هدایت شده از 🎒کوله پشتی🎒
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به وقت رمان ❤️❤️
👇👇👇
🌸#چشمان_سیاه🌸
#پارت۱۴۴
باغ چشمه رو هم بایدببینی شهرام اونجا واقعاً قشنگ و خوش آب و هواست. ساکت و آروم با یک طبیعت بکر و دست نخورده؛ مطمئنم اگه ببینیش عاشقش میشی. بهشتیه برای خودش! شهرام پرسید: مگه نمیگی اونجا چهل و پنج دقیقه تا شهر فاصله داره؟مازار در خیابان بعدی پیچید و گفت: درسته ولی خیلی ها دوست دارن از محیط شلوغ شهری و تکنولوژی دور باشن؛ کلاً میرن مسافرت تا ریلکس کنن.محیط این روستا پر از آرامشه شهرام؛ از طرفی وقتی اونجا ویلا بسازی ناخودآگاه یک سری امکانات همراهش میاد.شهرام سری تکان داد وگفت: اوکی حالا بریم این بهشت تعریفی شما رو ببینیم.در بازار دخترها دنبال پارچه می گشتند و پسرها با چند قدم فاصله پشت سرشان گام برمی داشتند؛ هر چه آیلار و بانو اصرار کردند که آنها سراغ کارهایشان بروند، قبول نکردند تنهایشان بگذراند.شهرام دست در جیب کرد و گفت: پس آیلار خانومت اینه؟ مازار نگاه کوتاهی به آیلار و بانو که دم یک مغازه پارچه فروشی ایستاده بودند،انداخت؛ شهرام گفت: دختر خوبی به نظر میرسه.مازار با لبخند گفت: مامانم دیشب تهدیدم کرد که اگه من بهش نگم خودش میره میگه.اینبار شهرام نگاهش را روانه دخترها کرد و گفت: خب میخوای چیکار کنی؟مازار نگاهش را از دخترها گرفت و به شهرام داد و گفت: این دفعه میخوام شانسمو امتحان کنم.شهرام همانطور که نگاهش از بانو کنده نمیشد با لبخند گفت: کار خوبی می کنی. خواهره چی؟ اونم مجرده؟مازار کنجکاو به صورت عمویش نگاه کرد و گفت: آره؛ چطور؟نگاه شهرام همچنان به بانو بود، پرسید: به عشق در نگاه اول اعتقاد داری؟مازار منتظر برای شنیدن حرفهای شهرام کلمهی نه را نا واضح ادا کرد؛ شهرام با جدیت تمام گفت: منم تا همین امروز صبح اعتقاد نداشتم.نگاه ناباور مازار چسبیده بود به صورت جدی شهرام؛ با اخلاقی که از او می شناخت محال بود این حرف را جدی گفته باشد. با این صورت جدی یعنی داشت شوخی می کرد؟مازار با همان چشمان متعجب به صورت شهرام خیره بود، در حال بررسی تمام زوایای صورت شهرام بود تا بتواند شوخی و جدی اش را تشخیص دهد.جمله ای که شهرام گفته بود تا همین یک شب پیش از نظر خودش یک جوک خنده دار محسوب میشد که میشد ساعت ها به آن خندید. اما این شهرامی که روبه رویش ایستاده بود با آن صورت جدی و نگاهی که مشخص بود تمام این یک ساعت و خرده ای با هم بودنشان همه حرکات بانو را زیر نظر داشته، نظر دیگری داشتند. شهرام آدم حساب و کتاب بود.عشق در نگاه اول ؟؟ آن هم چه کسی؟ شهرام؟باور کردنش زیاد برای ادمی مثل مازار که از کودکی با او بزرگ شده بود و به واسطه فاصله سنی نه چندان زیادشان رفقای خوبی برای هم بودند کمی زیادی سخت بود،اما چرا نگاه از حرکات بانو نمی گرفت؟ داشت رفتارش را وارسی می کرد ؟زبانش را در دهانش تکان داد و پرسید: داری جدی میگی ؟شهرام همانطور که بانو را که پشت به آنها همچنان با فروشنده مغازه پارچه فروشی در گیر بود که اتفاقا یکی از زیباترین پارچه های آن مغازه را هم انتخاب کرده بود نگاه می کرد گفت : معلومه که جدی نمیگم.مردک شوخی هایش هم مثل آدمیزاد نبود. خوب البته مازار بدش هم نمی آمد با شهرام با جناق شود. اوه چه خیالاتی... خودش هنوز نه به بار بود نه به دار، داشت باجناقش را هم مشخص می کرد. اینجا جایش بود که یکی از آن خخخخخخ های خیلی
لوس و احمقانه ای که گاهی بعضی از موکل هایش که اغلب خانوم هم بودند برایش می فرستادند تحویل افکارش دهد.شهرام بالاخره رضایت داد چشم از بانو و صحبت هایش با فروشنده بگیرد.مستقیم در چشمان مازار خیره شود و بگوید : ولی یک چیزی داره که آدمو جذب میکنه..مازار اینبار فرصت نکرد شاخ در بیاورد. اولین بار بود که او از کلمه جذب آن هم درباره دختری این چنین ساده پوش سخن می گفت چون شهرام بازویش را گرفت و گفت : من و تو تا کی قراره اینجا بایستیم و اون دوتا با فروشندهه چک و چونه بزنن ...خیر سرمون مردیم و خودش را مثل قاشق نشسته وسط صحبت های بانو و مردک فروشنده که از قضا نه جوان بود نه هیز وچشم چران هیچ بهانه ای هم برای گردن کلفتی و قیصر بازی دست شهرام و مازار نداده بود و مثل بچه آدم داشت کارش را می کرد انداخت.مثل بچه آدم داشت کارش را می کرد انداخت وپرسید :ببخشید خانومها پارچه مد نظرتون رو گرفتین ؟فروشنده یا همان صاحب مغازه ابتدا به خیال اینکه مردک قصد مزاحمت دارد ابرو در هم کشید.آیلار سریع گفت :بله بانو پارچه اصلی رو انتخاب کرده اما برای چند قسمت لباس دو نوع پارچه دیگه لازم داره که ایشون ندارن .بانو داشت مشخصات و نوع پارچه رو توضیح میداد و آقا بهمون آدرس دادن که از کجا می تونیم تهیه کنیم.صاحب مغازه که متوجه شده بود دخترها با دو مرد جوان آشنایی دارند.مشغول متر کردن پارچه شد تا آماده اش کند.
🌸#چشمان_سیاه🌸
#پارت۱۴۵
چند دقیقه بعد وقتی چهار نفری در ورودی بازار ایستاده بودند.بانو رو به مازار گفت :مازار کار ما طول می کشه جایی که ما باید بریم برای پارچه خیلی از اینجا فاصله داره شما برید به کارهاتون برسید .ما خودمون بر می گردیم مازار نگاهی به شهرام کرد و گفت :من هیچ کار خاصی ندارم .شهرام هم عجله ای نداره .شما رو می بریم به کارتون برسید .شهرام برای نهار خونه مامان دعوته غذا رو باهم میخوریم بعد هم می برمش تا اطراف رو بررسی کنه.برای بار دوم به شهرام نگاه کرد وگفت :تو نظرت چیه ؟شهرام پاسخ داد :من عجله ای ندارم .کارخانوما مهمتره .البته که خودم هم دوست دارم یک دوری توی شهر بزنیم حالا که اومدم قشنگ شهر و ببینم.بانو اینبار بدون اینکه زیاد اصرار کند گفت :هر جور خودتون راحتین .