🌻#دلبرِ_زیبا🌻
#پارت۲۹
دلیل اینکه از من اصلا خوشش نمیومد معلوم شد و به گفته ی زری باید بیشتر مراقب کار و رفتارم بودم تا بهونه دستشون ندم...
آخر شب خسته از کار روز رفتم که بخوابم ،ارسلان هم اومد توی اتاق آروم گفتم : میشه شما اینجا بخوابید، من رو فرش میخوابم ...
با تعجب نگام کرد و گفت چرا
گفتم آخه خان ننه ببینه رو زمین خوابیدید ناراحت میشه
گفت اون از کجا میدونه،ترسیدم و چیزی نگفتم ، تو اون خانواده و حتی تو اون روستا مردی به مهربونی ارسلان ندیده بودم ...رفتارش باهام مثل رفتار یه پدر امروزی با دخترش بود
نصف شب از صدای جیر جیر در از خواب بیدار شدم تو تاریکی فقط سایه میدیدم که داره بهم نزدیک میشه ،خودمو زدم به خواب ، یه کم ایستاد و برگشت..
✧══🍀 ☕ 📖 ☕ 🍀══✧
🌻#دلبرِ_زیبا🌻
#پارت۳۰
موقع رفتن چشمام رو باز کردم ،مادر ارسلان بود میخواست ببینه امشب ارسلان کجا خوابیده،خیالش که راحت شد در و بست و رفت
صبح ارسلان که رفت مادرش درو باز کرد
حرفی نزدم و فقط سکوت کردم
اون که رفت بیرون دوباره چشمامو بستم.
افسر و ستاره با سینی صبحونه اومدن تو
ستاره گفت : امروز من و بچه هام برمی گردیم شهر ،خیلی مراقب خودت باش و زیاد با کسی گرم نگیر و کاری به کار کسی نداشته باش وگرنه زندگی تو این عمارت برات میشه جهنم
،بعد اشاره به افسر که کنیز عمارت بود کرد و گفت حواست به ماهور باشه و هواش رو داشته باشه
افسر چند تا چشم پشت هم گفت و از اتاق رفت بیرون ،ستاره خانم هم دوباره صورتمو بوسید و ازم خداحافظی کرد و رفت که آماده رفتن بشه
✧══🍀 ☕ 📖 ☕ 🍀══✧
🌻#دلبرِ_زیبا🌻
#پارت۳۱
دلم میخواست حداقل ستاره خانم برای همیشه تو عمارت می موند و از این جا نمی رفت، وقتی اون بود خیلی حواسش بهم بود و نمیذاشت مامانش بهم زور بگه ولی چاره ای نبود و به خاطر کار همسرش باید برمی گشت شهر
اون روز ستاره رفت و من تا شب فقط موقع دستشویی از اتاق بیرون رفتم و بعد از مدتها یه استراحت حسابی کردم
شب سوم بود که ارسلان اومد تو اتاق ،کنارم نشست، کاملا معلوم بود ناراحت و یه غمی تو چشماش،یه کم نگاش کردم ولی خجالت کشیدم چیزی بپرسم،...
ولی خودش لب باز کرد و گفت : ماهور امشب باهات حرف دارم ،میخوام به حرفام خوب گوش کنی و دیگه لازم نباشه چیزی رو برات تکرار کنم....
به لبهاش که زیر اون همه سیبیل های کلفت و پر پشت به زور پیدا بود زل زده بودم
گفت : ماهور قرار بود ربابه و بچه ها یک هفته ده روز خونه مادرش بمونن ولی پیغام داده که برم دنبالشون فردا میرم که بیارمشون ،همینطور که میدونی ربابه زن اول منه و احترامش واجبه، نباید کاری به کارش داشته باشی،اگه حرفی، تیکه و کنایه ای بارت کرد سکوت کن و جوابش رو نده،چون با این کار اونو جری تر میکنی،تا زهرش رو هم نریزه دست بردار نیست...
نگاش کردم ، ادامه داد هر چند من خودم حواسم به همه چی هست برای وقتایی میگم که من نیستم و باید بیشتر مواظب خودت باشی و کاری بهش نداشته باشی،حرفاش که تموم شد گفت فهمیدی چی گفتم دیگه ، گفتم بله فهمیدم
همینطور که به صورتم زل زده بود گفت از فردا یه شب پیش ربابه و بچه ها هستم و یه شبم پیش تو ،،از تنهایی که نمی ترسی؟
سکوت کرده بودم
✧══🍀 ☕ 📖 ☕ 🍀══✧
🌻#دلبرِ_زیبا🌻
#پارت۳۲
تا الان تنها تو یه اتاق به این بزرگی که پنجره رو به باغ داشت و صدای زوزه ی سگ و حیونهایِ دیگه میومد نخوابیده بودم
سکوتم رو که دید گفت : میخوای به مادرم بگم شبهایی که من نیستم بیاد پیشت تا تنها نباشی؟؟
وقتی اسم مادرش اومد سریع گفتم نه احتیاجی نیست من از تنهایی نمیترسم،
راضی بودم از ترس تنهایی بمیرم اما مادر ارسلان پیشم نباشه ،از خان ننه بیشتر از تنهایی میترسیدم،
اونشب تا صبح این پهلو اون پهلو شدم و نتونستم بخوابم
از اینکه ستاره خانم رفته بود و ربابه داشت برمی گشت ناراحت بودم و خیلی استرس داشتم چون تو همون دوسه روزی که تو اون عمارت بودم متوجه شده بودم که همه از اخلاق و رفتار رباب شاکی هستن و یه جورایی ازش حساب میبرن... ولی هیچ چاره ای نبود و باید منتظر گذر زمان میشدم و خودم رو میسپردم به سرنوشت تا ببینم چه خوابهایی برام دیده
صبح ارسلان زودتر بیدار شد و مشغول لباس پوشیدن شد ،منم از ترس خان ننه ،از رختخواب اومدم بیرون و سعی در تا کردن اون لحاف پشمی و بزرگ داشتم ولی بی فایده بود،
ارسلان اومد جلو و گفت اخه کوچولو تو زورت به این لحاف و تشک میرسه، گیرم تا کردی چطوری میزاریش بالا، خودش رختخوابها رو جمع کرد و گفت ،الان زوده تو چرا بیدار شدی ،گفتم خوابم نمیاد خواستم برم پایین برای شما چاشت درست کنم ،خندید و گفت احتیاجی نیست زری و افسر پایینن ، حرفی نزدم ولی پشت سرش راه افتادم و رفتم تو مطبخ،
✧══🍀 ☕ 📖 ☕
🎒@kole_poshti
هدایت شده از 🎒کوله پشتی🎒
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
💝 این پست هر شب تکرار می شود...
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
💐💐💐💐
*یک فاتحه و آیت الکرسی ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع)و حضرت نرجس خاتون (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج) می نماییم*
*ای مولای ما ، ای امام ما یابقیت الله فی ارضه*
*به رسم ادب ،درآخرشب برای پدر و مادر* *بزرگوارتان هدیه ای فرستادیم*
*شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ایکریم*همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد♥️
🥰
*کاش صبح فردافرج مهدی زهراباشد* 🙏
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
قسم که میزند این دل عجیب شور حسین
دل شکستهٔ من را نریز دور حسین
بگیر گوش مرا و بیاورم در راه
مرا کنارِ خودت وصله کن بزور حسین
#صلی_الله_علیک_یا_ابا_عبدالله
#صبحتون حسینی🖤
🎒@kole_poshti