❝
بۍتودلتنگیم
جانمادرتزهـــرابیا...
بۍتودیگࢪحالت
تڪرارداردجمعہها..💔:)
#امام_زمان
‹ أللّٰهُمَّعَجِّللِوَلیِکَالفـَرَج..؛🌱
@komail31 ❤️
هفته ی خود را با سلام بر پيامبر نور و رحمت و اهل بیتش ( ۱۴معصوم ) آغاز کنیم :
🌸السلام علیکَ یا رسولَ الله
🌺السلام علیکَ یا امیرَالمؤمنین
💐السلام علیکِ یا فاطمةالزهراء
🌷السلام علیکَ یا حسنَ بنَ علیٍ المجتبی
🥀السلام علیکَ یا حسینَ بنَ علیٍ سیدَ الشهداء
🌹السلام علیکَ یا علیَّ بنَ الحسینِ زینَ العابدین
🌼السلام علیکَ یا محمدَ بنَ علیٍ الباقر
🌻السلام علیکَ یا جعفرَ بنَ محمدٍ الصادق
🌸السلام علیکَ یا موسی بنَ جعفرٍ الکاظم
و رحمة الله و برکاته
🌴السلام علیکَ یا علیَّ بنَ موسَی الرضَا المُرتضی
و رحمة الله وبرکاته
🌾السلام علیکَ یا محمدَ بنَ علیٍ الجواد
🌳السلام علیکَ یا علیَّ بنَ محمدٍ الهادی
🌸السلام علیکَ یا حسنَ بنَ علیٍ العسکری
🌹السلام علیکَ یا بقیةَ اللهِ، یا صاحبَ الزمان
و رحمة الله و برکاته
امروز مهمان پیامبر اکرم صلی الله هستیم.
التماس دعا
@komail31
🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹
با توکل بر خدا
ختم پانزدهم #زیارت_جامعه_کبیره رو شروع میکنیم :
❤️ به نیابت از آقا #امام_زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
تمام پیامبران، اهل بیت و خاندان مطهر پیامبر صلى الله عليه و آله
و به نیابت از شهیدان
♥شهیده رقیه رضایی
♥ شهیده دکتر شیرین روحانی راد
♥شهیده صدیقه رودباری
♥شهیده عصمت پوانوری
♥شهیده زینب کمایی
♥شهیده فوزیه شیردل
♥شهیده مرجان نازقلیچی
♥شهیده ناهید فاتحی
♥شهیده طیبه واعظی
🎁 هدیه به محضر مبارک
خانم حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
☘🌸☘☘🌸☘
به نیت خشنودی دل حضرت صاحب الزمان
سلامتی و تعجیل در فرج به حق مادرمون حضرت زهرا سلام الله علیها
برآورده شدن حاجات، آمرزش گناهان، نجابت و ایمان و حیای تمام زنان و تربیت و هدایت فرزندان
رزق کثیر معنوی و مادی و هر آنچه برایمان خیر و نیکی ست
سلامتی مادراني که در قید حیاتند، شفای مادراني که بیمارند و آمرزش مادراني که دستشان از دنیا کوتاه شده
#روز_مادر
#حضرت_زهرا
#میلاد_حضرت_زهرا
@komail31 ❤️
🌺 مبـارز انقلابـی #شـهیده ناهید فاتحی کرجو
🇮🇷 او در سـنندج و درخانواده ای مذهبی و اهل تسنن به دنیا آمد. پدرش محمد از پرسنل ژاندارمري بود و مادرش سيده زينب، زني شيعه، زحمتكش و خانه دار بود كه فرزندانش را با عشق به اهل بيت (ع) بزرگ مي كرد. از کودکی در کلاسها و جلسههای قـرآن خـوانی شـرکت میکرد. با آغاز تظاهرات علیه رژیم پهلـوی، وی نیـز در زمـره انقلابیـون کردسـتان در آمـد.
در یکی از همین تظاهرات ها بود كه مأموران شاه به مردم حمله كردند. آنها ناهيد را هم شناسايي كرده بودند و قصد دستگيري او را داشتند كه با كمك مردم فرار كرد. برادرش مي گويد؛ «آن شب ناهيد از درد نمي توانست درست روي پايش بايستد. بر اثر ضربات ناشي از باتوم، پشتش كبود رنگ شده بود».
