eitaa logo
کوله بار
5.5هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.3هزار ویدیو
35 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ۱۳ ... همه‌چیز دارد روی روال پیش می‌رود. در دلم شوقی است که اگر بخواهم هم نمی‌توانم پنهانش کنم. فکر کن! بزرگ‌ترها قرار بله‌برون گذاشته‌اند؛ بله گرفتنِ رسمی از کسی که دوستش دارم! خریدها هم شروع شده‌اند! تا آن‌جا که بتوانم و به کارم لطمه نزند، با مادرم، عروس‌خانم و مادرش در خریدها همراهی می‌کنم. امروز قرار گذاشته‌ایم که به بازار برویم. این فرصت برای من بیشتر از فرصت خرید، فرصتی است برای بودن با معشوق. خرت و پرت‌ها را که می‌خریم، می‌رویم به مغازه‌ای برای خرید چیزی که برای من مهم است: دفترچه عقد! از فروشنده‌ی کامل‌سن قیمت دفترچه‌ها را می‌پرسم. انگار به قیافه‌ام نمی‌خورد که داماد باشم! فروشنده خندید که:«واسه خودت می‌خوای؟» خودم را جمع و جور کردم و «بله‌»ای گفتم! این هم بله‌برونِ من! برای فروشنده اما این بله انگار کافی نبود! دوباره پرسید:«مگه چند سالته که می‌خوای ازدواج کنی؟ جوونای این دوره و زمونه دنبال ماشین و خونه‌ان...» آخ که حرصم می‌گیرد از این منطق مادی! آخر ازدواج چه ربطی دارد به ماشین؟ با ماشین که تعهد نمی‌بندیم! دو نفر انسان می‌خواهند زیست‌شان و حیات‌شان را با هم به اشتراک بگذارند؛ همین! فاطمه لبخند می‌زند. همه حرف‌هایم را می‌خورم، خلاصه‌اش می‌کنم و می‌گویم:«با توکل به خدا، اگه زندگی رو ساده بگیری، میشه ازدواج کرد!» فروشنده انگار که خلع سلاح شده باشد، می‌گوید:«درود به همت بلند تو!» دفترچه را خریدیم. توی این دفترچه می‌خواهند بنویسند که من با آن که دوستش دارم، پیمان می‌بندم برای زندگی! زیبا نیست؟ آدمیزاد دوست دارد که وقایع مهم زندگی‌اش را ثبت کند، نگه‌دارد، یادآوری کند. می‌خواهم این دفترچه را نگه‌دارم تا پیمانی که می‌بندم یادم بماند... ... 📔
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ۱۵ ... بالاخره کارها کمی سامان گرفته و می‌روم به خانه. دیشب همین موقع‌ها بابا تا مرا دید گفت باید برویم کت و شلوار بخریم. نگاهی به سر و وضعم انداختم:«همین بلوز و شلواری که تنمه خوبه که!» بابا پشت این حرفم انگار چیز دیگری شنیده باشد، گفت:«اگه پولش رو نداری، با من.» مهربانی‌اش دوست‌داشتنی است اما مسأله این نیست. می‌گویم:«نباید اول زندگی سخت گرفت.» کلی با هم بحث می‌کنیم؛ بابا که می‌بیند حریفم نمی‌شود پای مادر را وسط می‌کشد. مادر هم وقتی می‌گوید باید کت و شلوار بخری، باید بگویی چشم! جمع و جور می‌کنیم و می‌رویم خانه خواهرم. هنوز پایم به خانه نرسیده، خواهرم هم شروع می‌کند به خرده گرفتن! -با همین لباسِ ساده می‌خوای بری بله‌برون؟! لباس هم مگر ساده و پیچیده دارد! یک بلوز معمولی تنم کرده‌ام دیگر! لباسِ بله‌برون چه شکلی است مگر؟! باز انگار باید بروم بالای منبر! این بار برای خواهر! -«اگه اول زندگی خرج‌تراشی کنم، بعد از یه مدت باید همه فکر و ذکرم، پیِ پس دادن قرضام