با توجه به سالروز شهادت #حاج_حسین_خرازی فرمانده مخلص لشکر ۱۴ امام حسین ع، چند #خاطره از ایشان ذکر می شود:
🔹 #خاطره اول:
در حین عملیات کربلای ۵ از قرارگاه با حاج حسین تماس می گیرند و می گویند خط پدافندی لشکر دچار مشکل است و نیاز به تقویت دارد. حاج حسین به یکی از نیروهای واحد طرح و عملیات ماموریت می دهد تا وضعیت خط را بررسی کند. سنگر حاجی نزدیک خط بود. ماموریت با سرعت انجام می شود و به حاج حسین گزارش داده می شود محدوده خط لشکر ۱۴ مشکلی ندارد ولی خط همجوار متعلق به یگان دیگر دچار مشکل است و نیاز به نیرو دارد. حاج حسین به هر دو نیرو تشر تندی میزند و می گوید: خط لشکر ۱۴ و لشکر دیگر نداریم، سریع یک گروهان نیرو در خط مستقر نمایید.
🔹 #خاطره دوم:
حاج حسین قبل از عملیات والفجر ۸ در نخلستان کنار اروند در حال توجیه نیروهای خط شکن بود. به آنها تذکر می دهد در صورتی که در حین عملیات یگانهای همجوار به هر دلیلی موفق به تصرف اهداف خود نشدند وظیفه دارید شما بجای آنها عمل کنید و آن منطقه را تصرف کنید ولی اگر این کار را کردید حق ندارید بگویید ما این منطقه را گرفته ایم چون اگر برای خدا اینکار را کرده اید خدا دیده است و دیگر گفتن ندارد.
🔹 #خاطره سوم:
یکی از خصلتهای نیک حاج حسین انجام سجده شکر در مقاطع مختلف در جنگ بویژه در هنگام موفقیتهای حاصله بود. این سجده ها غالبا در خلوت و به دور از چشم جمع بوده است. آخرین سجده شکر ایشان به چند ساعت قبل از شهادت این بزرگوار باز می گردد. حاج حسین نیمه شب از جلسه قرارگاه به سنگر فرماندهی بازمی گردد. آن شب قرار بود زیر آتش سنگین دشمن عملیات دشوار تحکیم استحکامات خط در منطقه عملیاتی کربلای ۵ انجام شود. حوالی ساعت ۳ نیمه شب وارد سنگر شد و بلافاصله از وضعیت خط سوال کرد. وقتی به ایشان گزارش شد استحکامات تکمیل و مشکلات حل شد شادابی و خوشحالی در چهره ایشان هویدا شد و بلافاصله سجاده را از جیب شلوار نظامی خارج و سجده شکر انجام داد.
#شهید حاج حسین خرازی
@komail31
#خاطره
🔹حسین ساده بود.
حاج حسین خرازی ساده بود و هیچگاه از مقامش برای پیشبرد کارهای شخصی استفاده نکرد. فرماندهی لشکر برای او به معنای مسئولیت بزرگتر و کار بیشتر بود، به معنای صبر و اندوهی بیاندازه. وقتی ازدواج کرد، حقوقش مثل دستمزد همه بسیجیها فقط کفاف یک زندگی ساده را میداد. 2200 تومان در ماه. به تنها چیزی که فکر نمیکرد پاداشهای دنیوی بود. هیچگاه شرایطی بهتر از نیروهایش نداشت.
*****
🔹بانگ الرحّیل
شهید حسین خرازی، جوان بیست سالهای که به سبب آشناییاش با تجهیزات نظامی، مسئول اسلحهخانه کمیته دفاع شهری اصفهان شده بود، با شنیدن خبرهایی نگران کننده از گوشه و کنار کشور، با صد نفر از اعضای کمیته که حالا سپاه پاسداران خوانده میشد به مناطق مورد نیاز اعزام شدند و حسین مسئول گروه بود. در همین احوال همه چشمها به سوی جنوب متوجه شد؛ جایی که رادیو لحظه به لحظه خبر سقوط یا محاصره یکی از شهرهایش را میداد. از نیمه دوم بهمن سال 1359، هدایت عملیات در منطقه عمومی خوزستان به او واگذار شد. کمکم نیروهای او نیز با حضور داوطلبان، به لشکر امام حسین علیهالسلام تبدیل و او ماندگار جبهه شد. وقتی دشمن وجب به وجب از ویرانههای بستان عقب مینشست، حسین آنجا بود.
🔹حاج حسین فرمانده دلاوری بود که با دو صفت بیشتر شناخته شده است: شجاعت و اخلاص. شجاعت بی نظیر حاج حسین زبانزد همه نیروها و فرماندهان است و نیازی به توضیح ندارد. اخلاص در تفکر و رفتار نیز صفات بارز ایشان بود. وی با هرگونه منیت مخالف بود و به همین دلیل همواره تاکید می کرد ما برای رضای خدا به جبهه آمده ایم و نباید بدنبال اسم و رسم باشیم. بر همین اساس هیچ موقع اشاره ای به نقش فرماندهی خود یا نیروهای لشگر ۱۴ امام حسین ع در دفاع مقدس نداشت این درحالی است که به زعم بسیاری از فرماندهان ارشد سپاه و ارتش حاج حسین مدیر و فرماندهی توانا، مبتکر و جسور بود که نقش کلیدی در موفقیت بسیاری عملیات ها در دوران دفاع مقدس داشت.
#شهید حاج حسین خرازی
@komail31
علمدارکمیل
دانشگاه کاری نداشتم، یک لحظه فکر کردم بروم پیش سوگند ولی با خودم گفتم چند ساعت دیگر امتحان دارد، مزا
📓📒 رمان عبور از سیم خاردارهای نفس
📑 قسمت شصت و ششم
🧧 بعد خودش فکری کردو ادامه داد:
میدونم الان با خودت می گی، خب پیام می دادم. درسته من قبول دارم، و بازم ازت عذر می خوام.
از این که خیلی راحت غرورش را می گذاشت زیر پایش و توجیح نمی آورد تا عذر خواهی نکند، برایم عجیب بود.
شنیده بودم عشق و غرور یک جا جمع نمی شوند.
با شرمندگی گفتم:
–نیازی به عذر خواهی نیست، همین که قبول کردید من حق داشتم ناراحت بشم برام کافیه.
به آرامی گفت:
–باور کن راحیل من دارم تمام سعیم رو می کنم که همه چی با صلح و صفا پیش بره. اگه بهم زمان ندی ممکنه دوباره تنش به وجود بیاد، چون از طرف تو آرامش ندارم.
ــ آخه اینجوری که نمیشه، منم خانواده دارم، باید
جوابشون رو بدم، وقتی مادرم قضیه ی خانواده شما رو شنید، گفت :
–حق دارند و بهتره اصرار نکنیم. گفت، این رو به شما هم بگم که...
صدایش را کمی بلندتر کردو گفت:
–باز که رفتی سر خونه ی اول. وقتی تعجب مرا دید، به روبرو خیره شدو آرام تر ادامه داد :
–قرار شد از این حرفها نگی. فقط بهم فرصت بده. اینجوری می گی عصبی میشم.
اخم کردم ودگفتم :
–من یک ماهه دیگه صبر می کنم اگه تو این مدت نشد، یعنی قسمت نیست و بهتره دیگه اصراری نداشته باشید.
از گفتن این حرف خودم هم استرس گرفتم، اصلا دلم نمیخواست بگم ولی گفتم.
کمی دست پاچه شد.
–یک ماه خیلی کمه، حداقل دو ماه. بعد سرش را پایین انداخت.
–من تلاشم رو توی این دو ماه می کنم اگه بازم راضی نشدند، خودم تنهایی اقدام می کنم، البته مادرم موافقه، وقتی ببینه برادرم منطق سرش نمیشه خب اونم کوتا میاد.
الانم حرفش اینه که رضایت برادرم باشه، تا اختلاف توی خانواده پیش نیاد.
بعد زیر لب گفت :
–چه ماجرایی شده این ازدواج ما.
سرم را به طرفش چرخاندم.
–خودتون ماجراش کردید. اگه به حرف برادرتون گوش کنید و دختری که ایشون مد نظرشونه رو قبول کنید، هیچ ماجرایی نداره و به خوبی و خوشی تموم میشه.
با تعجب نگاهم کردو گفت :
–کدوم دختر؟
همون که به خاطرش اینقدر عصبانین دیگه.
