هدایت شده از 🎒کوله پشتی🎒
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به وقت رمان ❤️❤️
👇👇👇
🌻#دلبرِ_زیبا🌻
#پارت۲۷۵
اما از ترس ارسلان حرفی نمیزدن ولی به خان ننه هم چیزی نمیگفتن و سعی در کنترل کردنش نداشتن و همینطور چشم به دهنش دوخته بودن ..
خان ننه یه کم آروم میشد و دوباره شروع میکرد به بدوبیراه گفتن و نفرین کردن من
بقیه هم کاری از دستشون ساخته نبود چون خان بابا اون زمین ها رو رسما به اسم من و ستاره کرده بودو همه چیز تموم شده بود
خوندن وصیت نامه ها تموم شد ارسلان دوباره همه چیز رو داخل صندوق گذاشت و روبه خان ننه گفت تا الان هر چقدر فحش دادی ،بدو بیراه گفتی...
تهمت زدی کافیه دیگه تمومش کن و بزار حرمت و احترام بینمون حفظ بشه ، نه من نه هیچکس دیگه از این وصیت نامه و کار خان بابا خبر نداشت و هر چی که هست باید بهش عمل کنیم
و به خاطر مال دنیا ،روح پدرمون رو با حرفها و کنایه ها آزار ندیم
اردلان به شوخی ولی معنی دار گفت اگه به زن منم چند هکتار زمین میرسید ...
تو دلم قند آب میشدو حرف از تموم کردن و فیصله دادن به ماجرا میزدم داداش
خان ننه دوباره گریه سر داد وگفت چند سال تو این خونه بدبختی و سختی کشیدم نه پدرتون دونست نه اطرافیانش ،نه شماها قدردان بودید...
پنجاه سال شریک زندگیش بودم اینم سر پیری دستمزدم بود
ارسلان خواست چیزی بگه که جلوتر از اون گفتم من هیچ چشم داشتی به این زمین ندارم و الانم حاضرم تمام و کمال هر چی که برای من هست رو ببخشم به شما ،بلند شدم برم بیرون که ستاره گفت هیچکس حق نداره به وصیت نامه ی بابا اعتراض کنه
🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🌻#دلبرِ_زیبا🌻
#پارت۲۷۶
،مال و اموال خودش بوده به هرکس که دلش خواسته بخشیده،خداروشکر همه چی هم کاملا قانونی و مهر و موم شده بود...
هر کس هم ناراحت باید بدونه که پدر منم چهار سال اینجا تو دلتنگی و ناراحتی زندگی کرد و فقط ارسلان و ماهور بودن که تا آخرین لحظه کنارش بودن و هواش رو داشتن و تو هیچ شرایطی تنهاش نذاشتن
خان بابا هم مثل همیشه نذاشت حق کسی که چند سال از زندگی خودش ،،
رفاه وآسایش بچه هاش زد ،پایمال بشه
ستاره مثل خان بابا همیشه طرف حق بود و بی رودربایستی حرفش رو میزد و برای خوش آمد کسی کاری که دلش نمیخواست رو نمیکرد...
برای همین بی ریا بودنش همه دوسش داشتن و احترام خاصی براش قائل بودن ، فقط کسایی که دل خوشی از ستاره نداشتن ...
