هدایت شده از 🎒کوله پشتی🎒
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به وقت رمان ❤️❤️
👇👇👇
🌸#چشمان_سیاه🌸
#پارت۵۰
با یک نفس عمیق حرفش را ادامه دادراستش منصور میخوام آیلار رو ازت خواستگاری کنم...بهش گفتم به محض اینکه برگردم میرم خواستگاریش اما.اما فکر کردم درستش اینه که اول تو رو در جریان بذارم.سکوت کرد.منصور هم ساکت بود.دقایقی که گذشت.سیاوش هر لحظه منتظر بود سخنی از منصور بشنود.اما او چیزی نمی گفت.سیاوش وقتی جوابی از او نگرفت خیره نگاهش کردمنصور سر تکان داد: ها؟سیاوش همچنان خیره اش بود منصور باز سر تکان داد: ها چیه چرا اینجوری نگاه می کنی؟سیاوش که فکر می کرد منصور از همه چیز خبر دارد از رفتار او متعجب بود با تردید پرسید: نمیخوای چیزی بگی؟منصور با خونسردی تیکه به نرده های پشت سرش داد و گفت چی بگم.گفتی میخوام در جریان بذارمت.گذاشتی دیگه ؛من که عروس نیستم ازم منتظر جوابی،سیاوش با خنده مشتی توی بازویش کوبید و گفت واقعا که خُلی.منصور با عصبانیت ساختگی گفت: هووی چیکار می کنی؟ این روزا دستت خیلی هرز میره ها دختر بهت نمیدما حواست رو جمع کن..خیابان گردی شان تا شب ادامه داشت حاصلش شده بودیک عطر فرانسوی زنانه ملایم ،یک لباس شب زیبا که سیاوش در ذهنش برای مراسم عقدشان خرید و کفش مناسب همان لباس.البته سیاوش همان شب برای پدر و برادرش هم سوغاتی تهیه کرد منصور هم کمی خرید کرد و به اصرار سیاوش برای جمیله هم یک کفش به عنوان سوغاتی خرید.سیاوش همچنان قصد گردش داشت اما غرغر های منصور روی مغزش رژه می رفت داشت تسلیم مردک میشد. که چشمش به مزون لباس عروس آن طرف خیابان و لباس عروس بی نهایت زیبایی که در ویترین بود افتاد.مچ منصور را گرفت و بی توجه به فحش هایش آن سوی خیابان رفت.منصور غرولندکنان گفت :میشه دقیقا بگی این لباس برای کی میخوای ؟برای ننه من ؟سیاوش با خنده گفت :ننه ات چرا ؟وقتی خواهر به اون خوشکلی داری ؟منصور چپ چپ نگاهش کرد.و باز تصنعی عصبانی شدببینم امشب یک کاری می کنی دهنت گل بگیرم ؟یا همینجا خفه ت کنم ناکام از دنیا بری.سیاوش بی اهمیت به حرفهای پسر عمویش وارد مغازه شد.لباس را در خواست کرد.فروشنده که قیمت را گفت منصور سوت کشید و رو به سیاوش گفت :بابا بی خیال چه خبره این همه میخوای پول این لباس بدی.اما لباس حسابی چشم سیاوش را گرفته بود.هر وقت به شب عروسیش با آیلار فکر می کرداو با همچین لباسی پیش چشمانش نمایان میشد.حالا انگار تکه ای از رویایش پیش چشمانش بود.منصور گفت :اصلا بخر .خوش به حال من هم میشه .شب عروسیم با ریحانه میگم همین لباسو بپوشه دیگه پول خرید نمیدم.سیاوش سر تکان دادبه همین خیال باش .این فقط مخصوص آیلاره.چند دقیقه بعد وقتی با جعبه بزرگی از مزون خارج شدند.سیاوش رو به منصور گفت :از لحظه ی که لباس عروس خریدم یک حسی دارم .انگار یک غم نشسته رو قلبم.منصور خندید و گفت غم از دست رفتن پولیه که بابتش دادی خره.سیاوش نگاهش را به منصور داد و گفت شوخی نمی کنم منصور .حالم یک جوریه..کاش تلفن بود یک زنگ میزدم..