#خاطره
#سیره_شهدا
🔸 شکر نعمت
به خاطر دارم آن موقع ماه رمضان در تابستان بود و من، حسن برای درو رفته بودیم سرزمین و چون کار درو کردن طول کشید مجبور شدیم شب دیرتر بخوابیم، وقتی برای سحری بلند شدیم دیدیم آفتاب بالا زده و نماز ما قضا شده، برای همین با دهان روزه همراه برادرم حسن دوباره برای انجام درو به مزرعه رفتیم آن هم با پای پیاده، قرار شد که امروز کمتر درو کنیم تا خسته نشویم و بتوانیم روزه مان را کامل بگیریم اما او تمام قدرت در آن هوای گرم تابستانی با دهان روزه، گندم ها را درو می کرد و زیر لب با خود دعا و خدا را شکر می گفت از این که قدرت تحمل سختی ها را به او داده است.
#شهید حسن ایزانلو
@komail31
#خاطره
#سیره_شهدا
🔻 اعتراض
✨ روزی برای مشورت در مورد رفع یک مشکل پیش او رفتم. وقتی متوجه شد که چه کاری دارم، گفت: « بهتر است از اتاق خارج شویم. »
به حیاط ساختمان رفتیم و روی چمنها نشستیم. هوا خوب بود. گرم صحبت بودیم که صدای آمرانه ای از پشت سر گفت: « برادرها ! از روی چمن بلند شوید. »
به طرف صدا برگشتیم. دژبان آن قسمت بود. کلاهدوز بلافاصله برخاست وبدون آن که چیزی بگوید، از روی چمنها خارج شد. این مسئله برای من گران تمام شد. هرچه کردم سکوت کنم و چیزی نگویم ،نتوانستم، بالاخره به زبان آمدم: « شما مگر مسئول اینجا نیستید ؟ چرا اجازه می دهید که یکی از نیروهای تحت امرتان با شما این گونه برخورد کند! »
در کمال خونسردی جواب داد: «این چه حرفی است که می زنی ؟ مگر می شود حرف حق را نشنیده گرفت. اشتباه از طرف ما بود. باید کمی انصاف داشت. »
#شهید یوسف کلاهدوز
#کتاب هالهای از نور، ص119
@komail31
#خاطره
#سیره_شهدا
🌺 از خودگذشتگی
➖ارتش
سال 1357 بود. تصمیم گرفته بودم از ارتش استعفا بدهم ولی بیرون آمدن از ارتش به این راحتیها نبود. تا این كه تصمیم گرفتم با غیبتهای مكرر كار را به جایی برسانم كه خودشان دست از سرم بردارند و اخراجم كنند .
آن روزها، وقتی در مورد ماندن در ارتش با دیگران مشورت می كردم، می گفتند كه در ارتش به سختی می توان دین و سلامت معنوی را حفظ كرد، تأثیر مخربی دارد و…
روزی از همان ایامی كه غیبت می كردم، یوسف را دیدم. سر صحبت باز شد. گفتم كه تصمیم خود را گرفته ام و ماندنم در ارتش بی فایده است. گفت: «می دانی نظر آقا در این باره چیست ؟»
گفتم: « نه. »
گفت: « نظر آقا این است كه هرچند تحمل سختیهای ارتش دشوار باشد، باید ماند، برای روز مبادا. ماندن خیلی بهتر است … »
سپس درباره انقلاب و فداكاری صحبت شد. می گفت: « برای این كه انقلاب به نتیجه برسد، باید عده ای خود را فدا كنند، عده ای را فرض كن كه در باتلاق افتاده اند باید افراد از جان گذشته ای باشند كه دیگران پا بر شانه آنها بگذارند و از این باتلاق بیرون بیایند و نجات پیدا كنند. »
حرفهایش روی من تأثیر گذاشت و از آن پس دیگر غیبت نكردم .
#شهید یوسف کلاهدوز
#کتاب هالهای از نور
@komail31
#خاطره
#سیره_شهدا
به خدا و حضرت زهرا مي سپارمتان
#شهيد برونسي مي گفت:
اولين دفعه كه مي خواستم به جبهه بروم براي خداحافظي به خانه آمدم و ديدم كه خانمم حالت غش به او دست داده و خيلي وضع ناجوري داشت. مي گفت: بالاي سرش ايستادم تا بالاخره به هوش آمد. مادر زنمان هم بود.
مانده بوديم كه چه طوري با اين وضعيت روحي و جسمي كه دارد جريان رفتن جبهه را به او بگويم. از طرفي مجبور بودم. چون وقت داشت تند تند مي گذشت و بايد خودم سريع به كارهايم مي رساندم.
بالاخره جريان را به خانمم گفتم. تا خانمم جريان را شنيد هم خودش و هم مادر خانم من گفت: ما را با وضعيت به كي مي سپاري؟ در اين موقعيت و شرايط اگر ما الان بيفتيم چه كسي ما را به دكتر مي برد.
گفتم كه: به خدامي سپارم و حضرت زهرا هم نگهدارتان هست.
قبل از اينكه از خانه برود همان حالت مجدد به خانم ايشان دست مي دهد و خلاصه مجبور است كه اين خانم و خانواده را به همين وضعيت با چند بچه رها كند و خودش را به كاروان برساند.
مي گفت: بعد از مدتي كه در جبهه بودم با خانواده ام تماس گرفتم و ديدم كه خانواده خيلي خوشحال است. تعجب كردم پرسيدم جريان چيست؟
خانمم جريان را اينگونه تعريف مي كردند، مي گفتند: بعد از اين كه تو رفتي در همان حالي كه من بي هوش بودم، يك كبوتر سفيدي وارد خانه شد و چند دور كنار خانه زد و كنار من نشست.من حركت كردم و به هوش آمدم، ديدم كه اين كبوتر است و نهايتاً پرواز كرد و رفت روي ديوار حياط روبروي همان در اتاق نشست. بعد از مدتي دور حياط چرخي زد و نهايتاً داخل اتاق آمد و دوري زد و پرواز كرد و رفت و گفت: از آن لحظه به بعد تا همين الاني كه چند سال مي گذرد و من در جبهه ها هستم خوشبختانه اين مريضي سراغ خانمم نيامده است.
