eitaa logo
علمدارکمیل
343 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
43 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
✳️❤️احترام همسر سردار عباس کریمی: تواضع و فروتنی عباس باور نکردنی بود. همیشه عادت داشت، وقتی من وارد اتاق می شدم، بلند می‏شد و به قامت می ‏ایستاد. یک روز وقتی واردشدم روی زانوانش ایستاد. ترسیدم، گفتم: عباس چیزی شده، پاهایت چطورند؟ خندید و گفت: «نه شما بد عادت شده ‏اید؟ من همیشه جلوی تو بلند می‏شوم. امروز خسته ‏ام. به زانو ایستادم». می‏دانستم اگر سالم بود بلند می‏شد و می ‏ایستاد. اصرار کردم که بگوید چه ناراحتی دارد. بعد از اصرار زیاد من گفت: چند روزی بود که پاهایم را از پوتین در نیاورده بودم. انگشتان پاهایم پوسیده است. نمی‏توانم روی پاهایم بایستم. عباس با همان حال، صبح روز بعد به منطقه جنگی رفت. این اتفاق به من نشان داد که حاج عباس کریمی از بندگان خاص خداوند است. @komail31 🍃 🌸 🍃 🌸
🌷شهید عباس کریمی🌷 هيچ قطره‌اي در مقياس حقيقت در نزد خدا از قطره خوني كه در راه خدا ريخته شود، بهتر نيست و من مي‌خواهم كه با اين قطره خون به عشقم برسم كه خداست. @komail31
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🤲 دعای هفتم صحیفه سجادیه جامعه _ فراز ۱٠ " دعا برای پیشآمدهای سخت و اندوهناک " 💫 فَقَدْ ضِقْتُ لِمَا نَزَلَ بِي يَا رَبِّ ذَرْعاً ، وَ امْتَلَأْتُ بِحَمْلِ مَا حَدَثَ عَلَيَّ هَمّاً ، وَ أَنْتَ الْقَادِرُ عَلَى كَشْفِ مَا مُنِيتُ بِهِ ، وَ دَفْعِ مَا وَقَعْتُ فِيهِ ، فَافْعَلْ بِي ذَلِكَ وَ إِنْ لَمْ أَسْتَوْجِبْهُ مِنْكَ ، يَا ذَا الْعَرْشِ الْعَظِيمِ . ✍ خدایا، چیزی از من گرفته شده که نیازمندش بودم. قلبم مالامال درد است و روانم پریشان. 🤲 ای پناه تنهایی‌های من، حرفم را می‌دانی و دردم را نگفته می‌فهمی. این‌بار هم قبل ازینکه من، لب واکنم، برایم کمکی از سمت خودت بفرست. @komail31 ❤️
علمدارکمیل
بسم الله الرحمن الرحيم ختم بیست ودوم زیارت_جامعه_کبیره 🎁 هدیه به آقا امام سجاد علیه السلام و حض
شعر در مدح امام سجاد علیه السلام من همان یا کریم دام شما جبرئیل قدیم بام شما صبح روز نخست خواندمتان چقدر آشناست نام شما صبح روز ازل حوالی نور سجده کردیم بر کدامِ شما؟ من حلالم بود حلال شما من حرامم بود حرام شما چهارده قرن دست هیچ کسی دل ندادم به احترام شما به شما ساحل کرم گفتند و به ما سائل حرم گفتند پر من بال و بال من پر شد پر و بالی زدم کبوتر شد به نفس های حضرت زهرا حالمان خوب بود و بهتر شد سحر پنجم عبادت بود کوچه های خدا منوّر شد مردی از سمت ابرهای دعا آمد و خشکی دلم تر شد آمد و با خودش کتاب آورد او امام آمد و پیمبر شد مردی از سمت آفتاب آمد با مفاتیح مستجاب آمد آمده تا مرا تکان بدهد چشم گریان به این و آن بدهد آمده روی پشت بام سحر با صدای خدا اذان بدهد آمده بشكند قفس ها را بال ما را به آسمان بدهد با خودش نور مصحف آورده تا خدا را به ما نشان بدهد به نگاهش دخیل می بندیم تا مناجات یادمان بدهد ای مسیح! ای مسیر سبز نجات! بر مناجات کردنت صلوات ... ... ... مرد شب زنده دار سجاده مرد محراب، التماس دعا از تو بوی نماز می آید بوی راز و نیاز می آید مادر تو نگین حجب و حیاست شرف الشمس سیدالشهداست مایه ی آبروی ایران است افتخار همیشه ام به شماست از تو و مادر تو این دل ما عاشق خانواده ی زهراست یک سفر پیش ما نمی آیی؟ وطن مادری تو این جاست تو عجم زاده ای تو فامیلی پس حرم سازی ات به گردن ماست تو در این سرزمین گل کاری به خدا حق آب و گل داری ... .... ✍ علی اکبر لطیفیان @komail31 🍃🍃🌸🍃🍃🍃
