eitaa logo
🎒کوله پشتی🎒
1.2هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
3 فایل
کوله پشتی کانالی پر از کلیپ ، موسیقی ،مداحی ، آشپزی ، موزیک و ...هر آنچه لازم است برای یک سفر در دنیای مجازی و به دور از هیاهوی دنیا و‌زندگی تقدیم نگاه زیبای شما 😍😍😍 من اینجام 👇 @aAzar700
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸 این دختر از اون شب لعنتی به بعد، توی کابوس زندگی کرده… همش رنج و عذاب و تهمت و نیش و کنایه!بالاخره نگاهش را از گشت و گذار در باغ گرفت و مستقیم به صورت برادرش با آن لبخند گرم دوخت و گفت: طلاقش بده بذار از این خونه بره. بذار از شر ما و دردسرهایی که براش درست کردیم، زخم هایی که بهش زدیم، راحت بشه.بفرستش بره دنبال زندگیش... اون اینجا و توی این خونه، کنار آدم های این خونه آینده ای نداره... به جبران بدی هایی که در حقش کردیم طلاقش بده.علیرضا سرش را پایین انداخت.سکوتش چه معنایی داشت خدا می داند.سیاوش دستی بر شانه برادرش زد و گفت: به حرف‌هام فکر کن؛ اون دختر گناه داره و از کنار برادرش رد شد و رفت؛ سیاوش وارد اتاق شد. سحر به استقبالش آمد؛ با چشمان نگران خیره اش شد و گفت: سلام؛ خسته نباشی. کجا رفتی چند ساعته؟سیاوش لبخند مهربانی به روی همسر نگرانش زد. این دختر ترسیده بود؛ از ویران شدن زندگی سست پایه اش می ترسید. سیاوش دستش را روی صورت او گذاشت؛ او همسرش بود و برایش ارزش و احترام قائل بود. نه اینکه دلش بسوزد یا احساس ترحم کند؛ سحر دختری نبود که در حقش ترحم کند.او زنی زیبا بود که فقط یک عیب جزئی در بدنش داشت، عیبی که هر انسان دیگری ممکن بود داشته باشد، زیبایی و مهربانی و البته کدبانو بودنش به اندازه ای بود که عیب پایش به چشم نیاید. قبل از سیاوش هم خواستگاران بسیار خوبی داشت؛ پس ترحم برانگیز نبود!همانطور که گونه لطیف سحر را نوازش می کرد گفت: رفتم یک دوری زدم... یک سری هم به خواهرم زدم... یک چای هم با مادرزن و پدر زنم خوردم؛ با یک شیرینی خوشمزه‌ی مامان شریفه بپز . دلت بسوزه!سحر فهمید سیاوش رفته تا با خواهرش حرف بزند اما به روی خودش نیاورد و با لب‌های آویزان گفت: چرا من‌و نبردی، منم مامان و بابام رو ببینم؟سیاوش خندید و گفت: گریه نداره که فردا می برمت ببینیشون؛ یک جوری لب و لوچه ات‌و آویزون کردی انگار کیلومترها فاصله داریم. دیگه این دو قدم راه که غصه خوردن نداره!صبح روز بعد آیلار از خانه خارج شد؛ مقصدش باغ مازار که این روزها برایش حکم محل کار و البته بهشت را داشت، بود. میانه های راه علیرضا هم به او پیوست و با هم، هم قدم شدند. علی شب گذشته را در اتاق آیلار، در همان جای قبلی و با همان فاصله گذرانده بود.ناهید هم تا دم دم های صبح بیدار ماند و اشک ریخت؛ خودش را بابت ندانم کاری و دهن لقی اش لعنت کرد و از دست مادرش که هر روز بیشتر تیشه به ریشه زندگیش می زد، بدجور عصبانی بود.رفتن علیرضا را همراه آیلار دید؛ با خودش فکر کرد یعنی باید چمدانش را ببندد و از آن خانه برود و میدان را برای آیلار باز بگذارد؟علیرضا و آیلار به باغ مازار که رسیدند؛ از هر دری صحبت کرده بودند، جز آن مطلبی که علیرضا برای گفتنش با آیلار هم قدم شده بود.مقصد علیرضا کوه بود؛ رو به آیلار پرسید: خب دیگه من برم؛ باهام کاری نداری؟آیلار همانطور که کلید را در قفل می چرخاند، گفت: نه؛ فقط اون چند تا گیاهی که ازت خواستم یادت نره برام بچینی.مرد جوان سر تکان داد و گفت: باشه یادم می مونه؛ آیلار ظهر نرو خونه میام همینجا باید با هم درباره‌ی یک مسئله ی مهمی حرف بزنیم.آیلار پرسشگرانه نگاهش کرد و پرسید: درباره‌ی چی؟علیرضا پاسخ داد: کارم که تموم بشه، میام مفصل حرف بزنیم. ظهر بود؛ آیلار روز شلوغی را گذرانده. حسابی خسته می نمود؛ به آشپز خانه رفت تا برای خودش چای بریزد. پشت پنجره ایستاد و به باران که به نحو سیل آسایی می بارید نگاه می کرد؛ تمام باغ را آب برداشته بود. با همان لیوان چای که میان دستانش بود از خانه و باغ بیرون رفت؛ در کوچه های روستا آب به شدت حرکت می کرد.تصمیم گرفت بی خیال آمدن علیرضا شود و قبل از اینکه باران تبدیل به سیل شود و رفتن را برایش مشکل کند، به خانه باز گردد.وسایلش را جمع کرد و درها را قفل کرد و از در باغ بیرون آمدباران وحشتناک می بارید.سعی می کرد زودتر خودش را به خانه برساند.در راه مرد جوانی را دید که می دوید به چند نفر رسید و گفت: توی کوه سیل اومده؛ کوه ریزش کرده...به چند نفر رسید و گفت: توی کوه سیل اومده؛ کوه ریزش کرده...قلبش از کار افتاد علیرضا گفته بود به کوه می رود.آیلار در راه، همان صبح که با هم قدم می زدند پرسیده بود: می‌خوای بری کوه چیکار؟علیرضا پاسخ داده بود: میرم برای ناهید یک مقدار داروی گیاهی بچینم اسم چند تا دارو که واسه جنین خوبه رو شنیدم، میرم براش بیارم.آیلارخندیدو بدون هیچ حسادتی گفت: نه به دیشب نه به حالا!علیرضا با یادآوری رفتارمحبوبه باآیلارودهن لقی ناهید،گفت ناهید باید تنبیه بشه؛ چند روز می فرستمش خونه پدرش تا بدونه نباید هر حرفی رو همه جا بزنه. لازمه بدونه اون‌قدرها هم که فکر می کنه من در برابرش کوتاه نمیام. 🎒@kole_poshti
🌸🌸 یاد بگیره اگه قولی داد سرش بمونه!آیلار به سمت خانه می دوید؛ باید هر چه زودتر به یکی خبر می داد. همایون یا سیاوش باید از رفتن علیرضا مطلع می‌شدند. ممکن بود برایش اتفاقی افتاده باشد.در راه سیاوش را دید که او هم در حال تند راه رفتن و تقریباً همان دویدن بود؛ صدایش کرد: سیاوش؟مرد جوان متوجه آیلار شد؛ از سرعت گام هایش کاست و گفت: تو، توی این بارون اینجا چیکار می کنی؟ برو خونه.آیلار پرسید: کجا میری؟و سعی می کرد گام هایش با سیاوش هماهنگ باشد و از او عقب نیفتد؛ سیاوش گفت: بخاطر سیل و ریزش کوه گاوداری های پایین کوه خسارت شدید دیدن؛ میرم ببینم کسی به کمک احتیاج داره.آیلار که با شدت باران حسابی خیس شده بود گفت: سیاوش باید یک چیزی بهت بگم.سیاوش نگاه گذاریی به آیلار انداخت؛ برای رسیدن به گاوداری ها عجله داشت.گفت: باشه؛ بعداً حرف می زنیم باید برم ببینم چی شده.آیلار ولی برای گفتن حرفش اصرار داشت.سیاوش حرفم مهمه؛ باید بهت بگم.سیاوش هم برای رفتن اصرار می کرد؛ نگران بود. آیلار عجله دارم؛ برم ببینم چه بلایی به سرم آدم‌های توی گاوداری اومده آیلار در اثر تند راه رفتن به نفس نفس افتاده بود؛ آب از سر و رویش چکه می کرد. فریاد زد: سیاوش صبر کن از نفس افتادم؛ علیرضا صبح رفت کوه.سیاوش در جا از حرکت ایستاد؛ از موهایش آب می ریخت و تمام صورتش خیس باران بود. مبهوت به آیلار نگاه کرد. چی گفتی؟آیلار هم ایستاد و با نگرانی گفت: صبح بهم گفت میره کوه برای ناهید داروی گیاهی جمع کنه؛ قرار بود هر وقت که کارش تموم شد و برگشت بیاد پیش من. می خواست درباره‌ی یک موضوع مهم باهام حرف بزنه ولی هنوز نیومده.سیاوش با دلواپسی گفت: ممکنه رفته باشه خونه…آیلار هم آرزو کرد همینطور باشد؛ سیاوش به سوی خانه پا تند کرد. تند تند گفت: حتماً رفته خونه، آره رفته خونه! *** پنج روز بود که مردان روستا خاک کوه را هم الک کرده بودند و در به در دنبال علیرضا می گشتند؛ از او هیچ خبری نبود که نبود! یکی می گفت آب سیل شاید او را با خودش برده، یکی می گفت یک جایی از کوه زیر خاک و گل مدفون شده، یکی می گفت سرش به سنگی، چیزی خورده و از هوش رفته و گوشه ای افتاده.