شهيد عبدالحسين برونسي
........
برگرفته از برنامه اندرویدی #فاطمیه
https://cafebazaar.ir/app/fatemye.tebyan.net/?l=fa
#ایام_فاطمیه
@komail31 🖤
#خاطره
#سیره_شهدا
💠 اعتقاد به معاد
یادم می آید سالها قبل از جبهه رفتن نادر روزی تمام اعضاء خانواده دور هم جمع بودیم. در اتاق نشسته و در حال صحبت کردن بودیم ناگهان دیدیم که صدای خودمان را می شنویم به عقب برگشتیم نادر را دیدم که کنار ضبط صوت نشسته است و صدایمان را ضبط کرده است گفت به صحبتهایتان گوش کنید و ضبط را روشن کرد وقتی حرفهایمان را شنیدیم همه ناراحت شده بودند که چرا حرفهای بیخودی زده ایم نادر با این کار می خواست بگوید از این حرفها نزنید صحبت بکنید که برای آخرت شما مفید باشد بعد نادر گفت: تمام حرفهای شما ضبط می شود و در نزد خداوند محفوظ است مراقب اعمال و صحبتهایتان باشید.
#شهید نادر رضایی
@komail31
#خاطره
#سیره_شهدا
🔸دعا
یادش به خیر هزار قله. داشتیم می رفتیم بلندی های اطراف سلیمانیه را بگیریم. ناصری جلو من بود. نصف شبی زیر لب زیارت عاشورا می خواند. هر چه بیش تر می خواند، سوز و گدازش بیش تر می شد. به لعن ها و سلام ها که رسید، ناله های آهسته و مداومش حال من را هم عوض کرد.
یادگاران، جلد 13 #کتاب #شهید محمد ناصری
🔸🔸 كنار قبر علامه مجلسي نشست. لبانش مي جنبيد. مصطفي و رحمت الله مي دانستند چه مي گويد. هر سه با هم تصميم گرفته بودند. عبدالله مي دانست رفتن آن ها براي مادر و آقاجون سخت است. دعا مي كرد علامه خودش آن ها را راضي كند.
همان شب، بعد از شام، گفت چه تصميمي گرفته اند. مادر و آقاجون حرفي نزدند. فرداي آن روز سه تايي رفتند قم.
يادگاران، جلد 5 #كتاب #شهيد عبدالله ميثمي
#خاطره
#سیره_شهدا
🔻 فرزند
🌺 ایشان چون اهل جد بود، ناهار خوردن وصحبت کردنش هم جدی بود وهمه کار وزندگی را جدی تعقیب میکرد. وبرای مثال اگر فرضاً قبل از انقلاب روزهای جمعه را تصمیم به تعطیل کردن میگرفت جداً تعطیل میکردوهیچ کاری را نمی پذیرفت چون فکر میکرد روز جمعه راباید با همسر وفرزندانش بگذراند. لذا می بینیم چقدر این گذراندن ها اثر هم داشته، یعنی واقعاً فرزندان ایشان فرزندان زبده ای هستند که خداوند انشاءالله خط وجهت وفکرشان را تا آخر حفظ کند. به هر حال ایشان هر وقت فکر میکرد جمعه را باید با بچه هایش بگذراند میگذرانید وهمان کاررا هم جدی انجام میداد، یا اگر مثلاً فرض کنید با بچه هایش میخواست در حیاط خانه بازی کند این کار را هم جدی انجام میداد، یعنی هیچ حالت شوخی وهزل وشل وول حرکت کردن مطلقاً در او نبود واین یکی از خصلت های بسیار مهم ایشان بود ودرکنار این خصلت این قدر مهربان وعاطفی بود که با احساس، جنبه های عاطفی قضایا را همیشه ملحوظ میداشت .
🌺 پس از مراجعت ما ازآلمان به تهران ناچار بودم کلاسهای سوم وچهارم را یکجا بخوانم وامتحان بدهم که پدرم در همه درسها به من خیلی کمک کرد. مثلاً ایشان ریاضی را خیلی خوب میدانست ودر ایران مدتها معلم انگلیسی بود. بعدها هم ایشان همین طور بود و البته از دور در جریان تحصیلات ما بود ودر مسائلی که لازم بود طرف مشورت قرار میگرفت وما را به خوبی راهنمایی میکرد.
#کتاب سیره #شهید دکتر بهشتی
@komail31
#خاطره
#سیره_شهدا
💕 زندگی مشترک
سعی می کرد سفره را خودش تمیز کند. نمی گذاشت یک ذره غذا ضایع شود. گاهی می رفتیم مغازه میوه فروشی. اگر می خواست انگور بخرد، دنبال این بود که حتماً خوشه های خوب را سوا کند. اگر میوه فروشی دانه های جدا شده را در جعبه ای جداگانه جمع کرده بود و چندان بد نبودند، از همانها می خرید. اصلاً اهل اسراف و ولخرجی نبود .
در هزینه های زندگی بسیار دقیق بود. حتی برای منزل خودش مبلهایی ساخته بود که با پیچ و مهره به هم بسته می شوند و می شد تکه های آنها را جدا کرد تا در اثاث کشیها ایجاد زحمت نکنند .
جمعه ها تا ظهر وقتش را صرف تعمیر وسایل خانه و ماشین پیکانی می کرد که از سالها پیش داشت.
