eitaa logo
علمدارکمیل
340 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
43 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
مداحی_آنلاین_پادشاهی_و_ما_رعیت_تو_عزت_نریمانی.mp3
6.28M
🌸 (ع) 💐پادشاهی و ما رعیت تو 💐عزت ما هم از عزت تو 🎤 👏 👌فوق زیبا 🌷 اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَــــرَج 🌷 ═✧❁🌷یا حسین🌷❁✧┄ @komail31
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چـه سایه سار پر از لطف و رحمتی داری بـه جمع سایه نشینان عنایتی داری غبار تربت تـو با دم مسیح یکی ست عجب دوای عجیبی چـه تربتی داری در ان جمال علی وار و نور زهرایی عجب شکوه و جلالی چـه هیبتی داری بـه عشق تـو هـمه عالم شده حسینیه چقدر مجلس روضه، چـه هیئتی داری علیه السلام مبارک @komail31
شاد و خرسـند کل ارض و سمـاست روز میلاد سیـد الشهداست می‌نویسم بـه وسعـت دنیا جوهـرم آب آبی دریا دفترم شد تمام صحراها تا نویسم بـه مدح ان آقا با تـو طی شد تمام روز و شبم یاحسیـن اسـت تا ابد بـه لبم 🍃🍃🌸☘🎊🎊❤️🎊🎊☘🌸🍃🍃 @komail31
مداحی_آنلاین_ای_عشق_شور_انگیز_محمود_کریمی.mp3
15.05M
🌸 (ع) 💐ای عشق شور انگیز 💐ای شور آتش خیز 🎤 محمود_کریمی 👏 سرود 🌷 @komail31
YEKNET.IR - madh - milad hazrat abbas 1399.12.27 - mohammad taheri.mp3
8M
🌸 (ع) 💐باید حسین دم بزنید از فضائلت 💐وقتی حسینی است تمام خصائلت 🎤 محمدرضا_طاهری 👏 مدیحه_سرایی @komail31 🍃🍃🌸☘🌺☘🌸🍃🍃
گناهانی را در دنیا بر من پوشاندی ، که بر پوشاندن آن در قیامت محتاج ترم، گناهم را در دنیا برای هیچ یک از بندگان شایسته ات آشکار نکردی ، پس مرا در قیامت در برابر دیدگان مردم رسوا مکن. مناجات شعبانيه @komail31
✍❤️ ای برای حضرت ماه دست استغاثه عالم به سوی او ❤️تو متولد شدى، ولی نخست دست‌هایت به دنیا آمدند. دست‌هایت که پیش از تولد تو در تمام هستی زبانزد بوده‌اند. دست‌هایت که دست استغاثه تمام عالم به سوی آن‌هاست. دست‌هایت که تاریخ را ساخته‌اند... خدا نخست دست‌هایت را آفرید... به آن دست‌های توفانی عاشقانه نگاه کرد و گفت: «این دست‌ها بهترین دست‌های عالمند...» آنگاه تمام افلاک در برابر دست‌هایت به سجده افتادند. تمام فرشتگان بر دست‌هایت بوسه زدند و خدا گفت: «برای این دست‌ها مردی خواهم آفرید که نامش را در آسمان‌ها دست به دست خواهند برد...» و خدا تو را آفرید، برای آن دست‌های بی‌بدیل ... دست‌های معجزه‌گر... . دست‌هایت را دوست می‌دارم که با دست‌های خدا نسبت دارند و از ازل با ثارالله بیعت کرده‌اند؛ دست‌هایی که تنها برای حمایت از آفتاب به زمین ‌آمده‌اند برای آنکه پسر خورشید روی زمین باشند. از تو تنها به همین دست‌ها کفایت می‌کنیم و گره‌های کور روزگارمان را به آستانه مهر این دست‌ها می‌آوریم تا گشوده شوند. تا نمک‌گیر شویم... تا از نو ایمان بیاوریم... به تو... به عشقی که تو را این‌گونه شهره عالم کرد... و به خدایی که این عشق را آفرید... . تو را عشق به این روز انداخته ای ماه! تو را عشق چنین سرفراز کرده... وقتی که سایه به سایه خورشید، تمام راه‌های سخت را بپیمایى، وقتی که چشم از خورشید برندارى، وقتی که خویش را وقف او کنى، وقتی که تمام هستی‌ات را در دست‌هایت بگذارى، تمام خودت را در دست‌هایت بریزی و آن دست‌ها را به سوی عشق دراز کنى، این‌گونه خواهی شد. این‌گونه که خدا دست‌هایت را در آغوش می‌گیرد و آنگاه تمام قدرت بی‌منتهایش را به دست‌های تو می‌بخشد. آنگاه تمام درهای بسته، تمام قفل‌های ناگشودنی و تمام گره‌های کور، با دست‌های تو گشوده خواهد شد ای باب‌الحوائج! دست‌هایت کو؟ که دل‌تنگم برای دست‌هایت تمام دنیا دست‌هایت را می‌شناسند. تو را همه با دست‌هایت می‌شناسند. دست‌هایی که دستان خداست و از آستین رشادت و شهادت و مهر تو بیرون آمده. همان دست‌هایی که دستان پر سخاوت دریاست و تمام آب‌های دنیا را شرمنده خویش کرده است. دست‌های تو را نمی‌شود نادیده گرفت؛ چون دستان خدا فراتر از همه دست‌هاست. هر که با دست‌‌های تو بیعت کند، دستان خدا را در آغوش گرفته... دست‌هایت، آیینه دستان پر پینه مردی ا‌ست که تمام هستی در دست ولایت اوست. مردی که سالیان سال نان بینوایان را بر دوش می‌گرفت و بر در خانه‌های‌شان می‌برد و سفره‌ها‌ی‌شان را نمک‌گیر خویش می‌کرد. تو فرزند دست‌های حیدرى. مردی که ذوالفقار را در دست داشت، ولی هرگز دانه جوی را به ستم از دهان موری باز نگرفت. پس از دستان او که نان‌آور خاک بود، دست‌های تو آب‌آور زمین شدند. دستان تو ساقی روزگارند. دست‌هایت، برکت عشق را در سفره‌های عاشقان می‌نهند. اینک نان و خرما نه، که از تو آب حیات می‌طلبیم، آب مراد... . از تو عافیت می‌خواهیم. از دست‌های توانگرت، سعادت می‌خواهیم ای مرد! کاش دست‌های تو تمام ابرهای سیاه ستم را از آسمان دنیا فراری دهند. کاش دست‌هایت به یاری انسان برخیزد و او را وارث صلح و آشتی کند. ✍سودابه مهیجی @komail31 🍃🍃🌸🍃
📔 رمان عبور از سیم خاردارهای نفس 📑 قسمت هفتاد و یک 📍 هر دو سکوت کردیم، با تمام نیرویی که در خودم سراغ داشتم تلاش کردم، تا داد نزنم، اگر یک لحظه دیگر آنجا می ماندم مممکن بود کنترلم را از دست بدهم، بنابراین از جایم بلند شدم و از او دور شدم. تا توانستم قدم زدم و نفس عمیق کشیدم. با خودم گفتم: »پس یعنی خودشم گریه کرده و ناراحته از جواب استخاره. از این فکر لبخندی به لبم نشست و برگشتم و نگاهش کردم، به طرفم می آمد، نفس عمیق دیگری کشیدم و با آرامش بیشتری به طرفش رفتم. وقتی به هم رسیدیم دست هایم را توی جیبم گذاشتم و گفتم : –قدم بزنیم؟ با هم، هم قدم شدیم و او در ادامه ی حرفش گفت : –عذاب وجدان پیدا کردم و چند ساعت از شب رو با خدا حرف زدم و بگذریم که چطور شبم صبح شد و بعد از نماز صبح خوابم برد. واسه همین صبح خواب موندم و تا بیام دیر شد، قبل از این که بیام اینجا، اون تلفنه هم مامان بود که در جواب سوالی که براش پیامکی فرستاده بودم زنگ زد که بگه عمل به استخاره واجب نیست. نفسم را عمیق بیرون دادم و همانطور که دستم دد جیب شلوارم بود برگشتم طرفش و با اخمی تصنعی گفتم : –نمیشد حالا از آخر می گفتی می رفتی اول، بعد دستم را روی قلبم گذاشتم و با لحن شوخی ادامه دادم: –آخر از کار میندازیش. او هم اخم کرد. _اگه شما کنجکاوی نمی کردید من اصلا اینارو براتون نمیگفتم، شاید هیچ وقتم متوجه ی این اتفاقات نمی شدید. اصرار شما باعث شد هر دومون هم از کلاسمون بیوفتیم، هم... نگذاشتم حرفش را تمام کند و با دلخوری گفتم : –دله دیگه، طاقت ناراحتیت رو نداره . میگی چیکارش کنم. حرفی نزد. طبق معمول من سکوت را شکستم. –پنج شنبه مزاحمتون میشیم برای خواستگاری... حرفی نزد، و من ادامه دادم : –مامانم شاید به مادرتون زنگ بزنن تا همون روز بله برون هم انجام بشه. نگاه تیزش باعث شد بگم: –خب جواب شما که مثبته حرفهامون رو هم که قبلا زدیم، دیگه چرا اینقدر طولش بدیم... به دور دست خیره شد. –نمی دونم در مورد این چیزها مادرم باید تصمیم بگیره... سرم را به علامت تایید تکون دادم و ایستادم، او هم به تبعیت از من ایستاد، نگاهم را دوختم به آویزهای گیره ی روسری اش که یک قفس ریز با یک پرنده فلزی طلایی رنگ از آن آویزان بود، بی اراده دستم را دراز کردم و آویزهارا توی دستم گرفتم. –چقدر جالبه، حالا چرا قفس و پرنده؟ از خجالت سرخ شد و سرش را عقب کشید. آویزها از دستم سر خورد. عذر خواهی کردم و گفتم: –اینارو دیدم یاد یه شعری افتادم.
علمدارکمیل
📔 رمان عبور از سیم خاردارهای نفس 📑 قسمت هفتاد و یک 📍 هر دو سکوت کردیم، با تمام نیرویی که در خودم سرا
کدوم شعر؟ "افسوس که این کنج قفس راه ندارد اکنون که یک پنجره کوتاه ندارد. پرواز کنم تا که رها گردم از این غم آخر دل بیچاره که همراه ندارد"... با خجالت گفت: –چقدر خوبه که اهل شعر هستید. از حرفش خنده ام گرفت و گفتم: –اهل شعر نیستم، اهل تهرانم، روزگارم بد نیست . تكه ناني دارم ، خرده هوشي، سر سوزن ذوقي.. و دوباره با لبخند نگاهش کردم. او هم زمزمه وار ادامه داد: "مادري دارم ، بهتر از برگ درخت . دوستاني ، بهتر از آب روان . و خدایي كه در این نزدیكي است، لای این شب بوها، پاي آن كاج بلند . روي آگاهي آب، روي قانون گیاه . من مسلمانم". دست هایم را بالا بردم برایش کف زدم. سر به زیر گفت: –بریم دیگه آقا آرش. همانطور که به سمت دانشگاه میرفتیم گفتم : راحیل. جواب نداد. دوباره گفتم: –راحیل خانم. ــ بله. نچ نچی کردم و گفتم : –الان تو دلت میگی دوباره من یه کم بهش خندیدم خودمونی شد. با لبخند فقط نگاهم کرد. ــ نذر کردم اگه تا آخر هفته با هم محرم شدیم، بعد مکثی کردم و گفتم: –ولش کن یه نذری کردم دیگه. نگاهی بهم انداخت و گفت : –الان بهتون اصرار کنم بگید یا خودتون میگید؟ ــ اصرارم کنید نمیگم. ــ صبر می کنم اگه محرم شدیم، خودتون می گید. ــ نمیگم. نگاه پیروز مندانه ایی بهم انداخت و گفت : –می گید، مطمئنم. بعد پا تند کرد و گفت: –من جلوتر میرم، شما لطفا آرومتر بیایید، خدا حافظ. بعد از این که رفت گوشی را برداشتم و پیام دادم: –امروز خودم می رسونمت. پیام داد: –نه آقا آرش، اجازه بدید محرم بشیم بعد. گاهی وقتها از این که برای با او بودن باید خیلی مسائل را رعایت کنم و حتی خیلی وقت ها هم مثل الان، برای اینکه برسونمش باید صبر کنم و مراعات، لجم می گیره. ولی وقتی فکر میکنم میبینم شاید چون من زود خودمونی میشم بيچاره جرات نمیکنه فعلا زیاد با من بیرون بره. احساس میکنم این راحت بودنم روی او هم تاثیر گذاشته است. به محض این که رسیدم شرکت، با مادر تماس گرفتم و گفتم، زنگ بزند و به مادر راحیل قضیه ی خواستگاری و بله برون را اطلاع بدهد. مادر زیاد سرحال نبود. صدایش گرفته بود. احساس کردم گریه هم کرده است. ولی چیزی نپرسیدم. بعد از یک ساعت دوباره با مادر تماس گرفتم، گفت: –مادر راحیل گفته: باید با خواهر و برادرش مشورت کنه، خودش خبر میده. پرسیدم: –مامان جان چرا ناراحتید؟ گریه اش گرفت و در همان حال گفت: –دکتر به مژگان گفته، قلب بچه تشکیل نشده، باید سقطش کنه. شوک زده شدم. بیچاره مادرم، چقدر ذوق داشت. به خانه که رسیدم. مژگان در را باز کرد. آثاری از ناراحتی نداشت. در عوض چشمهای مادر قرمز بود. برای عوض کردن جو گفتم: –مژگان مگه خودت خونه زندگی نداری همش اینجایی؟ –خونه زندگیم همین جاست دیگه. مادر با همان ناراحتی گفت: –من خودم بهش زنگ زدم بیاد بریم واسه راحیل یه پارچه بخریم.