پنج روز بود که وجب به وجب می گشتند و از علیرضا هیچ نشانه ای پیدا نمی کردند؛پنج روز بود که پروین و لیلا بر سر وسینه می کوبیدند و ناهید شیون می کرد و آیلار صبوری می کرد و برای سالم بودن علیرضا دعا می خواند. پنج روز بود که سیاوش به هر جای برای پیدا کردن برادرش چنگ انداخته بود؛ حتی بالای درختان را هم گشته بود. پنج روز میشد که همایون برای پیدا کردن پسرش بال بال می‌زد. به هر کس که می شناخت رو می انداخت؛ برای هر کس که نمی دید پیغام می‌داد که برای پیدا کردن جوان رعنای گم شده میان کوهش، بسیج شوند. اما هیچ خبری نبود که نبود!پنج روز بود که جمیله با خودش می گفت، چوب خدا که می گویند یعنی همین!همایون وارد خانه شد؛ چندمین شب متوالی بود که دست خالی و بدون هیچ نتیجه ای بر می گشت. پشت سرش منصور و سیاوش و محمود هم آمدند.پروین به سمت شوهرش رفت؛ رو به رویش ایستاد. با صورتی که از شدت گریه ورم کرده بود و صدایی که در اثر گریه های متوالی این چند روز گرفته و خش دار بود، گفت: همایون، علی کو؟ بچه ام‌و پیدا کردی یا نه؟همایون سر پایین انداخت؛ پروین فریاد زد: پس میای خونه چیکار؟ وقتی بچه ام‌و پیدا نکردی میای خونه چیکار؟ همایون بچه‌ی من کجاست؟ علیرضام کجاست؟آیلار با یک لیوان آب به سمتش رفت؛پروین آب را پس زد و با همان صدای خش دار گفت: نمی‌خورم؛ آب نمی‌خوام... چند روزه بچه ام نیست؛ معلوم نیست تشنه و گرسنه کجاست... معلوم نیست با تن و بدن زخمی کجا افتاده... داره درد می کشه؟ زخمیه؟ ازش خون رفته؟ تشنه اس؟همان‌جا کف سالن نشست. آخ علیرضام... آخ عزیزم... کجایی مادر؟ کجایی که هر چی می گردن پیدات نمی کنن... الهی مادرت برات بمیره!پروین برای پسرش شیون می کرد؛ تمام اهالی خانه پا به پایش می گریستند. زن بیچاره چند روز در بی خبری مطلق به سر می برد.امان از انتظار که وقت انتظار، روزها هزار سال طول می‌کشد، شب‌ها ده هزار سال! زخمی عمیق است که عفونی شده، نه خوب می‌شود، نه تمام؛ دردش تا مغز استخوان را می سوزاند. روزی هزار بار آدم را تا پای مرگ می برد ولی نمی کشد. وای از چشم به راهی! چشم به راه که باشی نگاهت به راه خشک می شود اما خبری نیست که نیست!روزها دنبال علیرضا می گشتند و شب‌ها دست خالی به خانه بر می گشتند و خبری نبود که نبود.روز دوازدهم بالاخره علیرضا پیدا شد.البته نه خودش؛ تن بی جانش را در حالی که در اثر ضرباتی که به بدنش خورده بود و درب و داغان بود پیدا کردند؛ بدنش از ضربات و حمله حیوانات در امان نمانده بود.آش و لاش تر از آن چیزی که می باید.
🌸🌸 امکان نداشت بدتر از آن ممکن باشد. جنازه اش که پیدا شد اوضاع از روزهای نبودنش هم بدتر بود؛ در خانه همایون محشر کبری بر پا شد که بیا و ببین! زنان هر کدام به نوعی شیون می کردند و در داغ جوان از دست رفته می سوختند.مردان باید هم مراسم ها را مدیریت می کردند، هم عزاداری جوان از دسته رفته‌شان را؛ جوانی که پس از سال‌ها داشت پدر میشد و قرار بود طعم پدر شدن را بچشد، حالا زیر خروارها خاک دفن شده بود. آرزویی را گذاشت و رفت که سال‌ها برای آمدنش انتظار کشیده بود.مراسم چهلم علیرضا بود؛ چهل روز از رفتنش می گذشت. مردی که روزی تمام آینده‌ی آیلار را تباه کرد به همین سادگی تمام شد.آیلار همه‌ی وسایلش را جمع کرده بود تا از آن خانه برود؛ تصمیم گرفته بود بعد از مراسم چهلم آن اتاق کذایی که در این چند ماه جز عذاب هیچ نداشت را بگذارد و برود. روزی که به آنجا آمد باور نمی کرد به این سرعت و با این فاجعه آن خانه را ترک کند؛ روزگار چه بازی هایی داشت!بعد از شام، مهمان های غریبه رفته بودند و فقط اقوام در خانه همایون بودند؛ آیلار با لیوان آب کنار ناهید که در این مدت دیگر جانی برایش نمانده بود ایستاد. لیوان را به سمتش گرفت که محبوبه با غضب به سمت آیلار آمد.با دست زیر بشقاب زد و گفت: از کنار دختر من برو اون ور... دور و بر ناهید نباش زنیکه‌ی شوم!عجب کینه‌ شتری داشت زنک خیره سر! آیلار مات و متعجب به محبوبه نگاه کرد؛ در این مدت کم به ناهید خدمت نکرده و هوایش را نداشت.محبوبه پر از کینه گفت: قدمت نحس بود... اون از اولش که هووی دخترم شدی و خراب شدی سر زندگیش؛ اینم از حالا که با قدم نحست سر علی رو خوردی، دخترم بیوه شد و بچه اش یتیم... تو شومی، شوم... برو گمشو!آیلار اصلا‌ نمی دانست در جواب محبوبه چه بگوید؛ این زن را درک نمی کرد! نمی دانست چرا دست از سرش بر نمی دارد؛ ساکت با دهانی که از تعجب باز مانده به زنی نگاه می کرد که نزدیکترین نسبت خونی را با او داشت اما از هیچ بدی دریغ نمی کرد.این‌بار اما شعله کوتاه نیامد؛ خونش به جوش آمده بود. حس می کرد دیگر برای کوتاه آمدن در مقابل محبوبه کافی است؛ ویلچرش را به سمت محبوبه هدایت کرد.با ابروهای در هم کشیده به او توپید که: چته زن؟ مگه دخترم چیکار کرده؟ چرا اینجوری باهاش رفتار می کنی؟ اگه کسی این وسط شوم و بدقدم باشه اون بچه توی شکم دخترته؛ از بس به خدا اصرار کرد بچه زورکی از خدا گرفت، اینم عاقبتش.خودش هم به حرفی که می‌زد اعتقاد نداشت؛ با تمام وجود می دانست ناهید و طفل معصومش هیچ گناهی ندارند. فقط قصدش چزاندن زنی بود که به هر طریقی آیلار بی گناهش را می چزاند.تا محبوبه خواست حرفی بزند؛ شعله دهانش را باز کرد: این دختر تو بود که از بس نشست توی این خونه و بی خود و بی جهت گریه کرد و بهانه گرفت سر علیرضا رو خورد. نکبت گریه های بی خودش افتاد به جون اهل این خونه و جون جوون خونه رو گرفت.محبوبه مثل اسپند روی آتش بالا و پایین پرید و گفت: دختر من بیخود و بی جهت گریه می کرد؟ تو خودت هوو داری؛ هوو داشتن چیز خوبیه؟شعله با صراحت گفت: دختر من خودش خواست هوو بشه؟ خودش خواست بیفته وسط زندگی ناهید؟ که حالا بعد چند ماه بیوه بشه! تو نبودی اون شب بیخود و بی جهت، نپرسیده و نسنجیده تا دیدی علی توی اون اتاقه، داد و هوار کردی و آبروی همه‌مون‌و بردی و کاری کردی که دختر من مجبور شد زن مرد زن دار بشه.وای از نیش زبان محبوبه وقتی که گفت: راست میگی، تو درست میگی، من بیخودی داماد بی گناهم‌و، گناه کار جلوه دادم... دختر تو هوای کس دیگه ای به سر داشت، با کس دیگه ای قول و قرار می ذاشت؛ اون شبم علیرضا رو با سیاوش اشتباه گرفت!پچ پچ زنان شروع شد؛ هر کسی با تعجب چیزی می گفت.محبوبه تازه دهانش را باز کرده بود؛ معلوم نبود کی می‌خواهد تمامش کند، پس گفت: دخترت با سیاوش سَر و سِر داشت؛ با اون قرار می گذاشت. اون شبم فکر کرد سیاوشه که بغل خوابش شد..تن صدایش را پایین آورد؛ چون نمی خواست دختر بودن آیلار به گوش خیلی ها برسد. هنوز از بدجنسی اش نمی خواست این امتیاز را به او بدهد و به گوش دیگران برساند آیلار هنوز دختر است اما باید به گوش چند نفر اطرافش می رساند که علی چقدر از زن دومش کراهت داشته..پس گفت: اصلاً واسه همین دلش که پی سیاوش بوده ، علیرضا هیچ وقت بهش دست نزد!خون در رگ آیلار منجمد شد؛ خانه به سرعت دور سرش می چرخید. امان از بی حیایی این زنک مار صفت که جز نیش زدن کار دیگری بلد نبود!زنان فامیل چقدر بی انصاف بودند؛ یکی نگفت زنک، سیاوش آن شب اصلاً در آن روستا نبود که بخواهد با آیلار قرار بگذارد.یکی نگفت اگر آیلار با سیاوش قرار داشت پس علیرضا آنجا چه می کرد! انگار همه فقط دنبال بهانه بودند تا بساط غیبتشان جور شود.