#شهید یوسف کلاهدوز
#کتاب هالهای از نور
@komail31
#خاطره
#سیره_شهدا
😍 تربیت فرزند
✅کار هر روزش بود. زمستان، تابستان، گرما و سرما. صبح ها توی حیاط اذان می گفت و بزرگ و کوچک خانواده را برای نماز بیدار می کرد. در زندگی هیچ چیز بیشتر از این راضی اش نمی کرد که ببیند پسر و دختر هایش نماز می خوانند و روزه می گیرند. همه کار ها دقیق و منظم بود. رفت و آمد ها، خواب و بیداری، دخل و خرج، خورد و خوراک و همه کارهای خانه، حساب کتاب دار و با برنامه بود؛ مثل پادگان.
حاج عشقعلی کاظمی مرد متدین، مردمدار و زحمت کشی بود. در بازار نجف آباد نجاری می کرد. نمازش را در مسجد بازار می خواند. از همان کودکی دست پسر هایش را می گرفت و به مسجد می برد.
سال هزاروسیصدوسی وهفت؛ احمد، در این خانه منظم و مذهبی، در کوچه ملاصدرا از محله های قدیمی نجف آباد به دنیا آمد.
یادگاران، جلد 19 #کتاب #شهید احمد کاظمی
@komail31
#خاطره
#سیره_شهدا
#شهید مجید شهریاری
📕 *در مقطعی برای امرار معاش برای دانش آموزان دبیرستانی تدریس خصوصی داشت، اما رها کرد. گفتم چرا رها کردی؟ گفت بعضی خانواده ها آداب شرعی را رعایت نمی کنند. بعد خاطره ای تعریف کرد.گفت آخرین روزی که بای تدریس رفتم مادر نوجوانی که به او درس می دادم بدحجاب بود. مدتی پشت در ایستادم تا خودش را بپوشاند، اما بی تفاوت بود. گفتم لااقل یک چادر بیاورید، من خودم را بپوشانم! از همان جا برگشتم.
✨/دوست دوران دانشجویی
* به خاطر کمبود روحانی پیشنماز خوابگاه هر از گاهی تغییر میکرد، این امر برای ما در اقتداء به افراد مختلف مشکل ایجاد میکرد. یکی از ملاکهای ما در اقتداء به افراد این بود که آقا مجید به ایشان اقتداء کرده باشد.
/✨دوست شهید
اگر به خانه ما زنگ بزنید روی پیغامگیر صدای مجید را میشنوید که میگوید پیغام بگذارید، یادگار نگه داشتهام. پریشب که ما نبودیم مادر دکتر زنگ زده بود صدای مجید را که شنیده بود گریهاش گرفته بود. ادامه پیغام حاج خانم ضبط شده، گفته بود سلام عزیزم میخواستم صدای بچهها را بشنوم، با زبان ترکی گفته فدای صدایت بشوم، دیشب زنگ زدم به حاج خانم بغض کرد، گفتم پیغامتان را گرفتم. گفت صدای مجید را شنیدم. گفتم صدا را برای شما نگهداشتهام. هروقت دلتان تنگ شد به شماره ما زنگ بزن. هفت تا زنگ که بخورد مجید حرف میزند.
/✨همسر شهید
*** عادت به ترتیل داشت. انصافاً صدای قشنگی داشت. یکی از دوستان صوت ترتیلش را ضبط کرده. الآن در موبایل دخترم هست. به سبک استاد پرهیزگار میخواند. با حافظ عجین بود. از خواندن دیوان حافظ لذت میبرد. وقتی حافظ میخواند، اشک روی گونههایش روان بود. بعضی وقتها دلش میخواست خانمش را هم شریک کند. میآمد آشپزخانه، میگفت عزیز؛ ببین چه گفته، شروع میکرد به خواندن من هم ظرف میشستم. طوری رفتار میکردم که یعنی گوشم با تو است. قابلمه را زمین گذاشتم و نشستم؛ گفتم بخوان. این یک بیتش را دوباره بخوان. میخواستم به او نشان دهم که من هم در این حال هستم. خیلی با توجه به او گوش دادم. شاید احساس میکرد که من هم یک ذره میفهمم. خوشحال میشد. همیشه به خدا میگفتم چه شد که مجید را سر راه من قرار دادی.
/✨همسر شهید
@komail31 🌹🌹
#خاطره
#سیره_شهدا
یک تکه کلامی حاج رمضان عامل داشت هر کسی را می دید ید که عصبانی شده است می گفت : صلوات بفرستید . حتی یک روز موضوعی برای خود من پیش آمده بود که خیلی ناراحت و عصبانی بودم . وقتی ایشان این حالت مرا دید گفت: صلوات بفرستید قضیه حل می شود .
#شهید رمضان علی عاملگوشهنشین
💠همرزمم محمود عباسی فرد بسیار با منطق و خوش صحبت بود و به مشکلات مردم رسیدگی می کرد یک روز که بین روستای حاجی آباد و روستای هم جوارش در سر مسئله ی آب با هم درگیر شده بودند و هر کسی که پادرمیانی می کرد نمی توانست مسئله ی آنها را حل کند. ایشان به من گفت: من می روم و مشکل آنها را حل می کنم. وقتی همراه ایشان به روستای حاجی آباد رفتیم ایشان با ریش سفیدان و بزرگان آنها با ملایمت و مهربانی صحبت کرد و با منطقی که در سخن گفتن داشت آنها را راضی کرد که دیگر با هم درگیر نشوند و هر دو روستا را با هم آشتی داد و مسئله ی آنها را حل کرد.
#شهید محمود عباسینوکر
@komail31
#خاطره
#سیره_شهدا
#شهید محمد ابراهيم همت
❇️خيلي عصباني بود. سرباز بود و مسئول آشپزخانه كرده بودندش.