نمیدونم کی قراره برای اون خراب شده دکل مخابرات و موبایل بزنن.منصور جعبه بزرگ را از پسر عمویش گرفت و گفت :چته سیاوش ،انگار واقعا ریختی به هم ..سیاوش همانطور که به رو به رو خیره بود گفت :اگه یک چیزی بهت بگم نمیخندی بهم ؟منصور منتظر نگاهش کرد و سیاوش متفکر گفت :من دیشب آیلار توی خواب دیدم .یک لباس عروس تنش بود وسط آتیش ایستاده بود لباسش داشت می سوخت خودش فقط به من نگاه می کرد.از چشماش اشک می ریخت و لب هاش می خندید دستش دراز کردسمت من تا از وسط آتیش بکشمش بیرون یکنفر دستشو گرفت ولی من نبودم .دست من بهش نرسید منصوراز وسط آتیش کشیدش بیرون
دیگه لباسش نمی سوخت.ابرو بالا انداخت و گفت خیلی خواب عجیبی بود. منصور سر بالا انداخت و گفت از بس دیشب غذا خوردی .شکمت سنگین بوده خواب آشفته دیدی .چقدر گفتم انقدر نخور.سیاوش که هنوز غرق فکر کردن به خوابش بودو البته با آن خواب حس خوبی نمی گرفت با تعبیر منصور دلش را به بی تعبیر بودن خوابش خوش کردلبخند کم رنگی بر لب نشاند و گفت :آره احتمالا همینطوره که تو میگی.منصور کیسه های خرید را در دستش جابه جا کرد و گفت :حالا یک ذره تند تر بیا دستم افتاد .چه خبره بابا داری کل خرید عروسیت همینجا می کنی هاسیاوش با خنده گفت :برای تو که بد نمیشه . بعد آیلار ریحانه جونت می پوشه .البته اگه بهت روی خوش نشون بده با صدای بلند خندید.توی اتاق نشسته بود.با دستی گچ گرفته که آویزان گردنش بود.پشت پنجره نشسته و با صورتی ماتم زده خیره باغ جان سپرده به پاییز شد.حال و روز باغ با حال و روز زندگیش شباهت زیادی داشت.ناامید ،بریده ، خسته.لیلا بدون در زدن وارد اتاق شد.آهسته و با گام هایی بی انگیزه به سمتش رفت کنارش نشست و دست سالمش را گرفت و زمزمه کرد: خوبی؟حتی پوزخند هم نزد مردگان مگر پوزخند میزنند؟
🌸#چشمان_سیاه🌸
#پارت۵۱
لیلا در سکوت کنارش نشست و مشغول نوازش انگشتانش شد.چشمان خسته از بی خوابی شب های طولانی اش را بست و قطره ای اشک از میان چشمان بسته اش بیرون افتاد.بیست وپنج روز از رفتن سیاوش می گذشت.چند روزی هم میشد که به عقد علیرضا در آمده بود.عدد روزهایش را نمی دانست فقط می دانست چند شب و چند روز از آن واقعه گذشته او هنوز نمرده.هنوز هم نفس می کشید و زندگی ادامه داشت.می دانست سیاوش همین روزها بر میگردد.برمیگردد و با کابوسی که روزهاست واقعیت زندگیشان شده روبه رو میشود.چند تقه به در اتاق خوردثانیه ای بعد مازار همراه مادرش وارد شد.او عادت نداشت زود به زود به مادرش سر بزند حتما این روزها به هوای حامله شدن هوایش را داشت.دیگر از مازار بدش نمی آمد.مگر چه کرده بود بیچاره؟فقط چشمان عروسک دوست داشتنی اش را کور کرد.موهایش را آتش زد ودست و پایش را کند.در دنیایی نوجوانی اش شاید حسادت کرد.شاید او هم آیلار را در از دست دادن مادرش مقصر می دانست.فکر می کرد دخترک میخواهد صاحب مادرش شود.اینگونه داشت انتقام می گرفت. این روزها نزدیکانش با او خیلی بدتر کرده بودند.عزیزش را گرفتند .قلبش را شکستند .دستش را شکستند.تمام وجودش زیر ضربه هایشان زخمی شد.