حاج حسین یکتا.mp3
5.42M
🔊 مرگ یا شهادت
🎙به روایت حاج حسین یکتا
...........☆💓☆.............
#عــلــمــدار_ڪــمــیــلــ
@komail31
14.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️#تلنگر
📿#مهدویت
💿فایل تصویری
🎙 حاج شیخ احمد کافی:
بیان اتفاقاتی که در لحظات پایانی غیبت امام عصر عجّلالله تعالیٰ فرجه الشّریف رخ میدهد!☝️
به اضطرار، پریشانی و مظلومیّت زینب کبریٰ سلامالله علیها «اَللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجْ»🌹
#عــلــمــدار_ڪــمــیــلــ
@komail31
#ماه_رجب
محتاج عنایت تو ام،احسان کن
رحمی به گدای بی سر و سامان کن
این آخرِ ماهِ رجبی یا الله
پاکم کن و بعد وارد شعبان کن
امشب شب آخر ماه رجب هست ...
🌹سعی کنید از لحظه لحظه امشب استفاده کنید
ذکر استغفار و صلوات و قرآن در این شب از دست ندین ..
🌹راستی امشب شب توسل به امام زمانمون هست ... فرصت کردین دعای توسل و نماز امام زمان هم هدیه کنید ...
از همه بزرگواران هم خیلی التماس دعا داریم
یاعلی❤️
#امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👈 تو برنامه کودکشو از کودک سوال میکنن قهرمان زندگیت کیه میگه حاج قاسم سلیمانی
👌اگر سردار سلیمانی ما را شهید کردند آمریکا با حاج قاسمهای آینده چه خواهد کرد؟
#حاج_قاسم_سلیمانی
@komail31
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃روایتگری سردار مهدی رمضانی درباره کرامات شهدای #کانال_کمیل
ایشان از بازماندگان کانال و همرزم شهید #ابراهیم_هادی بودند
💔😔 #راهیان_نور...
#عــلــمــدار_ڪــمــیــلــ
@komail31
به نام حضرت دوست که ما هرچه داریم از اوست
و هرچه نداریم خیر و مصلحت اوَست
شروع مینمایم صبح و روز دگری را به امید توای حضرت عشق
🍂🍃🌸🍃🍂🍃🌸🍃🍂🍃🌸🍂🍃
🌳بسم الله الرحمن الرحیم🌳
ختم بیست و یکم #زیارت_جامعه_کبیره
با اجازه از پیامبر مهر و رحمت و آقا امام زمان
به نیایت از تمام شهدا از صدر اسلام تا کنون، علی الخصوص شهدایی که در ماه رجب و فروردین ماه متولد و یا شهید شده اند و #شهیدان گرانقدر:
#شهیدجانباز سردارحاج حسین اسدالهی🌹
#شهید اهل سنت حاج سعید توفیقی🌹
#شهید شهید محمد رضا مازویی🌹
#شهید اصغر عرب سرهنگی 🌹
#شهید محمد معماریان🌹
#شهید قاسم دهقانی 🌹
#شهید محمد مختاری🌹
#شهید مصطفی کاظمزاده 🌹
#شهید دکتر سیدجواد صباغ🌹
💚 به امید نیم نگاهی از طرف اهل بیت و شهدا💚
🔹به نیت سلامتی، خشنودی و ظهور حضرت مهدی عج
🔹سلامتی رهبر، شادی روح شهدا، 🔹آمرزش گناهان🔹برطرف شدن بلا و گرفتاری از کشورمان، 🔹شفای بیماران، 🔹سلامتی تمام خدمتگذاران به مردم و بیماران کرونایی، 🔹داشتن سالی پر از برکات مادی و معنوی
ای حضرت عشق
پنجره ای برای تماشا
و حنجره ای برای صدا زدن ندارم
امیدم به توست
پس بی آنکه نامم را بپرسی
و دفترهای دیروزم را ورق بزنی
رحمتت را در روزهای جدید سال بر همه عزیزان جاری فرما .
@komail31 🍃🍃🌸🍃🍃🌸🍃🌸🍃
#مهدےجان_مولاےمن❤️
چہ ڪنم دست خودم
نیست بہ دل غم دارم
قد یڪ ڪوه ڪہ نہ،
وسعت عالم دارم
شده ام زار و پریشان
نظرے ڪن آقا
ڪہ فقط دیدن روے
تو بہ دل ڪم دارم
به عالمی نفروشم دمی زحالم را
که انتظار فرج قیمتی ترین چیز است
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#امام_زمان
سلام صبح تون به خیر
@komail31 🍃 🌸 🍃 🌸
معرفی کتاب 📗
#کتاب از او _ قصهی شال 📗
قصهی مادر #شهید محمد معماریان
و #شهید محمد معماریان 🌹
۱۶سال بیشتر نداشت که پرونده🗂🗞 زندگی اش توی این دنیا بسته شد.
