7.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😍کارتون نوستالژی و خاطره انگیز میتی کومان
🎒@kole_poshti
بعد از فوت آقا ی تختی،ثبت احوال به خود اجازه نداد
شناسنامه جهان پهلوان تختی را باطل کند
تختی زنده است
پهلوانان نمیمیرند
🎒@kole_poshti
4_5811901160277153157.mp3
9.87M
🎙معین
🎼هزار و یک شب𝄠
🎒@kole_poshti
#داستانک
روباه
در هنگام طلوع خورشید روباهی از لانه اش بیرون آمد و با حالتی سراسیمه به سایه اش نگاه کرد و گفت : امروز شتری خواهم خورد! سپس به راه خود ادامه داد و تا ظهر به دنبال شتر گشت.آنگاه دوباره به سایه اش نگریست و گفت : آری ! یک موش برای من کافی است.
👤جبران_خليل_جبران
🎒@kole_poshti
هدایت شده از 🎒کوله پشتی🎒
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به وقت رمان ❤️❤️
👇👇👇
🌸#چشمان_سیاه🌸
#پارت۱۴۱
یکی از اون ها رو چرا بهت نمیده؟آیلار لیوانش را به دست گرفت و گفت: اتفاقاً بهم گفت از ارث علیرضا هر چی مونده با مهریه ام تمام و کمال بهم میده؛ ولی من گفتم چیزی نمیخوام. اینم که دست گذاشته روی باغ تو، سر اینه که می دونه من اینجا رو خیلی دوست دارم.مازار با نگاهش در باغ چرخی زد و گفت: حق هم داری؛ اینجا خیلی قشنگه و دوست داشتنیه. پآیلار هم مثل مازار نگاهش را در باغ گرداند و گفت: فکر کنم چند روز باید کارم رو تعطیل کنم تا مزاحم تو نباشم.مازار ابرو در هم کشید و متفکر گفت: مزاحم من چرا؟آیلار پاسخ داد: خوب چند روز اومدی استراحت کنی.مازار گفت: خب تو چیکار به استراحت من داری که بخوای مزاحمم بشی؟ من میرم پیش مامان؛ تو باخیال راحت به کارت برس.آیلار گردنش را کج کرد و گفت: آخه فکر کنم اینجا راحتتری؛ نمیخوام اذیت بشی.مازار تکیه اش را به پشتی صندلی داد و گفت: من اهل تعارف نیستم؛ خونه پیش مامانم خیلی هم راحتم.آیلار لبخندی زد و گفت: باشه ممنون… راستی صبح که مامانت اومد نگفت تو امروز میای؟ همیشه تا خبر اومدنت رو بهش میدی دیگه از ذوقش روی پا بند نیست.مازار گفت: نگفتم بهش که دارم میام؛ خواستم این بار سوپرایزش کنم.غذایشان که تمام شد؛ مازار در باغ کمی قدم زد. و از زیبایی باغ و هوای بی نظیرش که حتی در روزهای مرداد ماه هم زیاد گرم نبود لذت برد.آیلار هم میز را جمع کرد؛ آشپز خانه را هم مرتب کرد. وسایلش را برداشت تا برود؛ شاید مازار بخواهد حداقل این نصف روز را در باغ خودش استراحت کند.به سمت انتهای باغ جایی که مازار ایستاده بود رفت و گفت: مازار من دارم میرم؛ توی یخچال میوه هست. چای و قند هم توی کابینت بالای گازه، قهوه هات هم کنار ظرف چای، من اصلاً بهش دست نزدم..مازار حرف دخترک را قطع کرد و گفت: داری میری خونه؟آیلار گفت: آره برم دیگه.مازار آهسته گام برداشت و گفت: باشه پس با هم بریم؛ فقط قبلش من یک زنگ به مامان بزنم.آیلار کنارش گام برداشت و گفت: من فکر کردم میخوای استراحت کنی، بعد بری.مازار سری تکان داد و گفت: نه دلم برای امید خیلی تنگ شده؛ تنهایی هم اینجا کاری ندارم.هر دو با هم وارد ساختمان شدند؛ مازار گوشی را برداشت و شماره جمیله را گرفت. صدای گوشی طوری بود که آیلار هم حرفهای جمیله را می شنید. تا جمیله جواب داد مازار گفت: سلام بر دوست داشتنی ترین مادردنیا.تا جمیله جواب داد، مازار گفت: سلام بر دوست داشتنی ترین مادر دنیا!بلافاصله صدای قربان صدقه های جمیله به گوش رسید: سلام مادر به فدای صدات؛ خوبی عزیزم؟