به چشمان آبی مازار نگاه کرد مثل چشمان عروسکش بود همان ها که کورشان کرد.اما دیگر از او بدش نمی آمد مازار رو به رویش نشست. به دخترک خسته و رنگ پریده رو به رویش خیره شد.عادت به دیدن آیلار در این حالت نداشت.هر وقت او را ملافات کرده بود؛ خشمگین و طلبکار دیدیش.پرسید: آیلار خوبی؟دست میان موهای سیاهش فرو کرد از دیدن دخترک بدخلق همیشگی در این حال کلافه بود.با ناراحتی گفت :آیلار..ببخشید اگه مزاحمت شدم.اومدم یک حالی ازت بپرسم.آیلار سعی کرد لبخند بزند. برای اولین بار حس کرد دوستش دارد.از کل فامیل و آشنایان او تنها کسی بود که برای احوال پرسی به دیدنش آمد.لبخند بر لبانش نقش نبست.اما صدای خسته اش به گوش مازار رسید وقتی که گفت:خیلی لطف کردی خوشحال شدم از دیدنت تو تنها کسی هستی که برای دیدنم اومدی.آخرین جمله اش را که گفت باز اشک از چشمانش چکید.آدم ها وقتی وسط مشکلات قرار می گیرند وقتی مصیبت سرشان نازل میشود توقعشان از مردم بالاتر می رود.یکی که می آید همدردی اش را،همراهی اش را نشانشان می دهد دلگرم میشوند.از اینکه حس می کنند دیگران هوایشان را دارند حالشان قدری بهتر میشودآیلار بابت تمام سالهای که از مازار و مادرش متنفر بود تاسف خورد.آنها لااقل از خویشانش بهتر بودند.جمیله با دستپاچگی گفت:آیلار جان اگه کسی نیومد دیدنت چونکه نخواستن مزاحم استراحتت بشن،آیلار پوز خند زد.پس مُردگان هم پوزخند میزند و گفت: نیومدن چون که یک دختر هرزه ارزش دیدن و احوال پرسی نداره.سر مازار با درد خم شد.اما چند ثانیه بعد مستقیم به چشمهای آیلار نگاه کرد و گفت: هیچ کس به پاکی تو شک نداره آیلار.محکم و با تمام اطمینانی که داشت این جمله را گفت آیلار انگار سنگ صبور پیدا کرده بود با چشمانی گریان نگاهش کرد و گفت:چرا نزدیکترین کسانم شک کردن. بابام، عموم، عمه ام.لیلا دست سرد آیلار را فشرد و گفت:چرا با خودت این کارو می کنی آیلار؟چرا خودت رو اذیت می کنی؟ما همه میدونیم که تو مثل برگ گل پاک.حال آیلار اما خراب بود.بی آبرویش را کف کوچه هوار کشیده بودند.غرورش له شده بود.با دیدن مازار و آمدن او برای احوال پرسی هم حالش خوب بود هم بد.آمدنش از طرفی انگار نیامدن فامیل را به صورتش کوبید.و از طرفی هم اینکه آمده بود تا بگوید پاکی او را باور دارد برای خودش کمی از حجم بی آبرویش می کاست.مازار با همان چشمان آبی خیره اشکهای غلتان آیلار با آرامشی که سعی می کرد
به آیلار هم منتقل شود گفت: همه چی درست میشه.. .روزهای بد تموم میشن.غصه نخور.من فکر می کردم خیلی قوی تر از این حرفها باشی.چند ثانیه سکوت کرد و بعد گفت: صبر کن ببینم، اون دختر جسوری که سر چشمای یک عروسک میخواست چشمای منو از کاسه در بیاره کجاست؟و خودش لبخند زد پس یادش بود؟آیلار هم با یاد آوری آن روز میان گریه لبخند زد.همان چاقوی که مازار با آن چشمان عروسکش را کور کرده بود به دست گرفت.به سمت پسرک درشت هیکل که گوشه حیاط بغ کرده بود رفت.برایش مهم نبود که او هم بابت از دست دادن مادرش غمگین است.مغز کوچکش به این چیزها قد نمیداد.او فقط داغ دار عزیز ترین عروسکش بود.
رو به رویی مازار ایستاد و گفت: چرا عروسکمو کور کردی؟مازار تخس گفت: دلم خواست .فقط خدا می داند چقدر از تکه تکه کردن اسباب بازی محبوب دخترک لذت بردانگار انتقامش را از خانواده بابت گرفتن مادرش گرفته بود.آیلار چاقو را بالابرد و گفت: منم چشمای زشت تو رو در میارم.
🌸#چشمان_سیاه🌸
#پارت۵۲
مازار که لذت انتقامش برای همان لحظه بودوهنوز هم غصه از دست رفتن مادرش وجدایی از او را داشت. دست روی سینه آیلار گذاشت؛ او را روی زمین هل داد. و بی توجه به دخترک گریان میان گل ولای رد شد و رفت تا در گوشه ای خلوت تر با داغ خود بسوزد و بسازد.سیاوش و منصور رسیدند.آمدنشان را خبر نداده بودند.هر دو دلتنگ خانواده هایشان بودند.مستقیم به سمت خانه هایشان رفتند.سیاوش بی سر و صدا از حیاط گذشت وارد سالن شد و صدا زد: آهای اهالی خونه کجایین؟ مامان کجایی؟ بدو بیا شاه پسرت اومده.پروین زودتر از هر کسی خودش را به سیاوش رساند و با شوق پسرش را به آغوش کشید.سرش را که روی شانه سیاوش گذاشت اشک از چشمانش جاری شد.دلتنگ بوده اما بد نمیشد اگر سیاوش کمی دیرتر می آمدو کابوسی که قرار بود با آن رو به رو شود کمی دیگر به تاخیر می افتاد.دو،سه روز دیگر هم خوشحال زندگی می کرد.دو ،سه روز دیرتر غصه هایش شروع میشدند.دو.سه روز دیرتر داغ عشق بر قلبش می نشست.لیلا و افشین هم آنجا بودند.سیاوش از آغوش مادرش که جدا شد و خواست خواهرش را به آغوش بکشدمتوجه چشمان اشکی مادرش شد و گفت: قربونت برم گریه چرا؟سفر قندهار که نبودم.پروین تلخ لبخند زد.لیلا محکم تر از همیشه برادرش را در آغوش کشید.پروین با گوشه روسری اشک هایش را پاک کرد.لیلا که به آغوش سیاوش رفت لبخند زد و گفت:رسیدن بخیر داداشم.سیاوش روی موهای خواهرش را بوسیدو او را محکم در آغوش فشرد. با افشین دست داد.دور هم که نشستندسیاوش جرعه ای از لیوان شربتش را نوشید.گفت بابا و علیرضا کجان؟پروین پاسخ دادعلی رفته مزرعه.بابات هم میاد.سیاوش پرسیدناهید کجاست؟پروین رفته خونه مادرش، سیاوش با لبخندگفت برای فسقل اونم چندتا تیکه لباس خریدم.لیلا سر پایین انداخت و با ناراحتی گفت: این یکی هم نموند سیاوش،دو سه روز بعد رفتن شما سقط شد.سیاوش غمگین سر تکان داد و گفت :آخی بیچاره علیرضا وناهید...سربلند کرد و با هراس گفت مامان نکنه بابا ناهید از خونه بیرون کرده؟پروین دستپاچه بشقاب میوه را به دست پسرش داد و گفت: بخور مادر گلوت تازه شه خسته راهی.واسه این حرفا وقت زیاده.سیاوش به خواهرش نگاه کرد حسی که در چشمهای خواهرش بود را نمی شناخت.سر تکان داد گفت: آره لیلا؟ بابا فرستادتش خونه مادرش؟لیلا همه تلاشش را برای بغض نکردن می کردگفت:نه داداش خودش رفته.سیاوش باز پرسید: خودش رفته؟! چرا؟لیلا لبخند تلخی بر لب نشاند با علیرضا دعواشون شد اونم جمع کرد رفت.مرد جوان باز پرسید: ناهید و علیرضا دعواشون شد؟در حدی که ناهید جمع کرد رفت؟! این دوتا که خیلی با هم خوب بودن مگه میشه!همه سکوت کردند. سیاوش فهمید اتفاق خوبی نیفتاده.پروین دوباره بشقاب میوه را دست پسرش داد و گفت: بخور مادر، از راه نرسیده پیگیر ناهید شدی. حالا بعدا درباره اش حرف می زنیم.سیاوش به اعضای خانواده اش نگاه کرد. نگران ناهید و علیرضا بود.اتفاقی که افتاده بود فراتر از گفته های مادر وخواهرش بود.اینبار رو به افشین گفت: اینا چرا دارن نصفه، نیمه حرف میزنن اتفاقی برای ناهید و علیرضا افتاده ؟افشین سر تکان داد و گفت: راستش اینه که بابات میخواد برای علیرضا زن بگیره.سیاوش پوز خندی زد و گفت:اینکه حرف جدیدی نیست.بابا همیشه این حرف رو میزنه.لیلا سر تکان داد و گفت: اما اینبار قضیه جدیه داداش.سیاوش جدی پرسید: واقعا؟ یعنی بابا تصمیمش قطعیه؟افشین سر تکان داد انقدر جدی که عقد کردن.سیاوش تند سر بلند کرد و گفت عقد کردن!پس چرا میگین میخواد زن بگیره؟خوب بگین زن گرفته!افشین سکوت کرد و سیاوش ادامه داد: آخه بابا چیکار به این دوتا داره؟ داشتن زندگیشون رو می کردن. وقتی خودشون اینطوری راضی هستن.پروین با غم سر تکان داد و گفت:چی بگم مادر آتیش زد به زندگی بچه هام،سیاوش متوجه معنی حرف مادرش نشدو دوباره پرسید:حالا کیو براش گرفتین؟ خوشحالم که نبودم؛ دیدن ناهید توی اون شرایط مسلما اتفاق خوبی نبود.غم به سینه لیلا هجوم آورد و گفت:اتفاقا داداش کاش تو بودی. اگه تو بودی خیلی اتفاقات نمی افتاد.باز هم متوجه معنی حرف لیلا نشدوگفت: بیچاره داداشم، بیچاره ناهید، دل هردوشون شکست.لیلا آه کشید و گفت: این وسط فقط دل اونا نبود که شکست. کسایی دیگه ای هم دل شکسته شدن.سیاوش خیره به خواهرش پرسید: مگه کیو براش گرفتین؟ دختره راضی نبود؟اشک لیلا چکید:غریبه نیست داداش ...نه، دختره اصلا راضی نبود از بچگی کس دیگه ای رو می خواسته.سیاوش با تاسف سر تکان داد: بیچاره دختره، بیچاره علیرضا!لیلا توضیح دادالبته خود علیرضا مقصر بود با ندونم کاریش همه رو به دردسر انداخت.سیاوش پرسید:ماجرا چیه لیلا ؟واضح حرف بزن بفهمم چی میگی ؟دختره کیه من می شناسمش؟اشکهای لیلا روان بود پاسخ داد :آره می شناسیش .گفتم که غریبه نیست ...
🎒@kole_poshti
هدایت شده از 🎒کوله پشتی🎒
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
💝 این پست هر شب تکرار می شود...
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
💐💐💐💐
*یک فاتحه و آیت الکرسی ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع)و حضرت نرجس خاتون (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج) می نماییم*
*ای مولای ما ، ای امام ما یابقیت الله فی ارضه*
*به رسم ادب ،درآخرشب برای پدر و مادر* *بزرگوارتان هدیه ای فرستادیم*
*شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ایکریم*همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد♥️
🥰
*کاش صبح فردافرج مهدی زهراباشد* 🙏
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
4_5816427660670145635.mp3
4.61M
🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟الهی ! بنواز مرا ... همچون نسیمی که بر گندمزار میدمد ... همانند مادری که میخواند سرود لالایی که کودکش آرام بخوابد ... که مبادا دچار کابوس شود...
اما نه ... مرا ببخش ... تو از آن مادر هم برای من مهربانتری ... تو کجا و نسیم کجا ؟؟؟
تو با عطر بی نیازیت ... تمام مرا معطر کردی تا کلام خطا بر زبان نیاورم ... زیرا کلام، دروازه ورود خیر و شر به جهان درون منست .... تمام راههای رستگاری را بر من مرحمت کردی ...به من درس صبوری آموختی.... و گفتی :
" إِنَّ اللَّهَ مَعَ الصَّابِرِينَ"
خدا با صابران است...
🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟
🎒@kole_poshti