✍❤️ #دلنوشته ای برای حضرت ماه
#حضرت_عباس
دست استغاثه عالم به سوی او
❤️تو متولد شدى، ولی نخست دستهایت به دنیا آمدند. دستهایت که پیش از تولد تو در تمام هستی زبانزد بودهاند. دستهایت که دست استغاثه تمام عالم به سوی آنهاست. دستهایت که تاریخ را ساختهاند... خدا نخست دستهایت را آفرید... به آن دستهای توفانی عاشقانه نگاه کرد و گفت: «این دستها بهترین دستهای عالمند...» آنگاه تمام افلاک در برابر دستهایت به سجده افتادند. تمام فرشتگان بر دستهایت بوسه زدند و خدا گفت: «برای این دستها مردی خواهم آفرید که نامش را در آسمانها دست به دست خواهند برد...» و خدا تو را آفرید، برای آن دستهای بیبدیل ... دستهای معجزهگر... .
دستهایت را دوست میدارم که با دستهای خدا نسبت دارند و از ازل با ثارالله بیعت کردهاند؛ دستهایی که تنها برای حمایت از آفتاب به زمین آمدهاند برای آنکه پسر خورشید روی زمین باشند. از تو تنها به همین دستها کفایت میکنیم و گرههای کور روزگارمان را به آستانه مهر این دستها میآوریم تا گشوده شوند. تا نمکگیر شویم... تا از نو ایمان بیاوریم... به تو... به عشقی که تو را اینگونه شهره عالم کرد... و به خدایی که این عشق را آفرید... .
تو را عشق به این روز انداخته ای ماه! تو را عشق چنین سرفراز کرده... وقتی که سایه به سایه خورشید، تمام راههای سخت را بپیمایى، وقتی که چشم از خورشید برندارى، وقتی که خویش را وقف او کنى، وقتی که تمام هستیات را در دستهایت بگذارى، تمام خودت را در دستهایت بریزی و آن دستها را به سوی عشق دراز کنى، اینگونه خواهی شد. اینگونه که خدا دستهایت را در آغوش میگیرد و آنگاه تمام قدرت بیمنتهایش را به دستهای تو میبخشد. آنگاه تمام درهای بسته، تمام قفلهای ناگشودنی و تمام گرههای کور، با دستهای تو گشوده خواهد شد ای بابالحوائج!
دستهایت کو؟ که دلتنگم برای دستهایت
تمام دنیا دستهایت را میشناسند. تو را همه با دستهایت میشناسند. دستهایی که دستان خداست و از آستین رشادت و شهادت و مهر تو بیرون آمده. همان دستهایی که دستان پر سخاوت دریاست و تمام آبهای دنیا را شرمنده خویش کرده است. دستهای تو را نمیشود نادیده گرفت؛ چون دستان خدا فراتر از همه دستهاست. هر که با دستهای تو بیعت کند، دستان خدا را در آغوش گرفته...
دستهایت، آیینه دستان پر پینه مردی است که تمام هستی در دست ولایت اوست. مردی که سالیان سال نان بینوایان را بر دوش میگرفت و بر در خانههایشان میبرد و سفرههایشان را نمکگیر خویش میکرد. تو فرزند دستهای حیدرى. مردی که ذوالفقار را در دست داشت، ولی هرگز دانه جوی را به ستم از دهان موری باز نگرفت. پس از دستان او که نانآور خاک بود، دستهای تو آبآور زمین شدند. دستان تو ساقی روزگارند.
دستهایت، برکت عشق را در سفرههای عاشقان مینهند. اینک نان و خرما نه، که از تو آب حیات میطلبیم، آب مراد... . از تو عافیت میخواهیم. از دستهای توانگرت، سعادت میخواهیم ای مرد! کاش دستهای تو تمام ابرهای سیاه ستم را از آسمان دنیا فراری دهند. کاش دستهایت به یاری انسان برخیزد و او را وارث صلح و آشتی کند.
