علمدارکمیل
.: #رمان #دمشق_شهر_عشق ✍ نویسنده فاطمه ولی نژاد قسمت ششم: 🔹نمیخواست دستش را به رویم بلند کند که ب
#رمان #دمشق_شهر_عشق
✍ نویسنده فاطمه ولی نژاد
📄 قسمت هفتم:
📍🕳 سعد زیر لب به ولید ناسزا میگفت و من نمی-دانستم چرا در ایام نوروز آواره اینجا شده ایم که سرم را بالا گرفتم و با گریه اعتراض کردم : این ولید کیه که تو به امیدش اومدی اینجا؟ چرا منو نمیبری خونه خودتون؟
این چرا از من بدش اومد؟ صورت سفید سعد در آفتاب بعد از ظهر گل انداخته و بیشتر از عصبانیت سرخ شده بود و انگار او هم مرا مقصر میدانست که به جای دلداری با صدایی خفه توبیخم کرد: چون ولید بهش گفته بود زن
من ایرانیه، فهمید شیعه هستی! اینام وهابی هستن و شیعه رو کافر میدونن! از روز نخست میدانستم سعد سُنی است، او هم از تشیّع من باخبر بود و برای هیچکدام این تفاوت مطرح نبود که اصلا پابند مذهبمان نبودیم و تنها برای آزادی و انسانیت مبارزه میکردیم. حاال باور نمیکردم وقتی برای آزادی سوریه به این کشور آمده ام به جرم مذهبی که خودم هم قبولش ندارم، تحریم شوم که حیرت زده پرسیدم :تو چرا با همچین آدمهای احمقی کار میکنی؟ و جواب سوالم در آستینش بود که با پوزخندی سادگی ام را به تمسخر گرفت : ما با اینا همکاری نمی-کنیم! ما فقط از این احمقها استفاده میکنیم!
همهمه جمعیت از خیابان اصلی به گوشم میرسید و همین هیاهو شاهد ادعای سعد بود که باز مستانه خندید و گفت
همین احمق ها چند روز پیش کاخ دادگستری و کلی ماشین دولتی رو آتیش زدن تا استاندار عوض بشه! سپس به چشمانم دقیق شد و با همان نیرنگی که در نگاهش پیدا بود، خبر داد :فقط سه روز بعد استاندار عوض شد! این یعنی ما با همین احمقهای وحشی می-تونیم حکومت بشار اسد رو به زانو دربیاریم!« او میگفت و من تازه میفهمیدم تمام شبهایی که خانه نوعروسانه ام را با دنیایی از سلیقه برای عید مهیا میکردم و او فقط در شبکه های العریبه و الجزیره میچرخید، چه خوابی برای نوروزمان میدیده که دیگر این جنگ بود، نه مبارزه!
ترسیده بودم، از نگاه مرد وّهابی که تشنه به خونم بود، از بوی دود، از فریاد اعتراض مردم و شهری که دیگر شبیه جهنم شده بود و مقابل چشمانش به التماس افتادم :بیا برگردیم سعد! من میترسم!« در گرمای هوا و در برابر اشک مظلومانه ام صورتش از عرق پُر شده و نمیخواست به رخم بکشد با پای خودم به این معرکه آمدم که با درماندگی نگاهم کرد و شاید اگر آن تماس برقرار نمیشد، به هوای عشقش هم که شده برمیگشت، اما نشد.