علمدارکمیل
خندیدو گفت: –آره، منم احتیاج دارم که بشینم. هر دو روی تخت، کنار هم نشستیم، دستهای گرمش باعث شد احس
📒 رمان عبور از سیم خاردارهای نفس 📑 قسمت هفتاد و پنج 🖊 یک لحظه احساس کردم کسی سوزن برداشته و تمام رگهایم را سوزن میزند، می خواستم از اتاق بیرون بروم، ولی نمیدانستم چه بهانه ایی بیاورم. بدون این که نگاهش کنم بلند شدم و گفتم: –برم براتون میوه بیارم. دستم را گرفت کشیدو دوباره کنار خودش نشاند و گفت : –الان با این قیافه ی تابلو نری بیرون بهتره. ببین چه سرخ و سفیدم شده، بعد دستی به موهایم کشیدو گفت : –بیا موهات رو برات ببافم، تا راحت باشی، بعد دوتایی میریم بیرون. "وای خدایا این چرا اینقدر راحت است، هنوز چند ساعت بیشتر از محرمیتمان نگذشته چه در خواستهایی دارد". با شنیدن صدای اذان که از گوشی ام می آمد گفتم : –نه، ممنون با گیره می بندمشون. بعد از بستن موهایم، گفتم: –می خواهید شما برید توی سالن بشینید. من نماز بخونم میام. نگاهی به تخت انداخت و گفت : –این تخت توئه؟ ــ بله. دراز کشید رویش و گفت: –همینجا دراز می کشم تا نمازت تموم بشه. وضو داشتم. سجاده را پهن کردم و شروع کردم به نماز خواندن. برای این که منتظرم نماند، تعقیبات نماز مغرب را نخواندم و فوری نماز عشا را شروع کردم . سلام نماز را که خوندم، دیدم کنارم نشست و یک دستش را روی زانویم گذاشت و با دست دیگرش تسبیحم را از روی سجاده برداشت وشروع کرد با انگشتش دانه هایش راجابه جا کردن. سرش را تکیه داد به بازویم. چون تسبیحم دستش بود، بی اختیار دستش را از روی پایم برداشتم و با انگشت هایش ذکر تسبیحات را گفتم. با تعجب نگاهش را بین صورتم و دستش می گرداند. در آخر دستش را بالا آوردم تا ببوسم ولی دستش را کشیدو گفت: –قربونت برم، شرمندم نکن. همانطور که سجاده ام را جمع می کردم گفتم : –باید به دست همسری که تسبیحات می گه بوسه زد. سرش را پایین انداخت. دوباره تسبیح را در دستش جابه جا کرد. وقتی دید سجاده را جمع کردم و در کمد گذاشتم. تسبیح را گرفت بالا و گفت: –اینم بی زحمت بزار. ــ پیش خودتون باشه. تربت کربلاست، اگه مابین ذکر گفتن، فقط بچرخونی و چیزی نگی هم، براتون ذکر حساب می کنند. خندیدو گفت: –پس دیجیتالیه. سرم را تکان دادم و گفتم: –یه همچین چیزایی. موقعی که سجاده را می گذاشتم توی کمد، یادم افتاد هدیه ایی که آرش به من داده بود را همانجا گذاشته ام. نایلونی که هدیه داخلش بود را بیرون آوردم و رو به آرش گفتم : –میشه این رو برام نصبش کنید رو دیوار. وقتی قاب سیلور، با گل های طلایی را نشانش دادم، لبخندی زدو گفت : –فکر کردم انداختیش دور. ــ راستش گذاشته بودم کنار تا بهتون برگردونم، ولی قسمت چیز دیگه ایی بود. جا کلیدی قلبی را هم روی کلید کمدم نصب کردم و گفتم: –اینجا هر روز می بینمش. قاب را از من گرفت و پشتش را نگاه کردو گفت : –اگه یه میخ کوچیک با یه چکش بیاری حله. از اتاق بیرون رفتم و از اسرا پرسیدم : –چکش و میخ کجاست؟ چون او معمولا این جور کارهارا انجام می داد. به دقیقه نکشید که برایم آوردو باخنده گفت: –می ذاشتی این بدبخت روز اولی با خاطره خوش بره خونشون. یه امروز رو ازش کار نمی کشیدی، آخه چه زود خودت رو نشون می دی. چشمکی بهش زدم وگفتم: –باید گربه رو دم حجله کشت. میخ و چکش را به طرفم گرفت و گفت: –حالا که داری ازش سو استفاده می کنی، بگو پرده اتاق رو هم در بیاره، یه دستی هم به شیشه ی اتاق بکشه. با چشم های گرد شده نگاهش کردم ونچ نچی کردم و گفتم
علمدارکمیل
📒 رمان عبور از سیم خاردارهای نفس 📑 قسمت هفتاد و پنج 🖊 یک لحظه احساس کردم کسی سوزن برداشته و تمام رگه
من می گی سو استفاده چی؟ خودت که آخر استسمار گری، خدا به داد شوهرت برسه. خندیدو گفت : –پس چی، آدم، رو می زنه حداقل ارزشش رو داشته باشه، اون تابلو رو منم می زدم دیگه ،حالا آقا دومادو انداختی تو زحمت که چی بشه. مامان اسرا را صدا کردو گفت: –اگه گذاشتی بره دنبال کارش. وارد اتاق که شدم دیدم آرش وسایل روی میز را مرتب کرده و نگاهشان می کند. با دیدنم، اشاره ایی به لاک های رنگا رنگی که روی میز بود کرد و گفت : –مگه از این جور چیزها هم استفاده می کنی؟ ــ بله، خیلی کم. مگه اشکالی داره؟ ــ نه، آخه هیچ وقت ناخن هات رو رنگی ندیدم. ــ آهان منظورتون بیرون از خونس؟ ــ آره دیگه. ــ نه اصلا. فقط توی خونه، گاهی واسه دل خودم میخ رو گرفت و گفت: –بگید کجا نصبش کنم. تابلویی که آقای معصومی برایم نوشته بود را از روی دیوار برداشتم و گفتم : –اینجا لطفا. با تعجب گفت : –چرا برداشتید؟ تابلو را داخل همان نایلونی که تابلوی گلها را از آن درآورده بودم گذاشتم و گفتم: –حالا بعدا یه جا براش پیدا می کنم. نگاهی به جای خالی تابلو انداخت و گفت : –پس دیگه نیازی به میخ و چکش نیست. بعد تابلوی گلها را همانجا آویزان کرد. اسرا و مامان شام رو بر خالف همیشه روی میزچیدند و هر بار که می رفتم کمکشان مامان می گفت : –تو برو پیش آرش بشین. وقتی دور میز نشستیم و خواستیم غذا را شروع کنیم، اولش مثل همیشه کمی نمک دریا چشیدیم، برای آرش هم جالب بودو بعد از این که مامان برایش دلیلش را توضیح داد، دلش خواست که امتحان کنه. مامان سوپ و قیمه بادمجان درست کرده بود. به همان سبک و سیاق خودش، آرش اول از رنگ غذاها تعجب کرده بود، ولی وقتی امتحانشان کرد مدام می خورد و از دست پخت مامان تعریف می کرد. وسط های غذا خوردن بودیم که آرش آرام زیر گوشم گفت: –فکر کنم آب یادتون رفته . بلند شدم و برایش بطری آب با لیوان آوردم و گفتم: –ببخشید، ما چون بین غذا آب نمی خوریم، یادمون میره واسه مهمونامونم آب بذاریم سر سفره . وقتی آرش دلیلش را پرسید، مادر هم عذر خواهی کرد که حواسش نبوده آب بیاورد، بعد هم مضرات آب خوردن بین غذا را برایش توضیح داد. بعد از شام بلند شدم و میز را جمع کردم آرش هم به کمکم امد. بعد هم در شستن و خشک کردن ظرف ها همراهیم کرد. اصرارهای مادر هم برای این که آرش برود و بنشیند و تاثیری نداشت.