✍سودابه مهیجی
@komail31 🍃🍃🌸🍃
#ماه_شعبان
📔 رمان عبور از سیم خاردارهای نفس
📑 قسمت هفتاد و یک
📍 هر دو سکوت کردیم، با تمام نیرویی که در خودم سراغ داشتم تلاش کردم، تا داد نزنم، اگر یک لحظه دیگر آنجا می ماندم مممکن بود کنترلم را از دست بدهم، بنابراین از جایم بلند شدم و از او دور شدم. تا توانستم قدم زدم و نفس عمیق کشیدم. با خودم گفتم: »پس یعنی خودشم گریه
کرده و ناراحته از جواب استخاره. از این فکر لبخندی به لبم نشست و برگشتم و نگاهش کردم، به طرفم می آمد، نفس عمیق دیگری کشیدم و با آرامش بیشتری به طرفش رفتم. وقتی به هم رسیدیم دست هایم را توی جیبم گذاشتم و گفتم :
–قدم بزنیم؟
با هم، هم قدم شدیم و او در ادامه ی حرفش گفت :
–عذاب وجدان پیدا کردم و چند ساعت از شب رو با خدا حرف زدم و بگذریم که چطور شبم صبح شد و بعد از نماز صبح خوابم برد. واسه همین صبح خواب موندم و تا بیام دیر شد،
قبل از این که بیام اینجا، اون تلفنه هم مامان بود که در جواب سوالی که براش پیامکی فرستاده بودم زنگ زد که بگه عمل به استخاره واجب نیست.
نفسم را عمیق بیرون دادم و همانطور که دستم دد جیب شلوارم بود برگشتم طرفش و با اخمی تصنعی گفتم :
–نمیشد حالا از آخر می گفتی می رفتی اول، بعد دستم را روی قلبم گذاشتم و با لحن شوخی ادامه دادم:
–آخر از کار میندازیش.
او هم اخم کرد.
_اگه شما کنجکاوی نمی کردید من اصلا اینارو براتون نمیگفتم، شاید هیچ وقتم متوجه ی این اتفاقات نمی شدید.
اصرار شما باعث شد هر دومون هم از کلاسمون بیوفتیم، هم...
نگذاشتم حرفش را تمام کند و با دلخوری گفتم :
–دله دیگه، طاقت ناراحتیت رو نداره .
میگی چیکارش کنم.
حرفی نزد. طبق معمول من سکوت را شکستم.
–پنج شنبه مزاحمتون میشیم برای خواستگاری...
حرفی نزد، و من ادامه دادم :
–مامانم شاید به مادرتون زنگ بزنن تا همون روز بله برون هم انجام بشه. نگاه تیزش باعث شد بگم:
–خب جواب شما که مثبته حرفهامون رو هم که قبلا زدیم، دیگه چرا اینقدر طولش بدیم...
به دور دست خیره شد.
–نمی دونم در مورد این چیزها مادرم باید تصمیم بگیره...
سرم را به علامت تایید تکون دادم و ایستادم، او هم به تبعیت از من ایستاد، نگاهم را دوختم به آویزهای گیره ی روسری اش که یک قفس ریز با یک پرنده فلزی طلایی رنگ از آن آویزان بود، بی اراده دستم را دراز کردم و آویزهارا توی
دستم گرفتم.
–چقدر جالبه، حالا چرا قفس و پرنده؟
از خجالت سرخ شد و سرش را عقب کشید. آویزها از دستم سر خورد.
عذر خواهی کردم و گفتم:
–اینارو دیدم یاد یه شعری افتادم.
علمدارکمیل
📔 رمان عبور از سیم خاردارهای نفس 📑 قسمت هفتاد و یک 📍 هر دو سکوت کردیم، با تمام نیرویی که در خودم سرا
کدوم شعر؟
"افسوس که این کنج قفس راه ندارد
اکنون که یک پنجره کوتاه ندارد.
پرواز کنم تا که رها گردم از این غم
آخر دل بیچاره که همراه ندارد"...
با خجالت گفت:
–چقدر خوبه که اهل شعر هستید.
از حرفش خنده ام گرفت و گفتم:
–اهل شعر نیستم، اهل تهرانم،
روزگارم بد نیست .
تكه ناني دارم ، خرده هوشي، سر سوزن ذوقي.. و دوباره با لبخند نگاهش کردم. او هم زمزمه وار ادامه داد:
"مادري دارم ، بهتر از برگ درخت .
دوستاني ، بهتر از آب روان .
و خدایي كه در این نزدیكي است،
لای این شب بوها، پاي آن كاج بلند .
روي آگاهي آب، روي قانون گیاه .
من مسلمانم".
دست هایم را بالا بردم برایش کف زدم.
سر به زیر گفت:
–بریم دیگه آقا آرش.
همانطور که به سمت دانشگاه میرفتیم گفتم :
راحیل.
جواب نداد.
دوباره گفتم:
–راحیل خانم.
ــ بله.
نچ نچی کردم و گفتم :
–الان تو دلت میگی دوباره من یه کم بهش خندیدم خودمونی شد. با لبخند فقط نگاهم کرد.
