علمدارکمیل
کدوم شعر؟ "افسوس که این کنج قفس راه ندارد اکنون که یک پنجره کوتاه ندارد. پرواز کنم تا که رها گردم
گفتم:
مامان جان، آخه این چه ریسکیه که شما می کنید. با جاری جماعت آدم میره واسه عروس جدید خرید کنه؟ بعد دستم را به طرفین تکان دادم و ادامه دادم :
–اوه، اوه، چه شود.
مژگان اعتراض آمیز گفت :
–خیلی هم دلت بخواد که سلیقه ی من باشه. بعدشم، من عروس بزرگه ام ها...
کمی خم شدم و دستم را به سینه ام گذاشتم.
–منصب جدیدتون رو بهتون تبریک میگم.
مادر با تشر گفت :
–آرش. نمیخواد لباس عوض کنی، بیا مارو تا پاساژ پارچه فروشی سر چهار راه ببر، مژگان میگه اونجا پارچه هاش قشنگه.
نگاهی به مژگان انداختم و گفتم:
–عروس بزرگه افاضه فرمودند؟
مژگان بلند شدو مشتی حواله ی بازویم کردو گفت :
–برو کنار می خوام رد شم و رفت به سمت در خروجی آپارتمان.
–مگه قرار نشد دیگه از این حرکات...
نگذاشت حرفم را تمام کنم و گفت :
–هر وقت جنابعالی یاد گرفتی درست با من حرفی بزنی منم دیگه کتکت نمی زنم،
کف دست هایم را به هم چسباندم و گفتم :
–خانم، لطفا دیگه من رو کتک نزنید، منم دیگه باهاتون شوخی نمی کنم .
مادر دلگیر گفت:
–آخه چیه این شوخیا، آخرشم دلخوری پیش میاد. راه بیفت بریم.
با انگشت سبابه ضربدری روی کانتر کشیدم و نگاهی به مژگان انداختم وگفتم:
–این خط، اینم نشون از این لحظه همه چی تموم شد .
مژگان گفت:
–ببینیم.
در حال پوشیدن کفشم آرام از مژگان در مورد ناراحتی مادر پرسیدم.
مژگان گفت :
–حالا معلوم نیست، مامان زیادی شلوغش کرده. فردا هم میرم جای دیگه سونوگرافی. تا ببینیم چی میشه.
–خب کاش فعلا چیزی بهش نمیگفتی.
–باور کن آرش اصلا فکرش رو هم نمیکردم مامان اینقدر براش مهم باشه.
با تعجب پرسیدم:
–برای تو مهم نیست؟
–چرا، ولی حالا که اتفاقی نیوفتاده، بعدشم اصلا الان بچه دار شدن برای ما زوده، وقت زیاد داریم.
حرفهایش برایم عجیب بود، اصلا نمیفهمیدم چه میگوید.
نمی توانستم بیشتر از این هم چیزی بپرسم. ولی اگر بلایی سر بچه ی کیارش می آمد، من هم مثل مادر واقعا ناراحت میشدم .
بعد از کلی مشورت و نظر دادن بالاخره پارچه ی زیبایی خریدیم. مژگان گفت :
علمدارکمیل
گفتم: مامان جان، آخه این چه ریسکیه که شما می کنید. با جاری جماعت آدم میره واسه عروس جدید خرید کنه؟ ب
پس انگشتر نشون چی؟
مادر نگاهی به من کردو گفت:
–می خوای اونم همین امروز بخریم؟
نگاهی به مژگان انداختم و گفتم :
–خودش نباید بپسنده؟
مژگان لبهایش را بیرون دادو گفت:
–اگه مثل من حساس باشه، آره دیگه.
من انگشتر نشونم رو خودم با کیارش رفتیم خریدیم.
–شما که خیلی اپن مایند بودید. هنوز محرم نبودید خونه ی همدیگه هم می رفتید.
مامان اخمی کردو گفت:
–آرش بذار خودمون بخریم، لابد باید زنگ بزنم از مادرش اجازه بگیرم که با هم برید خرید؟
–مامان! خوبه شما کلا دوتا عروس بیشتر نداری اینقدر بی اعصابی ها!
مادر من یه ذره ذوق داشته باش.
ــ حوصله ندارم آرش.
نگاه بلاتکلیفی به مژگان انداختم.
–مژگان خانم نظر شما چیه؟
مژگان از حرفم خنده اش گرفت.
–مثل این که تصمیمت جدیه ها، بعد کلافه گفت:
–آخه اینجوری خیلی خشکه، یعنی منم بابد بهت بگم آقا آرش؟
بالارو نگاه کردم و گفتم:
اگه بگی که منت سر ما گذاشتی.
دستش را در هوا چرخاندو گفت:
–وای آرش، دیگه سختش نکن.
پوفی کردم و گفتم :
–حالا نظرت رو بگو بعد.
ــ من میگم بخریم اگه خوشش نیومد بعدا بیاد عوض کنه.