مازار با لبخندی که روی لبهایش نشسته بود، گفت: صدبار نگفتم من محاله صدای تو رو بشنوم و خوب نباشم.جمیله گفت: الهی قربونت بشم مادر، چه خبر؟ چیکار می کنی؟مازار پاسخ داد: والله اومدم یک سر به باغم بزنم.جمیله چند دقیقه سکوت کرد؛ سپس با هیجان گفت: اینجایی مادر به فدات؟ پاشو بیا قربونت برم که دلم خیلی برات تنگ شده.مازار خندید و گفت: یک جوری میگی انگار یکساله همدیگه رو ندیدیم؛ همین یک ماه پیش اینجا بودم که... حالا بگو ببینم نهار چی درست کردی؟جمیله پاسخ داد: فسنجون درست کردم مادر؛ بخدا یادت بودم گفتم مازارم فسنجون خیلی دوست داره.مازار دوباره خندید و گفت: مازارت که همه غذا ها رو خیلی دوست داره... پس سفره رو بنداز که دارم میام.آیلار متعجب به مرد جوان مقابلش نگاه کرد؛ او همین الان یک پرس کامل غذا خورده بود. مازار که گوشی را گذاشت آیلار با همان تعجب که همچنان روی صورتش بود گفت: واقعاً میخوای دوباره غذا بخوری؟مازار سوئیچ را از روی میز برداشت و گفت: آره؛ واسه چی اینقدر تعجب کردی؟آیلار با صورتی که هنوز حالت تعجبش را از دست نداده بود، گفت: همین الان غذا خوردی!مازار به سمت در خروجی گام برداشت و گفت: اون که حکم صبحونه رو داشت. پیشنهاد می کنم تو هم بیا؛ فسنجون های مامان رو دست نداره.آیلار در حالی که به مازار که در حال قفل کردن در سالن بود نگاه می کرد گفت: والله من دیگه برای هیچی جا ندارم؛ ماشاالله به اشتهای تو!سوار ماشین شدند؛ بوی قهوه تمام ماشین را پر کرده بود.معلوم بودمازاردرمسیر حسابی ازخجالت خودش در آمده و چند فنجانی قهوه خودش را مهمان کرده.مازار استارت زدوخیره مسیر پیش رویش گفت سیاوش خیلی آشفته به نظر می رسید.دربارهی موضوع خاصی حرف می زدین که من رسیدم؟آیلار کمی شیشه را پایین داد و گفت: دربارهی همه چی حرف می زدیم؛ علیرضا، عمو، سحر..مازار نگاه کوتاهی به دخترک کنار دستش انداخت و پرسید : از زن و زندگیش راضیه؟آیلار از پنجره به منظره بیرون نگاه کرد؛ پاسخ داد: سیاوش بعد مرگ علیرضا خیلی به هم ریخته؛ سر قهرش با علیرضا خیلی ناراحته و از خودش شاکیه.مازارگفت خب البته این جواب سوال من نبود؛ من از زن و زندگیش پرسیدم نه حالش!
🌸#چشمان_سیاه🌸
#پارت۱۴۲
مازار داشت با امید بازی می کرد؛ جمیله هم در حال چیدن سفره بود. مازار پرسید: محمود کجاست، برای غذا نمیاد؟جمیله با ظرف های خورشت از آشپزخانه بیرون آمد و گفت: نه مزرعه اس؛ یکی از کارگرها رو فرستاد غذا دادم برد.رو به روی پسرش نشست؛ امید را برداشت و گفت: بده به من تا بتونی راحت غذا بخوری.مازار یک قاشق از فسنجان را روی برنج ایرانی خوش عطر دست پخت جمیله ریخت و گفت: چه خبر؟ اوضاع اینجا رو به راهه؟جمیله سر تکان داد و گفت: بد نیست؟ تو چه خبر؟ بابات خوبه؟مازار سر تکان داد.خوبه؛ اونم سرگرم کار و زندگیه.جمیله گفت: بی معرفت حالا دیگه اول میری باغ؟مازار به مادرش نگاه کرد؛ لبخندی زد و گفت: تازه غذا هم خوردم.جمیله با عشق به پسرش نگاه کرد و گفت: الهی مادر به فدای دل بی قرارت بشه.مازار با محبت به مادرش نگاه کرد و گفت :خدا نکنه؛ چرا خودت هیچی نمیخوری نشستی منو نگاه می کنی؟جمیله در سکوت به پسرش نگاه کرد و چیزی نگفت؛ مازار به مادرش نگاه کرد و گفت: چیه؟جمیله با جدیت گفت: منتظرم خودت حرف بزنی! مازار قاشق و چنگال را در بشقاب گذاشت و با کلافگی گفت: هنوزم چشماش خونه خراب کنه لامذهب!جمیله دستی به صورت پسرش کشید و گفت: چرا به دل خودت ظلم می کنی مادر؟ چرا با دلت راه نمیای؟ برو باهاش حرف بزن قربونت برم.مازار یک لیوان آب برای خودش ریخت و گفت: خواستگاری از زنی که در عده وفات شوهرشه به لفظ صریح شرعاًحرامه مادر من.جمیله با بی حوصلگی گفت: خیلی خب به لفظ صریح نگو آقای وکیل؛ ولی غیر مستقیم بهش برسون که دلت باهاشه... فکر می کنی نمی فهمم چقدر بی قراری؟ توی مراسم علی اونقدر که نگران حال آیلار بودی من می ترسیدم یک بلایی سر خودت بیاد؛ از وقتی که شوهرش مرده هربار زنگ زدی ده بار حالشو از من پرسیدی... اون دفعه گفتم برو بهش بگو گفتی دلش با من نیست؛ هر بار که اومدی اینجا و با سیاوش دیدیش حال خرابتو توی چشمات دیدم... حالا که دیگه خود خدا هم داره واسه دلت یک کارهایی می کنه تو کوتاه نیا..مازار در سکوت به ظرف غذایش خیره شد؛ جمیله گفت: شنیدم شب چهلم علیرضا محبوبه یک آبرویی ازش برده که بیا و ببین؛ دوباره کردش حرف دهن مردم… بهش گفته تو خاطر خواه سیاوش بودی و اون شبم باهاش قرار داشتی؛ بهش گفته تمام وقتی هم که زن علی بودی چشمت دنبال برادرش بوده.دستان مازار مشت شد و گفت: یکی اونجا نبود بزنه تو دهنش؟جمیله پاسخ داد: والله اینجور که شنیدم شعله جوابشو داد؛ اون شب امید حالش خوب نبود، من زود برگشتم. خودم نبودم اما یک چیزایی شنیدم؛ میدونی من ترسم اینه که مثل اون بار که سر حرف مردم مجبور شد زن علی بشه، اینبار هم بخاطر حرفهای اون شب محبوبه مجبورش کنن زن سیاوش بشه!مازار با دقت به صورت مادرش نگاه کرد و گفت: فکر می کنی اگه ازش بخوان قبول می کنه؟جمیله خودش را مشغول ریختن خورشت روی برنج مازار کرد و گفت: چی بگم؟ نمیدونم بهخدا..یکدفعه سرش را بلند کرد و قاشق را به سمت مازار گرفت و گفت: ولی این دفعه اگه شانستو امتحان نکنی ازت نمی گذرم... حتی اگه مطمئنی که آیلار سیاوشو انتخاب می کنه بازم باید بری بهش بگی؛ به جان خودت مازار اگه تو نری بگی خودم میرم بهش میگم!لبخندی روی صورت درهم مازار نشست و گفت: قربون دل نگرانت بشم که بیشتر از خودم به فکرمی.جمیله بشقاب را بیشتر به سمت مازار کشید و گفت: بخور تا سرد نشده.مازار دوباره قاشق و چنگال را به دست گرفت و گفت: امروز وقتی که رفتم سیاوش پیشش بود... منو که دید حس کردم عصبی شد؛ کلافه بود، انگار از اینکه رفته بودم ببینمش خوشش نیومد!جمیله سینه اش را در دهان امید که سر و صدایش بلند شده بود گذاشت و گفت: خوشش نیومد که نیومد! تو یکبار بخاطر اون کنار رفتی؛ قرار نیست بازم همین کار و بکنی... بهتره یادش هم بمونه که اون زن داره؛ بانو می گفت شب چهلم وقتی محبوبه اون حرفها رو بار آیلار کرد،صورت شریفه مادر سحر رو باید می دیدی! از چشماش آتیش می ریخت؛ یک جوری بهت زده به محبوبه و آیلار نگاه می کرد. زن بیچاره اصلاً باورش نمیشد که سیاوش عاشق سفت و سخت آیلار بوده؛بخدا حالش یک جوری بود من گفتم همین امشب دست دخترشو می گیره می بره. ولی نبرد! این یعنی چی؟ یعنی اینکه میخواد دخترش زندگی کنه.اونوقت سیاوش اگه هنوز چشمش دنبال آیلار باشه می خواد با زنش و خانواده اش چیکار کنه؟مازار دوباره با غذایش مشغول شد و گفت: یک جوری میگی من بخاطر سیاوش از آیلار گذشتم انگار ما با هم دوئل کردیم؛ من فقط وقتی دیدم دل آیلار با سیاوشه دیگه چیزی نگفتم.جمیله گفت: خوب اشتباهت همین بود دیگه؛ بخدا تو از سیاوش عاشقتری! تو چند ساله پای این دختر نشستی؟مازار متعجب از جملات مادرش گفت: چرا اینجوری میگی مادر من؟