@komail31 📕💥🔥
علمدارکمیل
#رمان #دمشق_شهر_عشق ✍ نویسنده فاطمه ولی نژاد 📄 قسمت هفتم: 📍🕳 سعد زیر لب به ولید ناسزا میگفت و من
#رمان #دمشق_شهر_عشق
✍ نویسنده: فاطمه ولی نژاد
📑قسمت هشتم:
📞📛 از پشت تلفن نسخه جدیدی برایش پیچیدند که چمدان را از روی زمین بلند کرد و دیگر گریه هایم فراموشش شد و به سمت خیابان به راه افتاد. قدم هایم را دنبالش میکشیدم و هنوز سوالم بی پاسخ مانده بود که معصومانه
پرسیدم :چرا نمیریم خونه خودتون؟ به سمتم چرخید و در شلوغی شهر عربده کشید تا دروغش را بهتر بشنوم
خونواده من حلب زندگی میکنن! من بهت دروغ گفتم چون باید می اومدیم درعا!« باورم نمیشد مردی که عاشقش بودم فریبم دهد و او نمیفهمید چه بلایی سر دلم آورده که برایم خط و نشان کشید : امشب میریم مسجد العُمَری میمونیم تا صبح! دیگر در نگاهش ردّی از محبت نمیدیدم که قلبم یخ زد و لحنم هم مثل دلم لرزید :من میخوام برگردم!« چند قدم بینمان فاصله
نبود و همین فاصله را به سمتم دوید تا با تمام قدرت به صورتم سیلی بزند که تعادلم به هم خورد، با پهلو به زمین افتادم و لبم از تیزی دندانم پاره شد. طعم گرم خون را در دهانم حس میکردم و سردی نگاه سعد سختتر بود که از هر دو چشم پشیمانم اشک فواره زد. صدای تیراندازی را میشنیدم، در خیابان اصلی آتش از ساختمانی شعله میکشید و میدیدم جمعیت به داخل کوچه میدوند و مثل کودکی از ترس به زمین چسبیده بودم. سعد دستم را کشید تا بلندم کند و هنوز از زمین جدا نشده، شانه ام آتش گرفت و با صورت به زمین خوردم. حجم خون از بدنم روی زمین میرفت و گلوله طوری شانه ام را شکافته بود که از شدت درد ضجه میزدم. هیاهوی مردم در گوشم میکوبید، در تنگنایی از درد به خودم میپیچیدم و تنها نگاه نگران سعد را میدیدم و دیگر نمیشنیدم چه می-گوید. بازوی دیگرم را گرفته و میخواست در میان جمعیتی که به هر سو میدویدند جنازه ام را از زمین بلند کند و دیگر نفسی برای ناله نمانده بود که روی دستش از حال رفتم.
@komail31
علمدارکمیل
#رمان #دمشق_شهر_عشق ✍ نویسنده: فاطمه ولی نژاد 📑قسمت هشتم: 📞📛 از پشت تلفن نسخه جدیدی برایش پیچیدند
#رمان #دمشق_شهر_عشق
✍ نویسنده: فاطمه ولی نژاد
📑قسمت نهم
از شدت ضعف و ترس و خونریزی با حالت تهوع به هوش آمدم و هنوز چشمانم را باز نکرده، زخم شانه ام از درد نعره کشید. کنار دیواری سیاه و سنگی روی فرشی قرمز و قدیمی افتاده بودم، زخم شانه ام پانسمان شده به دستم سِرُم وصل بود. بدنم سُست و سنگین به زمین چسبیده و نگاه بیحالم تنها سقف بلند بالای سرم را می-دید که گرمای انگشتانش را روی گونه ام حس کردم و لحن گرمترش را شنیدم : نازنین! درد از روی شانه تا گردنم میکشید، به سختی سرم را چرخاندم و دیدم کنارم روی زمین کز کرده است. به فاصله چند متر دورمان پرده-ای کشیده شده و در این خلوت فقط من و او بودیم.
صدای مردانی را از پشت پرده میشنیدم و نمیفهمیدم کجا هستم که با نگاهم مات چشمان سعد شدم و پس از سیلی سنگینش باور نمیکردم حاال به حالم گریه کند. ردّ خونم روی پیراهن سفیدش مانده و سفیدی چشمانش هم
از گریه به سرخی میزد. میدید رنگم چطور پریده و با یک دست دلش آرام نمیشد که با هر دو دستش صورتم را نوازش میکرد و زیر لب میگفت : منو ببخش نازنین!