ــ نذر کردم اگه تا آخر هفته با هم محرم شدیم، بعد مکثی کردم و گفتم:
–ولش کن یه نذری کردم دیگه.
نگاهی بهم انداخت و گفت :
–الان بهتون اصرار کنم بگید یا خودتون میگید؟
ــ اصرارم کنید نمیگم.
ــ صبر می کنم اگه محرم شدیم، خودتون می گید.
ــ نمیگم.
نگاه پیروز مندانه ایی بهم انداخت و گفت :
–می گید، مطمئنم.
بعد پا تند کرد و گفت:
–من جلوتر میرم، شما لطفا آرومتر بیایید، خدا حافظ.
بعد از این که رفت گوشی را برداشتم و پیام دادم:
–امروز خودم می رسونمت.
پیام داد:
–نه آقا آرش، اجازه بدید محرم بشیم بعد.
گاهی وقتها از این که برای با او بودن باید خیلی مسائل را رعایت کنم و حتی خیلی وقت ها هم مثل الان، برای اینکه برسونمش باید صبر کنم و مراعات، لجم می گیره. ولی وقتی فکر میکنم میبینم شاید چون من زود خودمونی میشم بيچاره جرات نمیکنه فعلا زیاد با من بیرون بره. احساس میکنم این راحت بودنم روی او هم تاثیر گذاشته است.
به محض این که رسیدم شرکت، با مادر تماس گرفتم و گفتم،
زنگ بزند و به مادر راحیل قضیه ی خواستگاری و بله برون را اطلاع بدهد. مادر زیاد سرحال نبود. صدایش گرفته بود.
احساس کردم گریه هم کرده است. ولی چیزی نپرسیدم.
بعد از یک ساعت دوباره با مادر تماس گرفتم، گفت:
–مادر راحیل گفته: باید با خواهر و برادرش مشورت کنه، خودش خبر میده.
پرسیدم:
–مامان جان چرا ناراحتید؟
گریه اش گرفت و در همان حال گفت:
–دکتر به مژگان گفته، قلب بچه تشکیل نشده، باید سقطش کنه.
شوک زده شدم. بیچاره مادرم، چقدر ذوق داشت.
به خانه که رسیدم. مژگان در را باز کرد. آثاری از
ناراحتی نداشت. در عوض چشمهای مادر قرمز بود. برای عوض کردن جو گفتم:
–مژگان مگه خودت خونه زندگی نداری همش اینجایی؟
–خونه زندگیم همین جاست دیگه.
مادر با همان ناراحتی گفت:
–من خودم بهش زنگ زدم بیاد بریم واسه راحیل یه پارچه بخریم.
علمدارکمیل
کدوم شعر؟ "افسوس که این کنج قفس راه ندارد اکنون که یک پنجره کوتاه ندارد. پرواز کنم تا که رها گردم
گفتم:
مامان جان، آخه این چه ریسکیه که شما می کنید. با جاری جماعت آدم میره واسه عروس جدید خرید کنه؟ بعد دستم را به طرفین تکان دادم و ادامه دادم :
–اوه، اوه، چه شود.
مژگان اعتراض آمیز گفت :
–خیلی هم دلت بخواد که سلیقه ی من باشه. بعدشم، من عروس بزرگه ام ها...
کمی خم شدم و دستم را به سینه ام گذاشتم.
–منصب جدیدتون رو بهتون تبریک میگم.
مادر با تشر گفت :
–آرش. نمیخواد لباس عوض کنی، بیا مارو تا پاساژ پارچه فروشی سر چهار راه ببر، مژگان میگه اونجا پارچه هاش قشنگه.
نگاهی به مژگان انداختم و گفتم:
–عروس بزرگه افاضه فرمودند؟
مژگان بلند شدو مشتی حواله ی بازویم کردو گفت :
–برو کنار می خوام رد شم و رفت به سمت در خروجی آپارتمان.
–مگه قرار نشد دیگه از این حرکات...
نگذاشت حرفم را تمام کنم و گفت :
–هر وقت جنابعالی یاد گرفتی درست با من حرفی بزنی منم دیگه کتکت نمی زنم،
کف دست هایم را به هم چسباندم و گفتم :
–خانم، لطفا دیگه من رو کتک نزنید، منم دیگه باهاتون شوخی نمی کنم .
مادر دلگیر گفت:
–آخه چیه این شوخیا، آخرشم دلخوری پیش میاد. راه بیفت بریم.