مادر فوری گفت:
–آره راست میگه، ولی سایز انگشتش رو نمی دونیم...
دست مادر را گرفتم.
–مامان جان، می خواهید الان بریم خونه، تا فردا که مامان راحیل زنگ زدو خبر داد، یه فکری می کنیم. مادر که کمی هم خسته شده بودو ناراحتی اش کامل مشخص بود، موافقت کردو به خانه برگشتیم.
دو روز بعد، که مادر راحیل هم خبر داده بود و موافقت خانواده اش را اعلام کرده بود. ما بیشتر به تکاپو افتادیم که همه چیز را برای آن روز آماده کنیم.
تنها چیزی که خوشیمان را به هم ریخت بود خبری بود که مژگان داد.
دکتر گفته بود مطمئن است که قلب جنین تشکیل نشده و باید سقط شود. به جز مژگان که خنثی بود همه ناراحت بودیم.
وقتی برای خرید انگشتر به راحیل زنگ زدم، متوجه ی ناراحتی ام شد. من هم دلیلش را برایش توضیح دادم. چند لحظه سکوت کردو گفت:
–میشه چند دقیقه گوشی رو نگه دارید، تا من از مادرم بپرسم.
بعد از چند لحظه پشت خط آمد و گفت:
مامان میگن به مژگان خانم بگید فعلا چند هفته ای صبر کنند و بچه رو سقط نکنن، ان شاالله قلبشون تشکیل میشه.
با خوشحالی گفتم:
–واقعا؟ آخه چطور؟
–حالا بعدا براتون توضیح میدم.
ذوق زده رو به مادر حرفهای راحیل را گفتم و مادرم را در حال بال درآوردن دیدم. با خوشحالی گوشی را از دستم گرفت و خواست خودش همه چیز را از مادر راحیل بپرسد.
من هم این طرف بال بال میزدم که بین حرفهایش اجازه ی راحیل را هم برای خرید انگشتر از مادرش بگیرد.
بعد از اتمام تلفن، مادر، مژگان را بغل کردو گفت:
فقط چند هفته صبر کن مژگان، عجله نکن برای سقط. میگن قلبش تشکیل میشه. مادر راحیل میگه گاهی بعضی بچه ها اینجوری میشن هیچ مشکلی هم نداره، فقط باید صبر کرد.
یک روز بیشتر به مراسم بله برون نمانده بود که من و راحیل رفتیم و انگشتر را خریدیم. کلی گشتیم تا بالاخره راحیل یک انگشتر ظریف را پسندید، خیلی خسته شده بودیم.
در راه برگشت همانطور که رانندگی می کردم پرسیدم:
–بریم رستوران ناهار بخوریم؟ سرش را به علامت تایید کج کردو به گوشی اش که صدای اذانش همه جا را برداشته بود،
خیره شد .
با لبخند گفتم:
–نترس، الان درستش می کنم. بعد پیاده شدم و از یک مغازه سوپر مارکتی آدرس نزدیکترین مسجد را پرسیدم و راحیل را به آنجا رساندم.
خودم داخل ماشین منتظر ماندم تا نمازش تمام شود.
قرار بود بعداز ظهر در پارک نزدیک خانه ی راحیل با داییش حرف بزنیم، چون داییش پیغام داده بود که قبل از مراسم میخواهد با من اختلاط کند.
✍ نویسنده: لیلا فتحی پور
@komail31 ☘☘🌸☘☘
❣️#_امام_زمان ❣️
#مولا_جانم ❤️
گرچه این شهر شلوغ است، ولی باور کن...
آنچنان جای تو خالیست، صدا می پیچد...😔
تو بدون من، مرا کم داری❗️
من ولی بی تو، «جهانم» خالیست...❗️‼️
#یا_صاحب_الزمان_ادرکنی
یا رب الحسین بحق الحسین عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
@komail31 ❤️❤️
می گفت: #پـاسدار یعنی کسی که
کـار کنه،
بجنگه..
خـسته نشه.
کسـی کـه نخـوابه
تا وقتی خود به خود خوابش ببره..."
یه بار توی جلسه فرماندهان داشت روی کالک شرایط منطقه رو توضیح میداد؛ یه دفعه وسط صحبت صداش قطع شد از خستگی خوابش برده بود. دلمون نیومد بیدارش کنیم چند دقیقه بعد که خودش بیدار شد، عذرخواهی کرد گفت: سه چهار روز هستش که نخوابیدهام
#شهید_مهدی_باکری
@komail31
مه شعبان شده ماهیی به زمین آمده است
روز چارم پسر ام بنین آمده است
پدرش حیدر کرار زمیلادش شاد
بر بنی هاشمیان ماه ترین آمده است
نامش عباس شد ومعنی آن شیر دژم
بین شیران عرب شیرترین آمده است
جمله ذریه ی زهرا به رخش بوسه زنند
یک برادر به همه یارو معین آمده است
مادرش گفت برای همه اولاد بتول
پسرم بهر غلامی به یقین آمده است
مرتضی بوسه به دستش زد و گفتا بینم
دست او کرببلا تقش زمین آمده است
آمده تا که سپهدار حسینی بشود
آن علمدار یل لشگر دین آمده است
مادرش ام بنین درس وفایش داده
اسوه بر اهل وفایان زمین آمده است
آمده ساقی اطفال حسینش گردد
آب در حسرت او چله نشین آمده است
روز میلاد ابوالفضل به بین الحرمین
بهر دیدار عمو پرده نشین آمده است
کف بزن خوب طلب کن سفر کرببلا
باب حاجات همه در ثمین آمده است
💠 راه و رسم زندگی در کلام #امام_حسین علیه السلام
🌺 گرفتاریهای دیگران را برطرف کن تا خداوند گرفتاریهای دنیا و آخرتت را برطرف کند.