علمدارکمیل
من می گی سو استفاده چی؟ خودت که آخر استسمار گری، خدا به داد شوهرت برسه. خندیدو گفت : –پس چی، آدم،
آرش گاهی با اسرا هم کلام میشد ولی اسرا خیلی کوتاه و مختصر جواب می داد. آرش چشمکی به من زدو آروم گفت : –برعکس خودت، خواهرت زیاد زبون دار نیست ها. از حرفش زدم زیر خنده و گفتم : –بهتون قول میدم به هفته نکشیده از حرفتون پشیمون میشید. او هم خندیدو گفت : –آهان، پس الان داره ملاحظه‌ ام رو می کنه. بعد پیش خودم فکر کردم، من کی پر حرفی کردم، یا زبون دار بودم که آرش این حرف را زده. هنوز کارهایم کامل تمام نشده بود که مادر آرام کنار گوشم گفت: –شما برید بشینید. زشته روز اولی همش تو آشپزخونه ست. وقتی روی مبل داخل سالن نشستیم، آرش گفت: –میشه بریم بیرون کمی قدم بزنیم؟ سرم را به علامت مثبت تکان دادم و گفتم: –صبرکنید آماده بشم. به چند دقیقه نکشید که با هم خیابانهای اطراف خانه را قدم زنان طی میکردیم. آرش دستم را گرفت و عاشقانه نگاهم کرد و گفت: هنوز باورم نمیشه، مال من شدی. بعد نفس عمیقی کشید. –یه مدت سر یه کلاسی میرفتم که در مورد قانون جذب و این چیزها بحث بود. استاد اون کلاس میگفت، توی زندگی هر انرژی خوب یا بدی رو که بفرستید، همون رو دریافت می کنید و در مورد هر کسی اگر مثبت فکر کنید باعث رفتار خوب شما با اون میشه. همینطور برعکسش. هر چی فکر میکنم قبل از اون ماجرای جزوه هیچ فکری در مورد تو نکرده بودم. نمیدونم چطور با یک نگاه به طرفت کشیده شدم. من اصلا به دخترهایی هم تیپ تو هیچ وقت فکر نکرده بودم، یعنی حتی تو رو سر کلاس ندیده بودم قبل از این که سارا بهت جزوهام رو بده. چطور به طرفت کشیده شدم. چون قانون جذب میگه انسان هر چیزی رو که دوست داشته،باشه با فکر کردن بهش میتونه به دست بیارتش. ولی در مورد تو همه چی یهویی به وجود امد. وقتی برای اولین بار دیدمت کشش عجیبی به سمتت پیدا کردم. در حال که قبلش هیچ وقت از کائنات نخواسته بودمت. تو قانون جذب رو به هم ریختی راحیل. دیگه به این قانون اعتماد ندارم. خوشحالم که در مورد تو قانون جذب عمل نکرد. بعد دستم را به طرف لبهایش برد و خواست ببوسد. آرام دستم را کشیدم و گفتم: –اینجا خیابونه. دوباره دستم را گرفت و گفت: –بر طبق قانون جذب وقتی آدم احساس خوبی داره، اون موقع بهترین لحظات زندگیشه. فکر میکنم من الان اون لحظه از زندگیم رو طی میکنم. تو چی راحیل؟ مثل من اون حس خوب رو داری؟ سرم را به علامت تایید تکان دادم و او ادامه داد: –اگه اینطوره، پس چطور در هر شرایطی حواست به... به... مثلا به اذان گوشیت هست. چرا هیچ خوشی باعث نمیشه از یادت بره که بهش بی توجه باشی؟ با تعجب نگاهش کردم و کمی فکر کردم که چه بگویم. پرسیدم: –استادتون چطور آدمی بود؟
