هدایت شده از 🎒کوله پشتی🎒
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به وقت رمان ❤️❤️
👇👇👇
🌸#چشمان_سیاه🌸
#پارت۱۷۴
بانو لبخند زد :سوالی که پرسیدی جوابش توی گذشته اس ،گذشته ای که بابتش پشیمون هستم ولی شرمنده نه
شهرام خیلی محترمانه گفت :اشکال نداره اگه بخوام توضیح بدی ماجرا چی بوده ؟بانو با آرامش گفت :هفده سالم که بود عاشق یک نظامی که توی پاسگاه نزدیک ده خدمت می کرد شدم .یک پسر جوون به اسم ناصر که اوایل کارش بود و وضع مالی خوبی نداشت .اومد خواستگاری و سر همین بی پول بودنش بابام راضی نشد وقتی هم که پا فشاری کرد چند بار چند نفر به دستور عمو و بابا حسابی زدنش .عمو دوست داشت من عروس خودش بشم خیلی چوب لای چرخ ما گذاشت خلاصه با پارتی بازی ردش کردن رفت .دیگه هیچ وقت ندیدمش اوایل فکر می کردم بر می گرده برای همین به پاش موندم ولی بعد چند سال دیدم نه هیچ خبری نیست .به قول تو خواستگار کم نبود ولی از لج بابا و عمو همه رو رد می کردم و اینجوری انتقام میگرفتم.به شهرام نگاه کرد وگفت :تا چند وقت پیش. وقتی
فکر کردم دیدم با این کار فقط دارم به خودم اسیب میزنم ،فرصت زندگی رو از خودم می گیرم راستشو بخوای خیلی پشیمون شدم بابت تمام سالهایی که از دست رفت .ولی الان پشیمون نیستم
شهرام متعجب پرسید :چرا ؟؟بانو با لبخند و با چاشنی خجالت گفت :اخه اگه اونا رو رد نکرده بودم تو الان اینجا نبودی شهرام که با شنیدن ماجرای عشق بانو کمی توی لک رفته بودسرحال آمد خندید و گفت :آره ؟بانو با خجالت سر پایین انداخت.شهرام با همان خنده گفت :قربون اون لپ های گلی برم.بانو بیچاره بیشتر خجالت کشیدشهرام دوباره جدی شد آهسته دستش را روی دست یخ کرده بانو گذاشت و پرسیدهنوز هم بهش فکر می کنی ؟بانو به چشمان شهرام خیره شد تا صداقت کلامش را از طریق چشمانش به او نشان دهدوگفت خیلی وقته دیگه بهش فکر نمی کنم .اینبار خجالت را کنار گذاشت.همانطور که نگاهش مستقیم به چشمان شهرام خیره بودگفت :یک مدت هم هست که غیر تو ،هیچ چی و هیچ کس یادم نیست .اگه اینجوری پیش بره خودمم یادم میره حال مرد جوان جا آمدانگار که وسط ظهر تابستان توی اوج گرما یکی، یک لیوان شربت بیدمشک خنک دستش داده باشد و او تا ته لیوان را سر کشیده باشدلبخندش از این بزرگتر نمیشدچشمانش از این پر نشاط تر نمیشدمردها همین اند هر چقدر هم که قد و هیکلشان بزرگ باشدهرچقدر هم ریش هایشان پروپیمان باشدبازوانشان کلفت.ته تهش همان پسر بچه دبستانی هستند که دلشان میخواهد یکی باشد که بگوید آنها رابیشتر از همه دوست داردفشارخفیفی به دست بانو وارد کردوگفت :تو مال من باش اونوقت ببین من چطوری تمام دنیامو به پات می ریزم
تا به خانه رسیدند شب شده بود خانوم جون وسط هال خانه منصور نشسته بود فرشته آهسته پاهایش را ماساژ میداد
مهران برایشان چای آورد و کنار مادر و خواهرش نشست و گفت :برای شام آبگوشت گذاشتم .آقامنصور بنده خدا همه چی آماده کرد منم بار گذاشتم زیاده شهرام چای که خوردی برو اون طرف بهشون خبر بده امشب شامو ما می بریم حتما خسته هستن دیگه نخوان شام درست کنن.خانوم جون گفت دستت درد نکنه مادر .خدا خیرت بده.فرشته گفت مامان ،داداش تا مازار از حمام نیومده بیرون
میخوام باهاتون حرف بزنم.مهران به خواهرش نگاه کرد وپرسید چیزی شده ؟فرشته در پاسخ برادرش گفت نه چیز نگران کننده ای نیست.خانوم جون شما میدونی مازار خواهر بانو رو دوست داره ؟خانوم جون لبخندی زد و گفت :والا مادر اینجور که مازار به دختره نگاه می کنه مگه میشه ندونم.فرشته با خوشحالی رو به مهران گفت داداش شما و شهرام هم که محاله از دل مازار بی خبر باشید.مهران حرف خواهرش را با لبخند کمرنگی تایید کردفرشته گفت خوب چرا تا همینجا هستیم کارو یکسره نکنیم ؟من میگم همین امروز و فردا خواستگاری آیلار هم بریم .چه کاریه بخوایم این همه راه رو بریم و برگردیم مهران لیوان چای را از توی سینی برداشت و گفت آخه مازار خودش که هنوز چیزی نگفته.فرشته جرعه ای از چای نوشید و گفت به حرف من گوش کن داداش خودت میدونی من مازار رو بیشتر از چشمام دوست دارم و بیشتر از بچه های خودم میشناسمش .مازار سرِ محبتش به آیلار داره دست ،دست میکنه .اصل ماجرا رو من و مامان نمیدونیم چیه ولی شما که میدونی دقیقا چی شده بهتر از من میدونی که خودمون باید دست به کار بشیم .تردید افتاده به دلش که مبادا دل دختره باهاش نباشه . خوب ما میریم خواستگاری نبود نه میشنویم و بر میگردیم .تا کی باتردید زندگی کنه .از طرفی مازار صبرش زیاده از نظر خودش میخواد آیلار زمان داشته باشه تا در آرامش باشه .ولی داداش ، همیشه هم صبر کردن و صبور بودن خوب نیست.مهران گفت.تو و مامان در حق این بچه مادری کردین حالا هم هر کاری خودتون صلاح می دونید بکنید فقط قبلش با جمیله هم در میون بذار .اونم مادرشه هم مازار خوشحال میشه احترام مادرش حفظ بشه هم من دلم میخواد.
🌸#چشمان_سیاه🌸
#پارت۱۷۵
فرشته به مادرش که می دانست محال است برود با جمیله صحبت کند نگاه کرد و گفت :باشه داداش من باهاش حرف میزنم.خانوم جون اگه شما اجازه بدید من برم خونه اش.خانوم جون سرتکان داد :برو مادر ان شاءالله که خیره.سامان شوهر فرشته که ساکت نشسته بود گفت :لااقل صبر کنید خودش بیاد بیرون بهش بگید میخواین قرار خواستگاری بذارین.فرشته گفت :نه ولش کن این اگه به خودش باشه میخواد تا آخر عمر به دختره وقت بده.فرشته از جایش بلند شدچند دقیقه بعد پوشیده در پالتو بلند خز دارش دم در منزل جمیله ایستاده بودجمیله امید به بغل در را که باز کرد از دیدن خواهر شوهر سابقش دم در خانه جا خورد.فرشته با خونسردی گفت :اومدم درباره مازار باهات حرف بزنم.جمیله از جلو در کنار رفت و گفت :بیا توهردو با هم وارد خانه شدند فرشته که نشست.جمیله به سمت آشپزخانه رفت و گفت الان چای میارم.فرشته صدایش کرد: ممنون چای نمیخوام.بیا بشین
میخوام باهات حرف بزنم.جمیله برگشت و نگاهش کرد :آخه دهن خشک که نمیشه.فرشته سعی کرد لبخند بزند متوجه شده بود مادر مازار معذب است.گفت :بیا بشین .هر وقت خواستم خودم بهت میگم که زحمتشو بکشی.جمیله رو به روی فرشته نشست فرشته به صورت امید کوچک که با عروسک توی دستش درگیر بود نگاه کردکودک شاید بخاطر شباهت بی اندازه اش با مازار زیادی دوست داشتنی بنظر می رسیدلبخندش اینبار واقعی بود گفت خیلی شبیه مازاره.جمیله هم لبخند زد :آره جفتشون شبیه برادرم هستن .