ربابه و خدیجه و خان ننه بود که حالا دلیل دشمنیشون با ستاره رو می فهمیدم
بالاخره وصیت نامه خونده شد و دوباره داخل صندوقچه گذاشته شد تا بعد از چهلم خان بابا در حضور شیخ و چند تا از بزرگای ده مجدد خونده بشه
اون روز خان ننه ای که انقدر سنگ موندن و حفظ آبرو کردن رو به سینه میزد، بعد از خوندن وصیت نامه از موندن منصرف شد و همراه بقیه راهی تهران شد
یک ماه از فوت خان گذشت و ما هم کم کم تو این روزها تصمیم به رفتن گرفته بودیم و اکثر کارها رو برای مهاجرت به شهر انجام داده بودیم و با مش غلام هم صحبت کردیم با خانواده اش تو این عمارت زندگی کنن و ازش مراقبت کنن و نزارن که خراب بشه
🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🌻#دلبرِ_زیبا🌻
#پارت۲۷۷
دو سه روز قبل از چهلم خان بابا دوباره خان ننه و همراه بچه هاش اومدن روستا ،تو اون چند روز حتی یک کلمه هم با من حرف نزد و بهم محل نداد ،در عوض محبتش رو به ارسلان و بچه هام چند برابر کرده بود و این حجم از قربون صدقه رفتن و محبت کردن از خان ننه بعید بود مگر
اینکه نقشه و حیله ای توی ذهنش باشه
سعی میکردم بهش فکر نکنم و با بقیه در تدارک مراسم چهلم باشم تا اون طوری که شایسته خان بابا هست برگزار بشه
بالاخره مراسم چهلم خان بابا به بهترین شکل برگزار شد و همه چی به خوبی تموم شد
یکی دو روز بعد از چهلم، ارسلان چند نفر از بزرگا و شیخ روستا رو جمع کرد و وصیت نامه خان رو دوباره خوندن، وقتی مش غلام و مش قربون متوجه شدند که هر کردم صاحب هزار متر زمین شدن به خاطر سخاوت خان بابا و از خوشحالی مثل بچه ها گریه میکردن و مدام از ارسلان و برادراش تشکر میکردن و برای شادی روح خان دعا میکردن
در آخر دوباره فاتحه ای نثار روح خان کردن و بعد از تسلیت دوباره خدا حافظی کردن و رفتن
چون مراسم خان با عید نوروز یکی شده بود .....
بقیه هم عجله ای برای رفتن نداشتن و تصمیم بر این شد که تکلیف دام و طیور مشخص بشه و ما هم بعد از سیزدهم نوروز همراه بقیه راهی شهر بشیم
تو این سیزده روز متوجه شدم هم برای خدیجه ،هم اسما خواستگار پیدا شده
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🌻#دلبرِ_زیبا🌻
#پارت۲۷۸
ولی خان ننه موکولش کرده به بعد از رفتن ما به شهر و جاگیر شدنمون و گذشتن یه مدت از مرگ خان بابا
خوشحال شدم که هر دو سرو سامان میگیرن و یه جورایی از شر خدیجه هم راحت میشدم
بالاخره همه چی همینجوری که میخواستیم تموم شد و وسیله هامون رو بار ماشین کردیم و راهی شهر شدیم
دل کندن از خانوادَمو اون روستاکه بیست و خورده ای سال از زندگیمو توش گذروندم بودم و بزرگ شده بودم برام سخت بود ولی برای آینده ی بچه هام چاره ای نبود و باید می رفتیم
بالاخره به شهر رسیدیم....
ماشین توی یه کوچه پر درخت و بزرگ نگه داشت ، پیاده شدیم ...
ارسلان درو باز کرد و وانت اسباب اثاثیه ها اومد تو، بچه ها با ذوق پریدن توی حیاط و منم پشت سرشون ،
چشمی توی حیاط چرخوندم جلوی روم یه حیاط تقریبا ۵۰ متری با یه حوض آبی وسط حیاط و یه باغچه کوچیک که گل و گیاه توش نبود ...
بعد یه زیر زمین که چند تا پله میخورد میرفت پایین و اینور حیاط چند تا پله و یه تراس بزرگ بود که منتهی میشد به خونه ای که روی زیر زمین بنا شده بود
🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
🌻#دلبرِ_زیبا🌻
#پارت۲۷۹
،سریع از پله ها رفتم بالا ، در باز بود و روبروم یه سالن پذیرایی بزرگ بود رفتم داخل، آشپز خونه با دوتا اتاق کنار هم قرار داشتن و همگی به بهترین شکل درست شده بود و خونه حسابی بزرگ و دلباز بود و به خاطر پنجره های بزرگی که داشت خیلی هم نور گیر بود و خیلی از فضای خونه خوشم اومد ...