اما بدون تعارف هر جا که دیدین لازمه که زودتر برید به ما بگید.کارهایشان به اندازه ای طول کشید که وقت خروج از شهر دیگر ظهر شده بود البته که بانو و آیلار هر دو حسابی راضی بودند چون هر چه را که لازم داشتند تهیه کردند نزدیک خروجی شهر مازار از توی آینه نگاهی به دخترها انداخت به شهرام که کنار دستش نشسته بود نگاه کردسپس جمع را مخاطب قرار داد و گفت :موافقین بریم یک جایی شما یک چیز خنک بخورید منم یک قهوه بعد بریم خونه ....توی این گرما یک بستنی خوشمزه حسابی می چسبه.رد کردن دعوت یک مرد جوان مودب که کل نیم روزش را برای خرید آنها گذاشته بود.یقینا رسم ادب نبود پس موافقتشان را اعلام کردند.مازار با رضایت گفت :یک جایی بلدم عالیه .مطئنم خوشتون میاد .هم ازمحیطش هم از طعم خوارکی هاش واقعا هم مکان انتخابی مازار زیبا بود البته دخترها قبلا هم به آنجا آمده بودند اما شهرام اولین بار بود که می دید رود کوچک زیبایی از میان درختان سر به فلک کشیده رد میشدروی رود را چند تخت فلزی قرار داده بودند و با فرش و پشتی آراسته بودنداز مهمانهای کافه آنجا پذیرایی می کردند.در راه برگشت به باغ چشمه بیشتر صحبت شهرام و مازار حوالی کار گذشت.دخترها هم بیشتر در سکوت به صحبتهای دو مرد نشسته بر صندلی جلو با موزیک ملایمی که زیر صدایش از دستگاه اتومبیل مازار پخش میشدگوش می سپردند.البته این همه عاقلانه و خانومانه نشستنشان کمی اذیتشان می کرد.اگر حالا با منصور آماده بودند در حالی که کیف هر دویشان و البته ریحانه که مدتی میشد به جمع اضافه شده بود، پر از انواع لواشک وترشک ها بود. از ترشکهایش با ملچ و ملوچ می خوردند تا داد منصور را در بیاوردند. حسابی به این عصبانیت بی دلیلش بخندند، اما حالا مثل دو خانوم سنگین و با وقار روی صندلی عقب ماشین مازار نشسته بودند. هرچه پیش می رفتند شهرام بیشتر به صحبت های مازار ایمان می آورد. هر چند هنوز برای تصمیم گیری زود بود اما بکر بودن محیط و زیبایی اش را نمی توانست انکار کند طبیعت آرام و زیبای آن منطقه می توانست روح و جسم خسته اش را حسابی آرام کند.وقتی که به مقصد رسیدندهمه در حال پیاده شدن از ماشین بودند که منصور هم سر رسید، به سمتشان آمد. سلام و علیک گرمی میانشان رد و بدل شد. مازار عمویش را به منصورمعرفی کرد. بانو گفت :منصور جان، آقایون امروز بخاطر ما خیلی زحمت کشیدن بابت خرید ما به کار خودشون نرسیدن.منصور رو به شهرام و مازار گفت :دستتون درد نکنه، باعث زحمت شدیم .... واجب شد تشریف بیارید نهار در خدمتتون باشیم.شهرام متواضعانه سر خم کرد و گفت :ممنون لطف دارید .کاری نکردیم.
منصور دوباره گفت :چرا تعارف می کنید؟ بریم داخل یک لقمه غذا هست دور هم میخوریم. مازار پاسخ داد :مامان ،شهرام رو دعوت کرده حتی براش غذای مورد علاقه شو هم درست کرده ... شما بفرمایید داخل در خدمتتون باشیم.