🌸🌸 عجب خبر داغ و تازه ای! حالا تا چند روز حرف برای گفتن داشتند؛ آیلار با سیاوش همخواب میشده و آن شب هم علی را با برادرش اشتباه گرفته. ای وای از پچ پچ های زنان! ای وای از حرفهای در گوشی ایشان که آبروها می ریزد، زندگی ها برباد می دهد!شعله از حرفهای خواهر شوهرش آتش گرفت و غرید: چی میگی زنک بی حیا؟ علیرضا اون شب..پروین میان حرف شعله رفت و با صدای بلند فریاد زد: چه خبرتونه افتادین به جون هم... بچه‌ی من مُرد... تموم شد... دست از سرش بردارید... دیگه پشت سر مُرده اش حرف نزنید.شعله به سمت پروین که دیگر جانی برایش نمانده بود نگاه کرد؛ گفت: مگه نمی بینی پروین جان داره چه حرف‌هایی بار دخترم می‌کنه و چیا بهش میگه؟آبروی اون پسرت‌و برده، آبروی این یکی رو هم داره می بره. آیلار من کسی بود که با سیاوش قرار بذاره نیمه شب بکشونتش توی اتاق؟ آخه دختر من اینجوریه پروین؟پروین با چشمانی بی فروغ به جاری اش نگاه کرد و گفت: دعواتون‌و از خونه من ببرید بیرون؛ من کاری به گناه کاری و بی گناهی کسی ندارم... بچه‌ی من مُرده.چیکار به بچه ام دارین پشت سرش حرف می زنید؟ هر چی بود تموم شد... جوون من گناه کار یا بی گناه رفت زیر خروار خروار خاک خوابید... دیگه نه بر می گرده نه چیزی درست میشه.و با صدای بلند زد زیر گریه؛ های های گریه اش میان خانه پیچید و دل همه را به درد آورد. کاش یکی، فقط یکی، از آنها به این فکر می کرد آدمی که امروز برای مراسم چهلمش جمع شده اند تا چند ساعت پیش از مرگش چطور برای زندگی و آینده نقشه می کشید اما مرگ او را در بر گرفت!کاش او را می دیدند و مایه عبرت قرار می دادند؛ آنقدر پشت سر بی گناهی که زن بیوه آن جمع محسوب میشد، پچ پچ نمی کردند و بد نمی گفتند.سیاوش از سر و صدای زن ها متوجه شد خبری شده؛ در را باز کرد و وارد خانه شد. لباس سر تا پا سیاه بر تن داشت و ریش بر صورتش خودنمایی می کرد. از لحاظ روحی به هم ریخته بود و اعصاب خرابی داشت. این روزها فشار روحی بی اندازه ای را تحمل می کرد؛ حالی که داشت را هیچ وقت در زندگی تجربه نکرده بود.فهمید باز محبوبه معرکه گرفته؛ کشش جنگ اعصاب نداشت اما مگر می گذاشتند آرام باشد؟رو به رویش ایستاد و گفت: عمه باز چی شده؟چرا سر و صدا راه انداختی؟محبوبه نگاهش کرد و طلبکارانه گفت: چرا به زن عموت چیزی نمیگی؟ اونه که معرکه راه انداخته نه من!سیاوش نگاه کوتاهی به شعله انداخت و گفت: حتماً باز یک حرفی زدی وگرنه زن‌عمو بیخود و بی جهت آتیشی نمیشه؛ ما عزاداریم. برادر جوون من فقط چهل روزه که مُرده؛ حرمتش‌و نگه دارین! محبوبه باز سلطیه بازی در آورد. نبایدم بهش چیزی بگی! بالاخره اون مادر آیلاره؛ پیشت ارزش و احترام داره... چه برادرم، برادرمی راه انداختی... همین تو نبودی چند ماه باهاش یک کلمه حرف نزدی که چرا رفته دختر مورد علاقه ات‌و گرفته؟ حالا که مُرده عزیز شده؟سیاوش شوکه شد؛ نیش کنایه محبوبه کارد شد و در قلبش فرو رفت. توقع این حرف را از عمه اش آن هم در جمع نداشت؛ زنک اصلاً نمی دانست آبرو چیست. چاک دهانش که باز میشد، همه چیز از آن بیرون می آمد.شریفه مادر سحر از همه زن های جمع شوکه تر و متعجب تر بود؛ پیش بینی همچین چیزی را نمی کرد.سیاوش خودش را زود جمع و جور کرد و گفت: هرچی به دهنت میاد و نریز بیرون عمه! آدما آبرو دارن؛ بیخود تهمت نزن و آبروی کسی رو نریز. آیلار زن برادرم بود و قابل احترام؛ من خودم زن دارم و چشمم به زن هیچ کس نبوده..محبوبه پوزخندی زد و گفت: تو چشمت دنبال زن علی نبود؟ پس میشه بگی دلیل اختلافت با علیرضا چی بود؟سیاوش کسی نبود که در مقابل زنک حراف باز کم بیاورد؛ پس گفت: اختلاف من با برادرم به خودمون مربوطه و به هیچ کس ربط نداره!موقع گفتن برادرم، کلمه در گلویش شکست و خوب ادا نشد؛ بغض چون حیوانی درنده گلویش را درید. آخ که چه زود داغ برادر دید! چه زود بی برادر شد! کاش قدرش را بیشتر می دانست؛ کاش در این چند ماه با او قهر نبود!دلتنگی به قلبش لشکر کشید؛ برق چشمان علیرضا در آن شب آخر وقتی که با هم دست دادند، هیچ وقت یادش نخواهد رفت.غم در وجودش می جوشید تا گلویش بالا می آمد؛ اگر می دانست به این زودی و تا این حد ناگهانی قرار است برادرش را از دست بدهد، هیچ وقت با او قهر نمی کرد. مرگ چه بی رحمانه، چه زود و با عجله علیرضا را گرفت و با خودش برد! کاش محبوبه کمی شرایط را درک می کرد؛ کاش حال و روز او را می فهمید.بازوی آیلار را گرفت و او را با اندکی شتاب به سمت خودش کشید. داد زد: آیلار زن برادرم بود؛ به هیچ کس اجازه نمی‌دم، درباره اش هیچ حرف و یا تهمتی بزنه.هیچ کس حق نداره دلش‌و بشکنه؛اتفاقی که اون شب افتاد گناه علیرضا بود اما دیگه به هیچ کس اجازه نمی‌دم اسم برادرم‌و به زبون بیاره. 🎒@kole_poshti
🌸🌸 پشت سر علی و زنش حرف زدن یعنی پشت سر من حرف زدن، وای به حال کسی که اسم علیرضا و زنش‌و بیاره. علی مُرده هر کاری هم که کرده به خودش و خانواده اش مربوطه نه به هیچ کس دیگه؛ دست از سرش برادرین بذارین به آرامش برسه.علیرضا چقدر دور به نظر می رسید؛ انگار هیچ وقت نبوده. انگار این آدمی که درباره‌ی آن حرف می‌زند هیچ وقت نه آمد و نه رفت! روزگار چنان جانش را گرفت که انگار هیچ وقت جان نداشته و زندگی نکرده.چهل روز میشد که علیرضا را ندیده بود؛ چهل روز میشد که هرشب خودش را بابت قهر با برادرش لعنت می کرد. چهل شب میشد که فهمیده بود باید قدر اطرافیان را تا هستند بداند.محبوبه با پوزخندی بر لب به آن‌ها و بازوی آیلار میان دست سیاوش نگاه کرد؛ خودش می دانست که حرف راه انداخته و همین که بهانه‌ی پچ پچ زنان را جور کرده بود برایش کافی بود.مهمان ها که رفتند، آیلار هم به اتاقش رفت تا وسایلش را بردارد و به خانه پدری اش بر گردد؛ قبلاً با پروین و همایون صحبت کرده بود، راضی نبودن اما موافقت کردند.سحر در حیاط کنار مادرش روی تخت نشسته بود؛ شریفه با ناراحتی رو به دخترش گفت: عمه‌ی سیاوش داشت راست می‌گفت؟ واقعاً قبلاً سیاوش، دختر عموش‌و می خواسته؟سحر نمی دانست در جواب مادرش چه بگوید؛ می دانست مادرش زنی حساس و همیشه نگران است.خودش را به آن راه زد و گفت: من نمی‌دونم ماجرا چی بوده ولی باور کن مامان از روزی که سیاوش اومده خواستگاری من از گل نازک‌تر بهم نگفته.شریفه انگار اصلاً حرف‌های سحر را نمی شنید؛ گفت: نکنه واقعاً چشمش دنبال زن برادرش باشه؟ نکنه واقعاً همیشه اون‌و می‌خواسته؟سحر سعی کرد مادرش را آرام کند و گفت: اصلاً مامان بر فرض که آیلار ‌رو می خواسته. خیلی مردها توی دنیا یک زن دیگه رو می خواستن و بهش نرسیدن؛ این دلیل نمیشه که هیچ وقت حق ازدواج ندارن یا اینکه با زن دیگه ای خوشبخت نمی شن.شریفه به دخترش نگاه کرد و با حالت زاری، گفت: درسته ولی الان شوهر اون زن مرده؛ اگه واقعاً هنوزم اون‌و بخواد، مبادا..سحر به مادرش خیره شد و منتظر گفت: مبادا چی مامان؟شریفه انگار با خودش حرف می‌زد گفت: اینا که مَرد دو زنه هم توی فامیلشون دارن؛ هم عموش دوتا زن داره، هم برادر خدا بیامرزش دوتا زن داشت..سحر هراسان از فکرهایی که از سر مادرش می گذشت، گفت: داری به چی فکر می کنی مامان؟ سیاوش همچین آدمی نیست!خودش هم اصلاً به حرفی که می‌زد ایمان نداشت.شریفه یک‌باره از جا بلند شد و گفت: آره مادر؛ منم دیوونه شدم دارم به چرندیات اون زنک معلوم الحال فکر می کنم؛ برو مادر، برو به شوهرت برس، منم برم بابات خیلی وقته دم در منتظره.سیاوش پشت پنجره اتاق ایستاده بود و سیگار می کشید؛ سیگار پشت سیگار. این روز ها آمار تعداد سیگارهایش از دست خارج شده بود.سحر کنارش ایستاد و نامش را خواند: سیاوش؟مرد جوان بی هیچ حرکتی خیره سیاهی شب پشت پنجره ماند.سحر گفت: امروز حرف‌های عمه ات، مامانم‌و ترسوند... می گفت نکنه واقعاً سیاوش، آیلار و می خواسته... منم اصلاً نمی دونستم چی بگم..کمی سکوت کرد؛ انگشت‌هایش را به بازی گرفت و گفت: مامان می گفت نکنه سیاوش بزنه به سرش بخواد برگرده سراغ آیلار؟سیاوش از گوشه چشم نگاه کوتاهی به سحر انداخت و گفت: عمه ام چرت و پرت زیاد میگه؛ دیدی که جوابش‌و دادم.سحر با لحنی دلخور، همانطور که با انگشت‌هایش بازی می کرد گفت: آره دیدم؛ خوب پشت آیلار در اومدی.سیاوش نکنه واقعاً..منتظر بود سیاوش حرفی بزند اما او در سکوت فقط از سیگارش کام می گرفت؛ سحر باز گفت: سیاوش ممکنه؟سیاوش به سوی سحر برگشت؛ زن‌های دور و برش این روزها چقدر بی فکر شده بودند! با عصبانیت گفت: سحر الان وقت این حرف‌هاست؟ واقعاً الان موقعیت حرف زدن درباره‌ی این چیزاست... تو نگران چی هستی؟می ترسی فیل من یاد هندستون کنه برم آیلار و بگیرم سرت هوو بیاد... نمی‌خواد بترسی؛ من از این عرضه ها ندارم. اگه داشتم همین تو رو هم پس می دادم که توی این شرایط نشینی به جونم نق بزنی و چرت و پرت ببافی.چشمان سحر پر از اشک شد؛ سیاوش این روزها زیادی بی حوصله و غمگین بود.با چشمانی پر از اشک به شوهرش نگاه کرد و گفت: چرا اینجوری می کنی؟سیاوش تقریبا فریاد زد چه جوری می کنم؟ چیکار می کنم؟ بابا چرا یک ذره من‌و درک نمی‌کنید؟ برادرم مُرد... برادرم مُرده... برادری که چند ماه باهاش قهر بودم... برادری که شب آخر وقتی دستش‌و گرفتم آرزوش بود مثل قدیم بغلش کنم...بالاخره بغضش شکست و زد زیر گریه...آیلار میان اتاق نشست؛ همه وسایلش را جمع کرده بود. یکی دو ساعتی از آمدنش به اتاق می گذشت اما هنوز میان اتاق نشسته بود. چند ماه را در این اتاق زندگی کرد؛ چند ماه پر از خاطرات بد! چند ماه پر از روزهای زجر آور و کشنده!
🌸🌸 مجوز خروجش از این قفس با مرگ علیرضا صادر شد؛ خدا می داند که راضی به مرگش نبود اما سرنوشت بازی های خودش را داشت و به آینده نگری کسی اهمیت نمی داد. او راه خودش را می رفت و کار خودش را می کرد.بابت مرگ علیرضا خیلی ناراحت بود؛ علیرضا در حقش ظلم بزرگی کرد اما هرگز مرگش را نمی خواست. کاش می ماند و با آن بار عذاب وجدانی که هر بار می دیدش، و در چشمانش مشاهده می کرد، زیر خروار خروار خاک نمی خوابید.منصور درِ اتاق را باز کرد و بی هوا گفت: آیلار ما خیلی وقته منتظرتیم..صورت آیلار را که خیس اشک دید؛ با صورتی در هم جلو آمد. دست دور شانه خواهرش حلقه کرد و او را به خودش فشرد.آهسته و با صدای پر از بغض گفت: خدا بیامرزتش.آیلار بینی اش را بالا کشید و گفت: هیچ وقت راضی به مردنش نبودم... فارغ از این چند ماه منصور، علیرضا خیلی پسر عموی خوبی بود؛ همیشه هوام‌و داشت، همیشه دوستم داشت. هیچ وقت براش با لیلا فرقی نداشتم؛ هر چی برای اون خرید برای منم خرید. هرکاری برای اون کرد برای منم کرد... منصور توی این چندماه هر وقت دیدمش نگاهش پر از عذاب وجدان و شرمندگی بود.صدایش را کمی بالاتر برد و گفت: منصور این چند ماه توی این خونه و اتاق به من خیلی سخت گذشت خیلی... ولی هیچ وقت راضی به مردنش نبودم!زد زیر گریه. منصور خواهرش را در آغوش گرفت؛ روی سرش را بوسید و گفت: ما هممون علیرضا رو خیلی دوست داشتیم؛ما که تازه به هم نرسیده بودیم که با همین یک اشتباه علی همه خوبی هاش از یادمون بره. منم از دستش دلخور بودم ولی مگه میشه علیرضای مهربون و دوست داشتنی گذشته رو یادم بره؟ مگه میشه یادم بره چه بچگی خوبی با هم داشتیم؟ روزهای مدرسه یادم بره؟نوجونی و جوونی؟ آخ آیلار آخ! کی فکرش‌و می کرد علی به این زودی از بین ماها بره؟ هنوز خیلی جوون بود.آیلار آخرین نگاه‌هایش را در اتاق چرخاند؛ همراه منصور از اتاق خارج شدند.به سمت اتاق ناهید رفت؛ از وقتی که به عنوان همسر علیرضا وارد این خانه شده بود، اولین بار بود که به اتاق او می رفت. در مراسم علیرضا خیلی هوایش را داشت اما هیچ وقت پا به خلوتش نگذاشته بود. قبل از اینکه به در ضربه بزند؛ ناهید در را باز کرد. انگار او هم قصد بیرون آمدن از اتاق را داشت و دخترک را که پشت در اتاق دید.با چشمان بی فروغ نگاهش کرد؛ امید چهل روزی میشد از نگاهش رفته بود. حتی شب عروسی آیلار و علیرضا هم نگاهش این همه خسته و ناامید نبود؛ صورتش تکیده و لاغر شده و رنگ و رویش حسابی پریده بود. جز شکمش که اندکی بالا آمده، همه بدنش لاغر شده و به قول محبوبه تمام گوشت تنش ریخته بود.ناهید نگاهش کرد و پرسید: داری میری؟آیلار دست از وارسی اندام و صورت تکیده ناهید برداشت؛ از وقتی زن علیرضا شد در مقابل این زن احساس شرمندگی می کرد.پاسخ داد: آره... ناهید اومدم بهت بگم من هیچ وقت نمی خواستم زندگیت‌و خراب کنم یا اینکه شوهرت‌و ازت بگیرم. ناهید با چشمانی که اشک پرشان کرده بود، گفت: ما در حقت بدی کردیم؛ من، مادرم، علیرضا...آیلار سر تکان داد. فراموش کن.ناهید همچنان چشم از آیلار بر نمی داشت؛ آیلار حس کرد باید یک چیزهایی را به هوویش بگوید.گفت: علیرضا خیلی دوستت داشت؛ روز آخر با هم از خونه رفتیم بیرون. بهم گفت میره کوه برات یک مقدار داروی گیاهی بیاره؛ می گفت می‌خوام ناهید بیشتر از دارو گیاهی استفاده کنه... بهش گفتم دیشب صدات و شنیدم که بهش گفتی بره خونه‌شون. چرا اذیتش می کنی؟ بهم گفت «من بدون ناهید نمی تونم زندگی کنم ولی باید تنبیه بشه؛ من بهش اطمینان کردم و ازش دلخورم. چند روز بره خونه باباش بمونه، یاد بگیره نباید حرف خلوت و از خونه بیرون ببره. میرم دنبالش»؛ حتی بهم گفت برو از مادرت برای ناهید یک شیشه ترشی آلبالو بگیر، هوس ترشی های مادرت‌و کرده. ناهید میان گریه خندید و پرسید: واقعاً اینا رو گفت؟آیلار هم لبخند زد: آره بخدا...سرش را پایین انداخت و ادامه داد: بخاطر همه چیز متاسفم ناهید؛ من نذاشتم چند ماه آخر از زندگیتون لذت ببرید...ولی... ولی خودت می‌دونی که با پای خودم نیومدم! ناهید در سکوت سر تکان داد؛ آیلار زیر لب خداحافظی گفت و از هوویش جدا شد و همراه منصور از پله ها پایین رفت. ناهید هم با نگاهش بدرقه اش کرد.همین روزها او هم باید وسایلش را جمع می کرد و می رفت.زمان خداحافظی با خانواده، عمویش همایون، گفت: آیلار باغ و زمینی از علیرضا مونده که یک بخشیش می‌رسه به تو.آیلار نگاهش را به صورت همایون دوخت؛ از او هم کینه به دل نداشت.همه‌ی اهالی این خانه را می بخشید و بعد می رفت؛ خیلی وقت بود که مستقیم به صورت او نگاه نکرده بود اما این‌بار خیره اش شد.چقدر پیر تر شده بود! چهل روز گذشته بود اما همایون به اندازه چند سال پیر شده بود؛ داغ اولاد جگر سوز است
