فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رابطه دخترا با مامانا واقعیت vs فیلم😂
🎒@kole_poshti
Ahmad Solo - Rose (128).mp3
3.47M
"شب" را با طنین صدایت
بہ تیرگے چشمانمـ مے رسانمـ
❤️"شبت بخیر"ماہ دل من❤️
🎒@kole_poshti
هدایت شده از 🎒کوله پشتی🎒
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به وقت رمان ❤️❤️
👇👇👇
🌻#دلبرِ_زیبا🌻
#پارت۱۶۹
همینطور که ارسلان داشت ماجراهایی که اتفاق افتاده بود رو تعریف میکرد، صدای همهمه و داد و فریاد از تو حیاط بلند شد ...
از پنجره نگاه کردم دیدم دکتر فرهاد به سرعت از حیاط به بیرون دوید و بقیه هم پشت سرش....
ارسلان سراسیمه درو باز کرد و از بهادر که داشت میرفت بیرون پرسید چه خبره ،چی شده ....؟
بهادر گفت میگن خواهر زنتون صنم خانم خودش رو آتیش زده و یه بچه هم کنارش بوده ....
یهو پاهام سست شد و همون جا نشستم، ارسلان منو به مادرم سپرد و خودش هم با عجله رفت...
دو سه ساعت طول کشید تا اهالی خونه برگشتن و خبر اومد صنم با دختر کوچیکه ربابه که هفت سال بیشتر نداشت تو اتاق پایین خونه شون بودن که یهو مادرش شعله های آتیش رو میبینه و شروع میکنه به داد و فریاد و کمک خواستن...
تا مردم روستا خودشون رو میرسونن فقط از اون دونفر خاکستر مونده بوده و هر دو تو آتیش سوختن، برای دختر ارسلان خیلی ناراحت شدمو شروع کردم به گریه کردن اون یه دختر معصوم و بی گناه بود که تاوان کار مادرش رو پس داد و این انصاف نبود
ولی برای صنم ناراحت نشدم و از خدا خواستم اون دنیا عذاب بیشتری نصیبش بشه همینطور که این چند مدت به خاطر اون کلی عذاب و سختی متحمل شدم
دوباره خونه به ماتم کده تبدیل شد و بعد از سه روز ارسلان اومد دنبالم و منو برگردوند تو اون خونه که همش برای من خاطره بد داشت و چیزی جز بدی و عذاب برام نداشت
✧══🍀 ☕ 📖 ☕ 🍀══✧
🌻#دلبرِ_زیبا🌻
#پارت۱۷۰
اون روز که رفتم ارسلان همه رو جمع کرد و رو به همه گفت همینطور که قبلا همگفتم و بهم ثابت شد ماهور از برگ گل هم پاک تره
و هیچ خطایی نکرده بود....
ولی کلی سختی کشید و در حقش ظلم شد تا بی گناهیش ثابت شد و معلوم شد همه چی یه نقشه بود...
،هر چند میدونم غیر از صنم کسای دیگه هم تو این کار دست داشتن ولی فعلا کاری به کارشون ندارم اما بعد از این هر کس کوچکترین دخالتی تو کارمون کنه و بخواد موش بدونه تو زندگیمون،کاری میکنم مثل صنم قبل از مجازات خودش رو به درک واصِل کنه...
دیگه کاری ندارم باهام چه نسبتی داره و کیه، خان ننه که حسابی از حرفهای ارسلان جا خورده بود بدون هیچ حرفی رفت سمت اتاقش....
زندگی دوباره ی من تو اون خونه شروع شد در حالی که رباب منو باعث مرگ خواهر و دخترش می دونست و هر جا که من میرفتم اون نبود و اگر هم منو میدید راهش رو کج میکرد و میرفت، خان ننه هم فعلا آروم بود و کاری به کارم نداشت
ارسلان بیشتر شبها پیش من می موند و میشه گفت رباب رو به طور کلی کنار گذاشته بود
چند هفته از اون ماجرا و اتفاق ها گذشته بود که از ارسلان پرسیدم، آخرم من نفهمیدم بعد از دزدیده شدن ماشینت چه اتفاقی افتاده و چرا این همه دیر به روستا برگشتی
ارسلان گفت بعد از دزدیده شدن ماشین ،دوباره برگشتیم روستا تا با یه وانت بریم خبر دزدیده شدن ماشین رو به ژاندارمری بدیم
✧══🍀 ☕ 📖 ☕ 🍀══✧
🌻#دلبرِ_زیبا🌻
#پارت۱۷۱
از رفتن زیارت هممنصرف شدم و با خودم گفتم وقتی برگشتم روستا با تو و خان ننه میریم پاپوس امام رضا...