منصور سر تکان داد و گفت : ممنون نوش جان پس ما برای شام منتظرتون هستیم. کارشان به تعارف تکه پاره کردن زیادی نرسید. شهرام بدش نمی آمد با خانواده بانو آشنا شود. از دخترک خوشش آمده بود. توجه اش را جلب می کرد. این که قدری اطرافیانشان را بشناسد وخانه و زندگیش را ببیند برایش خوشایند بود. پس دعوت منصور را برای شام پذیرفت.دخترها بعد از نهار بیشتر وقتشان را به آماده کردن شام و فراهم کردن وسایل پذیرایی گذراندند. ریحانه هم حسابی در کارها کمکشان کرد. نزدیک غروب بود که همه چیز آماده شد. بانو با خیالی آسوده نشست هنوز فرصت استراحت پیدا نکرده بود که در زدند.منصور در را برای جمیله و مازار و شهرام و البته امید کوچک که پشت در بودند باز کرد. در حال گذر از حیاط بودند که چشم مازار به تخت محبوب آیلار زیر درخت گیلاس دوست داشتنیش افتاد.بنظرش جای با صفایی بود پس پیشنهاد داد :میشه اینجا بشینیم ؟منصور گفت :آخه توی خونه فکر کنم راحت تر باشید .
🌸#چشمان_سیاه🌸
#پارت۱۴۶
شهرام هم در حمایت از پیشنهاد مازار گفت :بنظر منم اینجا خیلی قشنگه منصور تسلیم شد و گفت :هر جا که شما راحت هستین ما در خدمتتونیم.کمی بعد همه دور هم نشسته بودند در حالی که روی تخت یک ظرف بزرگ از میوه، ظرف دیگری شیرینی های پخته شده دست پخت بانو و مقابل هر کدامشان یک استکان چای زعفرانی قرار داشت.شهرام در نگاه اول پوشش بانو را وارسی کرد نحوه لباس پوشیدنش را دوست داشت ساده اما مرتب و آراسته لباس می پوشید. دانه ای از شیرینی برداشت از ذهنش گذشت دختران روستا که زود ازدواج می کنند چرا او تا به حال ازدواج نکرده ؟ حتما باید این سوال را از مازار می پرسید. مازار کنار شیر آب وسط حیاط ایستاده بود داشت دستهایش را می شست آیلار می خواست درباره مطلبی با او صحبت کند کنارش ایستاد : مازار ؟مرد جوان راست ایستاد به دختر سیاه چشمی که سالها میشد دل و دینش را برده بود نگاه کرد و منتظر ماند تا حرفش را بر زبان بیاوردآیلار گفت :مازار این چند روزه که اینجایی کلید باغ پیش خودت باشه .بالاخره شاید عموت دوست داشته باشه یک جای راحت و مستقل داشته باشید .فکر کنم کارش چند روزی طول بکشه .نمیشه که بنده خدا همه اش هتل بمونه.مازار زیاد اهل تعارف نبود.پس بدون رودربایستی گفت :اجازه بده با شهرام صحبت کنم .اگر تصمیم داشت اینجا بمونه و خونه مامان هم راحت نبود یک فکری برای باغ می کنیم. اگه یک وقت قرار باشه ما چند روز باغ بمونیم برای تو مشکلی پیش نمیاد.آیلار لبخندی زد وگفت :نه نگران نباش اینجا انقدر شلوغ نیست که نشه دو ،سه روز تعطیلش کرد.آیلار لبخندی زد وگفت :نه نگران نباش اینجا انقدر شلوغ نیست که نشه دو ،سه روز تعطیلش کرد.نگاه مازار چند ثانیه کوتاه به لبخند آیلار گره خورد از کی عاشقش شد ؟قبلا که این لبخندهای زیبا را از دخترک درست و حسابی ندیده بود.آیلار همیشه برای مازار اخم داشت و دلخور بود پس کی دل و دینش رفت ؟ اولین دیدارشان که با جنگ بود همان روزی که چشمان آبی عروسک آیلار را کور کرد و دست و پایش را کند آخ که چقدر دلش خنک شد آخ که چه کیفی کرده بود آن روز از آسیب زدن به دختری که فکر می کرد قرار است صاحب مادرش شود، اگر از روز اول این روی آیلار را، با این لبخند دل نشین و چشمان مهربان و زیادی زیبایش دیده بود، به این راحتی ها دوام نمی آورد ، می آورد ؟