eitaa logo
🎒کوله پشتی🎒
1.2هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
3 فایل
کوله پشتی کانالی پر از کلیپ ، موسیقی ،مداحی ، آشپزی ، موزیک و ...هر آنچه لازم است برای یک سفر در دنیای مجازی و به دور از هیاهوی دنیا و‌زندگی تقدیم نگاه زیبای شما 😍😍😍 من اینجام 👇 @aAzar700
مشاهده در ایتا
دانلود
Garsha Rezaei - Bezan Deleto Be Darya (320).mp3
6.42M
خودتان را برای دیگران آرام آرام، ورق بزنید چون اگر تمام شوید سریع میروند سراغ دیگران؛ لحظاتتون ناب❤❤❤ 🎒@kole_poshti
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻🌻 بعد اونا که اونور هستن تو این اوضاع بر میگردن اینجا...؟ شقایق گفت بخدا من اشتباه نمیکنم به نظرم تا اومدن بابا اینا تنها نمونیم بهتره .. چون اونا هر کاری که بگی ازشون برمیاد،یادت رفته چه نقشه هایی که برای نابودی خودمون و زندگیمون نکشیدن... بغلش کردم و گفتم نترس ، بعد از ناهار میریم خونه ی نجمه و ازشون میخوایم امشب پیش ما باشن ،فردا هم سیاوش و بابات میرسن و یه فکری میکنیم بعد از ظهر با ترس و دلهره درو قفل کردیم و رفتیم خونه ی نجمه، وقتی ماجرا رو برای نجمه تعریف کردم اونم ترسید و کلی رباب رو نفرین کرد و گفت بهتره امشب همینجا بمونید اونجا دیگه امن نیست و از اون آدم شیطان صفت همه چی بر میاد و ممکن اگه بریم اونجا با یه عده بریزن تو خونه و یه بلائی سرمون بیارن، پسرای نجمه که جوون بودن و کله شق،شروع کردن به داد و بیداد که ما میریم و اگه کسی جرات داره اون دوروبر آفتابی بشه به حسابش میرسم ... فکر کردمو دیدم نجمه راست میگه و رفتن ما باعث شر میشه و خدایی نکرده این وسط بلائی هم سر پسرای نجمه میاد پس رو کردم به نجمه و گفتم امشب رو می مونیم و فردا هم خدا بزرگه اونشب با هزار فکر و خیال تا خود صبح پهلو به پهلو شدم و خواب به چشمم نیومد... شقایق و خشایار رو هم نذاشتم برن مدرسه و نزدیک ظهر زنگ زدم خونه ی اردلان و از ارسلان سراغ گرفتم که زری گفت خونه رو معامله کردن و صبح زود برگشتن که اسباب و اثاثیه رو بار بزنن ... فکر کنم دیگه برسن ماجرای رباب رو براش تعریف کردم بیچاره شوکه شده بود و میگفت فقط تو رو خدا هر چه زودتر بیاید تا دیگه دستشون به شما نرسه و نتونن پیداتون کنن 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🌻🌻 گفتم نگران نباش ،فردا پرونده ی بچه ها رو میگیرم و تا یکی دو روز آینده میایم پیشتون.... ازش خدا حافظی کردم و تلفن رو قطع کردم و چادرمو برداشتم و به نجمه گفتم ارسلان و سیاوش اومدن .... بچه ها هم آماده شدن و پسر نجمه هم با اصرار زیاد باهامون اومد که تنها نباشیم از سر کوچمون که رد شدم متوجه نگاهای متعجب کسبه ی محل شدم و شصتم خبر دار شد که حتما اتفاقی افتاده ... پا تند کردم و خم کوچه که تموم شد چیزی که میدیدم رو نمی تونستم باور کنم ، همسایه ها با دیدنم دوره ام کردن و هر کس یه چیزی می پرسید و بعد هم خداروشکر میکردن که تو خونه نبودیم و صحیح و سالم هستیم تمام خونه زتدگیم تو آتیش سوخته بود و ویران شده بود، همینطور وسط کوچه نشسته بودم  و مات و مبهوت بدون هیچ کلامی به خاکستر های باقی مونده از خونه نگاه میکردم، همسایه ها لیوان آب رو دادن دستمو گفتن خداروشکر که خودتون خونه نبودید، ما فکر کردیم شما خونه هستید.... چون علاوه بر کلید بودن در یه قفل بزرگ هم رو درتون بود و مانع باز شدن در میشد،بعد همگی با تعجب پرسیدن شما که همه تون بیرون بودید پس کی رو در قفل زده بود، از فکر کردن به اینکه اگه ما تو خونه بودیم تا به خودمون بجُنبیم هممون جزغاله میشدیم ،شروع کردم به گریه کردن 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🌻🌻 شقایق و خشایار هم پا به پای من گریه میکردن و هر دو نگران و مضطرب