ماه رمضان آمده بود و او گفته بود هر كس بخواهد روزه بگيرد، سحري بهش ميرساند. ولي يك هفته نشده، خبر سحري دادنها به گوش سرلشگر ناجي رسيده بود. او هم سر ضرب خودش را رسانده بود و دستور داده همهي سربازها به خط شوند و بعد، يكي يك ليوان آب به خوردشان داده بود كه «سربازها را چه به روزه گرفتن!» و حالا ابراهيم بعد از 24 ساعت بازداشت برگشته بود آشپزخانه.
ابراهيم با چند نفر ديگر، كف آشپزخانه را تميز شستند و با روغن موزاييكها را برق انداختند و منتظر شدند. براي اولين بار خدا خدا ميكردند سرلشگر ناجي سر برسد.
ناجي در درگاه آشپزخانه ايستاد. نگاه مشكوكي به اطراف كرد و وارد شد. ولي اولين قدم را كه گذاشته بود، تا ته آشپزخانه چنان كشيده شده بود كه كارش به بيمارستان كشيد. پاي سرلشگر شكسته بود و ميبايست چند صباحي تو بيمارستان بماند. تا آخر ماه رمضان، بچهها با خيال راحت روزه گرفتند.
***
❇️اولين دورهي نمايندگي مجلس داشت شروع ميشد.
بهش گفتم:
«خودت رو آماده كن، مردم ميخواهندت.»
قبلاً هم بهش گفته بودم. جوابي نميداد. آن روز گفت: «نميتونم.خداحافظيِ شب عملياتِ بچهها رو با هيچي نميتونم عوض كنم.»
@komail31
علمدارکمیل
#خاطره #سیره_شهدا #شهید محمد ابراهيم همت ❇️خيلي عصباني بود. سرباز بود و مسئول آشپزخانه كرده بودندش
#خاطره
#سیره_شهدا
#شهید محمد ابراهيم همت
بهش پيله كرده بوديم كه بيا برويم برات آستين بالا بزنيم.
گفت : باشه.
فكر نميكرديم بگذارد حتي حرفش را بزنيم.
خوشحال شديم.
گفت :
« من زني ميخوام كه تا قدس همراهم بياد.»
*
چهقدر دوست داشتم امام عقدمان كند. تنها خواهشم همين بود.
گفت :
«هرچيز ديگه بخواهيد دريغ نميكنم. فقط خواهش ميكنم از مننخواهيد لحظهاي از عمر اين مرد رو صرف خودم كنم. من نميتونمسر پل صراط جواب بدم.»
*
وقتي ميگفت فلان ساعت ميآيم، ميآمد.
بيشتر اوقات قبل از اينكهزنگ بزند، در را باز ميكردم.
ميخنديد.
***
ريخته بودند دور و برش و سر و صورت و بازوهاش را ميبوسيدند. هركار ميكردي، نميتوانستي حاجي را از دستشان خلاص كني. انگاردخيل بسته باشند، ولكن نبودند. بارها شده بود حاجي توي هجوممحبت بچهها صدمه ديده بود؛ زير چشمش كبود شده بود، حتا يكبارانگشتش شكسته بود.
سوار ماشين كه ميشد، لپهايش سرخ شده بود، اينقدر كه بچههالپهاش را برداشته بودند براي تبرك! بايد با فوت و فن برايسخنراني ميآورديم و ميبرديمش.
ـ خب، حالا قِصر در رفت؟ يواشكي آوردنش؟ وقتي خواست بره چي؟
بين بچهها نشسته بودم و ميشنيدم چي پچپچ ميكنند. داشتند خطّ و نشان ميكشيدند. حاجي را يواشكي آورده بوديم و توي چادرقايمش كرده بوديم. بعد كه همه جمع شدند، حاجي براي سخنرانيآمد. بچهها خيلي دلخور شده بودند.
سريع سوار ماشين كرديمش. تا چندصدمتر، ده، بيست نفري بهماشين آويزان بودند. آخر مجبور شديم بايستيم و حاجي بيايد پايين.
@komail31
علمدارکمیل
#خاطره #سیره_شهدا #شهید محمد ابراهيم همت بهش پيله كرده بوديم كه بيا برويم برات آستين بالا
#خاطره
#سیره_شهدا
#شهید محمد ابراهیم همت
😄 بچهها كسل بودند و بيحوصله. حاجي سر در گوش يكي برده بود وزيرچشمي بقيه را ميپاييد. انگار شيطنتش گل كرده بود.
عراقي آمد تُو و حاجي پشت سرش. بچهها دويدند دور آنها. حاجيعراقي را سپرد به بچهها و خودش رفت كنار. آنها هم انگار دلشانميخواست عقدههاشان را سر يك نفر خالي كنند، ريختند سر عراقيو شروع كردند به مشت و لگد زدن به او. حاجي هم هيچي نميگفت.فقط نگاه ميكرد. يكي رفت تفنگش را آورد و گذاشت كنار سر عراقي.
عراقي رنگش پريد و زبان باز كرد كه «بابا، نكُشيد! من از خودتونم.» وشروع كرد تندتند، لباسهايي را كه كِش رفته بود كندن و غر زدن كه«حاجيجون، تو هم با اين نقشههات. نزديك بود ما رو به كشتن بدي.حالا شبيه عراقيهاييم دليل نميشه كه...»
بچهها ميخنديدند. حاجي هم ميخنديد.
*
ساعت يك و دو نصفهشب بود.
صداي شُرشُر آب ميآمد. تويتاريكي نفهميدم كي است. يكي پاي تانكر نشسته بود و يواش، طوريكه كسي بيدار نشود، ظرفها را ميشست.
جلوتر رفتم.
حاجي بود.
*
سر تا پاش خاكي بود. چشمهاش سرخ شده بود؛ از سوز سرما.
دو ماه بود نديده بودمش.
ـ حداقل يه دوش بگير، يه غذايي بخور. بعد نماز بخون.
سر سجاده ايستاد. آستينهاش را پايين كشيد و گفت «من با عجلهاومدهم كه نماز اول وقتم از دست نره.»
كنارش ايستادم. حس ميكردم هر آن ممكن است بيفتد زمين. شايداينجوري ميتوانستم نگهش دارم.
***
قلاجه بود و سرماي استخوانسوزش.
اوركتها را آورديم و بين بچههاقسمت كرديم. نگرفت.
گفت:
«همه بپوشن. اگه موند، من هم ميپوشم.»
تا آنجا بوديم، ميلرزيد از سرما.
@komail31 🍀🌸🍀
#خاطره
#سیره_شهدا
#شهید محمد ابراهیم همت
💠 تا دو، سهي نصفه شب هي وضو ميگرفت و ميآمد سراغ نقشهها و بهدقت وارسيشان ميكرد. يكوقت ميديدي همانجا روي نقشههاافتاده و خوابش برده.
خودش ميگفت «من كيلومتري ميخوابم.»
واقعاً همينطور بود. فقط وقتي راحت ميخوابيد كه توي جاده باماشين ميرفتيم.
عمليات خيبر، وقتي كار ضروري داشتند، رو دست نگهش ميداشتند. تا رهاش ميكردند، بيهوش ميشد.
اينقدر كه بيخوابي كشيده بود.
*
نميگذاشت ساكش را ببندم. مراعات ميكرد. بالاخره يك بار بستم.
دعا گذاشتم توي ساكش. يك بسته تخمه كه بعد شهادتش باز نشده،با ساك برايم آوردند. يك جفت جوراب هم گذاشتم. ازشان خوششآمد.
گفتم «ميخواي دو، سه جفت ديگه برات بخرم؟»
گفت «بذار اينها پاره بشن، بعد.»
همان جورابها پاش بود، وقتي جنازهاش برگشت.
*
از موتور پريديم پايين. جنازه را از وسط راه برداشتيم كه له نشود.بادگير آبي و شلوار پلنگي پوشيده بود. جثهي ريزي داشت، وليمشخص نبود كي است. صورتش رفته بود.
قرارگاه وضعيت عادي نداشت. آدم دلش شور ميافتاد. چادر سفيدوسطِ سنگر را زدم كنار. حاجي آنجا هم نبود. يكي از بچهها من راكشيد طرف خودش و يواشكي گفت "از حاجي خبر داري؟ ميگنشهيد شده."
نه! امكان نداشت. خودم يك ساعت پيش باهاش حرف زده بودم.يكدفعه برق از چشمم پريد. به پناهنده نگاه كردم. پريديم پشتموتور كه راه آمده را برگرديم.
جنازه نبود. ولي ردّ خونِ تازه تا يك جايي روي زمين كشيده شده بود.گفتند "برويد معراج، شايد نشاني پيدا كرديد."
بادگير آبي و شلوار پلنگي. زيپ بادگير را باز كردم؛ عرقگير قهوهاي وچراغ قوه. قبل از عمليات ديده بودم مسئول تداركات آنها را داد بهحاجي. ديگر هيچ شكي نداشتم.
هوا سنگين بود. هيچكس خودش نبود. حاجي پشت آمبولانس بود وفرماندهها و بسيجيها دنبال او. حيفم آمد دوكوهه براي بار آخر،حاجي را نبيند. ساختمانها قد كشيده بودند به احترام او. وقتيبرميگشتيم، هرچه دورتر ميشديم، ميديدم كوتاهتر ميشوند. انگارآنها هم تاب نميآورند.
برگرفته از #كتاب « همت » از مجموعه كتب يادگاران
@komail31 🍀🌸🍀
علمدارکمیل
حسن اقاربپرست در اردیبهشتماه ۱۳۲۵ در اصفهان متولد شد. در کنار فراگیری علم، در کنار پدر به هیأتهای
#خاطره
#سیره_شهدا
📑فهرست نمازگزاران:
اولين بار كه اقارب پرست را در يكي از پادگانهاي ارتش شاهنشاهي ديدم از من پرسيد: «اگر اينجا نماز بخوانيم اشكالي ندارد؟» گفتم: «چطور مگر؟» پاسخ داد: «ميخواهم با حال و هواي اينجا آشنا شوم.» بعدازظهر همان روز به سراغش رفتم و گفتم: «بيا كنار چادر و با خيال راحت نمازت را بخوان.» خيلي خوشحال شد و به نماز ايستاد. همان موقع سركار ستوان نامجو را ديدم كه نام اقارب پرست را يادداشت كرد و رفت. بعدها فهميدم كه نامجو نام افرادي را كه نماز ميخواندند يادداشت ميكرده تا محيط را براي آنها مساعدتر سازد. يكبار نامجو به اقارب پرست گفت: «از سال 1340 تا 1345 دانشجوي اصفهاني كه نماز نخواند، نداشتيم. به جز يك نفر.» فرداي آن روز وقتي به دانشكده رفتيم، ديديم كه اقارب پرست با آن دانشجو، دوست شده است. صحبت مي كند، قدم ميزند حتي با هم به پارك دانشكده ميرفتند و بستني ميخوردند، پس از گذشت دو ماه نام آن دانشجو را در ميان فهرست اسامي نامجو يافتيم و به حال حسن قبطه خورديم
----------------------------------------
❇️تكليف:
سال 1354 به شيراز رفتيم، خدمت ايشان و پدرشان بوديم. در حين گفتگو اين سؤال مطرح شد كه با توجه به جو حاكم بر ارتش و شايعات بسياري كه در اين مورد بر زبانهاست، تكليف ما در اين برهه از زمان چيست؟ حاج حسن آقا، با همان شيوايي و آرامش و وقار خاص خود گفت: «در اين خصوص ما دقيقاً بررسي نمودهايم، بايد در ارتش بمانيم و به رموز و فنون نظامي آگاهي پيدا كنيم چرا كه اگر ما سنگر را خالي كنيم، جايمان را گروهي بيدين و خدانشناس پر خواهند كرد و اين براي اسلام عزيز خطر بزرگي است.»
------------------------------------------
❤️سرباز امام زمان (عج):
آخرين باري كه پدرم ميخواست به جبهه برود، مرا پيش خود برد و گفت: «امكان دارد كه ديگر باز نگردم. مواظب مادرت باش. نمازهايت را به موقع بخوان. قرآنت را هم بخوان. در جلسات مذهبي هم شركت كن.» اين سفارش هميشگي ايشان بود و شايد خلاصهاي از درسهايي كه تا آن موقع به من آموخته بود. هر وقت از پدرم ميپرسيدم كه: «درجه شما چيست؟» پاسخ ميداد: «من سرباز امام زمان (عج) هستم.» هنگامي كه ما را به جبهه جنوب برد، نشانه آهني داخل سنگرش مرا متوجه سمت پدرم كرد! «معاونت لشگر» اكنون از خدا ميخواهم كه او را در نزد خود مقامي بس والاتر از آنچه در اين دنيا داشت، عطا فرمايد.
🌹شهادت:
هميشه از من ميخواست برايش دعا كنم تا شهيد شود. به او ميگفتم:« به اين شرط كه اگر شهيد شديد، ما را هم در قيامت شفاعت كنيد» و او قبول كرد. پس من دعا كردم و اكنون نه تنها ناراحت و پشيمان نيستم كه خوشحالم زيرا حيف بود كه اين عاشق خدا و سرباز امام زمان (عج) جز شهادت، نصيبش شود. او شهيد شد، همانطور كه آرزو داشت. اميدوارم كه خداوند اين امانتي را كه نزد ما بود، پذيرفته باشد .
@komail31 ☘🌸☘
#خاطره
#سیره_شهدا
✅ روزه
😡خيلي عصباني بود. سرباز بود و مسئول آشپزخانه كرده بودندش. ماه رمضان آمده بود و او گفته بود هركس بخواهد روزه بگيرد، سحري به ش مي رساند. ولي يك هفته نشده، خبر سحري دادن ها به گوش سرلشكر ناجي رسيده بود. او هم سرضرب خودش را رسانده بود و دستور داده بود همه ي سربازها به خط شوند و بعد، يكي يك ليوان آب به خوردشان داده بود كه «...سربازها را چه به روزه گرفتن!»
و حالا ابراهيم بعد از بيست و چهار ساعت بازداشت، برگشته بود آشپزخانه.
.....
ابراهيم با چند نفر ديگر، كف آشپزخانه را تميز شستند و با روغن موزاييك ها را برق انداختند و منتظر شدند. براي اولين بار خدا خدا مي كردند سرلشكر ناجي سر برسد.
.....
ناجي در درگاه آشپزخانه ايستاد. نگاه مشكوكي به اطراف كرد و وارد شد. ولي اولين قدم را كه گذاشته بود، تا ته آشپزخانه چنان كشيده شده بود كه كارش به بيمارستان كشيد. پاي سرلشكر شكسته بود و مي بايست چند صباحي توي بيمارستان بماند. تا آخر ماه رمضان، بچه ها با خيال راحت روزه گرفتند.
يادگاران، جلد 2 #كتاب #شهيد محمد ابراهيم همت
@komail31
#خاطره
#سیره_شهدا
✅ روزه
🔻 بعد از تعطیلی مدرسه در سه ماه تعطیلی به بنایی می رفت، ماه مبارک رمضان بود. او به سن تکلیف نرسیده بود دوستانش به او می گفتند بیا صبحانه بخور رضا می گفت: من روزه دارم و با دهان روزه تمام روز را کار می کرد.
#شهید غلامرضا ایزدخواه
#خاطره
#سیره_شهدا
✅ روزه
ماه مبارک رمضان بود و برات علی هم روزه داشت و چون فصل تابستان بود در زیر گرمای طاقت فرسای خورشید مشغول جمع آوری گندم بودند و چون با تعدادی از دوستانش که روزه نداشتند آن جا بودند و آنها می دانستند که ایمان براتعلی قوی است می خواستند که او را امتحان کنند ببینند روزه اش را باز می کند از این رو برات علی را بیشتر در تابش نور خورشید قرار می دهند اما برات علی استقامت می کند و تا اذان مغرب روزه اش را باز نمی کند حتی بعد از اذان اول نمازش را اقامه می کند سپس افطار می کند و با وجود خستگی و احتیاج به استراحت تا نیمه شب به دعا و نیایش مشغول می شود.
#شهید براتعلی اکبرزاده
منبع: اطلاعات دريافتي از كنگره سرداران و 32000 شهيد استانهاي خراسان
@komail31
#سیره_شهدا
#خاطره
#ماه_رمضان
🔸 دوره ی تکاوری، بین شیراز و پل خان ؛ به سمت مرودشت. دانش جوها رابرده بودم راه پیمایی استقامت. از آسمان آتش می بارید. خیلی ها خسته شده بودند. نگاهم افتاد به صیاد؛ عرق بدنش بخار می شد و می رفت هوا. یک لحظه حس کردم دارد آب می شود، آتش می گیرد و ذوب می شود.
شنیده بودم که قدرت بدنی بالایی دارد. با خودم گفتم: این هم که داره می بُره.
رفتم نزدیکش. گفتم: اگه برات مقدور نیست، می تونی آروم تر ادامه بدی.
هنوز صیاد چیزی نگفته بود که یکی از دانش جوها خودش را رساند به ما.
ـ استاد ببخشید! ایشون روزه ن. شونزده ـ هفده روزه.