🌸🌸 به قول مامان شعله، خدا نصیب هیچ کس حتی گرگ بیابان نکند.نگاهش را از صورت همایون نگرفت و به ریش های زیادی سفید شده اش دوخت و گفت: من هیچی نمی‌خوام عمو؛ اونا حق زن و بچه اشه.همایون این‌بار گفت: مهریه ات هم هست عمو.آیلار باز گفت: اونم بخشیدم به علی.اشک هردویشان هم‌زمان چکید؛ همایون درمندانه گفت: شرمندتم عمو! دلشکسته اومدی و دلشکسته میری. آیلار با نگاهی بارانی سر پایین انداخت؛ دیگر برای شرمندگی و ابراز پشیمانی زیادی دیر شده بود. پروین هق هق کنان جلو آمد؛ هیچ کس بیشتر از او با مرگ علیرضا نسوخت و ویران نشد.میان هق هق هایش به آیلار گفت: آیلار مادر... علیرضام در حقت بدی کرد؛ آبروت رفت، کتک خوردی... حلالش کن… بچه ام دستش از دنیا کوتاه شده... ازش بگذر و حلالش کن؛ بذار به آرامش برسه.آیلار زن عمویش را در آغوش گرفت: بوسه ای روی موهای سفید شده بیرون مانده از روسری اش زد و گفت: من از هیچ کس کینه ای به دل ندارم زن‌عمو؛ خودت‌و اذیت نکن. هر چی بود گذشت.خداحافظی اش با لیلا بیشتر از همه طول کشید.خواهری که داغ برادر دید! لیلا فقط در آغوش آیلار گریه کرد؛ هیچ نگفت اما دقایق زیادی را در آغوش رفیق تمام روزهای زندگیش اشک ریخت.سیاوش پشت پنجره ایستاده بود که آیلار همراه خانواده اش از در حیاط خارج شد؛ این دختر وقتی به عنوان عروس با لباس سپید پا به این خانه گذاشت داغ دار بود. داغ دار عشق و آرزوهایش! حالا هم که با لباس سیاه و به عنوان بیوه از خانه خارج میشد هم داغ دار بود؛ داغ دار مردی که در این چند ماه برایش شوهری نکرد.بعد از رفتن آیلار، ناهید از پله ها پایین آمد؛ رو به روی همایون و پروین نشست و با نگاهی که از گل های قالی کنده نمی‌شد، گفت: دایی منم همین روزها وسایلم جمع می کنم میرم؛ چند روز بیشتر مزاحمتون نیستم و با نگاهی که از گل های قالی کنده نمی‌شد، گفت: دایی منم همین روزها وسایلم رو جمع می کنم میرم؛ چند روز بیشتر مزاحمتون نیستم.پروین با ناراحتی به صورت شوهرش نگاه کرد؛ راضی به رفتن ناهید نبود. می دانست ناهید خودش هم دوست دارد آنجا بماند؛ در خانه ی پدریش با آن دست تنگی که پدرش داشت چه کسی قرار بود مخارج او و فرزندش را تامین کند؟ هزینه های رسیدگی به جنین که هر روز در خطر بود و داروها و مراقبت زیاد می خواست را از کجا فراهم می کرد؟همایون مهربان گفت: کجا بری دایی؟ اینجا خونه‌ی شوهرته. آیلار اگه خواست بره و من قبول کردم چون از روز اول هم با رضایت خودش نیومد؛ ولی تو، یادگار علیرضام رو توی شکمت داری... روزی که اومدم خونتون دنبالت یادته؟ گفتم اگه امروز همراهم بیای تا آخرش پشتتم؛ مَرده و حرفش! تا لحظه ای که زنده ام خودت و بچه ات زیر چتر حمایت من می مونید... اگه اینجا سختته برات خونه می گیرم..ناهید میان حرف دایی اش رفت؛ برای اولین بار در این چهل روز خوشحال بود و لبخند زد. دوست داشت در اتاق خودش و علیرضا بماند و زندگی کند؛ فرزندش را در همین خانه و اتاق به دنیا بیاورد. از تک تک خاطراتی که با پدرش داشت بگوید. گفت: نه دایی من خونه جدا نمی‌خوام؛ همینجا می مونم. دلم میخواد بچه ام پیش پدربزرگ و مادربزرگش باشه؛ کنار عموش باشه. زیر سایه شما بزرگ بشه؛ دست حمایت پدر بزرگ و مادربزرگش و عموش روی سرش باشه.همایون با صدایی که بغض تمام کلماتش را زخمی کرده بود، گفت: نمی‌ذارم آب توی دل زن و بچه‌ی علیرضام تکون بخوره؛ از اون روزی که بهت قول دادم و تو هم زنانگی کردی و همراهم اومدی تا همدم علیرضا باشی جایگاهت توی قلبم عوض شد؛ وقتی حامله شدی و دکتر گفت این بچه زنده می مونه و قرار شد به علی بچه بدی چشمم روشن شد... حالا که علیرضا نیست یادگارش که هست؛ تو هستی. زن علیرضا و مادر یادگار علیرضام روی تخم چشمم جا داره؛ من در حقت بدی کردم. تا قبل از مرگ علیرضا باور نداشتم ما هم یک روز می میریم؛ باور نداشتم دنیا چقدر نامرده اما حالا باورم شده ممکنه تا یک ساعت دیگه نباشم... بخاطر کینه هایی که از بابات داشتم و زخم زبونش‌و به تو زدم حلالم کن دایی... از این به بعد تا هر وقت که خودت بخوای کنارمون می مونی؛ هر چی خواستی برات فراهم می کنم.پروین هم لبخند زد؛ از روزی که جگر گوشه اش را به خاک سپرد، اولین شبی بود که قلبش کمی آرام می گرفت. با رضایت به همایون نگاه کرد.اشک های ناهید جاری شد؛ کاش آن روزها که علیرضا زنده بود این مشکلات حل میشد. او هم با آرامش زندگی می کرد. اما حالا هم داشتن حمایت همایون اتفاق بزرگی در زندگیش محسوب میشد.اینکه فرزندش زیر چتر حمایت او بزرگ میشد، برایش دلگرمی بزرگی بود؛ البته اگر زنده می ماند و سالم به دنیا می آمد. دعا کرد کاش خدا آخرین امیدش را نگیرد و جنین موجود در بطنش صحیح و سالم برسد. 🎒@kole_poshti
🌸🌸 همایون گلویش را با جرعه ای از چای تازه کرد و گفت: آیلار از سهم الارثش و مهریه اش گذشت. خب البته که من دست خالی هم ردش نمی کنم اما خواستم بدونی از دارایی علی هر چی که هست مال تو و بچته ؛ توی اداره کردنشون هم اگه خودت بخوای می سپرم به خودت و خودم هم کمکت می کنم. اگر هم که نخوای خودم هوای همه چی رو دارم.ناهید نگاهش را به صورت رضایتمند پروین دوخت؛ پس از لختی، نگاه از او گرفت. به همایون داد و گفت: دایی هر کاری خودتون صلاح می دونید انجام بدین؛ من از کار سر در نمیارم. برای من همین که سایه‌تون بالای سرم باشه کافیه.همایون سر تکان داد؛ با لبخندی که نشانه موافق بودن با حرف‌های ناهید بود به صحبتشان خاتمه داد. آیلار به خانه پدری برگشته بود؛ این بار به عنوان زنی بیوه! خیلی راحت‌تر از آنچه که فکرش را می کرد مهر بیوگی بر پیشانی اش خورد. بیوه شد بی آنکه یک شب را با مردی به سر برده باشد؛ بی آنکه یک روز را با مردی زندگی کرده باشد. بی آنکه حتی یک‌بار دست‌های شوهرش را لمس کرده باشد.منصور وسایلش را گوشه اتاقش گذاشت؛ با لبخند دوست داشتنی بر لب گفت: آبجی به خونه‌ی خودت خوش اومدی.آیلار با محبت به برادرش نگاه کرد؛ لبخند مهربانی زد و گفت: ممنون؛ زحمت کشیدی.نگاهش را به صورت بانو و مادرش که دم در اتاق ایستاده بودند، دوخت. آن‌ها به اندازه‌ی کافی برای آیلار درد کشیده بودند، برای آیلار غصه خورده بودند؛ باید قدری هم وانمود به خوب بودن می کرد. شاید امشب فرصتی دوباره برای از نو ساختن بود!با ذوقی کودکانه گفت: میاین امشب سه نفری پیش هم بخوابیم؟بانو و شعله لبخند زدند؛ شعله گفت: اگه تو بخوای، معلومه که میایم.آیلار مثل بچگی‌هایش خودش را برای مادرش لوس کرد و با لحنی کودکانه گفت: معلومه که می‌خوام.بانو مادرش را به داخل اتاق هدایت کرد؛ راضی از تلاش آیلار برای آرامش خیال مادرشان گفت: پس من میرم قرص و وسایل مامان و با یک دست لباس راحتی براش میارم.ریحانه هم خودش را وسط انداخت و گفت: اگه خواهر شوهر و مادر شوهر قابل بدونن، منم امشب پیشتون بخوابم.منصور دور از چشم خانواده اش چشم غره ای حواله همسرش کرد و گفت: تو دیگه چرا؟ ما می‌ریم خونه خودمون. ریحانه با شیطنت ابرو بالا انداخت و گفت: نه منم دوست دارم امشب اینجا بخوابم و اصلاً به چشم و ابرویی که منصور برایش می آمد، اهمیتی نداد.