من نباید تو رو با خودم میکشوندم اینجا!« او با همان لهجه عربی به نرمی فارسی صحبت میکرد و قیل و قال مردانی که پشت پرده به عربی فریاد میزدند، سرم را پُر کرده بود که با نفسهایی بریده پرسیدم : اینجا کجاس؟ با آستینش اشکش را پاک کرد و انگار خجالت میکشید پاسخم را بدهد زیر لب زمزمه کرد : مجبور شدم بیارمت اینجا. صدای تکبیر امام جماعت را شنیدم و فهمیدم آخر کار خودش را کرده و مرا به مسجد عُمری آورده است و باورم نمیشد حتی به جراحتم رحمی نکرده باشد که قلب نگاهم شکست و
او عاشقانه التماسم کرد : نازنین باور کن نمیتونستم ببرمت بیمارستان، ممکن بود شناسایی بشی و دستگیرت کنن! سپس با یک دست اشک را کنار زد تا صورتم را بهتر ببیند و با مهربانی دلداری ام داد:
اینجام دست کمی از بیمارستان نداره! برا اینکه مجروحین رو نبرن بیمارستان، این قسمت مسجد رو بیمارستان کردن، دکتر و همه امکاناتی هم اوردن!
نمیفهمید با هر کلمه حالم را بدتر میکند که لبخندی نمکین نشانم داد و مثل روزهای خوشیمان شیطنت کرد
بلکه دلم را به دست آورد: تو که میدونی من تو عمرم یه رکعت نماز نخوندم! ولی این مسجد فرق میکنه، این مسجد نقطه شروع مبارزه مردم سوریه بوده و الان نماد مخالفت با بشار اسد شده!« و او با دروغ مرا به این جهنم کشانده بود که به جای خنده، چشمانم را از درد در هم کشیدم و ناله زدم : تو که میدونستی اینجا چه خبره، چرا اومدی؟
@komail31 📘🔥💠
❌ فوروارد شود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا امام رضا💚
قطره ای نیست که
با لطف تو دریا نشود،
سائلی نیست که
از عشق تو شیدا نشود💚
پیشاپیش
میلاد با سعادت🌸🍃
آقا و مولامون امام رضا(ع) بر شما عزیزان مبارک باد 🎊
#امام_رضا
#دهه_کرامت
@komail31
📖 #معرفی #کتاب
📕《آخرین رویای یوسف》نوشته محمدعلی قربانی است. این کتاب زندگینامه و مجموعه خاطراتی از سردار سرتیپ #شهید یوسف رضا ابوالفتحی است.
#شهيد يوسف رضا ابوالفتحي که در سال ۱۳۳۳ به دنيا آمده، در سال ۵۷ در تظاهرات ضد شاه شرکت کرده، در سال ۱۳۵۸ ازدواج کرده است. در سال ۵۹ با آغاز جنگ براي رفتن به جبهه ثبت نام کرد. بعد از اتمام جنگ در فارس مشغول به خدمت شد فرماندهی نیروی انتظامی فارس و تهران را بر عهده داشت و در سال ۱۳۷۷ در پرواز به سمت شهر لار مفقود شدند.
«سرتیپ ابوالفتحی» 11 اسفند 78 هنگام بازگشت از مأموریت گروگانگیری، به شهادت میرسند اما اینگونه بود که اشرار هنگامیکه صدای هلیکوپتر را میشنوند گروگانها را رها میکنند، آنها نیز خود را سریعاً به پاسگاه رسانده و با بیسیم اطلاع میدهند که آزاد شدهاند. سرتیپ شخصاً صحبت کرده و به سمت شیراز حرکت میکنند. در راه به دلیل مأموریتهای زیاد «شهید ابوالفتحی» حال خوبی نداشتهاند، در طول مسیر میخوابد و هنگامیکه از خواب برمیخیزد عنوان میکنند که خواب صیاد شیرازی را دیدم به من گفت بیا برویم. (در اسفند ۱۳۷۸، در شب عروسی پسرش، برای انجام مأموریتی عازم استان فارس میشود و در همانجا به شهادت میرسد.)
💠در خاطره سرهنگ حسن رفیعی از #شهید ابوالفتحی میخوانیم:
تازه به شیراز منتقل شده بودم و مشکل مسکن داشتم. مسئولم به من گفت: «رفیعی! من برایت هیچ کاری نمیتوانم بکنم.» اما سردار ابوالفتحی وقتی حرف دلم را شنید و دردم را فهمید با روی گشاده گفت: «بیا خانه من. هنوز خانوادهام به شیراز نیامدهاند. میتوانم بروم در مهمانسرا بمانم. همین الان یک ماشین از ترابری بگیر، وسایل و خانوادهات را بردار و بیا به خانه من، تا یک راه حل برای مشکلت پیدا کنم.»
وقتی این حرف را از سردار شنیدم، دنیا روی سرم خراب شد. نه از پیشنهادش، از بزرگواریاش. اما من که نمیتوانستم قبول کنم. عذرخواهی کردم و پیشنهادش را نپذیرفتم. بعد، دستور داد دو اتاق در مهمانسرای ناحیه در اختیار من و خانوادهام گذاشتند. سه ماه در مهمانسرا زندگی کردم تا بالاخره، خودش مشکل مسکن ما را حل کرد.
@komail31 📘☘🌸☘📘
هنوز حال و هوایی كه داشتم دارم
هنوز طبع گدایی كه داشتم دارم
برای گمشدگان یك چراغ روشن كن
نیاز به راهنمایی كه داشتم دارم
بساط شاه و گدا در كنار هم پهن است
كنار جایِ تو جایی كه داشتم دارم
همان گدای قدیمی كه داشتی داری
همان امام رضایی كه داشتم دارم
حرم نگو،عتبات است،تو حسین منی
هنوز كرب و بلایی كه داشتم دارم
🧡☘☘🌺🧡☘☘🌺🧡☘☘🌺
بسم الله الرحمن الرحیم
با اجازه آز محضر امام عصر عجل الله
ختم سی و پنجم #زیارت_جامعه_کبیره هدیه به امام رضا علیه السلام و خانواده گرامی شان
به نیابت از شهدا خصوصا
🌹شهدایی که هم نام حضرت میباشند و یا ارادت ویژهای به #حضرت رضا داشته اند،
🌹شهدای جنایت و حمله شیمیایی سردشت
🌹شهدای آزادسازی شهر مهران
🌹شهدای قوه قضاییه
و
#شهید سرلشکر حسین لشکری (سیدالاسرا)🌹
#شهید سرتیپ یوسف رضا ابوالفتحی 🌹
@komail31 🍃🍃🌸🍃🍃
#چهارشنبههایامامرضایی
✨برای من که بهشتم، فقط گدایی توست...
✨بهشت را چه شباهت، به یک شب حرمت؟!!!...
🔅السَّلامُ عَلَیْکَ يَا أبَا الْحَسَنِ يَا عَلِىِّ بْنَ مُوسىٰ الرِّضا
❣تولدت پیشاپیش مبارک آقاجان❣
#امام_رضا
#دهه_کرامت
╭🌱🌷🌱─────╮
🌹 @komail31 🌹
╰─────🌱🌷🌱╯
گُفتَمڪہڪَبوٺَربشَومـدورِحریمتـ♥️
دَرقُرعہفالَـمـ🌱
پـرِپَروازنَیـامد...~•|😔🦋|
📑 بخشی از ماجرای اسارت سیدالاسرا ی ایران
#شهید خلبان سرلشگر حسین لشکری 🌹
۴۰ سال پیش مردی همسر جوان و فرزند چهارماههاش را رها میکند و برای انجام ماموریتی عازم مناطق مرزی جنوبی کشور میشود. همانجا که چندی است خبر میرسد ارتش رژیم بعث تحرکاتی را آغاز کرده و خوابهایی برای خوزستان و سایر بخشهای ایران دیده.
27 شهریور 59 درست چهار روز پیش از حمله نظامی عراق به ایران، 🛩خلبان حسین لشکری برای عملیات شناسایی عازم منطقه شد؛
شهید حسین لشگری با آغاز جنگ تحمیلی به خیل مدافعان کشور پیوست و پس از انجام ۱۲ مأموریت، هواپیمای وی مورد اصابت موشک دشمن قرار گرفت و همین مساله باعث شد لشکری مجبور به تیکآف شود و نهایتا بهطور ناخواسته در خاک عراق فرود آید. فرود اجباریای که به اسارت در دست نیروهای بعثی منتهی شد.
اسارتی که از همان روز آغاز شد و تا 18 فروردین 77 ادامه یافت.
آنطور که سرهنگ شاداب عسگری از دوستان #شهید لشکری میگوید، لشکری اهمیت بسیار زیادی برای شخص صدام داشت. از این نظر که صدام میخواست از او بهعنوان سندی زنده بهره برده و ایران را را آغازگر جنگ معرفی کند. به بیان دقیقتر صدام فقط یک جمله از لشکری میخواست و آن جمله این بود: «اینجانب، ستوان یکم خلبان، حسین لشکری، در تاریخ 27 شهریور 59 در خاک عراق سقوط کردم.» به او گفته بودند اگر این جمله را در مقابل دوربین بگوید، او را به آمریکا میفرستند و شرایط رفاهی و امنیتی کاملی برای او ایجاد خواهند کرد و 💵میلیونها دلار به او پرداخت میکنند.
لشکری اما اهل این بده و بستانها نبود. او تن به این خواسته نداد چون صرفا در جدار مرزی پرواز کرده و وارد مرز هوایی عراق نشده بود. همین باعث شد تا شکنجههای سختی را که به جانبازی 70 درصدیاش منجر شد هم به جان بخرد، اما تن به تسلیم ندهد.
از آغاز جنگ تا زمستان ۵۹ در سلول انفرادی بود و پس از آن در مدت ۸ سال با حدود ۶۰ نفر دیگر از همرزمان در یک سالن عمومی و دور از چشم صلیب سرخ جهانی نگهداری شد. پس از پذیرش قطعنامه وی را از سایر دوستان جدا نمودند و قسمت دوم دوران اسارت ۱۰ سال به طول انجامید. وی پس از ۱۶ سال اسارت به نیروهای صلیب سرخ معرفی شد و دو سال بعد در ۱۷ فروردین ۱۳۷۷ به ایران بازگشت.
او در مصاحبه با رسانههای جمعی در سال ۱۳۸۷ (همزمان با سالروز ورود آزادگان به ایران) گفت:
اعتقادات مذهبی و مکتبی سربازان ایرانی مهمترین عامل مقاومت آنها در مقابل فشارهای روحی، روانی و جسمی بعثیها بود. الان هر یک از ما به عنوان نماینده جمهوری اسلامی در هر جای دنیا که باشیم باید با نوع نگرش و رفتارمان اذهان عمومی را نسبت به مسائل ایدئولوژیکی نظام روشن کنیم؛ لذا وقتی به اسارت دشمن درآمدیم با تاسی به سیره اهل بیت (ع) و به خصوص حضرت موسی بن جعفر (ع)، تمسک به دین و اهداف آن و بررسی و تفکر در آن خود را از گزند ترفندهای دشمن حفظ کردیم.
@komail31 🍃🍃🌸🍃🍃🌸🍃🍃
علمدارکمیل
#رمان #دمشق_شهر_عشق ✍ نویسنده: فاطمه ولی نژاد 📑قسمت نهم از شدت ضعف و ترس و خونریزی با حالت تهوع
#رمان #دمشق_شهر_عشق
✍ نویسنده فاطمه ولی نژاد
📑 قسمت دهم:
کلافه شد که گرمای دستانش را از صورتم پس گرفت و با حالتی حق به جانب بهانه آورد : هسته اولیه انقالب تو درعا تشکیل شده، باید خودمون رو میرسوندیم اینجا! و من از اخبار بیخبر نبودم و میدیدم درعا با آمادگی کامل به سمت جنگ میرود که با همه خونریزی و حال خرابم، با صدایی که به سختی شنیده میشد، بازخواستش کردم این چند ماه همه شهرهای سوریه تظاهرات بود! چرا بین اینهمه شهر، منو کشوندی وسط میدون جنگ درعا؟
حالت تهوع طوری به سینهام چنگ انداخت که حرفم نیمه ماند و او رنگ مرگ را در صورتم میدید که از جا پرید و اگر او نبود از ترس تنهایی جان میدادم که به التماس افتادم : کجا میری سعد؟ کاسه صبرم از تحمل اینهمه وحشت در نصفه روز تَرک خورده و بی اختیار اشک از چشمانم چکید و همین گریه بیشتر آتشش میزد که به سمت پرده رفت و یک جمله گفت : میرم یه چیزی برات بگیرم بخوری و دیگر منتظر پاسخم نماند و اگر اشتباه نکنم از شرّ تماشای اینهمه شکستگی ام فرار کرد. تازه عروسی که گلوله خورده و هزاران کیلومتر دورتر از وطنش در غربتِ مسجدی رها شده، مبارزه ای که نمیدانستم کجای آن هستم و قدرتی که پرده را کنار زد و بی اجازه داخل شد. از دیدن صورت سیاهش در این بی کسی قلبم از جا کنده شد و او از خانه تا اینجا تعقیبم کرده بود تا کار این رافضی را یکسره کند که بالای سرم خیمه زد، با دستش دهانم را محکم گرفت و زیر گوشم خرناس کشید : برای کی جاسوسی میکنی ایرانی؟« دیگر درد شانه فراموشم شده که فک و دندان-
هایم زیر انگشتان درشتش خرد میشد و با چشمان
وحشتزدهام دیدم خنجرش را به سمت صورتم میآورد که
نفسم از ترس بند آمد و شنیدم کسی نام اصلیام را صدا
میزند : زینب! احساس میکردم فرشته مرگ به سراغم آمده که در این غربتکده کسی نام مرا نمیدانست و نمی-دانستم فرشته نجاتم سر رسیده که پرده را کشید و دوباره با مهربانی صدایم زد : زینب! قدی بلند و قامتی چهارشانه که خیره به این قتلگاه تنها نگاهمان میکرد و با یک گام بلند خودش را بالای سرم رساند و مچ این قاتل سنگدل را با یک دست قفل کرد. دستان وحشی اش همچنان روی دهان و با خنجر مقابل صورتم مانده و حضور این غریبه کیش و ماتش کرده بود که به دفاع از خود عربده کشید :این رافضی واسه ایرانیها جاسوسی میکنه! با چشمانی که از خشم آتش گرفته بود برایش جهنمی به پا کرد و در سکوت برگزاری نماز جماعت عشاء، فریادش در گلو پیچید : کی به تو اجازه داده خودت حکم بدی و اجرا کنی و هنوز جمله اش به آخر نرسیده با دست دیگرش پنجه او را از دهانم کَند و من از ترس و نفس تنگی داشتم خفه میشدم و طوری به سرفه افتادم که طعم گرم خون را در گلویم حس میکردم. یک لحظه دیدم به یقه پیراهن عربی اش چنگ زد و دیگر نمیدیدم چطور او را با قدرت میکشد تا از من دورش کند که از هجوم وحشت، بین من و مرگ فاصله ای نبود و میشنیدم همچنان نعره میزند که خون این رافضی حلال است. از پرده بیرون رفتند و هنوز سایه هر دو نفرشان از پشت پرده پیدا بود.
@komail31 📘☘🌸☘📘