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲
@komail31
#ماه_شعبان
خلاصه ای از زندگی #شهید_همت
محمد ابراهیم همت، 12 فروردین 1334 در شهرضا در خانوادهای مستضعف و متدین به دنیا آمد.
در سال 1352، پس از اخذ مدرک دیپلم با نمرات عالی، وارد دانشسرای اصفهان شد، سپس به سربازی رفت و در همین مدت، فعالیتهای خود را نیز علیه رژیم ستمشاهی آغاز کرد.
او پس از پایان سربازی و بازگشت به زادگاهش، شغل معلمی را برگزید.
سخنرانیهای پرشور و آتشین او علیه رژیم، شرکت در تظاهرات ها و ... باعث شد فرماندار نظامی اصفهان، دستور ترور و اعدامش را صادر کرد، ولی او با تغییر لباس و چهره، مبارزات علیه رژیم را دنبال میکرد، تا اینکه انقلاب اسلامی به پیروزی رسید.
پس از پیروزی انقلاب، همت در تشکیل کمیته انقلاب اسلامی شهرضا نقش مهمی ایفا کرد.
اواخر سال 1358 با هدف اجرای فعالیتهای فرهنگی، به خرمشهر و سپس بندر چابهار و کنارک در استان سیستان و بلوچستان عزیمت کرد.
همت در خرداد 1359 مسئول روابط عمومی سپاه پاوه شد، از مهر 1359 تا دیماه 1360 نیز در پاکسازی روستاها از وجود افراد ضدانقلاب نقش ویژهای داشت، مدتی بعد هم به فرماندهی سپاه پاوه منصوب شد و در زمستان 1360 نیز مسئولیت ستاد تیپ 27 محمد رسولالله(ص) را بهعهده گرفت.
شهادت یک اسطوره[1]
عملیات خیبر فرا رسید، مأموریت اصلی لشکر 27، عبور از منطقه طلاییه بود. این لشکر درحالیکه با موانع عدیده و غیرقابلعبوری روبهرو بود، مأموریت داشت، زیر آتش متمرکز و کوبنده کاتیوشا و تیربارهای دشمن از معبری با عرض 20 سانتیمتر عبور کند، خط دشمن را بشکند و بهسوی منطقه سوقالجیشی نشوه پیشروی کند،
بدین منظور از 3 تا 10 اسفند، حداقل 7 بار، لشکر 27 بیمحابا به دشمن حمله کرد اما تلاش توصیفناپذیر رزمندگان به نتیجه نرسید تا اینکه عبور از طلاییه از دستور کار خارج شد و لشکر 27 مأموریت یافت برای تقویت جزایر آزادشده مجنون، وارد جزایر شود.
هواپیماهای دشمن بهشدت جزایر را بمباران میکردند، نزدیک خط آلونکی قرار داشت که حاج همت بیسیم و تجهیزات مخابراتی را در آنجا مستقر کرده بود، ولی ارتباط قطع شده بود و هر پیکی که برای کسب اطلاعات رفته بود، بازنگشته بود؛ گویا از سهراهی موسوم به شهادت کسی نمیتوانست زنده عبور کند.
در این هنگام، همت سری تکان داد و درحالیکه زیر لب میگفت «مثلاینکه خدا ما را طلبیده»، سوار بر موتور، عازم عقبه شد تا آخرین اطلاعات را کسب و دستورهای لازم را دریافت کند.
اما سهراهی شهادت، معراج محمدابراهیم همت شد.
همت در حالی بهسوی محبوب خود شتافت که ترکشها دست و سر او را از بدنش جدا کرده بودند، به همین دلیل، ابتدا در معراج شهدا، جزء مفقودین بود تا اینکه مسئول تدارکات لشکر، پیکر او را از روی لباسهایش شناسایی کرد.
CQACAgQAAxkDAAFfJmliJmuBD-rs_ups6yPef-TSwqRSsQACUAkAAkY0mVLzN7SMh6sL6CME.mp3
6.69M
🌸 #میلاد_امام_سجاد(ع) مبارک😍
💐یه دعا سر سجاده ی نمازت
💐برای ما کن یا زین العابدین
🎤 سید_رضا_نریمانی
@komail31 🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