روزها از پی هم می گذشتند؛ آیلار هر روز سر کار می رفت و بیشتر وقتش را هم درس می خواند. گاهی هم در کارهای باغ داری به خانواده اش کمک می کرد؛ سرش گرم درس و کار بود.یکی از روزهای گرم تابستان بود؛ آن روز جمیله، امیدش را آورده بود تا آیلار کارهای مراقبتش را انجام دهد. پسرک خوشمزه‌ی جمیله حسابی دلبری می کرد؛ با هر خنده ای که می کرد، آیلار یک دور کامل قربان صدقه اش می رفت.سیاوش آن روز در درمانگاه کار زیادی نداشت؛ تصمیم گرفت برود و به آیلار سری بزند. کارهای امید رو به اتمام بود که سیاوش رسید؛ با جمیله سلام و علیک کرد و رو به آیلار گفت: کارت که تموم شد، بیا تا با هم یک قدمی بزنیم.آیلار همان‌طور که اندازه قد امید را روی نمودار رسم می کرد، گفت: باشه کارم تمومه.چند دقیقه بعد از اینکه آیلار حسابی گونه های امید را بوسید و جمیله را راهی کرد، همراه سیاوش در باغ بی نظیر مازار قدم می زدند؛ سیاوش پس از زمان کوتاهی که به سکوت گذراند، پرسید: خوبی؟ چیزی کم و کسر نداری؟ آیلار در پاسخ گفت: نه؛ همه چی رو به راهه. دیروز عمو اومد؛ شماره‌ی مازار رو گرفت. می گفت باهاش صحبت می کنه اگه تمایل داشته باشه این باغ رو برام ازش می‌خره... بهش گفتم فکر نمی کنم مازار باغش رو بفروشه؛ خیلی اینجا رو دوست داره. از وقتی تلفن وصل شده هر از گاهی به بهانه حال و احوال زنگ می‌زنه؛ فکر کنم خیلی نگران باغشه...در ادامه حرفش لبخند کوتاه و گذرایی زد و ادامه داد: عمو گفت اگه مازار نخواست باغش رو بفروشه، یک مبلغی پول بهم میده؛ بهش گفتم پول لازم ندارم. اصرار داشت؛ می گفت باید یک تیکه زمین، باغ، مزرعه، یک چیزی برام بخره. خلاصه که هر چی بهش گفتم من هیچ حقی به گردن علی ندارم قبول نکرد؛ دیروز هم یک مقدار پول برام گذاشت.سیاوش طرحی بین لبخند و پوزخند بر لب نشاند و گفت: اونم داره تلاش می کنه یک جوری خودش‌و آروم کنه؛ کیه که ندونه توی اون چندماه تو چقدر عذاب کشیدی؟آیلار با لحنی غم زده گفت: هر بار که می بینمش از دفعه قبل پیر تر و خسته تر شده؛ هواش رو داشته باش سیاوش. مرگ علیرضا داغونش کرده.سیاوش نگاه پر از حسرتش را به سنگ ریزه های کف باغ دوخت و گفت: دارم همه‌ی تلاشم رو می کنم؛ ولی انگار لازم دارم یکی هم باشه که هوای خودم رو داشته باشه. هیچ وقت به اندازه‌ی این روزها احساس تنهایی نکرده بودم.
🌸🌸 آیلار شیر آب را باز کرد؛مشغول آبپاشی به گل ها شد و گفت: تو می‌خواستی چی بهم بگی؟سیاوش دست در جیبش کرد؛ خیره‌ی قطرات آب روی گلبرگ رز سرخ شد و گفت: اومدم ببینم رو به راهی؟ از روزی که از خونه ما رفتی دیگه ندیدمت؛ گفتم بیام یک سری بهت بزنم و حالی ازت بپرسم.آیلار لبخند کم رنگی زد و گفت: خوبم خدا رو شکر.سیاوش پرسید: درست رو می خونی؟آیلار در جواب سیاوش سر تکان داد و گفت: آره؛ دوباره شروع کردم.سیاوش سری میان باغ پر از گل، که در اثر رسیدگی های آیلار هر روز از روز قبل زیبا تر میشد، چرخاند و گفت: آیلار قبلاً هم بهت گفتم؛ اگه چیزی لازم داشتی برای درس یا هر چیز دیگه ای، هر چی که باشه، برات فراهم می کنم. من همه جوره پشتتم... بخصوص الان که علی نیست؛ نمی‌خوام برای چیزی اذیت بشی یا سختی بکشی. روی من و کمکم حساب کن؛ می‌دونم که پدرت با درس خوندن و دانشگاه رفتنت موافق نبود. اگه الان دوباره بخواد مانعت بشه من و منصور ازت حمایت می کنیم و نمی‌ذاریم دوباره سنگ بندازه جلوی راه دانشگاه رفتنت... تا علی زنده بود خیالم راحت بودکه برای درس خوندن ازت حمایت می کنه و هوای دانشگاه رفتن و درس خوندنت رو داره. اما الان که علی...نتوانست ادامه دهد؛ هنوز جز در مواقع اضطراری کلمه مُردن علیرضا در دهانش نمی چرخید.جمله اش را این گونه کامل کرد: حالا که علی نیست، من نمی‌ذارم بابات برای هیچ چیزی اذیتت کنه یا خواسته ای رو به تو تحمیل کنه.آیلار همانطور که با شلنگ آب روی گل ها آب می ریخت، خیره‌ی صورت سیاوش، گفت: ممنون که هستی... نگران نباش فعلاً که همه چی رو به راهه؛ تو چطوری؟ خوبی؟سیاوش بوی خاک نم خورده و عطر گل‌ها را به ریه هایش کشید؛ انگار می خواست با این نفس عمیق، بغض لانه کرده میان گلویش را فرو دهد و گفت: من خوب نیستم. هر شب به علی فکر می کنم؛ به تمام روزهایی که بهش بی محلی کردم. به تمام لحظه هایی که نگاهم کرد و با نگاهش التماس کرد ببخشمش. به اون وقت‌هایی که هر بار من‌و دید جلو اومد و دست دراز کرد برای دست دادن و من دستش رو رد کردم...باز نفس دیگری از هوای خوش عطر باغ کشید؛ اما این سنگ چسبیده میان گلویش قصد باز کردن راه نفسش را نداشت. می‌دونی چیه آیلار؟ انگار تمام خاطرات خوب بچگی، روزهای جوونی و نوجوونی همه اش از مغزم پاک شده و فقط خاطرات چند ماه اخیر توی ذهنم مونده تا عذاب این داغ با یادآوری چشمای پر از شرمندگی علیرضا هر لحظه بیشتر بشه... همش از خودم می پرسم اون لحظات آخر به چی فکر می کرد؟ اون وقتی که غلت می‌خورد روی زمین پر از سنگلاخ... همون لحظه هایی که هر بار یک قسمت از بدنش به سنگ و تنه درخت می‌خورد و دردش تا مغز استخونش می رفت یعنی هنوزم به بخشش فکر می کرد؟ هنوز هم عذاب وجدان داشت؟ هنوزم داشت به ما فکر می کرد؟... آخ آیلار... علیرضا یک کاری کرد که بیشتر از هر کسی خودش رو به آتیش کشید! همیشه نگاهش پر از تاسف بود... نگاه پر از شرمندگیش، اون حال خراب توی چشماش حتی یک لحظه از ذهنم کنار نمیره... آیلار هیچ وقت خودم رو بابت نبخشیدنش نمی بخشم...آیلار به هوای اینکه بحث را عوض کند گفت: مهم اینه الان که به بخششت احتیاج داره، بخشیدیش..سیاوش متفکر بود؛ انگار در افکارش دست و پا میزد و آیلار برای اینکه حواسش را از علیرضا پرت کند، پرسید: سحر چطوره؟سیاوش به چشمان آیلار نگاه کرد؛ متوجه شد که زمان آوردن نام سحر نگاه آیلار از چشمانش فراری بود. لبخندش میان حالت تاسف بار صورتش گیر افتاد و گفت: سحرم گیر افتاد؛ تو زندگی یک آدمی مثل من که خودم یک جام و فکرم جای دیگه.آیلار چند تا از گل‌های خشک شده را کند و گفت: فکرت اشتباه می کنه که جای دیگه اس؛ فکرتم باید همونجایی باشه که خودت و زنت هستین.سیاوش گفت: نمی دونم کدوم کارم درسته؟ کدوم کارم غلط؟ بعضی وقتا با خودم میگم، شاید باید بیشتر به خودم زمان می‌دادم.آیلار صاف ایستاد؛ مستقیم در چشم‌های سیاوش نگاه کرد و گفت: سیاوش واسه تردید و دو دل بودن خیلی دیره؛ تو زن داری..صدای شخص سومی میان صحبت هایشان به گوش رسید: صاحب خونه؟ آیلار خانوم مهمون نمی‌خوای؟آیلار متعجب به صدای آشنایی که نامش را می خواند گوش داد و رو به سیاوش پرسید: مازاره؟!سیاوش پوف کلافه ای کشید و گفت: آره خودشه.قبل از اینکه آن ها به استقبالش بروند؛ مازار کنارشان ایستاده بود.سلام و علیک و احوال پرسی‌شان که تمام شد، رو به سیاوش گفت: شرمنده که برای مراسم چهلم نرسیدم؛ شرایط کاریم طوری بود که هر کاری کردم نشد خودم رو برسونم.سیاوش دستی به شانه مازار زد و گفت: نه داداش دمت گرم؛ از تشییع تا هفتم بودی و کلی هم زحمت کشیدی. ما که مدیونتیم؛ ان شاءالله توی شادی هاتون جبران می کنیم.
