eitaa logo
🎒کوله پشتی🎒
1.2هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
3 فایل
کوله پشتی کانالی پر از کلیپ ، موسیقی ،مداحی ، آشپزی ، موزیک و ...هر آنچه لازم است برای یک سفر در دنیای مجازی و به دور از هیاهوی دنیا و‌زندگی تقدیم نگاه زیبای شما 😍😍😍 من اینجام 👇 @aAzar700
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤍اگر امید داشته باشیم همه‌چیز امکان‌پذیر است😊 🤍با تمام وجود باور کنیم که خداوند آنجا که راه نیست راه می‌گشاید و هرگز دیر نمی‌کند … فقط کافیست باور کنیم که او♥️ "می‌بیند" "می‌داند" "می‌تواند" … پس با صبر و امیـد به خدا منتظر اتفاقات خوب باشیم 🥰 ‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🎒@kole_poshti
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
17.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میگن خواهر امتداد عشق مادره... 💖💖 🎒@kole_poshti
10.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نه سوئیس نه فرانسه😎 فقط گیلان☞‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌😍😍 🎒@kole_poshti
گاهی برای خدا هدیه‌ای بفرست یک نفر را برای خدا ببخش آسمان دلت صاف می‌شود ظهر بخیر🌺 🎒@kole_poshti
🍃ظهرتان سرشارازعشق 🌸وپرازامواج مثبت 🍃پرازصفاوصمیمیت 😋😋🍗🥗🥙🍖 ‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🎒@kole_poshti
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Hamid Rakhshandeh - Chi Shod (128).mp3
3.23M
اونجاکه حمیدرخشنده میگه:
کاشکی فقط یبار
سراغی از من دیونه عاشق بگیری 🎒@kole_poshti
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸 باغ چشمه رو هم بایدببینی شهرام اونجا واقعاً قشنگ و خوش آب و هواست. ساکت و آروم با یک طبیعت بکر و دست نخورده؛ مطمئنم اگه ببینیش عاشقش میشی. بهشتیه برای خودش! شهرام پرسید: مگه نمی‌گی اونجا چهل و پنج دقیقه تا شهر فاصله داره؟مازار در خیابان بعدی پیچید و گفت: درسته ولی خیلی ها دوست دارن از محیط شلوغ شهری و تکنولوژی دور باشن؛ کلاً میرن مسافرت تا ریلکس کنن.محیط این روستا پر از آرامشه شهرام؛ از طرفی وقتی اونجا ویلا بسازی ناخودآگاه یک سری امکانات همراهش میاد.شهرام سری تکان داد وگفت: اوکی حالا بریم این بهشت تعریفی شما رو ببینیم.در بازار دخترها دنبال پارچه می گشتند و پسرها با چند قدم فاصله پشت سرشان گام برمی داشتند؛ هر چه آیلار و بانو اصرار کردند که آنها سراغ کارهایشان بروند، قبول نکردند تنهایشان بگذراند.شهرام دست در جیب کرد و گفت: پس آیلار خانومت اینه؟ مازار نگاه کوتاهی به آیلار و بانو که دم یک مغازه پارچه فروشی ایستاده بودند،انداخت؛ شهرام گفت: دختر خوبی به نظر می‌رسه.مازار با لبخند گفت: مامانم دیشب تهدیدم کرد که اگه من بهش نگم خودش میره میگه.اینبار شهرام نگاهش را روانه دخترها کرد و گفت: خب می‌خوای چیکار کنی؟مازار نگاهش را از دخترها گرفت و به شهرام داد و گفت: این دفعه می‌خوام شانسم‌و امتحان کنم.شهرام همانطور که نگاهش از بانو کنده نمیشد با لبخند گفت: کار خوبی می کنی. خواهره چی؟ اونم مجرده؟مازار کنجکاو به صورت عمویش نگاه کرد و گفت: آره؛ چطور؟نگاه شهرام همچنان به بانو بود، پرسید: به عشق در نگاه اول اعتقاد داری؟مازار منتظر برای شنیدن حرف‌های شهرام کلمه‌ی نه را نا واضح ادا کرد؛ شهرام با جدیت تمام گفت: منم تا همین امروز صبح اعتقاد نداشتم.نگاه ناباور مازار چسبیده بود به صورت جدی شهرام؛ با اخلاقی که از او می شناخت محال بود این حرف را جدی گفته باشد. با این صورت جدی یعنی داشت شوخی می کرد؟مازار با همان چشمان متعجب به صورت شهرام خیره بود، در حال بررسی تمام زوایای صورت شهرام بود تا بتواند شوخی و جدی اش را تشخیص دهد.جمله ای که شهرام گفته بود تا همین یک شب پیش از نظر خودش یک جوک خنده دار محسوب میشد که میشد ساعت ها به آن خندید. اما این شهرامی که روبه رویش ایستاده بود با آن صورت جدی و نگاهی که مشخص بود تمام این یک ساعت و خرده ای با هم بودنشان همه حرکات بانو را زیر نظر داشته، نظر دیگری داشتند. شهرام آدم حساب و کتاب بود.عشق در نگاه اول ؟؟ آن هم چه کسی؟ شهرام؟باور کردنش زیاد برای ادمی مثل مازار که از کودکی با او بزرگ شده بود و به واسطه فاصله سنی نه چندان زیادشان رفقای خوبی برای هم بودند کمی زیادی سخت بود،اما چرا نگاه از حرکات بانو نمی گرفت؟ داشت رفتارش را وارسی می کرد ؟زبانش را در دهانش تکان داد و پرسید: داری جدی میگی ؟شهرام همانطور که بانو را که پشت به آنها همچنان با فروشنده مغازه پارچه فروشی در گیر بود که اتفاقا یکی از زیباترین پارچه های آن مغازه را هم انتخاب کرده بود نگاه می کرد گفت : معلومه که جدی نمیگم.مردک شوخی هایش هم مثل آدمیزاد نبود. خوب البته مازار بدش هم نمی آمد با شهرام با جناق شود. اوه چه خیالاتی... خودش هنوز نه به بار بود نه به دار، داشت باجناقش را هم مشخص می کرد. اینجا جایش بود که یکی از آن خخخخخخ های خیلی لوس و احمقانه ای که گاهی بعضی از موکل هایش که اغلب خانوم هم بودند برایش می فرستادند تحویل افکارش دهد.شهرام بالاخره رضایت داد چشم از بانو و صحبت هایش با فروشنده بگیرد.مستقیم در چشمان مازار خیره شود و بگوید : ولی یک چیزی داره که آدمو جذب میکنه..مازار اینبار فرصت نکرد شاخ در بیاورد. اولین بار بود که او از کلمه جذب آن هم درباره دختری این چنین ساده پوش سخن می گفت چون شهرام بازویش را گرفت و گفت : من و تو تا کی قراره اینجا بایستیم و اون دوتا با فروشندهه چک و چونه بزنن ...خیر سرمون مردیم و خودش را مثل قاشق نشسته وسط صحبت های بانو و مردک فروشنده که از قضا نه جوان بود نه هیز وچشم چران هیچ بهانه ای هم برای گردن کلفتی و قیصر بازی دست شهرام و مازار نداده بود و مثل بچه آدم داشت کارش را می کرد انداخت.مثل بچه آدم داشت کارش را می کرد انداخت وپرسید :ببخشید خانومها پارچه مد نظرتون رو گرفتین ؟فروشنده یا همان صاحب مغازه ابتدا به خیال اینکه مردک قصد مزاحمت دارد ابرو در هم کشید.آیلار سریع گفت :بله بانو پارچه اصلی رو انتخاب کرده اما برای چند قسمت لباس دو نوع پارچه دیگه لازم داره که ایشون ندارن .بانو داشت مشخصات و نوع پارچه رو توضیح میداد و آقا بهمون آدرس دادن که از کجا می تونیم تهیه کنیم.صاحب مغازه که متوجه شده بود دخترها با دو مرد جوان آشنایی دارند.مشغول متر کردن پارچه شد تا آماده اش کند.