با پیروزی انقلاب اسلامی و شروع درگیری های ضد انقلاب در مناطق کردسـتان ، بـا نیروهـای ارتش، بسیج و سپاه همکاریش را آغاز کرد. شروع این همکاری، خشم گروهکهای ضد انقـلاب بـه خصوص گروهک کومله را بر ضد آنها برانگیخت.
فاتحی کرجو اوایل زمستان سال 1360 به شدت بیمار شـد و بـه درمانگـاهی در میـدان مرکـزی شـهر سنندج مراجعه کرد، اما همان روز توسط چهار نفر از اعـضای گروهـک کوملـه ربـوده شـد. پـس ازچندی وی را با دستهای بسته و سر تراشیده، با عنـوان جاسـوس امـام خمینـی (ره) در روسـتاهای سنندج گرداندند . ضد انقلابیون شرط رهایی فاتحی را در توهین کردن وی نسبت به انقـلاب و رهبـرانقلاب قرار داده بودند، اما او همچنان استقامت کرد. از این روی بعدها به وی لقب سمیه کردسـتان دادند.
ناهید فاتحی کرجو در 17 سالگی بعد از تحمل یازده ماه شکنجه ، در روسـتای هـشمیز کردسـتان بـه شهادت رسید و به گفته ای وی را زنده به گور کردند.
بعد از مدتی به کمک مردم محل دفن پیکرش را که آثار کبودی، شکستگی و خونریزی داشت، پیدا کرده و به دلیل شرایط خاص آن زمان بعد از تقش قبر، در بهشت زهـرای تهـران بـه خـاک سپردند.
@komail31
علمدارکمیل
آرش پسر بدی نیست، اما بالی برای پرواز نداره. نمی خوام بگم حالا من دارم. ولی وقتی شوهرت بال داشته باش
📕 رمان عبور از سیم خاردارهای نفس
📑 قسمت چهلم
💠 حال دلم خوب نبود، چهره ی غمگین آرش از جلو ی چشم هایم کنار نمی رفت. بعد از عوض کردن لباسهایم وضو گرفتم و دو رکعت نماز خواندم، کمی بهتر شدم. نزدیک اذان مغرب بود.
نشستم قرآن خواندم تا بالأخره اذان گفتند ومن برای خداقامت بستم .
یک حس عذاب وجدان با تمام وجود به من می گفت کار امروزم درست نبود.
تسبیحم را برداشتم و دوباره ذکر استغفرالله را شروع کردم.
هنوز مانده بود تا یک دور تسبیح تمام شود که اشک از چشمهایم سرازیر شد.سر به سجده گذاشتم.
از سکوت خانه استفاده کردم و زجه زدم و از خدا خواستم که کمکم کند و صبرم را بیشتر کند.
آرامش گرفته بودم.
بلند شدم سجاده ام را جمع کردم و تصمیم گرفتم یک شام خوشمزه برای مادر و اسرا درست کنم و فردا را هم روزه بگیرم. باید دلم را رام می کردم، مثل یک اسب وحشی شده بود، آرامشش رافقط در کنار آرش می دانست. باید با دلم حرف
بزنم، اول با مهربانی باید بتوانم قانعش کنم.
اگر نشد با شلاق، مثل همان مهترهای خشن که اسبهای وحشی را رام می کردند.
در حال پخت و پز بودم که صدای پیام گوشی ام امد. آقای معصومی بود، خواهش کرده بود برای خرید لباس ریحانه فردا همراهش بروم.
نوشتم:
–باید از مامانم بپرسم.
آقای معصومی:
–باعث زحمته، اگر زحمت بکشید خوشحال میشیم. ریحانه هم دلش براتون تنگ شده.
با خواندن متنش لبخند بر لبم امد.
یاد ریحانه و شیرین کاری هایش وادارم کرد بنویسم :
_دل منم تنگ ریحانس. چشم، من تا آخر شب بهتون خبر میدم.
خودم اسم ریحانه را از عمد نوشتم. گرچه دلم برای بابای ریحانه هم تنگ شده بود. برای مهربانی های پدرانه اش .
انگار از این پیام ها انرژی گرفته بودم.
در یخچال را باز کردم. هر چه صیفی جات در یخچال داشتیم را شستم و خرد کردم و توی پیاز داغ ریختم و تفت دادم.
بعد رب آلو را با آب مخلوط کردم و روی مواد ریختم و دم گذاشتم.
سر سفره مادر واسرا با آب و تاب می خوردند و تعریف میکردند. مادر گفت:
–هم خوشمزس هم غذای سالمیه.
سعی کردم غذایم را کامل بخورم، تا فردا ضعف نکنم.
مادر لقمه اش را قورت داد و گفت:
–راحیل جان فردا بعد از دانشگاهت، جایی قرار بذاریم که با هم بریم خرید، اگه چیزی لازم داری بخریم.
ــ ممنون مامان جان، من همه چی دارم.
اگه اجازه بدید، فردا با آقای معصومی بریم واسه ریحانه خرید کنیم. انگار واسه عیدش می خواد لباس بگیره.
مادر سکوتی کرد و گفت :
–چرا با خواهرش نمیره؟
شانه ایی بالا انداختم وگفتم:
–احتمالا اونم درگیر کارهای شب عید و این چیزاس دیگه، شوهرشم بعد ازظهر ها خونست، یادتونه که، یه کم با، بابای ریحانه شکر آب هستند.
اسرا چهره ایی در هم کشیدو گفت:
–کی این زن می گیره هممون راحت شیم آبجی مگه مرخصت نکرد؟ دیگه چرا کارهاش رو باید انجام بدی؟
علمدارکمیل
📕 رمان عبور از سیم خاردارهای نفس 📑 قسمت چهلم 💠 حال دلم خوب نبود، چهره ی غمگین آرش از جلو ی چشم های
آخه این که کاری نیست. خودمم دوست دارم ریحانه رو ببینم. دلم براش تنگ شده.
مادر برای این که بحث کش پیدا نکند گفت :
–باشه برو، ولی لطفا اگه ازت خواست بعدش برید رستوران قبول نکن، زود بیا خونه.
لبخندی زدم و گفتم :
–چشم.
بعد از خوردن غذا، فوری سفره راجمع و جور کردم و ظرف ها را شستم و آشپز خانه را مرتب کردم.
چون می دانستم خرید رفتن آن هم با اسرا چقدر مادر راخسته کرده. اسرا واقعا مشکل پسند بود.
گوشی ام را برداشتم تا به بابای ریحانه پیام بدهم. دیدم خودش پیام داده:
– ما منتظریما...
جواب دادم:
–ببخشید دیر شد، من فردا ان شاءالله میام.
فوری جوابش امد که نوشته بود:
–پس ما میایم دنبالتون دانشگاه.
–میام ایستگاه مترو، شماهم بیایید اونجا باهم بریم.
خواستم گوشی ام را ببندم که پیامی از آرش آمد. با دیدن اسمش ضربان قلبم بالا رفت. فوری پیامش را باز کردم.
نوشته بود:
"تقصیر فاصله نیست، هیچ پروازی، مرا به تو نمیرساند وقتی که تو، در کار گم کردن خود باشی".
بغض گلویم را گرفت، کاملا معلوم بود دلخور است، حال خودم از او بدتر بود، دلم می خواست جوابش را بدهم، یا حرفی بزنم که هم خودم آرام شوم هم او.
ولی می دانستم این پیام ها آخرش دلتنگی بیشتر و دلخوری بیشترخواهد شد، و حتی وابسته شدن به پیام دادن. طوری که مدام گوشی به دست بی قرار پیام دادنش شوم. اگر واقعا علاقه ایی هست پس این جواب ندادن به پیامش یعنی نشان
دادن علاقهام، یعنی به نفع او کار کردن، هر چند که باعث دلخوری اش شوم.
برای کنترل ذهنم گوشی را کنار گذاشتم و جزوه ها و کتاب هایم را آوردم تا بتوانم ذهنم را درگیر کنم.
