#خاطره
#سیره_شهدا
#شهید محمد ابراهیم همت
😄 بچهها كسل بودند و بيحوصله. حاجي سر در گوش يكي برده بود وزيرچشمي بقيه را ميپاييد. انگار شيطنتش گل كرده بود.
عراقي آمد تُو و حاجي پشت سرش. بچهها دويدند دور آنها. حاجيعراقي را سپرد به بچهها و خودش رفت كنار. آنها هم انگار دلشانميخواست عقدههاشان را سر يك نفر خالي كنند، ريختند سر عراقيو شروع كردند به مشت و لگد زدن به او. حاجي هم هيچي نميگفت.فقط نگاه ميكرد. يكي رفت تفنگش را آورد و گذاشت كنار سر عراقي.
عراقي رنگش پريد و زبان باز كرد كه «بابا، نكُشيد! من از خودتونم.» وشروع كرد تندتند، لباسهايي را كه كِش رفته بود كندن و غر زدن كه«حاجيجون، تو هم با اين نقشههات. نزديك بود ما رو به كشتن بدي.حالا شبيه عراقيهاييم دليل نميشه كه...»
بچهها ميخنديدند. حاجي هم ميخنديد.
*
ساعت يك و دو نصفهشب بود.
صداي شُرشُر آب ميآمد. تويتاريكي نفهميدم كي است. يكي پاي تانكر نشسته بود و يواش، طوريكه كسي بيدار نشود، ظرفها را ميشست.
جلوتر رفتم.
حاجي بود.
*
سر تا پاش خاكي بود. چشمهاش سرخ شده بود؛ از سوز سرما.
دو ماه بود نديده بودمش.
ـ حداقل يه دوش بگير، يه غذايي بخور. بعد نماز بخون.
سر سجاده ايستاد. آستينهاش را پايين كشيد و گفت «من با عجلهاومدهم كه نماز اول وقتم از دست نره.»
كنارش ايستادم. حس ميكردم هر آن ممكن است بيفتد زمين. شايداينجوري ميتوانستم نگهش دارم.
***
قلاجه بود و سرماي استخوانسوزش.
اوركتها را آورديم و بين بچههاقسمت كرديم. نگرفت.
گفت:
«همه بپوشن. اگه موند، من هم ميپوشم.»
تا آنجا بوديم، ميلرزيد از سرما.
@komail31 🍀🌸🍀
#خاطره
#سیره_شهدا
#شهید محمد ابراهیم همت
💠 تا دو، سهي نصفه شب هي وضو ميگرفت و ميآمد سراغ نقشهها و بهدقت وارسيشان ميكرد. يكوقت ميديدي همانجا روي نقشههاافتاده و خوابش برده.
خودش ميگفت «من كيلومتري ميخوابم.»
واقعاً همينطور بود. فقط وقتي راحت ميخوابيد كه توي جاده باماشين ميرفتيم.
عمليات خيبر، وقتي كار ضروري داشتند، رو دست نگهش ميداشتند. تا رهاش ميكردند، بيهوش ميشد.
اينقدر كه بيخوابي كشيده بود.
*
نميگذاشت ساكش را ببندم. مراعات ميكرد. بالاخره يك بار بستم.
دعا گذاشتم توي ساكش. يك بسته تخمه كه بعد شهادتش باز نشده،با ساك برايم آوردند. يك جفت جوراب هم گذاشتم. ازشان خوششآمد.
گفتم «ميخواي دو، سه جفت ديگه برات بخرم؟»
گفت «بذار اينها پاره بشن، بعد.»
همان جورابها پاش بود، وقتي جنازهاش برگشت.
*
از موتور پريديم پايين. جنازه را از وسط راه برداشتيم كه له نشود.بادگير آبي و شلوار پلنگي پوشيده بود. جثهي ريزي داشت، وليمشخص نبود كي است. صورتش رفته بود.
قرارگاه وضعيت عادي نداشت. آدم دلش شور ميافتاد. چادر سفيدوسطِ سنگر را زدم كنار. حاجي آنجا هم نبود. يكي از بچهها من راكشيد طرف خودش و يواشكي گفت "از حاجي خبر داري؟ ميگنشهيد شده."
نه! امكان نداشت. خودم يك ساعت پيش باهاش حرف زده بودم.يكدفعه برق از چشمم پريد. به پناهنده نگاه كردم. پريديم پشتموتور كه راه آمده را برگرديم.
جنازه نبود. ولي ردّ خونِ تازه تا يك جايي روي زمين كشيده شده بود.گفتند "برويد معراج، شايد نشاني پيدا كرديد."
بادگير آبي و شلوار پلنگي. زيپ بادگير را باز كردم؛ عرقگير قهوهاي وچراغ قوه. قبل از عمليات ديده بودم مسئول تداركات آنها را داد بهحاجي. ديگر هيچ شكي نداشتم.
هوا سنگين بود. هيچكس خودش نبود. حاجي پشت آمبولانس بود وفرماندهها و بسيجيها دنبال او. حيفم آمد دوكوهه براي بار آخر،حاجي را نبيند. ساختمانها قد كشيده بودند به احترام او. وقتيبرميگشتيم، هرچه دورتر ميشديم، ميديدم كوتاهتر ميشوند. انگارآنها هم تاب نميآورند.
برگرفته از #كتاب « همت » از مجموعه كتب يادگاران
@komail31 🍀🌸🍀
#خاطره
#سیره_شهدا
📑فهرست نمازگزاران:
اولين بار كه اقارب پرست را در يكي از پادگانهاي ارتش شاهنشاهي ديدم از من پرسيد: «اگر اينجا نماز بخوانيم اشكالي ندارد؟» گفتم: «چطور مگر؟» پاسخ داد: «ميخواهم با حال و هواي اينجا آشنا شوم.» بعدازظهر همان روز به سراغش رفتم و گفتم: «بيا كنار چادر و با خيال راحت نمازت را بخوان.» خيلي خوشحال شد و به نماز ايستاد. همان موقع سركار ستوان نامجو را ديدم كه نام اقارب پرست را يادداشت كرد و رفت. بعدها فهميدم كه نامجو نام افرادي را كه نماز ميخواندند يادداشت ميكرده تا محيط را براي آنها مساعدتر سازد. يكبار نامجو به اقارب پرست گفت: «از سال 1340 تا 1345 دانشجوي اصفهاني كه نماز نخواند، نداشتيم. به جز يك نفر.» فرداي آن روز وقتي به دانشكده رفتيم، ديديم كه اقارب پرست با آن دانشجو، دوست شده است. صحبت مي كند، قدم ميزند حتي با هم به پارك دانشكده ميرفتند و بستني ميخوردند، پس از گذشت دو ماه نام آن دانشجو را در ميان فهرست اسامي نامجو يافتيم و به حال حسن قبطه خورديم
----------------------------------------
❇️تكليف:
سال 1354 به شيراز رفتيم، خدمت ايشان و پدرشان بوديم. در حين گفتگو اين سؤال مطرح شد كه با توجه به جو حاكم بر ارتش و شايعات بسياري كه در اين مورد بر زبانهاست، تكليف ما در اين برهه از زمان چيست؟ حاج حسن آقا، با همان شيوايي و آرامش و وقار خاص خود گفت: «در اين خصوص ما دقيقاً بررسي نمودهايم، بايد در ارتش بمانيم و به رموز و فنون نظامي آگاهي پيدا كنيم چرا كه اگر ما سنگر را خالي كنيم، جايمان را گروهي بيدين و خدانشناس پر خواهند كرد و اين براي اسلام عزيز خطر بزرگي است.»
------------------------------------------
❤️سرباز امام زمان (عج):
آخرين باري كه پدرم ميخواست به جبهه برود، مرا پيش خود برد و گفت: «امكان دارد كه ديگر باز نگردم. مواظب مادرت باش. نمازهايت را به موقع بخوان. قرآنت را هم بخوان. در جلسات مذهبي هم شركت كن.» اين سفارش هميشگي ايشان بود و شايد خلاصهاي از درسهايي كه تا آن موقع به من آموخته بود. هر وقت از پدرم ميپرسيدم كه: «درجه شما چيست؟» پاسخ ميداد: «من سرباز امام زمان (عج) هستم.» هنگامي كه ما را به جبهه جنوب برد، نشانه آهني داخل سنگرش مرا متوجه سمت پدرم كرد! «معاونت لشگر» اكنون از خدا ميخواهم كه او را در نزد خود مقامي بس والاتر از آنچه در اين دنيا داشت، عطا فرمايد.
🌹شهادت:
هميشه از من ميخواست برايش دعا كنم تا شهيد شود. به او ميگفتم:« به اين شرط كه اگر شهيد شديد، ما را هم در قيامت شفاعت كنيد» و او قبول كرد. پس من دعا كردم و اكنون نه تنها ناراحت و پشيمان نيستم كه خوشحالم زيرا حيف بود كه اين عاشق خدا و سرباز امام زمان (عج) جز شهادت، نصيبش شود. او شهيد شد، همانطور كه آرزو داشت. اميدوارم كه خداوند اين امانتي را كه نزد ما بود، پذيرفته باشد .
@komail31 ☘🌸☘
#خاطره
#سیره_شهدا
✅ روزه
😡خيلي عصباني بود. سرباز بود و مسئول آشپزخانه كرده بودندش. ماه رمضان آمده بود و او گفته بود هركس بخواهد روزه بگيرد، سحري به ش مي رساند. ولي يك هفته نشده، خبر سحري دادن ها به گوش سرلشكر ناجي رسيده بود. او هم سرضرب خودش را رسانده بود و دستور داده بود همه ي سربازها به خط شوند و بعد، يكي يك ليوان آب به خوردشان داده بود كه «...سربازها را چه به روزه گرفتن!»
و حالا ابراهيم بعد از بيست و چهار ساعت بازداشت، برگشته بود آشپزخانه.
.....
ابراهيم با چند نفر ديگر، كف آشپزخانه را تميز شستند و با روغن موزاييك ها را برق انداختند و منتظر شدند. براي اولين بار خدا خدا مي كردند سرلشكر ناجي سر برسد.
.....
ناجي در درگاه آشپزخانه ايستاد. نگاه مشكوكي به اطراف كرد و وارد شد. ولي اولين قدم را كه گذاشته بود، تا ته آشپزخانه چنان كشيده شده بود كه كارش به بيمارستان كشيد. پاي سرلشكر شكسته بود و مي بايست چند صباحي توي بيمارستان بماند. تا آخر ماه رمضان، بچه ها با خيال راحت روزه گرفتند.
يادگاران، جلد 2 #كتاب #شهيد محمد ابراهيم همت
@komail31
#خاطره
#سیره_شهدا
✅ روزه
🔻 بعد از تعطیلی مدرسه در سه ماه تعطیلی به بنایی می رفت، ماه مبارک رمضان بود. او به سن تکلیف نرسیده بود دوستانش به او می گفتند بیا صبحانه بخور رضا می گفت: من روزه دارم و با دهان روزه تمام روز را کار می کرد.
#شهید غلامرضا ایزدخواه
#خاطره
❣توسل و دعا
▪️ در بیمارستان صلاح الدین، یکی از اسرای مجروح را که شکمش پاره شده بود، بیماری کولوسمی داشت و روده اش سوراخ شده بود. عمل جراحی نتیجه نداد و او درمان نشد. پزشکان به او گفتند: «باید مورد عمل جراحی پلاستیک قرار گیری و ما نمی توانیم انجام دهیم؛ چون هزینه، هنگفتی دربردارد.» به اتفاق همه بچه ها در اردوگاه، هرشب رو به قبله، دست به دعا برمی داشتیم و با گریه از خدای مهربان شفای او را درخواست می کردیم. دوهفته بعد، از بیماری او هیچ اثری نبود. پزشکان عراقی شگفت زده بودند؛ ولی مجبور بودند باور کنند.
راوی: علی اصغر ملاصالحی
منبع: کتاب تنفس ممنوع
@komail31
#خاطره
#سیره_شهدا
✅ روزه
ماه مبارک رمضان بود و برات علی هم روزه داشت و چون فصل تابستان بود در زیر گرمای طاقت فرسای خورشید مشغول جمع آوری گندم بودند و چون با تعدادی از دوستانش که روزه نداشتند آن جا بودند و آنها می دانستند که ایمان براتعلی قوی است می خواستند که او را امتحان کنند ببینند روزه اش را باز می کند از این رو برات علی را بیشتر در تابش نور خورشید قرار می دهند اما برات علی استقامت می کند و تا اذان مغرب روزه اش را باز نمی کند حتی بعد از اذان اول نمازش را اقامه می کند سپس افطار می کند و با وجود خستگی و احتیاج به استراحت تا نیمه شب به دعا و نیایش مشغول می شود.
#شهید براتعلی اکبرزاده
منبع: اطلاعات دريافتي از كنگره سرداران و 32000 شهيد استانهاي خراسان
@komail31
#سیره_شهدا
#خاطره
#ماه_رمضان
🔸 دوره ی تکاوری، بین شیراز و پل خان ؛ به سمت مرودشت. دانش جوها رابرده بودم راه پیمایی استقامت. از آسمان آتش می بارید. خیلی ها خسته شده بودند. نگاهم افتاد به صیاد؛ عرق بدنش بخار می شد و می رفت هوا. یک لحظه حس کردم دارد آب می شود، آتش می گیرد و ذوب می شود.
شنیده بودم که قدرت بدنی بالایی دارد. با خودم گفتم: این هم که داره می بُره.
رفتم نزدیکش. گفتم: اگه برات مقدور نیست، می تونی آروم تر ادامه بدی.
هنوز صیاد چیزی نگفته بود که یکی از دانش جوها خودش را رساند به ما.
ـ استاد ببخشید! ایشون روزه ن. شونزده ـ هفده روزه.
ـ روزه است ؟
ـ بله. الان ماه رمضونه، صیاد روزه می گیره.
ایستادم. جا ماندم. صیاد رفت، ازم فاصله گرفت.
#شهیدانه
آخر هر ماه روضه خوانی داشت ؛ توی زیرزمین خانه اش، که حسینیه بود. معمولا هر کس می آمد، روزه بود. آخر جلسه نماز جماعت بود وافطاری. هر دفعه یک گوسفند نذر می کرد؛ برای فقرا، آن هایی که می شناخت.
شش بعد از ظهر، مراسم شروع می شد. اما دوستان نزدیک، از ساعت سه می آمدند. حسینیه، قبل از سه آماده بود. نمی گذاشت کسی دست به چیزی بزند؛ خودش پاچه هایش را بالا می زد و مثل یک خادم کارمی کرد. تو و بیرون حیاط را می شست و آب و جارو می کرد. جلسه که شروع می شد، خودش را خیلی نشان نمی داد. تا موقع نماز جماعت، جلو نمی آمد.
یادگاران، جلد 11 #کتاب #شهید صیاد، ص 81
@komail31 🍃🍃🌸🌺🌸🍃🍃
🌺خاطراتی از سید شهیدان اهل قلم🌺
#خاطره
#شهید سیدمرتضی آوینی
🌸معنای زندگی
مرتضی دلبسته بود، نالههای شبانهاش دردی جانکاه در دل داشت، که با هقهق گریه میآمیخت.
سید بارها و بارها برایمان از شهادت گفت؛ از رفتن به سوی نور، پرواز کردن، بیدل شدن، سجدهگاه خویش را با خون، سرخ نمودن، و راهی بیپایان تا اوج هستی انسان گشودن.
به یاد دارم که در مورد زندگی و مرگ گفت:
" زندگی کردن با مردن معنی مییابد، کلید ماجرا در مردن است، نه زندگی کردن."
چگونه مردن برایش مهم بود.
عاقبت خداوند آرزویش را به سر منزل مقصود رساند.
کتاب همسفر خورشید
راوی : دوست شهید
****
دعوا و نماز
با او حرفم شد . تقصیر من بود .
همان وقت که دعوا می کردیم مطمئن بودم که حق بامن نیست ، امّا عصبانی بودم و چیزی نفهمیدم .
نیم ساعت بعد یکی از بچه ها آمد دنبالم و گفت : « از وقتی بحث تون تموم شده، مرتضی رفته تو اتاق و درو بسته ، نماز می خونه . »
دو ساعت بعد ، من را دید . آمد جلو ، گرم احوالپرسی کرد . عرق سرد نشست روی پیشانیم ، از خجالت .
برگرفته از کتابچه مجموعه خاطرات شهید سید مرتضی آوینی "نشر یا زهرا (سلام الله علیها)"
****
☀️لبخند خامنه ای شفقت صبح است
دلباخته ي رهبري بود ، بعد از ارتحال امام اينگونه در نوشته هايش با رهبرش بيعت كرد:
"عزیز ما ! ای وصی امام عشق ! آنان که معنای ولایت را نمی دانند در کار ما سخت درمانده اند، اما شما خوب می دانید که سرچشمه ی این تسلیم و اطاعت و محبت در کجاست .
خودتان خوب می دانید که چقدر شما را دوست می داریم و چقدر دلمان می خواست آن روز که به دیدار شما آمدیم ، سر در بغل شما پنهان کنیم و بگرییم .
ما طلعت آن عنایت ازلی را در نگاه شما بازیافتیم
لبخند شما شفقتِ صبح را داشت و شبِ انزوای ما را شکست .
سر ما و قدمتان ، که وصی امام عشق هستید و نایب امام زمان
@komail31
🌺خاطراتی از سید شهیدان اهل قلم🌺
#خاطره
#شهید سیدمرتضی آوینی
❤️خانم زهرا(سلام الله عليها) فرمود: با بچه من چه كار داري؟
من يه وقتي سر چند شماره از مجله سوره نامه تندي به سيد نوشتم كه يعني من رفتم و راهي خانه شدم. حالم خيلي خراب بود. حسابي شاكي بودم.
پلك كه روي هم گذاشتم "بي بي فاطمه" (صلوات الله عليها) را به خواب ديدم و شروع كردم به عرض حال و ناليدن از مجله، كه «بي بي» فرمود با بچه من چه كار داري؟
من باز از دست حوزه و سيد ناليدم، باز" بي بي "فرمود: با بچه من چه كار داري؟
براي بار سوم كه اين جمله را از زبان مبارك "بي بي" شنيدم، از خواب پريدم.
وحشت سراپاي وجودم را فرا گرفته بود و اصلا به خود نبودم تا اينكه نامه اي از سيد دريافت كردم.
سيد نوشته بود: «يوسف جان ! دوستت دارم. هر جا مي خواهي بروي، برو! هر كاري كه مي خواهي بكني، بكن! ولي بدان براي من پارتي بازي شده و اجدادم هوايم را دارند»
ديگر طاقت نياوردم و راه افتادم به سمت حوزه و عرض كردم سيد پيش از رسيدن نامه ات خبر پارتي ات را داشتم و گفتم آنچه را آن شب در خواب ديده بودم.
راوي:يوسفعلي ميرشكاك
****
😠داد زد:خدا لعنتت كند
احتمالاً زمستان سال 68 بود كه در تالار انديشه فيلمي را نمايش دادند كه اجازه اكران از وزارت ارشاد نگرفته بود. سالن پر بود از هنرمندان، فيلمسازان، نويسندگان و ... در جايي از فيلم آگاهانه يا ناآگاهانه، داشت به حضرت زهرا سلام الله عليها بي ادبي ميشد. من اين را فهميدم. لابد ديگران هم همين طور، ولي همه لال شديم و دم بر نياورديم. با جهان بيني روشنفكري خودمان قضيه را حل كرديم. طرف هنرمند بزرگي است و حتما منظوري دارد و انتقادي است بر فرهنگ مردم اما يك نفر نتوانست ساكت بنشيند و داد زد: خدا لعنتت كند! چرا داري توهين ميكني؟!
همه سرها به سويش برگشت در رديفهاي وسط آقايي بود چهل و چند ساله با سيمايي بسيار جذاب و نوراني. كلاهي مشكي بر سرش بود و اوركتي سبز بر تنش. از بغل دستيام (سعيد رنجبر) پرسيدم: " آقا را ميشناسي؟"
گفت: "سيد مرتضي آويني است."
راوی : رضا رهگذر
@komail31
#خاطره
🌺 ولایت فقیه
در زمان مبازرات و تظاهرات مردم بر علیه حکومت مستبد شاه حاج علی اکبر سلیمانی یکی از طرفداران سر سخت حضرت امام ( ره ) بود، به خاطر دارم روزی که حضرت امام ( ره ) قرار بود به ایران بیاید. در روستا بودیم و حاج علی اکبر بسیار خوشحال بود و می گفت اگر امام بیاید ما دیگر پیروز هستیم و من یک قوچ یا همان گوسفند نر بزرگ را قربانی می کنم ساعتی که امام می خواست وارد ایران بشود حاج علی اکبر قوچ را آورد وسط روستا و منتظر بود که خبر دهند هواپیمای امام نشست، به محض اینکه اعلام کردند امام پا به خاک ایران و تهران گذاشت حاج علی اکبر قوچ را قربانی نمود و مجلسی به راه انداخت و یک روحانی انقلابی سخنرانی نمود.
#شهید علیاکبر سلیمانی
🔻 زمانی که اوایل انقلاب امام (ره) دچار ناراحتی قلبی شد من با ایشان در جبهه بودم شبی که خبر بیماری امام را شنید مجلس دعایی برپا کرد و برای ایشان دعا خواند و در ضمن دعا اشک از چشمانش جاری بود.
#شهید سیدقاسم سیدموسوی
منبع: اطلاعات دریافتی از کنگره سرداران و 23000شهید استانهای خراسان
#خاطره
❌تحریم
تحریم جدی است. در هر چیزی که مستقیم و غیرمستقیم به صنعت هسته ای ربط دارد؛ از فیلامان لامپ رشته ای بگیر تا حتی بازی پلی استیشن که پردازش گرهای قوی دارد. آن هم توی صنعتی که همه ی حیاتش بسته است به تجهیزات و قطعات. اگر تجهیزات نباشد، چرخ صنعت لنگ می ماند. تجهیزاتی که کاربردی غیر از مسائل هسته ای ندارد، تک منظوره است و توی دنیا فقط یک منبع است که آن را تأمین می کند. حالا فرض کن آن یک منبع هم دشمن شماره ی یک تو باشد. هر کس که از آن قطعه بخرد همه می دانند که برای چه می خرد. اگر بخری و بیاوری مثل این می ماند که طعمه را از دهان شیر بیرون آوردی. هر اتفاقی هم ممکن است برایت بیفتد. اتفاق هایی که فقط توی فیلم های تخیلی یا فانتزی می توانی تصورش را بکنی.
.....
مصطفی شب تا صبح نقشه می کشید. برای تک تک اتفاق ها سناریو طراحی می کرد. همه را پیش بینی می کرد.
يادگاران، جلد 22 #كتاب #شهيد مصطفي احمدي روشن
#خاطره
#انتخابات
رفتیم مشهد. دور دوم انتخابات مجلس بود. دور اولش را حسن جبهه بود. گفت: «دور اول که قسمت نشد. این دور را همین جا رای می دهم. »
رفت به چند تا مغازه سر زد و ازشان درباره ی کاندیداها پرسید. گفتم: «چه حوصله ای داری حسن» گفت: «توی هر کاری باید آگاهانه جلو رفت. »
یادگاران، جلد 21 #کتاب #شهید حسن رضوان خواه
✅موقع انتخابات، مسئول صندوق بودم. دست که بلند کرد، آقا مهدی را توی صف دیدم تازه فرمانده لشکر شده بود. به احترامش بلند شدم. گفتم بیاید جلوی صف. نیامد. ایستاد تا نوبتش شد. موقع رفتن، تا دم در دنبالش رفتم پرسیدم «وسیله دارین؟» گفت:«آره». هرچه نگاه کردم، ماشینی آن دور و بر ندیدم رفت طرف یک موتور گازی. موقع سوار شدن. با لبخند گفت «مال خودم نیس. از برادرم قرض گرفته م. »
یادگاران، جلد ده، کتاب #شهید زین الدین، ص 23
#خاطره
#سیره_شهدا
نوجوانی شهید سید حسین علم الهدی
مصری ها در اهواز سیرک زده بودند. شده بود پاتوق آدم های بی بند و بار و فاسد. هدفشان منحرف کردن بچه های مردم بود. کسی هم به فکر نبود. اون موقع حسین، چهارده سالش بود که چند نفر از دوستای مثل خودش رو جمع کرد، رفتند شبانه چادر سیرک رو آتیش زدند و بساط مصری ها را جمع کردند. سال ها بود مسیر دور زدن دسته های عزاداری، از میدانی بود که وسط آن مجسمه شاه نصب شده بود. سالی که مسئولیت هیئت با حسین بود، گفت:(( مسیر حرکت ، باید عوض بشه.)) علتش را پرسیدند، گفت: ما نمی خواهیم دسته های عزاداری امام حسین( علیه السلام) دور مجسمه شاه بگردند! از همان سال، دیگه مسیر عوض شد. مامورهای ساواک در به در دنبالش بودند. وقتی گرفتنش، خشکشون زده بود، باورشان نمی شد کار یک بچه سیزده – چهارده ساله باشه .
منبع: ماهنامه امتداد
@komail31
#خاطره
#سبره_شهدا
✅خواب شیرین
شروع کردیم به آمار گرفتن از بچهها. هرچند سابقه نداشت قبل از عملیات، کسی میدان خالی کند. خودم را موظف میدانستم درون سنگرها نگاهی بیاندازم نکند کسی جا بماند یا خواب بماند. با سرعت روی خاکریزها میدویدم که از دور روی یک پشته چیزی توجهم را جلب کرد. انگار کسی آنجا خوابیده! به سمتش دویدم. دیدم نوجوانی شانزده ساله است. او از نجفآباد اصفهان برای امدادگری آمده بود. چه معصومانه به خواب رفته، دلم نمیآمد صدایش بزنم. همه سوار ماشین شده و آماده رفتن بودند. اگر صدایش نزنم اینجا تنهایی گم میشود. شب در این منطقه معلوم نیست هزارجور اتفاق برایش بیافتد. خیلی آرام پایم را به پایش زدم. بیدار نشد. نشستم، دست به کمرش زدم. کمی تکان خورد. کمی محکمتر زدم. بیدار شد. تا نگاهش به من افتاد خودش را جمع کرد. کمی جا خورد. به سرعت از جا بلند شد. دیدم خیس عرق است. دستش را گرفتم از سینۀ خاکریز عبورش دادم و از او عذرخواهی کردم، گفتم: «ببخشید! همه بچهها دارن میرن، از عملیات جا میموندی!»
- خوب شد بیدارم کردی؛ اما کاش دو دقیقه دیرتر!
- چرا؟ دو دقیقه دیگه با حالا چه فرقی میکنه؟
از پاسخ طفره رفت. اصرار کردم: باید بگی! وگرنه نمیذارم بری!
- باشه میگم؛ ولی نباید به کسی بگی!
- مسئله شخصی باشه، نه نمیگم.
- حقیقتش من رکعت دوم پشت سر امام حسین(ع) نماز میخوندم که بیدارم کردی.
همینطور که داشت گریه میکرد، گفت: «ده دوازده نفر توی صف نماز پشت سر امام حسین(ع) بودیم. نذاشتی...»
خیلی خودداری کردم بچهها اشکم را نبینند.
ــــــــــــــــــــــــــــــ
پینوشت: شهید عبدالرسول حبیبالهی، متولد ۱۳۵۰، دانشآموز دوم متوسطه ریاضی، در تاریخ ۱۳۶۷/۳/۲۳ به شهادت رسید.
شب عملیات گردان ما ۱۳ شهید داد. یکی از شهدا همین نوجوان نجفآبادی بود. برای چندمینبار به واقعیت اصالت دفاع و ایمان به ولایت و به واقعیت عملی که انجام میدهیم پیبردم و یقین در یقین پیدا کردم.
شهیدان عملیات: علی اربابیبیدگلی، حسین پارسا، عبدالرسول حبیباللهی، حجتالله دهقانی، عباس دهقانی، سیدجواد رضویان، احمد رفیعی، علی عبدلیان، علیرضا علیاکبرزاده، مصطفی صادق، ایرج قندی، سیدمحمد کریمی، مجید مختاری.
محمد قطبی
به قلم: آسیهسادات حسینیانراوندی
@komail31
#خاطره
❤️معجزات امام حسین علیه السلام
➖ اسارت➖
❇️ در اردوگاه موصل یک، پیرمردی بود که به سیدعباس شهرت داشت. او از بیماری فتق می نالید. پایش هم از قوزک قطع شده بود. بیماری فتق او را خیلی اذیت می کرد. عراقی ها کاری برایش نکردند. می توانستند او را به بیمارستان بفرستند و با یک عمل ساده جراحی، او را از درد برهانند. آدم مومن و باتقوایی بود. متوسل به آقا اباعبدالله الحسین(ع) شد. شب، آقا را در عالم رویا دید و عرض می کند: «از فتق ناراحتم». امام می فرمایند: «ان شاءالله خوب می شوی».
صبح، سید عباس در حالی از خواب برخاست که هیچ دردی نداشت. شفا گرفته بود.
❇️«عبدالله» هم که هشتاد درصد بینایی خود را از دست داده بود و پزشکان عراقی کاری برایش نکردند، با توجه و توسل به سیدالشهداء (ع) شفا گرفت. او شبی پس از نماز مغرب و عشاء سر به سجده گذاشت و در پیشگاه خدا، حضرت اباعبدالله الحسین(ع) را واسطه قرار داد. وقتی سر از سجده برداشت، چشم هایش همه چیز را به خوبی می دید.
❇️«قدرت الله ناظم» هم پس از اینکه ضربه مغزی شد و پزشکان از درمانش عاجز شدند، با توسل بچه های موصل 3 به حضرت زهرا(س) شفا گرفت. قدرت در همان حالت اغما، که در بیمارستان افتاده بود، می بیند که بیمارستان آتش گرفته و کسی را یارای خاموش کردن آتش نیست. ناگهان بانویی با عظمت وارد اتاق می شود و به او خطاب می کند که تو می توانی و اگر آتش را خاموش کنی، هدیه تو آزادی از این جاست. قدرت الله می گفت: «آتش را خاموش کردم و پس از فراغت از آن، ناگهان چشم باز کردم و دیدم که در بیمارستان روی تخت دراز کشیده ام و به دستانم سرم وصل است. تازه پس از چند روز فهمیدم که من ضربه مغزی شده بودم و مدتی در این جا بوده ام».
🗣راوی: عبدالمجید رحمانیان
منبع: #کتاب تنفس ممنوع
@komaol31
#خاطره
کرامات شهدا
عجیب
نزدیک غروب مرتضی داخل یک گودال پیکر شهیدی را پیدا کرد .با بیل خاک ها را بیرون می ریخت .
هر بیل خاک راکه بیرون می ریخت مقدار بیشتری خاک به داخل گودال برمی گشت .نزدیک اذان
مغرب بود .مرتضی بیل را داخل خاک فرو کرد و گفت: فردا برمی گردیم .صبح به همراه مرتضی به فکه
برگشتیم .به محض رسیدن به سراغ بیل رفت .بعد آن را از خاک بیرون کشید و حرکت کرد !
با تعجب گفتم: آقا مرتضی کجا می ری ؟!
نگاهی به من کرد و گفت : دیشب جوانی به خواب من آمد و گفت: من دوست دارم در فکه بمانم ! بیل را بردار و برو .
راوی : بسیجیان تفحص
منبع : کتاب شهید گمنام .
@komail31
#خاطره
🌹 کرامات شهدا
❇️ احترام به آقا امام زمان عج
در اولین روزهای پس از فتح خرمشهر پیکر 25 تن از شهدای عملیات آزادسازی خرمشهر را به شیراز آورده بودند پس از اینکه جمعیت حزب الله بر اجساد مطهر این شهیدان نماز خواندند علمای شهر، مسئولیت تلقین شهدا را بر عهده گرفتند. هنگامیکه من به درون قبر یکی از این عزیزان رفتم و شروع به خواندن تلقین نمودم با صحنه ای بس عجیب و تکان دهنده مواجه شدم،
تا جائیکه تلقین را نیمه کاره رها کردم و از قبر بیرون آمدم، ماجرا از این قرار بود که هنگام قرائت نام مبارکه ائمه (ع) در تلقین، به محض اینکه به نام مبارک حضرت صاحب الزمان (عج) رسیدم، دیدم که شهید انگار زنده است،
چشمانش باز شد و لبخندی زد.
راوی: آیت الله حائری شیرازی
منبع: #کتاب حدیث عشق"
@komail31
#خاطره
#،کرامات_شهدا
🌺 عاشورا
آبان ماه سال 59 بود.روز عاشورا آماده شدم تا به هيئت بروم ساعت ده صبح بود.يكدفعه ضعف شديدي در بدنم حس كردم.گويي جان از بدنم خارج مي شد.همان جا كنار در نشستم.نفهميدم خواب بودم يا بيدار.يكدفعه محمد پسرم را ديدم كه با فرق خونين روي زمين افتاده!چند روزي ازعاشوراگذشت .شخصي كه مي گفت از همرزمان محمد است به خانه ما آمد.ايشان گفت:صبح عاشورا با سي نفر از بچه هاي سپاه سر پل ذهاب به عمليات رفتيم.در راه در كمين ضد انقلاب گرفتار شديم .از جمع بچه ها فقط من توانستم از ميان كوه و تپه ها فرار كنم.بقيه بچه ها به شهادت رسيدند.پرسيدم شما محمد من را ديدي ؟مطمئن هستي شهيد شده؟!گفت:بله،اتفاقا ايشان را ديدم.گلوله اي به فرق سر او اصابت كرد وروي زمين افتاد پرسيدم چه ساعتي اين اتفاق افتاد؟گفت:حدود ساعت ده صبح!اما من سالها در آرزوي ديدار پسرم بودم.هيچ خبري از او نداشتم.تا اينكه دو سال قبل ناراحتي قلبي من شديد تر شد.آنقدر كه هيچ كاري نمي توانستم انجام دهم.تا اينكه انتظار من به سر آمد.!
یك شب در عالم رويا پسر من محمد با لباس سپاه ويك اتومبيل زيبا به ديدار من آمد.با هم به بهشت زهرابر سر مزار حسين پسر ديگرم رفتيم.آنجا خيلي خلوت بود.همين كه به مزارحسين رسيديم يكدفعه جمعيت زيادي در كنار ما جمع شده اند.آنها به من ومحمد سلام كردند .فهميدم آنها شهدا هستند.بعد محمد من را به خانه رساند.واشاره اي به قلب من نمود.يكدفعه از خواب پريدم.پزشك معالج هم باورش نمي شد .هيچ اثري از ناراحتي قلبي بجا نمانده بود.قلب من ديگر هيچ مشكلي پيدا نكرد.از آن روز هم پسرم مرتب به من سر ميزد.آخرين بار روز عاشورا بود.دي ماه سال 88.وقتي در غروب عاشورا صحنه هاي هتك حرمت به اين روز عزيز از تلويزيون پخش شد فقط اشك مي ريختم .همان شب باز پسرم به ديدن من آمد با هم به باغ زيبايي رفتيم در گوشه باغ نهر آبي بودكه اطراف آن را درختان وچمن پوشانده بود.يكدفعه حضرت امام را ديدم .با همان هيبت زمان حيات.پيراهن بلند سفيد بر تنشان بود مشغول وضو بودند.جلو رفتم وسلام كردم .حضرت امام با خوشرويي جواب دادند . بي مقدمه گفتم :آقا اين چه وضعي كه به وجود آمده!چرا بعضي اين كارها را ميكنند؟!حضرت امام لبخندي زددورفرمود: دلتان قرص باشد هيچ اتفاقي نمي افتد! تمام شدو....
راوی: مادر شهیدان محمد وحسین دهلوی
منبع: #کتاب شهید گمنام (مصاحبه ۳۰ شهریور ۸۹با مادر شهید)
در ادامه حضرت امام در مورد سرنوشت بعضی افراد وگروه های سیاسی مطالبی به این مادر گفتند.
#خاطره
کرامات شهدا
گمنام
مادر یکی از شهدای مفقود الاثر به مشهد مقدس مشرف میشود واز محضر امام هشتم (ع) تقاضا میکند که فرزندش برگردد پس از توسل ؛ همان شب خواب میبیند نوری وارد منزلشان در شیراز شده و همه جا نورانی است .
بلافاصله با شیراز تماس تلفنی میگیرد؛ به ایشان میگویند بلی فرزندت پیدا شده وهم اکنون اورا آورده اند ..آن عزیز یک غواص بود که پیکرش در ساحل اروند رود پیداشد .
ما از این حادثه الهام گرفتیم که شهیدان نورهایی بودند که ما از دست دادیم ؛باید دوباره آن ها را جستجو کنیم بیابیم ...
#کتاب کرامات شهدا
@komail31
#خاطره
پذیرفته شدن قربانی
مادر #شهيد همّت:
در نخستين ساعات بامداد پسرم؛ وليالله با جمعي از اهالي محل و دوستان و آشنايان به خانه ی ما آمدند. وليالله را در آغوش گرفتم. و گفتم: «عزيزم، راست بگو، بر سر ابراهيم چه آمده؟….»
وليالله مرا به گوشهاي برد و گفت: «مادر! ديشب در عالم رؤيا حضرت فاطمه ی زهرا - سلام الله علیها- را ديدم. آمد به خانه ی ما، دست تو را گرفت و آورد همين جا كه هم اكنون من تو را آوردم. خطاب به تو، فرمود: «تو يك فرزند صالح و پاك سرشتي داشتي كه در راه خدا قرباني كردي. بشارت باد كه تو قربانيات به درگاه حضرت سبحان پذيرفته شد.»
@komail31
#خاطره
لیاقت
داشتيم از خط به عقب باز ميگشتيم، «قائم مقامي» در كنارم بود و ميگفت: «نميدانم چه كردهايم كه خداوند ما را لايق شهادت نميداند. گفتم: «شايد ميخواهد كه ما خدمت بيشتري به اسلام و مسلمين بكنيم.» پاسخ داد: « نه من بايد شهيد ميشدم و الآن وجدانم ناراحت است. آخر در خواب ديده بودم كه شهيد مي شوم و امام زمان - عجل الله فرجه- دستم را گرفته و به همراه خود ميبرد.»
درهمين حال يك خمپاره 120 كنار ماشين ما به زمين خورد و اين بنده ی عاشق به شهادت رسيد. هنگام شهادت لبخند بسيار زيبايي بر لب داشت كه همهمان را مسحور خود كرده بود.گويي مشايعت امام زمان- عجل الله فرجه- او را چنين به وجد آورده بود.
راوي : محمد رضايي»
#خاطره
عزاداری
یکی از مداح های معروف را آورده بودند گردان ما و داشت مداحی می کرد. بعد از مصیبت که شروع کرد به نوحه، از سینه زن ها خواست پیراهن شان را دربیاورند. بعضی ها با زیرپوش بودند و داشتند لخت می شدند که حسن آمد جلو. نگذاشت کسی این کار را بکند. آهسته ولی با تحکم می گفت: «این جا از این خبرا نیست. خالصانه فقط سینه هاتون رو بزنید.»
يادگاران، جلد 21 #كتاب #شهيد حسن رضوان خواه
❇️وقتی «احمد» یازده ساله بود، از شدت علاقه ای که به امام حسین داشت، در ماه محرم، اتاق کوچکی از منزلمان را به صورت تکیه درمی آورد و دوستان خود را دعوت می کرد و برای آن ها نوحه می خواند.
شهید احمد رضوانی مقدم
منبع: #کتاب سیرت شهیدان
@komail31
#خاطره
میگفت یه قسمتی از منطقهیِ شرهانی رو
میخواستیم تفحص کنیم، سپاه گفته بود تا
یک شهید پیدا نکنید اجازه نمیدیم! شش روز
کار کردیم ولی خبری از هیچ شهیدی نبود،
روز آخری گفتیم #امام_زمان شما نزارید ما
دستِ خالی برگردیم، یهویی چشمم خورد به
دسته گلِ شقایق، گفتم لااقل برم اونا رو بردارم.
تا گل ها رو چیدم متوجه شدم رویِ پیشونیِ
یک شهید در اومده بودند! کشفِ همون شهید
شروعِ پیدا شدنِ سیصد تا شهید بود؛
اسم اون شهید هم بود "مهدی منتظر قائم" :)
اونجا بود که فهمیدم واقعا ما صاحب داریم!
#خاطره
مرخصی
طنز جبهه
.ازدواج😊👇👇
.
.
.
اومده بود مرخصي بگيره ، يه نگاهي بهش کرد ، گفت : ميخواي بري ازدواج کني ؟
گفت :
بله ميخوام برم خواستگاري
- خب بيا خواهر منو بگير !
گفت :
جدي ميگي آقا مهدي؟!
به خانوادت بگو برن ببينن اگر پسنديدن بيا مرخصي بگير برو !
اون بنده خدا هم خوشحال دويده بود مخابرات تماس گرفته بود !
به خانوادش گفته بود :
فرمانده ي لشکرمون گفته بيا خواهر منو بگير ، زود بريد خواستگاريش خبرشو به من بديد ! بچه هاي مخابرات مرده بودن از خنده!
پرسيده بود :
چرا ميخنديد؟ خودش گفت بيا خواستگاري خواهر من !
گفته بودن :
\" بنده خدا آقا مهدي سه تا خواهر داره، دوتاشون ازدواج کردن ، يکيشونم يکي دوماهشه !! \
#شهید مهدی زین الدین
.