بعد از دیدن خونه رفتم کمک ارسلان،وسیله ها خالی شده بود ماشین از حیاط رفت بیرون ،همینطور که محو تماشای حیاط بودم صدای خدیجه و خان ننه منو سر جام میخکوب کرد...
برگشتم خان ننه رو دیدم که به خدیجه گفت آینه و قرآن رو ببر بزار رو طاقچه
خدیجه هم بدون هیچ حرفی رفت سمت بالا
همینطور که با تعجب داشتم رفتن خدیجه رو نگاه میکردم....
رباب و اسما هم از راه رسیدن
خان ننه که تعجبم رو دید آروم طوری که ارسلان نشنوه گفت چیه ماتت برده
توی همه ی عمرت فکر نمیکردی از اون روستا پاشی بیایی شهر و تو همچین خونه ای زندگی کنی ، حرفی نزدمو و نخواستم اول کاری،تو خونه ی جدید دعوا مرافعه راه بیفته و خان ننه دوباره شروع کنه به داد و بیداد و مظلوم نمایی
جارو رو برداشتم و رفتم بالا...
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
🌻#دلبرِ_زیبا🌻
#پارت۲۸۰
شروع کردم به آب پاشی کردن و جارو زدن سالن
همینطور که داشتم کار میکردم به این فکر میکردم نکنه رباب و دختراش بخوان با ما زندگی کنن و دوباره روز از نو و روزی از نو شروع بشه و اون اتفاق های روستا شروع بشه
اگه قرار بود بعد از تحمل این سختی ها دوباره با رباب تو یه خونه زندگی کنم چه فایده ای داشت این همه جارو جنجال و حرف شنیدن و مهاجرت کردن به شهر
من میخواستم تو آرامش زندگی کنم و بچه هامو بدون دلهره و دلواپسی بزرگ کنم و آزادانه بزارم تو حیاط بازی کنن بدون اینکه هر لحظه به این فکر کنم مبادا کسی بلائی سرشون بیاره
تقریبا نظافت خونه تموم شده بود ،رفتم تو حیاط و ارسلان که با بچه ها مشغول تمیز کردن حوض و پر کردنش بود رو صدا زدم که کمک کنه و فرشها رو بیاره که پهن کنیم...
جلو تر از ارسلان ربابه اومد بالا و گفت ماهور جون یه کم انصاف داشته باش
بنده ی خدا ارسلان خان از صبح سر پا بودن ،هر کاری داشتی بگو منو دخترا بیاییم کمکت
بعد بدون اینکه منتظر واکنش من باشه خدیجه رو صدا زد و یکی یکی قالی ها رو بردن بالا، منم همینطور که به رفتار شک برانگیز این مادرو دختر نگاه میکردم چند تا وسیله برداشتمو پشت سرشون راه افتادم
مشغول پهن کردن فرشها شدم...
ربابه و خدیجه رفتن پایین ، هوا تاریک بود و گرسنگی حسابی بهم فشار آورده بود و دیگه نای کار کردن نداشتم،رفتم سمت آشپز خونه، اجاق گاز نداشتیم
🏴@kole_poshti
هدایت شده از 🎒کوله پشتی🎒
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
💝 این پست هر شب تکرار می شود...
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
💐💐💐💐
*یک فاتحه و آیت الکرسی ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع)و حضرت نرجس خاتون (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج) می نماییم*
*ای مولای ما ، ای امام ما یابقیت الله فی ارضه*
*به رسم ادب ،درآخرشب برای پدر و مادر* *بزرگوارتان هدیه ای فرستادیم*
*شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ایکریم*همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد♥️
🥰
*کاش صبح فردافرج مهدی زهراباشد* 🙏
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