علمدارکمیل
آرش گاهی با اسرا هم کلام میشد ولی اسرا خیلی کوتاه و مختصر جواب می داد. آرش چشمکی به من زدو آروم گفت
شانه ایی بالا انداخت و گفت: –خوب بود. اکثرا خیلی شادو شارژ بود. –چه خوب، یعنی اعتقادی نداشت تو این دنیا رنج و سختی هم هست؟ –چرا؟ ولی میگفت با فکرهای خوب افکار منفی از بین میره. –خب منظورش از اون افکار خوب چی بود؟ –فکر کردن به خوشیهای زندگی دیگه، که توی هر آدمی فرق میکنه، مثلا یکی وقتی به پولدار شدن فکر میکنه خوشه، یا کسی که به عشقش نرسیده، فکر کنه که رسیده، خوشه. اصلا همین فکر کردن هم برای رسیدن بهش کمک میکنه و باعث شادیش میشه. –به نظرم قانون جذبی که تو میگی خوبه ولی تک بعدیه. چیزهایی که استادت گفته لذتهای زودگذره که انسان بالاخره ازشون خسته میشه. آدمها از همه ی این چیزهایی که گفتی بالاخره خسته میشن. اینا چیزای کمیه. مامان همیشه میگه لذتهایی هست که آخر نداره و برای رسیدن بهشون باید یه رنجهایی بکشیم. که همون رنجها هم خودش یه جورایی لذت داره. متعحب نگاهم کردو پرسید: –چطوری؟ –مامان میگه مثلا کسی که حواسش به حجابش هست، از همسرش لذت بیشتری میبره. میگه حجاب داشتن یه رنج کوچیکه، که باعث یه لذت بزرگ میشه. ولی به نظر من حجاب رنج نیست . نفسش را بیرون دادو گفت: –مامانت چقدر سختش کرده. فکر نکنم اینجوریام باشه. –خب میشه از همین نمازی که پرسیدی شروع کرد. من در هر شرایطی یادم نمیره که نماز بخونم. چرا؟ لبخند زدو گفت: –اینو که من پرسیدم، تازه برام عجیب تر اون موضوع مهریته، فکر نمیکنی زیادی... مکثی کردو لبهایش را بیرون دادو نگاه با مزه ای بهم انداخت و لبخند زد. –چیه؟ میترسی حرفت رو بزنی؟ تازه یادم نرفته ها! اون روز قرار بود بگی داییم بهت چی گفته، ولی زدی زیر حرفت. –راستش اون روز از گفتن موضوع مهریت اونقدر غافلگیر شدم که کلا نشد جوابت رو بدم. داییت اولش یه سری بازجویی کرد و بعد نتیجه ی تحقیقاتش رو که در مورد من انجام داده بود رو گفت، آخرشم توصیه هایی در مورد تو بهم کرد. تنها چیزی که لازم باشه بهت بگم این که ازم قول گرفت، هیچ وقت مجبورت نکنم کاری رو که دوست نداری رو انجام بدی. منم بهش این قول رو دادم. بینمان سکوت شد من در فکر قولی بودم که دایی از آرش گرفته بود. میدانستم دایی هم خیلی نگران آینده ی من است. ولی هیچ وقت از تحقیقاتی که کرده بود، چیزی بهم بروز نداده بود. آرش نگاهم کردو گفت: –راستش اولش وقتی جریان مهریه ات رو ازت شنیدم، بیشتر از این که برام عجیب باشه حسودیم شد و ناراحت شدم. باتعجب پرسیدم: –واقعا؟ آخه چرا؟