کاش ذهن هم مثل تلویزیون یک کنترل داشت و هر وقت خودم دلم می خواست شبکه اش را عوض می کردم، یا اصلا روی بعضی
شبکه ها تنظیم نمی کردم.
نبود آرش در دانشگاه یک حس بدی بود. انگار گمشده داشتم، با این که وقتی بود، نه بهش توجه می کردم و نه نگاهش میکردم. ولی انگار دلم گرم میشد، که البته می دانستم نباید این طور باشم.
وقتی به سوگند گفتم به بیمارستان رفتم و آرش را دیدم و چه حرف هایی بینمان ردو بدل شده.
اخمی کردو گفت:
–باید تصمیمت رو جدی بگیری، اینجوری اونم هوایی تر میشه و سختره.
می دانستم درست می گوید، ولی امان از این دلم.
آهی کشیدم.
–احساس کردم بی معرفتی اگه نرم. یه جور قدر دانی بود، ولی دیگه حساب بی حساب شدیم .
سوگند نچ نچی کردوگفت :
–خیلی اذیت میشیا.
ــ آره، خیلی
از دانشگاه سوار مترو شدم. خیلی گرسنه بود. نگاهی به ساعتم انداختم، هنوز تا افطار خیلی مانده بود. وقتی به ایستگاه مورد نظر رسیدم، دیدم آقای معصومی آن سمت خیابان بچه دربغل در ماشین نشسته.
چشمش که به من افتاد از ماشین پیاده شد و با لبخند جلو امد و سلام کرد. همیشه از این همه احترام و توجه اش شرمنده می شدم. راه رفتنش خیلی بهتر شده بود.
ریحانه بادیدن من خندید و ذوق کرد، بغلش کردم و چندتا ماچ محکم ازلپش گرفتم و قربون صدقه اش رفتم. پدرش با لبخند نگاهمان می کرد، امروز خوش تیپ تر شده بود، معلوم بود به خودش و دخترش حسابی رسیده است. ولی موهای ریحانه
را ناشیانه خرگوشی بسته بود .
از نگاه من متوجه شدو گفت :
–هنوز زیاد وارد نشدم. برسش رو آوردم، اگه مرتبش کنید ممنون میشم.
نشستیم داخل ماشین و موهای ریحانه را به سختی درست کردم. از بس تکان می خورد.
آقای معصومی دستش را دراز کردو از صندلی عقب یه نایلون برداشت و دستم داد و گفت :
–یه کم خوراکی گرفتم فعلا بخورید ته دلتون رو بگیره، تا بعد از خرید بریم یه جای خوب غذا بخوریم .
از یک طرف شرمنده محبتش شده بودم که اینقدر حواسش هست، ازطرفی نمی خواستم روزه بودنم را متوجه شود.
همون جور به نایلونی که توی دستم مانده بود خیره بودم و فکر می کردم چه بگم که دروغ هم نباشد .
–چیه؟ نکنه ناسالمه، مامانتون منع کرده.
ــ نه، فقط اشکالی نداره بعدا بخورم؟
ــ هر جور راحتید.
یک کلوچه از نایلون درآوردم و گفتم :
–برای ریحانه بازش کنم؟
خنده ایی کردو گفت:
–واقعا مثل مامانا می مونید. فکر نکنم بخوره چون ناهارش رو کامل خورده. الان بیشتر خواب لازمه.
از حرفش کمی خجالت کشیدم.
کلوچه را دوباره داخل نایلون انداختم ونگاهی به ریحانه کردم، راست می گفت چشم هایش بی حال بودند، درازش کردم توی بغلم و چسبوندمش به خودم تا بخوابد. پدرش دوباره دستش را دراز کردو شیشه شیرش رااز ساک بچه که روی صندلی عقب بود آورد. هنوز چند تا مک نزده بود که خوابش برد.
وقتی رسیدیم به مغازه هایی که پر بود از لباس های رنگ و وارنگ و زیبا ی بچگانه، ریحانه از خواب بیدار شد و با دیدن من دوباره خودش رابه من چسباند.
@komail31 ☘🌸☘
✍ لیلا فتحی پور