خنده ایی کردو گفت :
–تو از کجا می دونی؟ نکنه جاسوس داریم تو خونمون؟
ــ نیازی به جاسوس نیست، وقتی اینقدر شدید عکس العمل نشون میدن معنیش همینه دیگه.
ــبرادرم، خواهر زنش رو تایید می کردو اصرار داشت در موردش فکر کنم. ولی من همون موقع جریان تو رو بهش گفتم.
برام مهم نیست اون چه نقشه ایی برام کشیده بود. باید بفهمه که به نظرات دیگران احترام بذاره و توی انتخابشون دخالت نکنه و از بزرگتر بودنش سواستفاده نکنه.
نفسش را عصبی بیرون دادو ماشین را روشن کردو راه افتاد.
علمدارکمیل
📓📒 رمان عبور از سیم خاردارهای نفس 📑 قسمت شصت و ششم 🧧 بعد خودش فکری کردو ادامه داد: میدونم الان با
با اخم به خیابان نگاه می کرد، بعد از چند دقیقه سکوت، آهی کشیدو با صدای خش دارش اسمم را صدا کرد.
چقدر معذب میشدم از شنیدن اسمم بدونه پسوندو پیشوند و چقدر این صدای خش دارش را دوست داشتم.
تپش قلب گرفتم و پلک هایم را پایین انداختم. سرش چرخید به طرفم و دوباره گفت:
–راحیل خانم.
از این گیرایی بالایش لبخندی به لبم امدو نگاهش کردم و گفتم :
–بله.
او هم لبخندی زدو گفت:
–قهرت برام تنبیه سختی بود، حالا تشویق چی میشه؟ جایزه و تنبیه باید در کنار هم باشنا وگرنه جواب نمیده.
متفکر گفتم :
–جایزه؟
ــ آره دیگه، آشتی و...
ــ آهان... جایزتونو که دادم.
باتعجب گفت :
–کی؟
ــ همون که دوماه فرصت رو قبول کردم دیگه. جایزه به این بزرگی به چشمتون نیومد؟
نچ نچی کرد.
–یعنی بچه زرنگ تهرون که میگن شماییدا...
بعد با شیطنت زمزمه وار گفت:
–بالاخره نوبت زرنگ بازی منم میشه،،، فقط باید دو ماه دیگه صبر کنم.
خجالت کشیدم و از شیشه بیرون را نگاه کردم.
دوباره بینمون سکوت شد. نگاهی به من انداخت.
–راحیل خانم موافقی بریم یه چیزی بخوریم؟
معذب گفتم:
–نه ممنون، من باید برم خونه. دوشنبه بودو من روزه بودم و نمی خواستم متوجه بشود.
با اصرار گفت :
–می خرم میارم توی ماشین میخوریم. یه آب میوه ایی چیزی.
ــ اگه اجازه بدید من برم خونه.
ــ می دونم توام وقت نکردی صبحونه بخوری، لطفا قبول کن.
اگه قبول نکنی، امروز تا شب چیزی نمی خورما.
شرمنده نگاهش کردم.
–نمی تونم بخورم لطفا اصرار نکنید.
بی توجه به حرفم ماشین را جلوی یه آب میوه فروشی نگه داشت و پرسید:
–چرا نمی تونی؟ با من معذبی؟
من بیرون میمونم تا تو...
نذاشتم حرفش را تمام کند و گفتم:
–موضوع اینه که، مکثی کردم. من روزه ام.
مبهوت نگاهم کردو گفت :
–الان چه وقت روزه گرفتنه؟ مگه ماه رمضونه؟
ــ نه، دوشنبه س، گاهی دوشنبه ها رو روزه می گیرم.
با دلسوزی گفت:
آخه چرا خودت رو اذیت می کنی؟ اونم الان که باید بنیه داشته باشی واسه درس خوندن.
ــ دیروز امتحانم رو خونده بودم .
نگران گفت:
–این همه راه رو هم با زبون روزه می خواستی با مترو بری؟
چرا به خودت اینجوری می کنی؟
ــ اینجوری آدم ساخته میشه، اذیت نیست .
ــ با عذاب دادن خودت؟
ـ دقیقا.
نچی کرد.
–یه سوال.
سوالی نگاهش کردم.
–اگه شوهر یه خانمی راضی نباشه خانمش روزه بگیره، چی؟
ــ روزه واجب رو که نمیشه کاریش کرد. ولی مستحبی باید شوهرش راضی باشه دیگه.
لبخندی زدو گفت :
–چقدر خوب. نمی دانم به چه فکر می کرد، که لبخند از روی لبهایش جمع نمیشد.
رسیدیم سر خیابانمان.
–لطفا همین جا نگه دارید. چشمی گفت و من بعد از تشکرو خداحافظی پیاده شدم.
ذهنم درگیر سوالش بود. وقتی برای مادر حرفهایش را تعریف کردم گفت:
–شاید به مرور بتونی اون رو هم با خودت همراه کنی، اگرم نشد، رضایت شوهر ثوابش بیشتر از روزه ی مستحبیه، بعدشم ازدواج با آرش ممکنه باعث بشه تو کمی سبک و روش زندگی ات رو عوض کنی.
از نتیجه ی امتحان هایم راضی بودم، به جز یک درسم که، فکر کنم استادخودش نمرهدام را کم داده بود، برای غیبت هایی که به خاطر پیش ریحانه رفتن داشتم.
البته با استاد صحبت کرده بودم، گفته بود که سعی کن مشکلت را حل کنی. شاید هم حق داشته بالاخره حضور داشتن مداوم سر کلاس مهم است.
برای تابستان انتخاب واحد کردم. بعد به سوگند پیام دادم و گفتم میروم پیشش تا کتاب هایی را که خواسته بود برایش ببرم. هر ترم با سوگند تعویض کتاب داشتیم. درسهایی که
من پاس کرده بودم ولی او تازه آن را برداشته بود، کتابش را به او می دادم و برعکسش.
درسهایی را هم که باهم داشتیم را اگر نیاز به کتاب داشت یک کتاب دوتایی می خریدیم و جزوه برمی داشتیم. خلاصه یک جوری تلفیقی می خواندیم.
وقتی رسیدم خانه شان، طبق معمول در حال خیاطی کردن بود.
با مادرو مادربزرگش خوش بشی کردم و کتاب ها را به سوگند دادم. او هم رفت کتابهایش را آوردو پرسید :
–یقه ایی که یاد گرفتی رو دوختی؟ از کیفم وسایل خیاطی ام را بیرون آوردم و گفتم:
–دوختم. ولی آخه یاد گرفتن یقه مردونه به چه کارم میاد؟
من که پدرو برادری ندارم براشون پیراهن مردونه بدوزم.
مادر بزرگ گفت :
–حالا یاد بگیر ان شاءالله بعدا واسه شوهرت می دوزی.
سوگند با شیطنت گفت:
–بعدا چیه مامان بزرگ، طرف الان حی و حاضره. سایزشم لارژه.
مامان بزرگ با لبخند گفت:
مبارک باشه
✍ لیلا فتحی پور
@komail31
🌼 تقصيرماست غيبت طولاني شما
🌼 بغض گلو گرفته پنهاني شما
🌼 برشوره زار معصيتم گريه ميكنيد
🌼 جانم فداي ديده باراني شما
🌼 آيا حقيقت است كه اصلا شبيه نيست
🌼 رفتار ما به رسم مسلماني شما؟
🌼 يا فارس الحجاز! برايم دعا كنيد
🌼 درمانده است نوكر ايراني شما
اللهم عجل لوليك الفرج
#امام_زمان عج
✨🌷﷽🌷✨
آنقدر هوای مردم را داشتی،
که آیه به آیه
🔆 خدا برایت پیغام میفرستاد
که جان عزیزت رو اینگونه
به سختی نینداز...
تو
💜 محبوب خدای دو عالم بودی...
بهانهی خلقت زمین و
آسمان...
و جهان هنوز
عطر مهربانیات را حس میکند...🌱
✨💖✨۲۷ رجب
مبعث پیام آور
آسمانی ، الگوی زیبائی
مهربانی، بیگناهی و سبب
رحمت الهی مبارکباد ، در
پناه حضرتشان بلا دور
سربلند و شاد ودر
سلامتی کامل
باشید
#عید_مبعث❣️🌈
🕊 ☘️اللَّهُـمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّـدٍﷺ
وَآلِ مُحَمـَّدﷺوَ عَجِّـل فَرَجَهُـم☘️🕊
@komail31
12.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا