eitaa logo
علمدارکمیل
340 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
43 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
علمدارکمیل
#رمان #دمشق_شهر_عشق ✍ نویسنده فاطمه ولی نژاد 📑 قسمت سی و سه: ❇️خبر نداشت شش ماه در این شهر زندانی و
✍ نویسنده فاطمه ولی نژاد 📑 قسمت سی و چهار 💠خون پیشانی ام بند آمده بود :خواهرم به من بگید چی شده! والله کمکتون میکنم! در برابر محبت بیریا و پاکش، دست و پایم را گم کرده بودم، او بی کسی ام را حس میکرد که پرسید : امشب جایی رو دارید برید؟ من که امشب از جهنم مرگ و کنیزی آن پیرمرد وهابی فرار کرده بودم و دیگر از در و دیوار این شهر میترسیدم، مقابل چشمانش به گریه افتادم. چانه- ام از شدت گریه به لرزه افتاد او از دیدن این حالم طاقتش تمام شده بود در ماشین را به ضرب باز کرد و پیاده شد. دور خودش میچرخید کتش را داورد و دوباره به ماشین برگشت. روی صندلی نشست و اینبار کامل به سمتم چرخید، صورت سفیدش از ناراحتی گل انداخته بود، رگ پیشانیاش از خون پُرشده و میخواست حرف دلش را بزند، به دستان لرزانم خیره ماند و با صدایی گرفته گواهی داد :وقتی داشتن منو میرسوندن بیمارستان، تو همون حالی که حس میکردم دارم میمیرم، فقط به شما فکر میکردم! شب پیشش خنجر رو از رو گلوتون برداشته بودم و میترسیدم همسرتون... نشد حرفش را تمام کند، یک لحظه نگاهش به سمت چشمانم آمد و دوباره نجیبانه به زیر افتاد، به اندازه یک نفس ساکت ماند و زیر لب زمزمه کرد :خدا رو شکر میکنم هر بلایی سرتون اورده، هنوز زنده اید! هجوم گریه گلویم را پُر کرده و به جای هر جوابی مظلومانه نگاهش میکردم، صورتش خیس عرق شد. رفیقش به سمت ماشین برگشته و دلش میخواست پای دردهای مانده بر دلم بنشیند، با دست اشاره کرد منتظر بماند و رو به صورتم اصرار کرد : امشب تو حرم چی کار داشتید خواهرم؟ همسرتون خواست بیاید اونجا؟اشکم تمام نمیشد و با نفسهایی که از گریه بند آمده بود، ناله زدم :سعد شش ماه تو خونه زندانیم کرده بود! امشب گفت میخواد بره ترکیه، هرچی التماسش کردم بذاره برگردم ایران، قبول نکرد! منو گذاشت پیش ابوجعده و خودش رفت ترکیه! حرفم به آخر نرسیده، انگار دوباره خنجر سعد در قلبش نشست که بی اختیار فریاد کشید : شما رو داد دست این مرتیکه؟ و سد صبرش شکست. @komail31
التماس دعای فرج @komail31
التماس دعا
‎⁨دعای عرفه آسان⁩.pdf
1.82M
📖متن 💠هر چه می‏خواهی برای خود دعا بخوان و [در دعا کردن] بکوش که آن روز [روز عرفه ]روز دعا و درخواست است. @komail31
⚫️ روز عرفه روزشهادت حضرت مسلم علیه السلام ،سفیر امام حسین ع و شهادت هانی بن عروه است . سفیر امام حسین علیه السلام فدای امام حسین شد تا اهل عالم بدانند به مقصد الله ،بدون فنا شدن در وجود امام زمان نمی توان رسید . 🔴 در عرفه کسی حسینی تر است که مهدوی باشد زیرا بدون معرفت امام کسی به الله راه پیدا نمی کند . بنابراین کسی از عرفه درک درستی دارد که روح و جانش با خلیفه الله پیوند برقرار کند ؛ با آن خلیفه ای که اکنون میان ما است و ما از وجودش غافلیم 😔 ❇️ خدایا به حق این روز عزیز فرج مولامون مهدی زهرا را برسان و رفع بلا و بیماری از کل جهان بفرما و توفیق خدمت به درگاهت را به ما عطا کن .آمین یا رب العالمین