البته مازار که فقط ظاهرش به داییش رفته وگرنه اخلاقش هیچیش مثل اون نیست ،الهی که امید هم بهش نره.فرشته آهسته دست سفید امید را لمس کرد و گفت :وقتی برادرت به زور مجبورت کرد زن مهران بشی من سن و سالی نداشتم..خودتم البته سنت کم بود اما گریه هاتو یادم نمیره.جمیله آه کشیددوبار به زور شوهرم داد .بار اول خودم لگد به بخت خودم زدم با خودم می گفتم وقتی مهرانی که دوستش ندارم این همه برای خوشبختیم تلاش می کنه ببین اگه با کسی که دوستش دارم ازدواج کنم زندگی چقدر گل و بلبل میشه .می گفتم دیگه بزرگ شدم و برادرم نمی تونه بهم زور بگه چه خبر داشتم یک سال بعد طلاقم بابا می میره .برادرم خونشو می فروشه و من و مادرم میشیم جیره بگیر زنش که واسه یک لقمه نون و یک اتاق ته حیاط اون همه منت سرمون میذاره .چهارسال مثل کلفت خونه اش زندگی کردم و هر شب خودمو لعنت کردم بابت بلایی که با بچگی و
بی عقلی سر زندگیم آوردم .آه کشداری کشید .سر درد و دلش باز شده بود و شاید هم می خواست برای یکی از اهالی آن خانه بگوید چقدر از کرده اش پشیمان است.آنها در حقش بدی نکرده بودند و او همیشه شرمنده اشان بود :بار دوم هم ازدواجم زوری بود اومدم شدم خونه خراب کن، با مردی ازدواج کردم که یک زن علیل و چهارتا بچه داشت .اینبار بدون اینکه برادرم مجبورم کنه خودم ،خودمو مجبور کردم از بس که زن برادرم سر هر لقمه نون سرم منت گذاشت و مادر مریضمو خفت داد .از وقتی شدم زن محمود ماهیانه یک پولی میدم بهش تا مادرم و اذیت نکنه.فرشته با تاسف پرسید :چرا بر نگشتی سر زندگیت ؟جمیله لبخند تلخی زد :از طرف من روی برگشتن نبود .از طرف مهران ،حتی یکبار هم ازم نخواست برگردم.فرشته ناراحت سر تکان داد :غرورشو شکوندی .یکهو وسط دوست و آشنا بی خبر گذاشتی و رفتی.جمیله حسرت بارگفت بچگی ،بیعقلی ،نادونی.فرشته بوسه ای کوچک روی دست امید زد و گفت :ولش کن .گذشته ها گذشته ،اومدم درباره مازار حرف بزنم.خبر داری دلش پیش دختر شوهرت گیر کرده.زخم حسرت های جمیله امروز سرباز کرده بودندبا آه دیگری گفت :درسته براش مادری نکردم ولی از دلش بی خبر نیستم.فرشته از ناراحتی جمیله ناراضی بودنیامده بود اینجا تا او را یاد خاطرات تلخ گذشته بیندازدآمده بود خبر خوش را بدهد پس گفت :مامان میخواد امشب ازشون اجازه خواستگاری بگیره اومدم باهات صحبت کنم ببینم نظرت چیه ؟جمیله خوشحال شد .چه خوب که آدمهای اطراف مازار این همه هوای دلش را داشتند لبخندزد :من که از خدامه این بچه به خواسته دلش برسه فرشته هم خندیدقربون خودش و خواسته دلش برم.جمیله با محبت خیره فرشته شد وگفت مازار همیشه ازت تعریف می کنه ،خبر دارم چقدر هواشو داری.فرشته باز خندیدآره جز در مورد لباس پوشیدن توی موارد دیگه خیلی با هم خوبیم.شب در خانه شعله سر سفره شام دور هم نشسته بودندخانوم جون نگاهش را به شعله داد و گفت شعله خانوم با اجازه شما و آقا محمود ما دوباره میخوایم فردا شب برای کار خیر مزاحمتون بشیم ،البته که این چند روز همش مهمون شما هستیم و بهتون زحمت دادیم اما فردا شب یک مقدار فرق می کنه شعله با خوش رویی گفت قدمتون سر چشم .شما صاحب خونه اید .زحمت نیستید و رحمتید.خانوم جون نگاه پر محبتی را روانه آیلار که درست رو به روی مازار نشسته بودکرد.