با انگشت سبابه ضربدری روی کانتر کشیدم و نگاهی به مژگان انداختم وگفتم:
–این خط، اینم نشون از این لحظه همه چی تموم شد .
مژگان گفت:
–ببینیم.
در حال پوشیدن کفشم آرام از مژگان در مورد ناراحتی مادر پرسیدم.
مژگان گفت :
–حالا معلوم نیست، مامان زیادی شلوغش کرده. فردا هم میرم جای دیگه سونوگرافی. تا ببینیم چی میشه.
–خب کاش فعلا چیزی بهش نمیگفتی.
–باور کن آرش اصلا فکرش رو هم نمیکردم مامان اینقدر براش مهم باشه.
با تعجب پرسیدم:
–برای تو مهم نیست؟
–چرا، ولی حالا که اتفاقی نیوفتاده، بعدشم اصلا الان بچه دار شدن برای ما زوده، وقت زیاد داریم.
حرفهایش برایم عجیب بود، اصلا نمیفهمیدم چه میگوید.
نمی توانستم بیشتر از این هم چیزی بپرسم. ولی اگر بلایی سر بچه ی کیارش می آمد، من هم مثل مادر واقعا ناراحت میشدم .
بعد از کلی مشورت و نظر دادن بالاخره پارچه ی زیبایی خریدیم. مژگان گفت :
علمدارکمیل
گفتم: مامان جان، آخه این چه ریسکیه که شما می کنید. با جاری جماعت آدم میره واسه عروس جدید خرید کنه؟ ب
پس انگشتر نشون چی؟
مادر نگاهی به من کردو گفت:
–می خوای اونم همین امروز بخریم؟
نگاهی به مژگان انداختم و گفتم :
–خودش نباید بپسنده؟
مژگان لبهایش را بیرون دادو گفت:
–اگه مثل من حساس باشه، آره دیگه.
من انگشتر نشونم رو خودم با کیارش رفتیم خریدیم.
–شما که خیلی اپن مایند بودید. هنوز محرم نبودید خونه ی همدیگه هم می رفتید.
مامان اخمی کردو گفت:
–آرش بذار خودمون بخریم، لابد باید زنگ بزنم از مادرش اجازه بگیرم که با هم برید خرید؟
–مامان! خوبه شما کلا دوتا عروس بیشتر نداری اینقدر بی اعصابی ها!
مادر من یه ذره ذوق داشته باش.
ــ حوصله ندارم آرش.
نگاه بلاتکلیفی به مژگان انداختم.
–مژگان خانم نظر شما چیه؟
مژگان از حرفم خنده اش گرفت.
–مثل این که تصمیمت جدیه ها، بعد کلافه گفت:
–آخه اینجوری خیلی خشکه، یعنی منم بابد بهت بگم آقا آرش؟
بالارو نگاه کردم و گفتم:
اگه بگی که منت سر ما گذاشتی.
دستش را در هوا چرخاندو گفت:
–وای آرش، دیگه سختش نکن.
پوفی کردم و گفتم :
–حالا نظرت رو بگو بعد.
ــ من میگم بخریم اگه خوشش نیومد بعدا بیاد عوض کنه.
مادر فوری گفت:
–آره راست میگه، ولی سایز انگشتش رو نمی دونیم...
دست مادر را گرفتم.
–مامان جان، می خواهید الان بریم خونه، تا فردا که مامان راحیل زنگ زدو خبر داد، یه فکری می کنیم. مادر که کمی هم خسته شده بودو ناراحتی اش کامل مشخص بود، موافقت کردو به خانه برگشتیم.
دو روز بعد، که مادر راحیل هم خبر داده بود و موافقت خانواده اش را اعلام کرده بود. ما بیشتر به تکاپو افتادیم که همه چیز را برای آن روز آماده کنیم.
تنها چیزی که خوشیمان را به هم ریخت بود خبری بود که مژگان داد.
دکتر گفته بود مطمئن است که قلب جنین تشکیل نشده و باید سقط شود. به جز مژگان که خنثی بود همه ناراحت بودیم.
وقتی برای خرید انگشتر به راحیل زنگ زدم، متوجه ی ناراحتی ام شد. من هم دلیلش را برایش توضیح دادم. چند لحظه سکوت کردو گفت:
–میشه چند دقیقه گوشی رو نگه دارید، تا من از مادرم بپرسم.
بعد از چند لحظه پشت خط آمد و گفت:
مامان میگن به مژگان خانم بگید فعلا چند هفته ای صبر کنند و بچه رو سقط نکنن، ان شاالله قلبشون تشکیل میشه.