🌸🌸 مازار متواضعانه سر پایین انداخت: نه بابا وظیفه ام بود؛ چه خبر سر حالی؟سیاوش با اندوه گفت: فکر نمی کنم به این زودی ها سرحال بشم.مازار متاسف گفت: حق داری؛ واقعاً سخته. بازم تسلیت میگم؛ خدا به همه‌تون صبر بده.سیاوش با حجم بزرگی از غم که به وضوح در صدایش هویدا بود، گفت: خیلی جوون بود؛ خیلی هم ناگهانی شد. هیچ‌کدوممون فکر همچین اتفاقی رو نمی کردیم؛ یک جوری تند و سریع اتفاق افتاد که هنوزم تو شوکیم. اصلاً نفهمیدیم چی شد که این بلا به سرمون اومد.مازار متاثر از حال به هم ریخته سیاوش گفت: واقعاً حق دارین؛ فاجعه‌ی بزرگی بود. خدا صبر بده.سیاوش دستش را به سمت مازار دراز کرد و گفت: ممنون؛ مزاحمت نمی‌شم، تازه از راه رسیدی، حتماً خسته ای. بعداً می بینمت.مازار هم دست سیاوش را به گرمی فشرد و گفت: باشه حتماً میام می بینمت.سیاوش که رفت؛ مازار عینک آفتابی اش را برداشت و با نگاهش یک دور کامل در باغ زد و گفت: این باغ منه یا اشتباهی اومدم؟!آیلار لبخندی زد و گفت: خیلی نگران باغت بودی درسته؟مازار سر بالا انداخت و گفت: نه اتفاقاً خیالم راحت بود که دست خوب کسی سپردمش.آیلار به سمت ساختمان رفت و گفت: بیا بریم چای برات بریزم؛ چای تازه دم.مازار روی صندلی های حصیری که خودش دوسال پیش برای باغ سفارش داده بود نشست و گفت: اگه به جای چای، یک لیوان آب خنک بیاری خیلی بهتره ..کیسه توی دستش را روی میز گذاشت و گفت: راستی غذا گرفتم. فقط سرد شده اگه زحمت گرم کردنشو بکشی ممنون میشم.آیلار دستش را به سمت کیسه روی میز برد و گفت: یعنی اینجا یک لقمه غذا پیدا نمیشد که غذا گرفتی آوردی؟مازار پا روی پایش انداخت و عینکش را که هنوز دستش بود روی میز گذاشت و گفت: به قول بابام مهمون سر زده غذاش پای خودشه.آیلار نزدیک در ایستاد و گفت: دیروز که زنگ زدی نگفتی میایی؟!مازار سرش را پشتی صندلی نکیه داد و گفت: آره. اتفاقی شد ....امروز یکهو هوس چلو کباب کردم. بذارش توی مایکروفر لطفا.آیلار با کمی خجالت سر پایین انداخت و گفت: مازار من کار باهاش بلد نیستم.مازار خندید از جایش بلند شد و گفت: حالا چرا مثل دختر بچه هایی که یکی چشم عروسکشون رو کور کرده لب و لوچه ات آویزون شده؟آیلار با حرص گفت: خوشت میاد اون خاطره رو یادم میاری؟مازار همانطور که می خندید گفت: اون میل به کشتن من که با یاد آوری این خاطره توی چشمات میاد خیلی با مزه ات می کنه.آیلار چپ چپ به مازار نگاه کرد و به سمت در ورودی رفت و گفت: بیا بریم غذا رو گرم کنیم. معلومه خیلی گرسنه وخسته ای.مازار باز خندید و پشت سر آیلار رفت.رابطه اشان مدام در حال بهتر شدن بود.بخصوص که بعد از مرگ علیرضا، مازار گاهی زنگ میزد و حرف میزدند.حرفهای معمولی اما پر از امید به آینده.در آشپزخانه مرد جوان دستگاه را روشن کرد.آیلار گفت: تا تو غذا رو گرم می کنی من برات یک شربت خنک درست می کنم.مازار غذاها را توی دستگاه گذاشت و گفت: کار باهاش اصلا کاری نداره. حتما باید یادت بدم.آیلار شهد شربت که شعله برایش درست کرده بود را توی پارچ ریخت.بوی هل و گلاب زیر بینی اش پیچید و گفت: آره یادم بده حتما ....این دفعه که عاطفه اومد قرار بودیادم بده ولی فراموش کرد.مازار در کابیت ها را باز کرد وپرسید: آیلار قهوه جوش رو کجا گذاشتی ؟یک فنجون قهوه درست کنم.آیلار لیوان شربت را به سمتش گرفت و گفت:یک لیوان شربت خنک بخور .قهوه رو بذار برای بعد غذا در حیاط روی همان میز و صندلی حصیری مشغول خوردن غذا بودند آیلار تکه ای کباب به دهان گذاشت و گفت: عمو شمارتو ازم گرفت میخواست بهت زنگ بزنه.مازار بعد از اینکه لقمه پر و پیمانش را قورت داد.با دقت به آیلار نگاه کرد و گفت:عموت به من زنگ بزنه؟! چیکار داشت باهام؟آیلار پاسخ داد: میخواد این باغ رو ازت بخره.مازار ابروی بالا انداخت و گفت:اونوقت در جریان هست که من قصد فروش باغمو ندارم؟....حالا باغ منو برای چی می خواست ؟اون که خودش سلطان باغه آیلار در لیوان خودش و مازار دوغ ریخت و گفت :میخواد بخرتش برای من .از نظر خودش یک جوری هوامو داشته باشه و یک کاری برام بکنه.مازار لیوان را برداشت وگفت :حالا یادش اومده که حواسش باید به تو هم باشه ؟آیلار در سکوت قاشقی دیگر از غذا به دهان گذاشت.مازار گفت :اگه دوباره بهت گفت بهش بگومازار عاشق باغشه و قصد فروش هم نداره ....مازار گفت: البته اینجا اصلاً قابل تو رو نداره؛ همین الان هم مال خودته.همون‌طور که قبلا هم بهت گفتم تا هر وقت هر وقت که بخوای با خیال راحت اینجا بمون.اما می‌دونی که من اینجا رو خیلی دوست دارم اگه دوباره بهت گفت بهش بگو مازار عاشق باغشه و قصد فروش هم نداره... ضمناً باغچه من در مقابل باغ‌های میوه اون چیزی نیست. 🎒@kole_poshti
🌸🌸 یکی از اون ها رو چرا بهت نمی‌ده؟آیلار لیوانش را به دست گرفت و گفت: اتفاقاً بهم گفت از ارث علیرضا هر چی مونده با مهریه ام تمام و کمال بهم میده؛ ولی من گفتم چیزی نمی‌خوام. اینم که دست گذاشته روی باغ تو، سر اینه که می دونه من اینجا رو خیلی دوست دارم.مازار با نگاهش در باغ چرخی زد و گفت: حق هم داری؛ اینجا خیلی قشنگه و دوست داشتنیه. پآیلار هم مثل مازار نگاهش را در باغ گرداند و گفت: فکر کنم چند روز باید کارم رو تعطیل کنم تا مزاحم تو نباشم.مازار ابرو در هم کشید و متفکر گفت: مزاحم من چرا؟آیلار پاسخ داد: خوب چند روز اومدی استراحت کنی.مازار گفت: خب تو چیکار به استراحت من داری که بخوای مزاحمم بشی؟ من میرم پیش مامان؛ تو باخیال راحت به کارت برس.آیلار گردنش را کج کرد و گفت: آخه فکر کنم اینجا راحت‌تری؛ نمی‌خوام اذیت بشی.مازار تکیه اش را به پشتی صندلی داد و گفت: من اهل تعارف نیستم؛ خونه پیش مامانم خیلی هم راحتم.آیلار لبخندی زد و گفت: باشه ممنون… راستی صبح که مامانت اومد نگفت تو امروز میای؟ همیشه تا خبر اومدنت رو بهش میدی دیگه از ذوقش روی پا بند نیست.مازار گفت: نگفتم بهش که دارم میام؛ خواستم این بار سوپرایزش کنم.غذایشان که تمام شد؛ مازار در باغ کمی قدم زد. و از زیبایی باغ و هوای بی نظیرش که حتی در روزهای مرداد ماه هم زیاد گرم نبود لذت برد.آیلار هم میز را جمع کرد؛ آشپز خانه را هم مرتب کرد. وسایلش را برداشت تا برود؛ شاید مازار بخواهد حداقل این نصف روز را در باغ خودش استراحت کند.به سمت انتهای باغ جایی که مازار ایستاده بود رفت و گفت: مازار من دارم میرم؛ توی یخچال میوه هست. چای و قند هم توی کابینت بالای گازه، قهوه هات هم کنار ظرف چای، من اصلاً بهش دست نزدم..مازار حرف دخترک را قطع کرد و گفت: داری میری خونه؟آیلار گفت: آره برم دیگه.مازار آهسته گام برداشت و گفت: باشه پس با هم بریم؛ فقط قبلش من یک زنگ به مامان بزنم.آیلار کنارش گام برداشت و گفت: من فکر کردم می‌خوای استراحت کنی، بعد بری.مازار سری تکان داد و گفت: نه دلم برای امید خیلی تنگ شده؛ تنهایی هم اینجا کاری ندارم.هر دو با هم وارد ساختمان شدند؛ مازار گوشی را برداشت و شماره جمیله را گرفت. صدای گوشی طوری بود که آیلار هم حرف‌های جمیله را می شنید. تا جمیله جواب داد مازار گفت: سلام بر دوست داشتنی ترین مادردنیا.