🌸#چشمان_سیاه🌸
#پارت۱۷۶
دوباره به شعله منتظر چشم دوخت و گفت فردا شب میخوایم مزاحمتون بشیم برای خواستگاری از آیلار عزیزم واسه مازارسر آیلار و مازار به شدت بلند شد هر دو جا خورده و متعجب خیره صورت هم شدند.حالت چشمان مازار نشان از جا خوردنش داشت آیلار هم حسابی غافلگیر شد مازار زودتر خودش را جمع و جور کرد آیلار خجالت زده سر پایین انداخت لبخند نشسته روی صورت ریحانه و بانو جمع شدنی نبودشهرام خیره لبخند زیبای صورت بانوچشمک ریزی حواله اش کردبانو فعلا میلی برای خجالت کشیدن نداشت دست خودش نبود که لبخندش جمع نمیشد.قلب آیلار در سینه ایستادبا یکبار ازدواج باز هم وقتی پای خواستگاری میان آمد.خجالت کشید واسترس گرفت سرش را بلند کرد نگاه کوتاهی به صورت مازار انداخت.لحظه اول جا خوردنش را به وضوح دید فهمید او هم از این ماجرا اطلاع ندارداما حالا با آرامش به حرفهای بزرگترها درباره فردا
شب گوش می کرد.بعد از اینکه قول و قرار خواستگاری را گذاشتند.خانوم جون به ریحانه و شوهرش نگاه کرد و گفت :آقا منصور ،ریحانه جانم این چند روز ما حسابی
بهتون زحمت دادیم .خونتون در اختیار ما بود .اذیت شدین به امید خدا ما دیگه امشب جمع و جور می کنیم میریم باغ مازار.شعله جا خورد و گفت چرا خانوم جون بد گذشته اینجا ؟کسی حرفی زدخانوم جون با آن لبخند ملیح و لحن مهربانش گفت نه مادر چه بدگذشتنی .ما که اینجا همش داره بهمون خوش میگذره .همیشه غذا آماده اس .هر چی بخوایم فراهمه.اما مادر اینطوری که مشخصه حالا که حرف این دوتا بچه هم مطرح شد ما فعلا باید بمونیم تا دست این دوتا رو هم بذاریم توی دست هم .نمیشه همش مزاحم شما باشیم.شعله گفت این چه حرفیه خانوم جون .مزاحم چیه محمود که خیلی میلی برای ماندن آن خانواده آن هم در نزدیکیشان نداشت ساکت بود.منصور گفت خانوم جون اون خونه ،خونه خودتونه تا هر وقت که بمونید قدمتون روی چشم.مهران اینبار به حرف آمد :شما لطف داری پسرم .ولی مادر راست میگه نمیشه همش مزاحم شما باشیم .اینجا که هستیم مادر و خواهرهات و خانومت هم مدام به زحمت می افتن .باغ مازار که باشیم خودمون هم راحتتریم.مازار هم حرف پدرش را کامل کرد :آره چند روز هم تعطیله آیلار خونه باغ رو لازم نداره .ما بریم اونجا هم ما راحتتریم هم شما یک استراحتی می کنید.ریحانه گفت این چه حرفیه مگه ما چیکار کردیم که خسته باشیم.خانوم جون گفت مادر تعارف که نداریم .ما اونجا راحتتریم .شما هم برید توی خونه و زندگی خودتون.شعله سر تکان داد :هر طور راحتید .اما اونجا کوچیکه اگه اذیت شدین تو رو خدا بدون تعارف برگردین.فرشته با آن نیش تا بناگوش باز دائمی اش گفت خیالتون راحت این طور که پیش میره ما فعلا اینجا هستیم .انقدر مزاحمتون بشیم که خستتون کنیم.شعله باز مهمان نوازی کردمراحمید عزیزم.بعد از شام محمود بلافاصله خستگی را بهانه کرد.همراه جمیله راهی خانه خودشان شدند.این چند شب مهمان داری و اینکه مجبورشده بود میزبان شوهر سابق همسرش و خانواده اش باشد.روح و روانش را به هم ریخته بود مهمانها هم چای را که خوردند عزم رفتن کردند
سرپا ایستاده بودند که مازار یادش افتاد بایدکلید باغ را از آیلار بگیرد.به آیلار که کنار منصور ایستاده بود نگاه کرد نامش را خواندآیلار ؟دخترک سر بلند کرد و منتظر نگاهش کرد و مازار گفت :میشه کلید باغو بهم بدی؟آیلار سر تکان دادآره توی اتاقه الان میارم به سمت اتاقش رفت.مازار هم به سمت اتاق رفت .بهانه خوبی بود تا در