باشه. خوشبختی که به لباس و خونه نیست؛ دل آدم با محبت زنده‌ست. اصلا اساس زندگی، محبته. به بابا گفتم نمی‌خوام برام کت و شلوار بخری ولی گفت حتما باید بخرم!» چشم‌هایش گرد شده‌اند، خودش را جمع و جور می‌کند، بی‌خیالم می‌شود و می‌رود توی آشپرخانه. صدای آرامِ بابا از آشپزخانه می‌آید که یواشکی به خواهرم می‌گوید:«چیزی بهش نگو! خیلی اصرار کردم تا راضی شده براش کت و شلوار بخرم!» نمی‌خواهم دَم بله‌برون، بابا را ناراحت کنم! این‌طوری می‌شود که چند دقیقه بعد در یک کت و شلوارفروشی هستیم! از فروشنده تأیید گرفتم که جنس‌هایش ایرانی است. اطمینان داد! یک دست کت و شلوار شد کَرمِ پدر! پدر است دیگر! دوست دارد پسرش را توی کت و شلوار دامادی ببیند. ساعت‌ها بیخیالِ هیجان من و فاطمه، آرام می‌گذرند و به شب وصال می‌رسانندمان. کت و شلوار را که می‌پوشم انگار مهرِ پدر در آغوشم می‌کشد. راهی بله‌برون می‌شویم! ... 📔
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ۱۷ ... از بعدِ «بله» احساس می‌کنم قد کشیده‌ام. با هر تبریکی که به سویم سرازیر می‌شود، سنگینی بار مسئولیت را بیش‌تر احساس می‌کنم. مسئولیت، آدم را بزرگ‌تر می‌کند؛ مسئولیتِ فاطمه داشتن... خلوت‌تر که شد، رفتم به اتاق فاطمه. روبرویم می‌ایستد و لبخند به لب، نگاهم می‌کند و من تنها سپرم که یک دسته گل بود را به دستانش می‌سپارم. کنارش که می‌نشینم تازه «آرامش» برایم معنا می‌شود؛ تمام استرس‌های روز و شب از خاطرم می‌رود. چند دقیقه‌ای حرف زدیم و شوخی کردیم. وسط حرف‌ها، شاخه گل را که توی کتم پنهانش کرده بودم، گرفتم سمتش. 🌹شاخه گل را سپردم به 💐دسته‌‌ی گل. گفتم:«اینو قایم کرده بودم که یهویی بهت بدمش!» چشم‌هایش درخشیدند. غافلگیر شده بود. به فاطمه تبریک گفتم! زندگی‌مان مبارک باشد! ... 📔
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ۱۹ ...تازه حرف‌هایمان گل کرده که به خانه می‌رسیم. زنگ درِ خانه را که می‌زنم، دلم برای بابا و مامان بیشتر تنگ می‌شود. مامان تا مرا می‌بیند در آغوشم می‌گیرد و چشم‌های نم‌دارش را از من پنهان می‌کند. وسایل را می‌گذاریم توی خانه و چند دقیقه‌ای گپ می‌زنیم و زود بلند می‌شویم. تا جلوی در همراهمان می‌شوند و مثل مهمان‌ها بدرقه‌مان می‌کنند. مادر برایمان آرزوی خوشبختی می‌کند و فرشته‌های شب آرزویش را ثبت می‌کنند. هنوز از خانه پدری دور نشده‌ایم که دلِ فاطمه هوای مقبره شهدای گمنامِ پارک سیمرغ را می‌کند. چه می‌خواستم بهتر از این؟ پیشنهادش را روی هوا زدم! فاطمه به خاطر رفتن به مزار شهدای گمنام، لبخند روی لبش نشسته. این لبخند دلم را گرم می‌کند. معشوقه‌ی آدم اگر به این چیزها پای‌بند باشد، می‌شود به او تکیه کرد، می‌شود بیشتر دوستش داشت؛ می‌شود قربان صدقه‌اش رفت! جایی کنار مزار شهدا نشستیم. سرمای استخوان‌سوزِ نیمه‌شبِ زمستان هم نتوانست کیفمان را ناکوک کند. برایش گفتم که این‌جا پاتوق من است! چه شب‌هایی که با موتور یا بی‌موتور، مهمان‌شان شدیم که نگویند بی‌معرفتیم! برنامه ثابتمان با یکی از رفقا این بود که بعد دعای کمیلِ امامزاده یحیی(ع)، بیاییم به میهمانی این شهدا. گوش دادن‌های فاطمه گل می‌کند و لبخند می‌شود روی لب‌هایش. گفت:«دوست داشتم زندگی‌مون با زیارت مزار شهدا شروع بشه...» گفتم:«پس بیا کمک بگیریم ازشون!» -چه کمکی؟ - کمک برای ساختن یه زندگی ایده‌آل دیگه! -زندگی ایده‌آل چه شکلیه؟ -زندگی ایده‌آل یعنی زندگی‌ای که توش عشق و صداقت حرف اولُ بزنه. آدماش ساکن نباشن، حرکت کنن. هدف داشته باشن، برن به سمت هدفشون... موندن، ایستادن، درجا زدن، آخر زندگیه، مرگه... ... 📔
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ۲۱ ...فکری شده‌ام. لابد دانشگاه باید نیروهای جدیدی را به منطقه بفرستد. برقِ شوقی در دلم می‌جهد. می‌شود اسم مرا هم در فهرست راهی‌ها بنویسند؟ توی همین فکرها هستم که حاج‌رضا با یک پشته کاغذ از راه می‌رسد. کارش را راه می‌اندازم. همکاریم اما او به سن و تجربه، جای استاد من است. تجربه رفتن به سوریه را هم دارد. باید ببینم او با همسرش سر رفتن به سوریه چطور تا کرده! بعد از نماز، می‌روم سروقتش:«حاج‌رضا! شما چطوری خانومتُ راضی کردی که بری سوریه؟» سگرمه‌هایش توی هم گره می‌خورد اما لبخند می‌زند:«واسه شما هنوز زوده!» -دیر و زود نداره که حاجی! من که شرایطش رو دارم، فقط می‌خوام بدونم شما چطوری راضی کردی خانومتُ منم همون کارُ بکنم! -حالا بذار یه مدت بگذره از عقدت! -حالا از کجا معلوم که اگه بذارم یه مدت بگذره، بازم قسمتم بشه که برم؟ -بابا بذار یه مدت بگذره خانومت عادت کنه به شرایطت! -نه حاج‌رضا! میخوام برم! فایده ندارد. باید خودم خلاقیت به خرج بدهم و با فاطمه صحبت کنم. شاید هم رُک و راست رفتم و گفتم که توی سرم چه می‌گذرد. به خودم دلداری می‌دهم! با روحیه‌ای که از فاطمه می‌شناسم، می‌دانم که سخت نمی‌گیرد... آخر وقت، حاج حمید آمد سراغم. خوش و بشی کرد و احوالم را پرسید. بین حرف‌ها درآمد که «تو از اون مردای عاشق‌پیشه میشی، چون به نامحرم نگاه نمی‌کنی» لبخند زدم و نتوانستم چیزی بگویم. حاجی راست می‌گوید؛ عشق دارد گریبانم را می‌گیرد! من دارم از آن مردهای عاشق‌پیشه می‌شوم!... ... 📔
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ۲۳ ... عصر جمعه راهی می‌شوم تا صبح، سر کارم حاضر باشم. شب به دانشگاه می‌رسم. کارهای عقب‌مانده‌ام را انجام می‌دهم. خوابم نمی‌برد. اسفندِ امسال اصلا اسفندِ بی‌خوابی است. دلخوشی جدیدم این شده که حالا گهگاه می‌توانم به خانه عمو بروم و فاطمه را ببینم. صبح تا عصر مشغول کارهای دفتر بودم. هنوز آن اندوهِ پیشین را می‌شود در چهره حاج‌حمید دید. امروز سرش خیلی شلوغ بود و فرصت نشد با هم زیاد صحبت کنیم. حاجی با روزهای اولی که او را دیده‌ام فرق کرده. یادم نمی‌رود آن اوایل ورودم به دانشگاه را و آن اولین برخورد را. رفته بودیم مشهد؛ اردو. وسط شلوغی‌ها داشتم با بچه‌ها از پله‌های هتل پایین می‌آمدم که چشم حاجی افتاد به من. با شگفتی وراندازم کرد و زد به درِ شوخی. چهره‌ام