دستش را به سمت تخت دراز کرد و گفت : حالا بریم بشینیم تا بعد من با شهرام صحبت کنم ببینم برنامش چیه با هم که به سمت تخت می آمدند تا بنشینند.جمیله یک دور تمام قربان صدقه قد و بالای جفتشان رفت. در دل از خدا خواست این دفعه خدا مازارش را به مراد دلش برساند چقدر هم که آنها از نظر جمیله به هم می آمدند آخ که اگر عروسش میشد هربار که اینطور شانه به شانه هم راه می رفتند جمیله برایشان اسپند دود می کرد مبادا چشم بخورند چه صحنه زیبایی را می دید کاش خدا اینبار دل به دل پسرک چشم آبی اش میداد و این کنار هم بودنشان همیشگی میشد. او بیشتر از هر کسی می دانست مازار چه از سر گذرانده. پریشان حالیش را هر وقت که آیلار و سیاوش را می دید بارها و بارها دیده بود. مازار مرد تو داری بود. همه تلاشش را می کرد تا چیزی را بروز ندهد. اما مگر میشد جمیله حال خرابش را از نگاه ویران شده اش نخواند ؟دیر به دیر می آمد. کم به مادرش سر میزد گاهی حتی فاصله نیامدن هایش به سال می کشید مگر میشد جمیله نفهمد او نمی آید چون نمی خواهد با دیدن آیلار زیر آتش عشقش هیزم بگذارد. شاید حالا زمان آن بود که خدا جواب صبوری هایش را بدهد..محمود که رسید، سفره شام را پهن کردند؛ همه با هم دور سفره رنگین و با سلیقه نشسته و شام میخوردند که در زدند. منصور رفت و در را باز کرد؛ چند دقیقه بعد همراه سیاوش برگشت. سیاوش از دیدن مهمان ها جا خورد؛ احوال پرسیشان که تمام شد، رو به منصور پرسید: چرا نگفتی مهمون دارین و سر سفره شام هستین؟منصور سری تکان داد و گفت: بیا بشین؛ راحت باش. مازار که غریبه نیست؛ آقاشهرام هم از خودمونه. سیاوش سر سفره نشست و شعله برایش بشقاب و قاشق گذاشت؛بانو برای پسر عمویش غذا کشید.جمیله از سیاوش پرسید مادرت چطوره؟ دو سه روزه نتونستم بهش سر بزنم.سیاوش پاسخ داد بد نیست.میگذرونه.جمیله گفت: بهش بگو نیومدم دیدنش مهمون داشتم.سیاوش پاسخ دادباشه حتماً بهش میگم..خاله هام مدام میان؛سحر و ناهید هم هستن، هواشو دارن.جمیله با دلسوزی گفت: فعلاً هر چی تنها نباشه بهتره.شامشان دور هم با حرف و صحبتهای معمول تمام شد. بعد از شام، در حیاط سیاوش و مازاربا هم تنها شدند.سیاوش رو به مازار گفت: قبلاً سال به سال اینجا می اومدی؛ جدیداً زود به زود میای؟مازار که کنایه کلام سیاوش را دریافته بود،مستقیم به سیاوش نگاه کرد و گفت: میام به مادرم سر میزنم؛ مشکلی هست؟
🎒@kole_poshti
هدایت شده از 🎒کوله پشتی🎒
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
💝 این پست هر شب تکرار می شود...
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
💐💐💐💐
*یک فاتحه و آیت الکرسی ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع)و حضرت نرجس خاتون (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج) می نماییم*
*ای مولای ما ، ای امام ما یابقیت الله فی ارضه*
*به رسم ادب ،درآخرشب برای پدر و مادر* *بزرگوارتان هدیه ای فرستادیم*
*شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ایکریم*همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد♥️
🥰
*کاش صبح فردافرج مهدی زهراباشد* 🙏
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
415_62450477646860.mp3
18.32M
*تو خدای بی شریکی*
🔶این آرامش حق شماست.
خداوند منبع آرامش تمام هستی است.
به قدرت خداوند ایمان داشته باش.
شبتون بخیر دوستان جان❤️
🎒@kole_poshti