••• « » شده‌و‌درعوض‌قربانی مـا‌به‌قـربان‌تـورفتیـم « » @komail31
🔰 سخن‌نگاشت | توصیه مؤکد رهبر انقلاب درباره شیوه برگزاری عزاداری محرم در شرایط کرونا: ❕در عزاداریها باید ضابطه‌های ستاد ملی مبارزه با کرونا رعایت شود 🔻رهبر انقلاب: در عزاداری‌ها، معیار آن چیزی است که کارشناسان بهداشت ستاد ملّی کرونا به ما میگویند. بنده خودم شخصاً هر چه آنها لازم بدانند مراعات خواهم کرد. توصیه‌ تأکید من به همه‌ی کسانی که عزاداری میخواهند بکنند این است که هر کاری میکنید، ببینید آنها چه میگویند؛ یعنی ستاد ملّی کرونا اگر چنانچه یک ضابطه‌ای را معیّن کرد برای عزاداری، همه‌ی ما موظّفیم آن را عمل کنیم. ۹۹/۵/۱۰ 🏷 سخنرانی تلویزیونی به مناسبت @komail31
تو بيا عزيز زهرا که تو سيد جهاني که تو هم بهار مردم که تو هم بهار جاني تو بيا که چشم مردم به ره عنايت توست که تو هم طبيب دل‌ها که تو نور دیدگانی 💔 @komail31
علمدارکمیل
#رمان #دمشق_شهر_عشق ✍ نویسنده فاطمه ولی نژاد 📑 قسمت سی و چهار 💠خون پیشانی ام بند آمده بود :خواهرم
✍ نویسنده فاطمه ولی نژاد 📑 قسمت سی و پنج ❇️ پاسخ اشکهایم را با داد و بیداد میداد :این تکفیری با چندتا قاچاقچی اسلحه از مرز عراق وارد سوریه شده! الان چند ماهه هر غلطی دلش میخواد میکنه و داریا رو کرده انبار باروت!« نجاست نگاه نحس ابوجعده مقابل چشمانم بود و خجالت میکشیدم به این مرد نامحرم بگویم برایم چه خوابی دیده بود. از چشمانم به جای اشک، خون میبارید و مصطفی ندیده از اشکهایم فهمیده بود امشب در خانه آن نانجیب چه دیده ام، با ص ای خش دار گفت: اون مجبورتون کرد امشب بیاید حرم؟ با دستم اشک را از صورتم پاک کردم، دیگر توانی به تنم نمانده بود تا کلامی بگویم و تنها با نگاهم التماسش میکردم. مردانه امانم داد : دیگه نترس خواهرم! از همین لحظه تا هر وقت بخواید رو چشم ما جا دارید! کلامش عین عسل کام تلخم را شیرین کرد؛ شش ماه پیش سعد از دست او فرار کرده و با پای خودش به داریا آمده بود و حالا باورم نمیشد او هم اهل داریا باشد تا لحظه ای که در آرامش منزل زیبا و دلبازشان وارد شدم. دور تا دور حیاط گلکاری شده و با چند پله کوتاه به ایوان خانه متصل میشد. هنوز طراوت آب به تن گلدانها مانده و عطر شببوها در هوا میرقصید. مصطفی با اشاره دست تعارفم کرد و صدا رساند : مامان مهمون داریم! تمام سطح حیاط و ایوان با لامپهای مهتابی روشن بود، از درون خانه بوی غذا میآمد و پس از چند لحظه زنی میانسال در چهارچوب در خانه پیدا شد و با دیدن من، خشکش زد. مصطفی قدمی جلو رفت و میخواست صحنه سازی کند که با خنده سوال کرد : هنوز شام نخوردی مامان؟ زن چشمش به من مانده و من دوباره از نگاه این غریبه ترسیده بودم مبادا امشب قبولم نکند، چشمم به زیر افتاد و اشکم بیصدا چکید. با این سر و وضع از هم پاشیده، صورت زخمی و چشمی که از گریه رنگ خون شده بود، حرفی برای گفتن نمانده، مصطفی لرزش دلم را حس میکرد که با آرامش شروع کرد :مامان این خانم شیعه هستن، امشب وهابیها به حرم سیده سکینه حمله کردن و ایشون صدمه دیدن، فعلا مهمون ما هستن تا برگردن پیش خانواده شون! جرأت نمیکردم سرم را بلند کنم، میترسیدم رؤیای آرامشم در این خانه همینجا تمام شود و دوباره آواره غربت این شهر شوم که باران گریه از روی صورتم تا زمین جاری شد. @komail31
علمدارکمیل
#رمان #دمشق_شهر_عشق ✍ نویسنده فاطمه ولی نژاد 📑 قسمت سی و پنج ❇️ پاسخ اشکهایم را با داد و بیداد مید
✍ نویسنده فاطمه ولی نژاد 📑قسمت سی و شش ❇️ درد پهلو توانم را بریده و دیگر نمیتوانستم سر پا بایستم که دستی چانه ام را گرفت و صورتم را بالا آورد. مصطفی کمی عقبتر پای ایوان ایستاده و ساکت سر به زیر انداخته بود تا مادرش برایم مادری کند نگاهش صورتم را نوازش کرد و با محبتی بی منت پرسید : اهل کجایی دخترم؟ در برابر نگاه مهربانش زبانم بند آمد، دو سالی میشد مادرم را ندیده بودم، لبم لرزید و مصطفی دست دلم را گرفت :ایشون از ایران اومده! نام ایران حیرت نگاه زن را بیشتر کرد و بیغیرتی سعد مصطفی را آتش زده بود و با خشم گفت :همسرشون اهل سوریه اس، ولی فعلا پیش ما میمونن!« به قدری قاطعانه صحبت کرد که حرفی برای گفتن نماند و تنها یک آغوش مادرانه کم داشتم که آن هم مادرش برایم سنگ تمام گذاشت. با هر دو دستش شانه هایم را در بر کشید و لباس خاکی و خیسم را طوری به خودش چسباند که از خجالت نفسم رفت. او بی دریغ نوازشم میکرد و من بین دستانش هنوز از ترس و گریه میلرزیدم، چند ساعت پیش سعد مرا در سیاهچال ابوجعده رها کرد، خیال میکردم به آخر دنیا رسیده و حالا در آرامش این بهشت مست محبت این زن شده بودم. به پشت شانه هایم دست میکشید و شبیه صدای مادرم زیر گوشم زمزمه کرد :اسمت چیه دخترم؟ دیگر دست خودم نبود که نذر زینبه در دلم شکست و زبانم پیشدستی کرد :»زینب! از اعجاز امشب پس از سالها نذر مادرم باورم شده و نیتی با حضرت زینب داشتم که اگر از بند سعد رها شوم، زینب شوم و همینجا باید به نذرم وفا میکردم. در برابر چشمان نجیب مصطفی و آغوش پاک مادرش سراپا زینب شدم. کنار حوض میان حیاط صورتم را شست، در آغوشش مرا تا اتاق کشاند و پرده را کشید تا راحت باشم و ظاهراً دختری در خانه نداشت که با مهربانی عذر تقصیر خواست : لباس زنونه خونه ما فقط لباسای خودمه، ببخشید اگه مثل خودت خوشگل نیس! از کمد کنار اتاق روسری روشن و پیراهن سبز بلندی برایم آورد و به رویم خندید :تا تو اینا رو بپوشی، شام رو می-کشم!و رفت. نمیدانست از درد پهلو هر حرکت چه دردی برایم دارد با ناله زیر لب لباسم را عوض کردم و قدم به اتاق نشیمن گذاشتم. مصطفی پایین اتاق نشسته بود، از خستگی سرش را به دیوار تکیه داده و تا چشمش به من افتاد کمی خودش را جمع کرد و خواست حرفی بزند که مادرش صدایمان کرد :بفرمایید! @komail31 🍃🍃🌸📘🍃🍃🌸