از سنم عقب افتاده بود و گهگاه از این شوخی‌ها می‌شنیدم. یادم نیست در جواب شوخی حاجی چه گفتم اما یادم هست که نتوانستم درست نگاهش کنم. سرم را پایین انداختم و خندیدم. بعدها که ارتباطم با حاجی بیش‌تر شد، می‌دیدم که زهرِ سختی‌ها را با همین شوخی‌ها می‌گیرد. از اردو که برگشتیم، حاجی دستور داده بود که بردن بچه‌ها به هتل قدغن شود. گفته بود بچه‌ها از این به بعد بروند مسجدی یا حسینیه‌ای. از این رفتارهایش ذوق می‌کردم. به گذشته که نگاه می‌کنم، می‌بینم آن تصمیمِ سرِ بزنگاهِ در آن دوراهیِ مابین کامپیوتر خواندن در دانشگاه سمنان و رفتن به دانشگاه امام حسین(علیه‌السلام) یا آن تصمیمِ سر بزنگاهِ دوراهیِ بعد از فارغ‌التحصیلی، یعنی ماندن در دانشگاه یا برگشتن به سمنان، اگر فایده‌اش فقط آشنایی با حاج‌حمید باشد، می‌ارزیده. نتایج انتخاب رشته که آمد، خیلی‌ها مشورت می‌دادند که برو کامپیوتر بخوان اما سرآخر دلم انتخاب دیگری کرد. روزهای آخر تحصیل هم خیلی‌ها مشورت می‌دادند که در دانشگاه بمان. می‌خواستم برگردم و برای شهرم کاری بکنم، اما قانع شدم که اگر بمانم، شاید بتوانم برای دانشجوهایی که از همه‌جای ایران می‌آیند، کاری بکنم. دانشگاه فقط یک نفر نیرو می‌خواست و اکیپ ما سه‌نفره بود. آخر هم با ماندن هرسه‌نفرمان موافقت کردند و این شد آغاز ارتباط بیش‌تر من و حاجی. سه سال قبل، وقتی مسئول دفترش شدم، پاییز بود اما دلم بهاری بود. حالا می‌فهمم که حاجی کی پاییزی است و کی بهاری... ... 📔
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ۲۵ ...کمی که حرف زدیم، یکی از کلیپ‌های با دوز پایین‌تر از آنی که به بابا نشان داده‌ام را نشانِ فاطمه می‌دهم؛ تصاویری از خشمِ نامقدس انسان. فاطمه باهوش است؛ حتما معنی این کلیپ گذاشتن‌ها را می‌فهمد. حجابی از حیرت چهره‌اش را می‌پوشاند؛ حیرت از رفتار انسان با انسان. فاطمه! می‌بینی، این آدم‌ها وقتی عصبانی می‌شوند چه می‌کنند؟ و چرا عصبانی می‌شوند؟ به نظرم، آن‌چه که آدمیزاد را عصبانی می‌کند، سنجه‌ای برای وزن کردن شخصیت اوست! جنبانندگان این خشم‌ها چه کسانی هستند؟ فکرم را مشغول کرده‌اند این کلیپ‌ها. در این تصاویر، صورت آدم‌هایی را می‌بینم که انگار با آدمیت بیگانه‌اند. صدای گریه کودکان سوری توی سرم می‌پیچد؛ کودکانی که من هم‌عصرِ آن‌ها هستم. آن‌ها را ندیده‌ام اما لابد، در سخت‌ترین شرایط، مثل هر انسانِ دیگری، امید دارند که کمکی از راه برسد... آخرِ همه‌ی دیدارهای عاشقانه که نباید شیرین باشد! سریال است مگر؟! ... 📔
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ... حالا جمع ساکت است که ببیند قضیه از چه قرار است. چین می‌افتد به پیشانی حاج‌حمید: -بسم‌الله! تو سوریه عرصه به نیروهای مقاومت تنگ شده. احساسِ متضادی در دلم به جریان می‌‌افتد! هم خوشحالم و هم ناراحت! شکری است با شکایت. گوش‌هایم جمله‌های بعدی حاج‌حمید را پی می‌گیرند: -اونجا کسانی رو نیاز داره که شجاع و جسور باشن و بشه روشون حساب کرد! توی دلم شمع روشن می‌کنم. نگاهم روی چهره آدم‌های جلسه می‌چرخد. هیچ چهره‌ای مشوش نیست. حاج‌حمید ادامه می‌دهد: -این سفر، سفر پرخطریه! یه تعداد از شماها که می‌پذیرید به این سفر برید، شهید میشید، یه تعدادی‌تون هم جانباز میشید! روز بود و طبعا نمی‌شد چراغ‌ها را خاموش کرد! نیازی هم نبود. مردانِ جنگیِ پا به رکاب، کم نیستند. بعضی از حاضران در آن جمع برای رفتن به سوریه ثبت‌نام کردند. منی که ماه‌هاست هوای رفتن در دلم پیچیده، چرا ثبت‌نام نکنم؟ می‌ترسم از مانع‌تراشی‌ها! پا پِی حاج‌حمید می‌شوم. اصراری می‌کنم که به التماس بیشتر شبیه است! حاج‌حمید مرا می‌شناسد؛ از خودم بهتر! می‌دانم که می‌داند توی دلم چه آشوبی است. توی چشم‌هاش چیزی هست که نمی‌شود به آن خیره شد؛ فقط صدایش را می‌شنوم که می‌گوید باشد، می‌نویسم! و من همانجا بال درمی‌آورم! حاج‌حمید اسمم را نوشت. مرد است و قولش! می‌دانم که خلف وعده نمی‌کند. قرار است فقط ده نفر را بفرستند. می‌گفتند موعد سفر نوروز است. ده نفر خیلی کم است! نکند اسمم را از لیست خط بزنند. نکند حاج‌حمید ملاحظه شرایطم را بکند و پشیمان شود! بی‌قراری دارد اذیتم می‌کند. جلسه که تمام شد و همه رفتند به اتاق‌هایشان، من رفتم پیش حاج‌رضا. پشت صندلی‌اش ایستادم: -حاج‌رضا اسممُ خط نزنی‌ها! -حاج‌حمید گفته بنویس. من چیکاره‌ام که خط بزنم؟ -یه وقت حاجی یواشکی بهت نگفته باشه اسمم‌ُ خط بزنی! -نه آقاجان! نگفته! خودت که تا آخر جلسه بودی! ادامه_دارد 📔
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 حسین، رفیق و همکارم که خودش نوربالا می‌زند، وقتی فهمید که اسم من هم توی لیست است، آمد به دفتر حاج‌حمید. ذوق توی چشم‌های روشنش پیدا بود. دو کلمه گفت: خیلی بامرامی! راستش دوست ندارم این کارهای ساده را بگذارند به حساب مرام! اولا که هنوز کاری نکرده‌ایم و ثانیا، این کم‌ترین وظیفه ماست. همین را به حسین گفتم. هردو خوشحال بودیم. گذرنامه‌ام که آماده شد، از سرِ ذوق زنگ زدم به حسین:«گذرنامه‌ها رو هماهنگ کردیم! حاجی اجازه داده؛ ممکنه بیست‌وپنجم اسفند بریم؛ شایدم بیفته تو ایام عید. شمام پاسپورتاتون آماده باشه...» حسین هم از خدایش بود که برویم. او هم می‌دانست که در چه زمان ویژه‌ای راهی دمشق می‌شویم. شهدای ایرانی را یکی‌یکی به کشور برمی‌گرداندند. از بچه‌های دانشگاه هم چند نفری، رنج دنیاشان کم شده بود. اما این‌ها روحیه‌ام را بیش‌تر می‌کند ... ادامه_دارد 📔
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 این روزها دور از شهر، با جمعی از فرماندهان و اساتید دانشگاه امام حسین(ع)، آموزش مربی‌گری می‌بینیم؛ آموزش تخصصی مربی‌گری جنگ‌افزار. گذراندن این دوره، مقدمه تدریس جنگ‌افزار در دانشگاه است. کار با قناصه را این‌جا بهتر و بیش‌تر یاد گرفته‌ام؛ به کارم می‌آید. مهرداد، دوستم در این دوره، همراه من است. آموزش‌ها، فشرده‌اند و نفس‌گیر و البته کاربردی. کمبود پتو باعث شده که من و مهرداد در این سرمای استخوان‌سوز با یک پتو بخوابیم. بچه‌ها