تنهایی چند جمله با آیلار صحبت کند.دختر جوان دسته کلید به دست به سمت در اتاق آمد که مازار را ایستاده در آستانه در اتاق دید کلیدها را به سمتش گرفت مازار دستش را دراز کرد کلید را گرفت و بی انکه ثانیه ای نگاهش را که چسبیده به صورت آیلار بود جدا کند گفت ممنون آیلار در پاسخش خواهش می کنمی زمزمه کرد منتظر شد مرد جوان از مقابلش کنار برود اما او همچنان ایستاده بود حالا که بحث خواستگاری پیش آمده بود مثل همه دخترها از تنها ماندن با مازار خجالت
می کشیداما مازار مثل او فکر نمی کرد . فقط مهم بود حرفهایش را بزندپس زبان باز کرددرباره خواستگاری فرداشب با من هماهنگ نکرده بودن آیلار اگر دلیل آن دلخوری که چاشنی لحنش بود را می دانست خوب میشدوقتی که گفت :آره متوجه شدم.مرد جوان لبخند زد.او برخلاف آیلار دلیل آن دلخوری چاشنی کلام دخترک را دریافت وگفت هیچ کس توی دنیا بیشتر از من به خواستگاری فردا شب مشتاق نیست آیلار سر بلند کرد و خیره اش شدمازار گفت :اینکه بی خبر بودم از این ماجرا ،این که به فرشته گفتم دست نگه داره ،و فرشته به گمون خودش خواسته منو بذاره تو عمل انجام شده سر بی میلی من نیست.بی خیال آدمهای منتظر بیرون چند لحظه در سکوت به چشمان آیلار خیره ماندغرق شدن در چشمانش را دوست داشت.
🎒@kole_poshti
هدایت شده از 🎒کوله پشتی🎒
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
💝 این پست هر شب تکرار می شود...
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
💐💐💐💐
*یک فاتحه و آیت الکرسی ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع)و حضرت نرجس خاتون (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج) می نماییم*
*ای مولای ما ، ای امام ما یابقیت الله فی ارضه*
*به رسم ادب ،درآخرشب برای پدر و مادر* *بزرگوارتان هدیه ای فرستادیم*
*شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ایکریم*همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد♥️
🥰
*کاش صبح فردافرج مهدی زهراباشد* 🙏
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
❤️اعمال روز اول ماه مبارک رمضان❤️
⭐امروز ریختن گلاب یادتون نره،
از حضرت صادق علیه السلام منقول است که هرکه در روز اوّل این ماه کفى(یعنی یه کف دست) از گلاب بر رو بزند، از خوارى و پریشانى نجات یابد و اگر هرروز بریزد در آن روز از این بلاها ایمن گردد و هرکه یک کف گلاب در روز اوّل این ماه بر سر ریزد در آن سال از مرض سر سام ایمن گردد.
⭐غسل هم داره امروز ،و بر سر ريختن سى كف دست آب،كه در تمام طول سال باعث ايمنى از همه دردها و بيماريهاست.
👈دو ركعت نماز اول ماه رو حتما بخونیم و صدقه بدیم.
⭐سوره نصر و سوره یس رو بخونیم.
هركسي سوره نصر و سوره ي يس را در روز اول ماه رمضان بخواند درطول سال خوشحال و مسرور خواهد بود.
⭐دو ركعت نماز بخواند،در ركعت اول سوره«حمد» و«فتح»را و در ركعت دوم سوره«حمد»و هر سوره ديگرى را كه بخواهد بخواند،تا حق تعالى در آن سال بديها را از او دور سازد،و تا سال آينده در پناه خدا باشد.(این نماز رو حتماااا بخونید)
.خوب دوستای من خواهش میکنم این پست رو برای همه ی دوستا وخانوادتون بفرستید تو گروهها وکانالهایی که دارید بالینک کانال،خیلیا خبر ندارن،مطلع بشن و شما واسطه ی خیر شدید به راحتی😋
#ماه_رمضان