تصمیمی که گرفته بودم به اقا معلم گفتم،اونم با من موافق بود ،گفت تصمیم خوبی گرفتی ،پس راهمون از اینجا جدا میشه، من میرم زیارت و تو هم برگرد روستا...
بالاخره یه وانت پیدا کردم که منو ببره ژاندارمری، وقتی تو ماشین نشستم راننده شروع کرد به حرف زدن از هر دری و در آخر گفت ،چند وقت پیش تو چند تا روستا پایین تر عروس ارباب به شوهرش خیانت کرده و وقتی رازش بر ملا شده با پسر عموش فرار کرده سمت جنوب که از اونجا بره کویت..
یه لحظه مغزم از کار افتاد و تمام حرفهایی که دهن به دهن چرخیده بود تا رسیده بود به این روستا رو باور کردم و گفتم حتما انقدر شکنجه ات کردن و نتونستی بی گناهیت رو ثابت کنی مجبور به این کار شدی....
از اونجا دیگه ژاندارمری نرفتم و سوار اتوبوس رفتم سمت جنوب و اونجا هم نا امید از همه جا،بدون خبر از تو برگشتم سمت روستا و بقیه ماجراها که خودت در جریانی
بالاخره معلوم شد .....
کسی که تو آتیش سوخته بود به خاطر نقص ماشین و نگرفتن ترمز رفته ته دره و آتیش گرفته بود و آقا معلم هم خداروشکر بعد از زیارت صحیح و سلامت برگشته بود شهر
همه چیز تو اون چند هفته خوب بود و روزها تو آرامش سپری میشد ...
ولی من همچنان دلشوره داشتم و احساسم بهم میگفت پشت این آرامش طوفانی در راهه
بعد از دوماه دوباره حالت تهوع وبی حالی اومد سراغم و چون یکبار تجربه بارداری رو داشتم به این علائم آشنا بودم و به ارسلان خبر دادم و گفتم فکر کنم حامله ام...
ارسلان خوشحال تر از همیشه بغلم کرد و گفت خیلی مواظب خودت باش و فعلا هم به کسی چیزی نگو، بزار یه مدت بگذره ..
چشمی گفتم و قرار شد باهم بریم شهر ،ازش خواستم وقتی رفتیم شهر منو ببره تا به مرضیه سر بزنمو رفع دلتنگی کنم
🌻#دلبرِ_زیبا🌻
#پارت۱۷۲
دوباره مثل قبل اول رفتیم پیش دکتر فرهاد ،اونم بارداریم رو تایید کرد و گفت به نظرم میاد بچه هات دوقلو باشن...
ذوق و شوق هر دومون وصف ناپذیر بود و از این بابت خداروشکر کردیم
بعد از خداحافظی از دکتر رفتیم سمت همون بازاری که دفعه قبل اومده بودیم ،برای مرضیه و مادرش کادو گرفتیم ...
ارسلان گفت یه چیزی هم برای نجمه و پسرش بگیر، اونا به گردنت حق دارن و تو اون مدت همینطور که گفتی هواتو داشتن ،بعد از خونه ی مرضیه یه سر هم به آقا صمد اینا میزنیم، خوشحالیم کامل شد و بعد از خرید رفتیم سمت خونه ی مرضیه ...ولی وقتی با پرچم سیاه روی در مواجه شدم خشکم زد ،فقط از خدا میخواستم اتفاق ناگواری برای این خانواده نیفتاده باشه، در زدم صدای مرضیه توی حیاط پیچید کیه ؟
منم ماهور درو باز کن ، در باز شد و وقتی مرضیه رو تو رخت عزا دیدم وا رفتم و نای حرف زدن نداشتم ...
مرضیه سر رو شونم گذاشت و گفت ماهور بدبخت و تنها شدم ،سایه سرم ،مادر زحمتکشم رفت، منم های های برای فوت عصمت خانم اشک ریختم و گریه کردم، ارسلان که حالمو دید اومد جلو به مرضیه تسلیت گفت و رو به من اشاره کرد کافیه و ناراحتی و استرس برات خوب نیست مرضیه با دیدن ارسلان به خودش اومد و دعوتمون کرد تو ، رفتیم تو اتاق نشستیم و مرضیه با گریه و زاری گفت مادرش ناراحتی قلبی داشت و هیچ وقت دنبال درمان خودش نرفت و یه شب تو خواب سکته میکنه و برای همیشه از این دنیا که چیزی جز زحمت و بدبختی براش نداشت میره و راحت میشه