دست‌مان می‌اندازند. من کناره پنجره می‌خوابم و مهرداد کنار من. پنجره‌ها انگار راه فرارِ اندوه از زیر سقف‌ها هستند! چند روزی از زمان یک‌هفته‌ای دوره می‌گذرد و فاطمه را ندیده‌ام. این‌جا موبایل درست آنتن نمی‌دهد. فقط یکی دو نقطه است که ته‌مانده امواج به آن‌جا می‌رسد! بچه‌ها این یکی دو نقطه را شناسایی کرده‌اند و هرکس آن‌جا می‌ایستد می‌دانیم که دارد تماس می‌گیرد! من البته موبایلم را با خودم نیاورده‌ام. دارم به خودم یاد می‌دهم که کم‌تر با او تماس بگیرم. دوستم مهرداد انگار فهمیده باشد؛ سر به سرم می‌گذارد و می‌گوید شما تازه به هم رسیده‌اید، چرا به نامزدت زنگ نمی‌زنی و احوالش را بپرسی؟ دم غروب، دستم را می‌گیرد که بیا برویم به نقطه اتصال! همراهش می‌روم تا بالای تپه. با تعجب می‌پرسد که پس چرا ایستاده‌ای؟ می‌گویم که موبایلم را نیاورده‌ام. بهانه‌ها را از دستم می‌گیرد: بفرما! این هم گوشی من! زنگ بزن! این را می‌گوید و چند قدمی دورتر می‌رود و به من پشت می‌کند که راحت حرف بزنم. به فاطمه زنگ می‌زنم. صدای مشتاقش از آن سوی خط، ضربان قلبم را تندتر می‌کند. حالش را می‌پرسم و حالم را می‌گویم؛ و می‌گویم که گوشی دوستم را گرفته‌ام. طولِ تماس‌مان به یک دقیقه هم نمی‌رسد. برمی‌گردم پیش مهرداد که نشسته و غروب را تماشا می‌کند. سر می‌چرخاند و مرا پشت سرش می‌بیند، چشم‌هایش گرد می‌شود:«همین؟ سی ثانیه؟» چه بگویم در جوابش! دستم را می‌گیرد که بنشینم کنارش. چشم‌های دوتامان غروب را در افق قاب می‌گیرد. می‌پرسد:«بین تو و نامزدت مشکلی پیش اومده؟» حرف دلم را می‌زنم: -مهرداد! می‌ترسم... می‌ترسم! -از چی می‌ترسی؟ نامزد داشتن ترس داره؟ - می‌ترسم که وابسته‌تر بشم، نتونم برم... بذار وقتی از سوریه برگشتم، یه دل سیر حرف می‌زنیم! مابقی حرف‌ها را توی دلم می‌زنم. دلم برای فاطمه تنگ شده اما می‌ترسم اگر به دلتنگی‌ام امان بدهم، لبه تیز عزمم را کُند کنَد؛ پای رفتنم را بگیرد و تصمیم گرفتن برایم دشوار شود ... ادامه_دارد 📔
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 یکی دو ساعتی می‌گذرد. حاج‌حمید موقع نماز گفت که فردا اگر دوست داری با من بیا کوه! سرباز مگر چه می‌خواهد از فرمانده‌اش! درجا قبول کردم. عمو و دوستم مهرداد هم قرار است با ما بیایند. تا دیروقت به کارهای عقب‌مانده‌ام می‌رسم. آخر شب هم می‌روم که دور میدان صبحگاه بدوم؛ طبق معمولِ بیشتر شب‌ها. دویدن کمکم می‌کند که چابک‌تر باشم و کوهِ فردا حتما کمکم می‌کند که مقاوم‌تر باشم. مقاوم بودن، چیزی بیشتر از آمادگی جسمانی می‌خواهد. اصلا شاید بشود گفت که استقامت، خیلی ربطی به جسم آدم‌ها ندارد. چه انسان‌های به ظاهر تنومندی که در برابر حوادث به سرعت می‌شکنند و چه انسان‌هایی که آدم از ظاهرشان به غلط می‌افتد اما روح‌شان مستحکم است. حاج‌حمید، روح مقاومی دارد که جسمش را به دنبال می‌کشد. من می‌گویم مقاومت آموختنی است، منتها در کنار یک آدمِ مقاوم! کوهِ فردا از این جهت است که کمکم می‌کند.... ادامه_دارد 📔