ـ روزه است ؟
ـ بله. الان ماه رمضونه، صیاد روزه می گیره.
ایستادم. جا ماندم. صیاد رفت، ازم فاصله گرفت.
#شهیدانه
آخر هر ماه روضه خوانی داشت ؛ توی زیرزمین خانه اش، که حسینیه بود. معمولا هر کس می آمد، روزه بود. آخر جلسه نماز جماعت بود وافطاری. هر دفعه یک گوسفند نذر می کرد؛ برای فقرا، آن هایی که می شناخت.
شش بعد از ظهر، مراسم شروع می شد. اما دوستان نزدیک، از ساعت سه می آمدند. حسینیه، قبل از سه آماده بود. نمی گذاشت کسی دست به چیزی بزند؛ خودش پاچه هایش را بالا می زد و مثل یک خادم کارمی کرد. تو و بیرون حیاط را می شست و آب و جارو می کرد. جلسه که شروع می شد، خودش را خیلی نشان نمی داد. تا موقع نماز جماعت، جلو نمی آمد.
یادگاران، جلد 11 #کتاب #شهید صیاد، ص 81
@komail31 🍃🍃🌸🌺🌸🍃🍃
#سیره_شهدا
۲۶ سال با مرتضی زندگی کردم توی این مدت نیم ساعت هم بی وضو نبود
همیشه تاکید می کرد که با وضو باشید استاد طی نامه ای به فرزندش نوشت ؛حتی الامکان روزی یک حزب قرآن بخوان ثوابش رو هم تقدیم کن به روح پیامبراکرم علیه چون موجب برکت عمروموفقیت میشه....
#شهیدمرتضی_مطهری
📕 جلوه های معلمی استاد مطهری
#امر_به_معروف
« اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَليِّٖكَ الْفَرَج »
#خاطره
#سیره_شهدا
نوجوانی شهید سید حسین علم الهدی
مصری ها در اهواز سیرک زده بودند. شده بود پاتوق آدم های بی بند و بار و فاسد. هدفشان منحرف کردن بچه های مردم بود. کسی هم به فکر نبود. اون موقع حسین، چهارده سالش بود که چند نفر از دوستای مثل خودش رو جمع کرد، رفتند شبانه چادر سیرک رو آتیش زدند و بساط مصری ها را جمع کردند. سال ها بود مسیر دور زدن دسته های عزاداری، از میدانی بود که وسط آن مجسمه شاه نصب شده بود. سالی که مسئولیت هیئت با حسین بود، گفت:(( مسیر حرکت ، باید عوض بشه.)) علتش را پرسیدند، گفت: ما نمی خواهیم دسته های عزاداری امام حسین( علیه السلام) دور مجسمه شاه بگردند! از همان سال، دیگه مسیر عوض شد. مامورهای ساواک در به در دنبالش بودند. وقتی گرفتنش، خشکشون زده بود، باورشان نمی شد کار یک بچه سیزده – چهارده ساله باشه .
منبع: ماهنامه امتداد
@komail31
#سیره_شهدا
۲۶ سال با مرتضی زندگی کردم توی این مدت نیم ساعت هم بی وضو نبود
همیشه تاکید می کرد که با وضو باشید استاد طی نامه ای به فرزندش نوشت ؛حتی الامکان روزی یک حزب قرآن بخوان ثوابش رو هم تقدیم کن به روح پیامبراکرم علیه چون موجب برکت عمروموفقیت میشه....
#شهیدمرتضی_مطهری
📕 جلوه های معلمی استاد مطهری
#خاطره
#سیره_شهدا
✅ اخلاص
رفتیم بیمارستان، دو روز پیشش ماندیم. دیدم محسن رضایی آمد و فرمانده های ارتش و سپاه آمدند و کی و کی. امام جمعه ی اصفهان هم هرچند روز یک بار سر می زد به ش. بعد هم با هلی کوپتر از یزد آوردندش اصفهان. هرکس می فهمید من پدرش هستم، دست می انداخت گردنمو ماچ و بوسه و التماس دعا. من هم می گفتم «چه می دونم والا ! تا دوسال پیش که بسیجی بود. انگار حالا ها فرمانده لشکر شده. »
یادگاران، جلد هفت، کتاب #شهید خرازی، ص 15
@komail31
#خاطره
#سیره_شهدا
✅ ادامه دهنده راه شهدا ،، بسیج
سال آخر دبیرستان بود، قم زندگی میکردیم. بعد از شهادت دکتر بهشتی خیلی به هم ریخته بود. مرتب این گوشه و آن گوشه مینشست و فکر میکرد. کم حرف و کم غذا شده بود. کنار هم نشسته بودیم. گفت:« میخوام عضو بسیج بشم.».
گفتم:« پس درسهات چی؟».
گفت:« هر کاری جای خودش. نمیشه دست روی دست گذاشت و نشست. امروز دکتر بهشتی شهید شد، خدا میدونه فردا چه توطئهای در کار باشه.».
#شهید رجبعلی احمدیان
منبع فرهنگنامه شهدای سمنان، ج1، ص231
@komail31
#خاطره
#سیره_شهدا
❇️تواضع
فرمانده ای که با نام کوچک صدایش می کردند
حسن در رعایت اخلاق سرآمد بود و این برخورد خوش با اطرافیان به گونه ای بود که هرکس با حسن آشنا می شد فکر می کرد بهترین و صمیمی ترین دوست اوست. اینقدر با دیگران صمیمی می شد که همه او را با نام کوچک صدا می کردند و این روحیه را از همان سالهای ابتدایی دفاع مقدس داشت.
باید توجه داشته باشیم که این رفتار خاکی و صمیمانه از طرف کسی بود که اگر بخواهیم به لحاظ موقعیت جایگاهی و فرماندهی، رده او را بدانیم باید بگویم حسن در سطح فرماندهان طراز اول جنگ مثل شهیدان خرازی، همت، باقری و کاظمی بود.