تا جمیله جواب داد، مازار گفت: سلام بر دوست داشتنی ترین مادر دنیا!بلافاصله صدای قربان صدقه های جمیله به گوش رسید: سلام مادر به فدای صدات؛ خوبی عزیزم؟مازار با لبخندی که روی لب‌هایش نشسته بود، گفت: صدبار نگفتم من محاله صدای تو رو بشنوم و خوب نباشم.جمیله گفت: الهی قربونت بشم مادر، چه خبر؟ چیکار می کنی؟مازار پاسخ داد: والله اومدم یک سر به باغم بزنم.جمیله چند دقیقه سکوت کرد؛ سپس با هیجان گفت: اینجایی مادر به فدات؟ پاشو بیا قربونت برم که دلم خیلی برات تنگ شده.مازار خندید و گفت: یک جوری میگی انگار یکساله همدیگه رو ندیدیم؛ همین یک ماه پیش اینجا بودم که... حالا بگو ببینم نهار چی درست کردی؟جمیله پاسخ داد: فسنجون درست کردم مادر؛ بخدا یادت بودم گفتم مازارم فسنجون خیلی دوست داره.مازار دوباره خندید و گفت: مازارت که همه غذا ها رو خیلی دوست داره... پس سفره رو بنداز که دارم میام.آیلار متعجب به مرد جوان مقابلش نگاه کرد؛ او همین الان یک پرس کامل غذا خورده بود. مازار که گوشی را گذاشت آیلار با همان تعجب که همچنان روی صورتش بود گفت: واقعاً می‌خوای دوباره غذا بخوری؟مازار سوئیچ را از روی میز برداشت و گفت: آره؛ واسه چی این‌قدر تعجب کردی؟آیلار با صورتی که هنوز حالت تعجبش را از دست نداده بود، گفت: همین الان غذا خوردی!مازار به سمت در خروجی گام برداشت و گفت: اون که حکم صبحونه رو داشت. پیشنهاد می کنم تو هم بیا؛ فسنجون های مامان رو دست نداره.آیلار در حالی که به مازار که در حال قفل کردن در سالن بود نگاه می کرد گفت: والله من دیگه برای هیچی جا ندارم؛ ماشاالله به اشتهای تو!سوار ماشین شدند؛ بوی قهوه تمام ماشین را پر کرده بود.معلوم بودمازاردرمسیر حسابی ازخجالت خودش در آمده و چند فنجانی قهوه خودش را مهمان کرده.مازار استارت زدوخیره مسیر پیش رویش گفت سیاوش خیلی آشفته به نظر می رسید.درباره‌ی موضوع خاصی حرف می زدین که من رسیدم؟آیلار کمی شیشه را پایین داد و گفت: درباره‌ی همه چی حرف می زدیم؛ علیرضا، عمو، سحر..مازار نگاه کوتاهی به دخترک کنار دستش انداخت و پرسید : از زن و زندگیش راضیه؟آیلار از پنجره به منظره بیرون نگاه کرد؛ پاسخ داد: سیاوش بعد مرگ علیرضا خیلی به هم ریخته؛ سر قهرش با علیرضا خیلی ناراحته و از خودش شاکیه.مازارگفت خب البته این جواب سوال من نبود؛ من از زن و زندگیش پرسیدم نه حالش!
🌸🌸 مازار داشت با امید بازی می کرد؛ جمیله هم در حال چیدن سفره بود. مازار پرسید: محمود کجاست، برای غذا نمیاد؟جمیله با ظرف های خورشت از آشپزخانه بیرون آمد و گفت: نه مزرعه اس؛ یکی از کارگرها رو فرستاد غذا دادم برد.رو به روی پسرش نشست؛ امید را برداشت و گفت: بده به من تا بتونی راحت غذا بخوری.مازار یک قاشق از فسنجان را روی برنج ایرانی خوش عطر دست پخت جمیله ریخت و گفت: چه خبر؟ اوضاع اینجا رو به راهه؟جمیله سر تکان داد و گفت: بد نیست؟ تو چه خبر؟ بابات خوبه؟مازار سر تکان داد.خوبه؛ اونم سرگرم کار و زندگیه.جمیله گفت: بی معرفت حالا دیگه اول میری باغ؟مازار به مادرش نگاه کرد؛ لبخندی زد و گفت: تازه غذا هم خوردم.جمیله با عشق به پسرش نگاه کرد و گفت: الهی مادر به فدای دل بی قرارت بشه.مازار با محبت به مادرش نگاه کرد و گفت :خدا نکنه؛ چرا خودت هیچی نمی‌خوری نشستی من‌و نگاه می کنی؟جمیله در سکوت به پسرش نگاه کرد و چیزی نگفت؛ مازار به مادرش نگاه کرد و گفت: چیه؟جمیله با جدیت گفت: منتظرم خودت حرف بزنی! مازار قاشق و چنگال را در بشقاب گذاشت و با کلافگی گفت: هنوزم چشماش خونه خراب کنه لامذهب!جمیله دستی به صورت پسرش کشید و گفت: چرا به دل خودت ظلم می کنی مادر؟ چرا با دلت راه نمیای؟ برو باهاش حرف بزن قربونت برم.مازار یک لیوان آب برای خودش ریخت و گفت: خواستگاری از زنی که در عده وفات شوهرشه به لفظ صریح شرعاًحرامه مادر من.جمیله با بی حوصلگی گفت: خیلی خب به لفظ صریح نگو آقای وکیل؛ ولی غیر مستقیم بهش برسون که دلت باهاشه... فکر می کنی نمی فهمم چقدر بی قراری؟ توی مراسم علی اون‌قدر که نگران حال آیلار بودی من می ترسیدم یک بلایی سر خودت بیاد؛ از وقتی که شوهرش مرده هربار زنگ زدی ده بار حالش‌و از من پرسیدی... اون دفعه گفتم برو بهش بگو گفتی دلش با من نیست؛ هر بار که اومدی اینجا و با سیاوش دیدیش حال خرابت‌و توی چشمات دیدم... حالا که دیگه خود خدا هم داره واسه دلت یک کارهایی می کنه تو کوتاه نیا..مازار در سکوت به ظرف غذایش خیره شد؛ جمیله گفت: شنیدم شب چهلم علیرضا محبوبه یک آبرویی ازش برده که بیا و ببین؛ دوباره کردش حرف دهن مردم… بهش گفته تو خاطر خواه سیاوش بودی و اون شبم باهاش قرار داشتی؛ بهش گفته تمام وقتی هم که زن علی بودی چشمت دنبال برادرش بوده.دستان مازار مشت شد و گفت: یکی اونجا نبود بزنه تو دهنش؟جمیله پاسخ داد: والله اینجور که شنیدم شعله جوابش‌و داد؛ اون شب امید حالش خوب نبود، من زود برگشتم. خودم نبودم اما یک چیزایی شنیدم؛ میدونی من ترسم اینه که مثل اون بار که سر حرف مردم مجبور شد زن علی بشه، این‌بار هم بخاطر حرف‌های اون شب محبوبه مجبورش کنن زن سیاوش بشه!مازار با دقت به صورت مادرش نگاه کرد و گفت: فکر می کنی اگه ازش بخوان قبول می کنه؟جمیله خودش را مشغول ریختن خورشت روی برنج مازار کرد و گفت: چی بگم؟ نمی‌دونم به‌خدا..یک‌دفعه سرش را بلند کرد و قاشق را به سمت مازار گرفت و گفت: ولی این دفعه اگه شانست‌و امتحان نکنی ازت نمی گذرم... حتی اگه مطمئنی که آیلار سیاوش‌و انتخاب می کنه بازم باید بری بهش بگی؛ به جان خودت مازار اگه تو نری بگی خودم میرم بهش میگم!لبخندی روی صورت درهم مازار نشست و گفت: قربون دل نگرانت بشم که بیشتر از خودم به فکرمی.جمیله بشقاب را بیشتر به سمت مازار کشید و گفت: بخور تا سرد نشده.مازار دوباره قاشق و چنگال را به دست گرفت و گفت: امروز وقتی که رفتم سیاوش پیشش بود... من‌و که دید حس کردم عصبی شد؛ کلافه بود، انگار از اینکه رفته بودم ببینمش خوشش نیومد!جمیله سینه اش را در دهان امید که سر و صدایش بلند شده بود گذاشت و گفت: خوشش نیومد که نیومد! تو یک‌بار بخاطر اون کنار رفتی؛ قرار نیست بازم همین کار و بکنی... بهتره یادش هم بمونه که اون زن داره؛ بانو می گفت شب چهلم وقتی محبوبه اون حرف‌ها رو بار آیلار کرد،صورت شریفه مادر سحر رو باید می دیدی! از چشماش آتیش می ریخت؛ یک جوری بهت زده به محبوبه و آیلار نگاه می کرد. زن بیچاره اصلاً باورش نمی‌شد که سیاوش عاشق سفت و سخت آیلار بوده؛بخدا حالش یک جوری بود من گفتم همین امشب دست دخترش‌و می گیره می بره. ولی نبرد! این یعنی چی؟ یعنی اینکه می‌خواد دخترش زندگی کنه.اون‌وقت سیاوش اگه هنوز چشمش دنبال آیلار باشه می خواد با زنش و خانواده اش چیکار کنه؟مازار دوباره با غذایش مشغول شد و گفت: یک جوری میگی من بخاطر سیاوش از آیلار گذشتم انگار ما با هم دوئل کردیم؛ من فقط وقتی دیدم دل آیلار با سیاوشه دیگه چیزی نگفتم.جمیله گفت: خوب اشتباهت همین بود دیگه؛ بخدا تو از سیاوش عاشقتری! تو چند ساله پای این دختر نشستی؟مازار متعجب از جملات مادرش گفت: چرا اینجوری میگی مادر من؟