به من و خونه چشم دوخته بودن.... یکی از همسایه ها گفت حتما کسی باهاتون دشمنی داشته و از اشناهاتون بوده ، من دو سه روزی یه زن و مرد رو می بینم که چند بار از این کوچه رد شدن و به خونه ی شما اشاره کردن،به نظرم بهتره پلیس خبر کنید تا بیاد پرونده تشکیل بده و کسایی که این کارو کردن دستگیر کنه.... اگه شاهد هم خواستن من میتونم برای شناسایی برم چون اون آقا رو قشنگ یادمه ولی خانمِ صورتش زیر چادر زیاد معلوم نبود من میدونستم این کار رباب و خدیجه اس و حتما هم ازشون شکایت میکردم تا بلکه بتونم از شرشون خلاص بشم به دیوار ریخته شده ی خونه نگاه کردم و رفتم داخل هیچی سالم نمونده بود و وسایلی که کارتن کرده بودم و برای جابجایی آماده بودن همه سوخته بودن و هیچ چیز قابل استفاده نبود، یادگاری هایی که از مادرم داشتم دفتر خاطراتم ،کتابهام همه و همه خاکستر شده بودن، اشکم دوباره سر ازیر شد با خودم گفتم آخه مگه میشه یه آدم سالیان سال این همه کینه رو تو دلش جا بده و دچار این حجم از حسادت و قصاوت قلب بشه که راضی به زنده زنده سوزندن کسایی بشه که هیچ حق انتخابی برای ورود به زندگیش نداشتن 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🌻🌻 همینطور که تو افکار خودم غرق بودم یهو یادم افتاد الان ارسلان و سیاوش سر میرسن و دیدن این صحنه ممکنِ برای قلب بیمار ارسلان خوب نباشه .... در میان بهت همسایه ها دست خشایار رو گرفتمو رو به پسر نجمه که اونم تو شوک بود کردم و گفتم بهتره از کوچه بریم بیرون، همسایه ها رو که در حال پچ پچ بودن و هر کدوم یه چیزی میگفتن و کنجکاو بودن از ماجرا سر دربیارنوبه حال خودشون رها کردم و از کوچه رفتم بیرون و خودمو به سر خیابونی که مسیر ارسلان بود رسوندمو.... به بچه ها گفتم ارسلان رو که دیدم میگیم پسر نجمه بهروز برای ناهار اومده دنبالمون ،داریم میریم اونجا،اونا رو هم مجبور میکنیم همراهمون بیان ،بعد آروم آروم همه چیو براشون توضیح میدیم بالاخره ماشین ارسلان رو از دور دیدیم ،پسر نجمه براش دست تکون داد، ترمز کرد و با دیدن ما تعجب کرد .... سیاوش شیشه رو داد پایین و گفت مامان این چه سر و وضعیه ،اینجا چرا وایستادی،چرا گریه کردی،به زور لبخند زدم و گفتم از تنهایی و دوری سهراب دلم گرفته بود ... ارسلان با ناراحتی گفت انقدر گریه کن آخر ببین خودتو میتونی کور کنی ،بیاید بالا،بهروز پیش دستی کرد و گفت سیاوش اگه حال داری بیا باهم پیاده بریم.. ناهار خونه ی ما دعوتین،بعد منتظر جواب سیاوش نشد و در ماشین رو باز کرد،سیاوش اومد پایین و با بهروز راه افتاد و منو بچه ها هم سوار شدیم 🎒@kole_poshti
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از 🎒کوله پشتی🎒
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 💝 این پست هر شب تکرار می شود... 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 💐💐💐💐 *یک فاتحه و آیت الکرسی ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع)و حضرت نرجس خاتون (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج) می نماییم* *ای مولای ما ، ای امام ما یابقیت الله فی ارضه* *به رسم ادب ،درآخرشب برای پدر و مادر* *بزرگوارتان هدیه ای فرستادیم* *شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ای‌کریم*همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد♥️ 🥰 *کاش صبح فردافرج مهدی زهراباشد* 🙏 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گنج خدا ـ سید محمد عرشیانفر.mp3
8.13M
گر گدا کاهِل بُود تقصیر صاحب‌خانه چیست؟ 🌱هر شب قبل از خواب همه را ببخش🤍 🌙آرامشت ماندگار دوست خوبم🤍 🌱شـبـتـون بـخیرخدانگهدار خوبان همراه🤍🦋 🎒@kole_poshti
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا