیدری در میان نبود و باید اسیر هوس این بعثی می‌شدم که نارنجک را با دستم لمس کردم. عباس برای چنین روزی این را به من سپرد و ضامنش را نشانم داده بود که صدای انفجاری تنم را تکان داد. عدنان وحشتزده روی کمرش چرخید تا ببیند چه خبر شده و من از فرصت پیش آمده نارنجک را از ساک بیرون کشیدم. 💠 انگار باران و گلوله بر سر منطقه می‌بارید که زمین زیر پایمان می‌جوشید و در و دیوار خانه به شدت می‌لرزید. عدنان مسیرِ آمده را دوباره روی زمین خزید تا خودش را به در برساند و ببیند چه خبر شده و باز در هر قدم به سمتم می‌چرخید و با اسلحه تهدیدم می‌کرد تکان نخورم. چشمان پریشان عباس یادم آمد، لحن نگران حیدر و دلشوره‌های عمو، برای من می‌تپید و حالا همه شده بودند که انگشتم به سمت ضامن نارنجک رفت و زیر لب اشهدم را خواندم... ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈ @kolbemehrabani501
زندانی گود و تاریک و نمور، زندانبانی بی رحم و شرور و اسیری که استخوان هایش در این سیاهچال نرم شده بود😔 💔 اسیری که نور وجودش از اعماق سیاهچال، قلب و جان دوستدارانش را روشن می کرد و زندانبانش را ناتوان... ⚠️نوری که زندانبان بی‌رحم یهودی را به تنگ آورد و طاقتش را طاق و برای خاموشی این نور انواع شکنجه های جسمی و روحی را انجام داد و سرانجام اسیر را از سرناتوانی به شهادت رساند. ✅️ جذاب و گاه این زندانبان سفاک و زندانی ملکوتی را در جدیدترین اثر سید سعید هاشمی بخوانید. 👈 از طرف ما و تمام کسانی که در بازنشر این پست کمک میکنن، تقدیم به ساحت مقدس علیه السلام. ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈ @kolbemehrabani501