با خوشحالی گفتم:
–واقعا؟ آخه چطور؟
–حالا بعدا براتون توضیح میدم.
ذوق زده رو به مادر حرفهای راحیل را گفتم و مادرم را در حال بال درآوردن دیدم. با خوشحالی گوشی را از دستم گرفت و خواست خودش همه چیز را از مادر راحیل بپرسد.
من هم این طرف بال بال میزدم که بین حرفهایش اجازه ی راحیل را هم برای خرید انگشتر از مادرش بگیرد.
بعد از اتمام تلفن، مادر، مژگان را بغل کردو گفت:
فقط چند هفته صبر کن مژگان، عجله نکن برای سقط. میگن قلبش تشکیل میشه. مادر راحیل میگه گاهی بعضی بچه ها اینجوری میشن هیچ مشکلی هم نداره، فقط باید صبر کرد.
یک روز بیشتر به مراسم بله برون نمانده بود که من و راحیل رفتیم و انگشتر را خریدیم. کلی گشتیم تا بالاخره راحیل یک انگشتر ظریف را پسندید، خیلی خسته شده بودیم.
در راه برگشت همانطور که رانندگی می کردم پرسیدم:
–بریم رستوران ناهار بخوریم؟ سرش را به علامت تایید کج کردو به گوشی اش که صدای اذانش همه جا را برداشته بود،
خیره شد .
با لبخند گفتم:
–نترس، الان درستش می کنم. بعد پیاده شدم و از یک مغازه سوپر مارکتی آدرس نزدیکترین مسجد را پرسیدم و راحیل را به آنجا رساندم.
خودم داخل ماشین منتظر ماندم تا نمازش تمام شود.
قرار بود بعداز ظهر در پارک نزدیک خانه ی راحیل با داییش حرف بزنیم، چون داییش پیغام داده بود که قبل از مراسم میخواهد با من اختلاط کند.
✍ نویسنده: لیلا فتحی پور
@komail31 ☘☘🌸☘☘
❣️#_امام_زمان ❣️
#مولا_جانم ❤️
گرچه این شهر شلوغ است، ولی باور کن...
آنچنان جای تو خالیست، صدا می پیچد...😔
تو بدون من، مرا کم داری❗️
من ولی بی تو، «جهانم» خالیست...❗️‼️
#یا_صاحب_الزمان_ادرکنی
یا رب الحسین بحق الحسین عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
@komail31 ❤️❤️
می گفت: #پـاسدار یعنی کسی که
کـار کنه،
بجنگه..
خـسته نشه.
کسـی کـه نخـوابه
تا وقتی خود به خود خوابش ببره..."
یه بار توی جلسه فرماندهان داشت روی کالک شرایط منطقه رو توضیح میداد؛ یه دفعه وسط صحبت صداش قطع شد از خستگی خوابش برده بود. دلمون نیومد بیدارش کنیم چند دقیقه بعد که خودش بیدار شد، عذرخواهی کرد گفت: سه چهار روز هستش که نخوابیدهام
#شهید_مهدی_باکری
@komail31
مه شعبان شده ماهیی به زمین آمده است
روز چارم پسر ام بنین آمده است
پدرش حیدر کرار زمیلادش شاد
بر بنی هاشمیان ماه ترین آمده است
نامش عباس شد ومعنی آن شیر دژم
بین شیران عرب شیرترین آمده است
جمله ذریه ی زهرا به رخش بوسه زنند
یک برادر به همه یارو معین آمده است
مادرش گفت برای همه اولاد بتول
پسرم بهر غلامی به یقین آمده است
مرتضی بوسه به دستش زد و گفتا بینم
دست او کرببلا تقش زمین آمده است
آمده تا که سپهدار حسینی بشود
آن علمدار یل لشگر دین آمده است
مادرش ام بنین درس وفایش داده
اسوه بر اهل وفایان زمین آمده است
آمده ساقی اطفال حسینش گردد
آب در حسرت او چله نشین آمده است
روز میلاد ابوالفضل به بین الحرمین
بهر دیدار عمو پرده نشین آمده است
کف بزن خوب طلب کن سفر کرببلا
باب حاجات همه در ثمین آمده است
💠 راه و رسم زندگی در کلام #امام_حسین علیه السلام
🌺 گرفتاریهای دیگران را برطرف کن تا خداوند گرفتاریهای دنیا و آخرتت را برطرف کند.
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲
@komail31
#ماه_شعبان