شاید ما بواسطه مسئولیتی که داریم، سرو کارمان با موضوعات مهم، ما را نسبت به برخی مسایل دیگر غافل کند اما حسن اینطور نبود.
سربازانش را با اسم کوچک صدا می کرد و من در مراسم تشییع او بسیاری از دوستان قدیمم را دیدم که بواسطه حسن آمده بودند.
یکی از این دوستان، راننده پایه یکی بود که در ایام دفاع مقدس، نیروی حسن بود و ما بعد از بیست و چهار سال او را می دیدم.
یکی دیگر می گفت من در مرز افغانستان بودم که خبر شهادت حسن را شنیدم و آمدم. بسیاری از این دوستان حتی از سپاه هم رفته بودند اما علاقه به حسن، آنها را در یک نقطه جمع کرده بود.
#شهید حسن تهرانی مقدم 🌺
@komail31
#خاطره
#سیره_شهدا
❇️اگر به یقین رسیدی، عمل کن
اگر قرار بود برای یگان یا تیپی فرمانده ای انتخاب کند، وقتی به جمع بندی می رسید، حتی اگر طرفش یک جوان بیست ساله بود، به او میدان می داد و در واقع یکی از مهمترین دستاوردهایی که حسن از خود بجا گذاشت، همین پرورش مدیران و فرماندهان توانمند بود.
یکبار در اوج جنگ مشکلی برای سیستم آماده سازی موشکها بوجود آمد که دیگر نمی شد سوخت به آنها تزریق کرد.
هر کار کردیم نشد و در نهایت پیشنهادی دادیم که دارای ریسک بود. حسن ابتدا مخالفت کرد اما به او گفتیم این روش حتما جواب خواهد داد. او گفت من متقاعد نمیشم ولی اگر تو به این یقین رسیدی برو و انجام بده.
این یک تصمیم بسیار سخت بود و شاید اگر من جای او بودم چنین اجازه ای نمی دادم.
ما رفتیم این کار را کردیم و به شکر خدا جواب هم داد.
🚀از سال ۶۳ تا آخرین روز حیاتش کاری جز در عرصه موشکی نکرد
در اولین روزهای جنگ که بکارگیری تسلیحات سبک برای ما یک فناوری محسوب می شد و همه به دنبال سلاح های سبکی مثل آر.پی.جی و تیربار و کلاش بودند، حسن به همراه #شهید شفیع زاده در آبادان دنبال خمپاره بود.
وقتی در سال ۶۰، ما بواسطه توپهای غنیمتی که از عراق گرفتیم، به اوج امکانات در آن روزها رسیدیم، دیگر حسن، خمپاره را کنار گذاشت و رفت به دنبال تاسیس توپخانه تا اینکه در سال ۶۳، موضوع موشکی مطرح شد و از همان سال تا آخرین روز حیاتش هیچ کار دیگری جز کار موشکی نکرد.
#شهید حسن تهرانی مقدم 🌺
@komail31
#خاطره
#سیره_شهدا
رزق حلال
در زمان تقسیم اراضی 2 ساعت آب به همراه همین مقدار زمین از ملک ارباب به نام ایشان ثبت کرده بودند اما ایشان قبول نکردند و گفتند: من ملکی را که توسط طاغوت شاه تقسیم شود قبول نمی کنم. این ملک را رد کرد و قبول نکرد و دهقان همان ارباب شد. گفت: من ملک ارباب را می کارم او حق اربابیش را ببرد و من هم حق کشاورزی خودم را. زیرا معتقد بود این ملک تقسیم شده از طرف طاغوت برای ایشان نجس است. یعنی تا این حد ایشان پافشاری کردند و این ملک تقسیمی را قبول نکردند. طولی نکشید که ایشان به مشهد مراجعت کردند.
#شهید عبدالحسین برونسی
@komail31
#خاطره
#سیره_شهدا
✅ حلال و حرام
🌺 به خاطر دارم پسرم علی اکبر در مغازه ای به نقشه کشی قالی مشغول بود. یک روز به درب مغازه ایشان رفتم تا احوالی از او بپرسم. وارد مغازه شدم علی اکبر رو به من کرد و گفت: پدر امروز در بازار سر شور بودم که در بین راه دستمالی را پیدا کردم آن را برداشتم و داخل آن را نگاه کردم، دیدم سه هزار تومان داخل دستمال است، بعد به مغازه آمدم و بعد از چند دقیقه صاحبکار آمد و درب مغازه را باز کرد. در همین هنگام یکی از مشتریان وارد مغازه شد در حالی که رنگ و رویش پریده بود. استاد کارم از او سئوال کرد چرا رنگت پریده است؟ گفت: امروز سه هزار تومان که به شما بدهکار بودم را در دستمالی پیچیده بودم تا برایتان بیاورم ولی در بین راه آن را گم کردم. من همان لحظه فهمیدم که پول هایی که داخل دستمال صبح پیدا کرده بودم مال همان مشتری است رو به مشتری کردم و گفتم: آیا نشانی داری؟ آن مرد گفت: بله. یک پارچه ی قرمز که سه هزار تومان هم داخل آن بود را گم کرده ام. من آن پولها را به او دادم که خیلی خوشحال شد و دست هایش را به سوی آسمان بلند کرد و گفت: خدا خیرت دهد. من این پول ها را با چه زحمتی تهیه کرده بودم تا طلب استادکار شما را بدهم. ان شاءالله هر آرزویی که داری به آن برسی. پسرم علی به مال حلال و حرام خیلی اهمیت داد و در کارهای خیر صاحب قدم بود.
#شهید علیاکبر بسکابادی
منبع: اطلاعات دریافتی از کنگره سرداران و 23000شهید استانهای خراسان
@komail31