اما خیلی عجیب است 🤔
که از خیلی جاهای این دنیا می آیند و برای بازشدن گره مشکلات دنیایی شان پرونده او را ورق می زنند📑 و آن را بازخوانی می کنند📖
همه این قصه از فرزند نوجوان او شروع میشود؛ #شهید محمد معماریان که در 12 سالگی به بسیج پیوست، در 13 سالگی به جبهههای نبرد اعزام شد، در 16 سالگی به شهادت رسید و سه سال بعد، در یک رؤیای صادقه، پای مادرش را که شکسته بود، شفا میدهد. مادر که از خواب بلند میشود، همان شال سبزی را که در خواب پسرش از کربلا آورده و به پایش بسته را میبیند که همچنان به پایش بسته شده و از درد پایش خبری نیست.
📑برگی از کتاب
گام اول 👣1⃣
دکتر نگاهی به آزمایش های بچه کرد. چند بار معاینه کرد و در آخر گفت: «مننژیت مغزی». بچه تان مننژیت مغزی گرفته، باید بستری شود. تب بالا و تشنج و گریه های شدیدی داشت که امان همه را بریده بود. کودک را بستری کردند. بعد از بیست وچهار ساعت که توی دستگاه بود، دکتر به مادرش گفت: باید آب کمر بچه را بگیریم برای آزمایش های تکمیلی. ممکن است بعد از اینکه آب کمر را کشیدیم، بچه سالم بماند که البته به احتمال نودوپنج درصد فلج می شود. شما رضایت نامه امضا کنید تا ما ادامه دهیم. مادر وقتی این را شنید، رضایت نامه را امضا نکرد. دکتر هم با برخورد تند و توهین آمیز پرونده را برداشت و مطالبی پایین آن نوشت تا دیگر هیچ بیمارستانی این بیمار را قبول نکند. بعد هم پرونده را مقابل مادر انداخت. مادر گفت: خدایی که این مریضی را به بچه من داده، خودش می تواند خوبش کند. خدا می داند که من نمی توانم بچه فلج را نگهداری کنم و کودکش را بغل کرد و رفت خانه. چند روز گذشت. حال بچه روزبه روز خراب تر می شد. حالا دیگر چشمانش بسته نمی شد. یک قطره آب هم نمی خورد. دست و پایش کاملاً خشک و بی حرکت شده و سرش به عقب برگشته بود. مادر سه روز بود که یک آینه گذاشته بود مقابل دهان کودکش تا بفهمد که نفس می کشد یا نه ...
.
.
بغضش ترکید و سیل اشک😭 از چشمانش سرازیر شد.
دلش می خواست که پیامبر (ص) در حق محمد، پدری کند.
یک دفعه دید یک اسب سوار سراپا سفید، با صورتی که مثل مهتاب🌝 می درخشید، دور جانماز می گردد. تمام وجودش پر از حرارت شد💥، دلهره به جانش افتاد😳.
بی اختیار بلند شد، ایستاد و گفت:
یا رسول ا…! من بچه ام را از شما می خواهم، ولی سالم.
اگر ماندنی است، از خد بخواه بچه ام را صحیح و سالم به من برگرداند….
وقتی به خودش آمد تنها ردی از بوی عطر اسب سوار باقی مانده بود.
از پشت بام پایین آمد.
دلش آرامش عجیبی پیدا کرده بود. به مادرش گفت:
مادر! بچه من یا همین الان خوب می شود یا می میرد….
@komail31 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃
گام نهم: شجاعت
#شهید محمد معماریان
تمام نیروها را جمع کردند و فرمانده شروع کرد به صحبت. گفت: عملیات در منطقة حساسی است. کار، سخت و دشوار است. با توکل به خدا و کمک اهل بیت، ما پیروزیم. اما باید از بین شما، سیصد نفر داوطلب شوند؛ سیصد نیرویی که خط شکن هستند، خط شکنانی که شهادتشان حتمی است. احتمالاً هیچ کدام برنمی گردند. حتی شاید جنازه هایشان هم بماند. از فرمانده تا تک تیرانداز شهید خواهند شد. این گروه می روند تا راه باز شود برای ادامة عملیات و پیشروی نیروهای دیگر... حالا هرکس داوطلب است از اینجا بلند شود و آن طرف بنشیند.
یکی باید بلند می شد تا هرکس دلش می تپید برای یگانه شدن، برای اثبات خلیفة اللهی انسان به ملائک. اولی که بلند شد و در امتداد دست فرمانده حرکت کرد، دومی و سومی و... محمد و دویست ونودونه و سیصد نفر.
محمد شانزده ساله یکی از این سیصد نفر شده بود که انتخاب کرد دیگر در این دنیا نماند. آن طرف، آرام روی زمین نشسته بود.
قرار شد که این سیصد نیرو برای آخرین خداحافظی به شهر بروند؛ آخرین دیدار، آخرین لبخند، آخرین کلام، آخرین نگاه.
@komail31
👣گام دوازدهم: #وصیت
شب شد، همه خوابیدند؛ جز مادر و محمد. محمد، مادر را توی اتاق خودش برد. رویش نمی شد توی چشمان منتظر و پرمحبت مادر نگاه کند. آرام آرام شروع کرد: می دانی مادرجان، این دفعة آخر و لحظات آخر است که ما همدیگر را می بینیم. من این بار که بروم دیگر برنمی گردم. مادر خندید و گفت: هر خونی لیاقت شهادت ندارد مادرجان. محمد مکثی کرد و گفت: اما من این دفعه صددرصد شهید می شوم. شما از خدا بخواه که در نبود من صبر کنی. این وسایلم را هم بین دیگران قسمت کن. بقیة وسایلم را بفروشید و خرج مراسم عزایم کنید. نمی خواهم زحمت پدر باشد. فقط مادر یک خواهش هم دارم، اینکه دعا کن طوری شهید بشوم که نیاز به غسل نداشته باشم. یک کفن از مکه برای خودت آورده ای، به من بده. آن شال سبزی را هم که از سوریه آورده ای روی صورتم بگذارد. راستش من خیلی مسجدمان را دوست دارم. جنازه ام را ببرید توی مسجد و آنجا بر من نماز بخوانید، دوست ندارم دنبال جنازه ام گریه کنی. چون کسی که انقلاب را نمی تواند ببیند، اگر گریة تو را ببیند خوشحال می شود. اما هر وقت تنها شدی گریه کن. از خدا بخواه کمکت کند امانت الهی ای را که بهت داده، خودت به او پس بدهی. دوست دارم توی قبرم بایستی و به خدا بگویی که خدایا این امانت الهی را که به من دادی به تو برگرداندم. من خیلی مادرها را دیدم که بچه شان را توی قبر گذاشتند، اما موقعی که می خواستند از قبر بیرون بیایند دیگر نمی توانستند. شما این طور نباش. فقط دعا کن که در شهادتم از امام حسین(ع) سبقت نگیرم. دوست دارم که بدن من هم سه روز روی زمین نماند. خیلی مراقب باش! دوست ندارم بی حجاب توی عزاداریم شرکت کند. اصلاً هرکس حجاب درستی نداشت بگو برود بیرون. محمد آرام بلند شد و از اتاق رفت بیرون. مادر ماند و دل لرزانش. سرش را به سوی آسمان بلند کرد و گفت: خدایا، کسی جز من و محمد اینجا نبود، اما یقین دارم که تو هستی. از همین حال فهم و درک و لیاقتش را به من بده تا مقابل حضرت زینب(س) سرشکسته نباشم.
👣گام چهاردهم: #شهادت 🥀
حالا که از همه چیز دل بریده بود، تازه معنای دل را می فهمید. تا حالا هرچه بود دل نبود؛ تارهایی بود که دور دلش را پر کرده بود. حالا لطافت و زیبایی دلش را درک می کرد. از وقتی که بندها را پاره کرده بود، دلش بال و پر می زد. حالا اصل همه چیز را می دید. اللهم ارزقنا قلبا یدنیه منک شوقه و لساناً یرفع الیک صدقه و... دعایش مستجاب شده بود. همه دعاهایش یک جا به اجابت رسیده بود.
رمز عملیات، بچه های خط شکن را راهی کرد. گردان سیصد نفرشان موفق شدند خط را بشکنند و راه را باز کنند. دشمن آتش باری اش شدت عجیبی داشت. عملیات لو رفته بود. کار خیلی سخت تر از آنچه فکر می کردند شد. بچه ها مقاومت می کردند. گوشت بچه ها سپر گلوله ها بود. محمد از جایش بلند شد و داشت می رفت عقب تر. فرمانده فکر کرد محمد ترسیده. صدایش زد و پرسید: کجا می روی؟ مگر وضعیت را نمی بینی؟ کمی نیرو و آتش دشمن را؟ محمد گفت: حاج آقا، خیالت راحت باشد، دارم می روم نماز بخوانم. #امام_حسین (ع) هم ظهر #عاشورا در موقع اذان، اول #نماز خواند، حاج آقا آسمان را نگاه کرد. وقت نماز بود. محمد با پوتین و اسلحه به دست قامت بست. زیر آن باران گلوله نماز خون خواند و سریع برگشت. یک ساعتی از ظهر نگذشته بود. درگیری نفس بچه ها را بریده بود. لحظه به لحظه یک گل پرپر می شد که ناگهان محمد بلند شد و تمام قامت ایستاد. با تعجب نگاهش کردند. محمد دستش را به طرف بچه ها بلند کرد و با صدای رسایی گفت: بچه ها من هم رفتم، خداحافظ. آرام زانو زد و افتاد. حاجی دوید طرف محمد و دید که گلولة آر پی جی پشت محمد را کاملاً برد و تنها صورتش است که سالم مانده. محمد رفت مثل همة دوستانش، اما جنگ ادامه داشت. بدن محمد ماند زیر آفتاب داغ جنوب، سه روز پیکرش تندی خورشید را تحمل می کرد.
@komail31 🍃🌹🍃🍃🌹🍃🍃🌹