علمدارکمیل
📘 رمان عبور از سیم خاردارهای نفس 📑 قسمت نود و دو ➖ آرش نگاهم کرد. –چرا ساکتی؟ ــ آرش. ــ جون دلم
"خدایا من رو ببخش"
چشم دوخته بودم به ظرف بستنی ام.
شروع کرد به خوردن بستنی اش وگفت:
ــ بخور دیگه، آب میشه.
زمزمه کردم:
ــ میل ندارم.
وقتی قاشقم را پر از بستنی کردو گرفت جلوی دهانم نگاهش کردم.
بالبخند گفت :
ــ تو حق داشتی، من باید زودتر باهات حرف میزدم.
قاشق را از دستش گرفتم.
ــ خودم می خورم.
چند قاشق بستنی خوردم و ظرفش را عقب کشیدم.
ــ واقعا دیگه نمی تونم.
ظرف بستنی ام را برداشت و با قاشق من شروع به خوردن کرد.
ــ دهنی بود آرش.
–پس برای همین خوشمزه تره.
لبخند ی زدم و خوردنش را تماشا کردم.
ازحرف زدن انرژی گرفته بود.
دوباره سوار ماشین شدیم. هنوز شرمنده بودم از حرفی که زده بودم.
"آخه دختر تو این همه صبر کرده بودی نمیشد چند دقیقه دیگه دندون رو جیگر می ذاشتی"
ــ راحیل.
ــ بله.
–یه سوال
نگاهش کردم و او هم با لبخند مرموزی که روی لبش بود پرسید :
–اونوقت که جنابعالی با شوهر اسرا رفتی بیرون من کدوم قبرستونیم؟
ــ سعی کردم نخندم و شرمنده فقط سرم را پایین انداختم.
خندیدو گفت :
ــ مگه جواب نمی خوای؟
ــ فراموشش کن آرش.
ــ ولی من می خوام جواب بدم.
کنجکاو نگاهش کردم.
ــ هیچ وقت این کارو نکن راحیل، چون ممکنه خواهر محترمتون بیوه بشن.
بعد بلند بلند خندید.
–شوخی کردم، راحیلم من بهت اعتماد دارم، فقط حسابی حسودیم میشه.
لبخندی زدم و از شیشه ی ماشین بیرون را نگاه کردم.
بعد از چند دقیقه سکوت گفت:
–امروزم به خاطر تو سرکار نرفته برگشتم.
ــ چرا؟
ــ خب از اتاق بیرون نیومدی که ازت خداحافظی کنم، یه بارم خونه زنگ زدم مامان گفت، هنوز تو اتاقی، گوشیتم که جواب نمی دادی، نگران شدم دیگه.
ــ گوشیم؟
زود گوشی ام را از کیفم درآوردم و نگاه کردم.
ــ عه سایلنته. از سایلنت خارجش کردم چهار بار زنگ زده بود.
ــ حالا من فکر کردم از قصد جواب نمیدی.
علمدارکمیل
"خدایا من رو ببخش" چشم دوخته بودم به ظرف بستنی ام. شروع کرد به خوردن بستنی اش وگفت: ــ بخور دیگه،
شاید غرور، شاید هم حسادت، یا منطقی که برای خودم داشتم، اجازه نمی داد عذر خواهی کنم .
با همه ی حرفهایی که در مورد مشکلات مژگان زده بود، بازهم به او حق ندادم. باز هم همان سوال قبلی خودش را از مغزم سُر می داد روی زبانم، آنقدر این کار را کرد که بالاخره بیرون پرید.
ــ اگه مثلا شوهر اسرا هم یک بار خودکشی کرده باشه و مشکل روحی داشته باشه تو ناراحت نمیشدی که باهاش مدام جلوی تو پچ پچ می کردیم و...
حرفم را ادامه ندادم. نگاهش هم نکردم.
ولی تحمل نگاه سنگینش برایم سخت بود .
ــ آرش جان من بهت اعتماد دارم، اگه نداشتم که سر سودابه اینقدر راحت کنار نمیومدم.
سرم را بالا آوردم و نگاهش کردم، ناراحت شده بود. ترمز کرد. به اطراف نگاه کردم.
"کی رسیدیم خونه که من متوجه نشدم".
نگاه دلخورش را از من گرفت و سکوت کرد.
دستهایش را در هم گره کرد و متفکر بهشان زل زد.
وقتی دیدم جواب نمیدهد تصمیم گرفتم پیاده شوم.
دستم رفت سمت دستگیره که با صدایش
متوقف شدم.
ــ اون در مورد رفتارهای کیارش حرف میزد و نمی خواست کسی بدونه، من بهت حق میدم ناراحت شی، حرفتم قبول دارم.
ولی فکر می کنم یه کم سخت می گیری...
همانطور که سرم پایین بود آرام گفتم:
ــ به نظرم توی حرفهات انصاف نیست.
سکوت کرد. این بار در را باز کردم.
ــ شب بخیر.
پیاده شدم. سمت در خانه رفتم.
صدای قدم هایش را می شنیدم ولی اهمیتی ندادم.
کلید را از کیفم درآوردم و همین که خواستم در را باز کنم. شانه ام کشیده شد. با صدای عصبی گفت:
ــ نگاه کن من رو.
کافی بود نگاهش کنم تا همه چیز تمام شود، ولی این کار را نکردم. او باید بفهمد که کارش غلط است.
چانه ام را گرفت و بالا کشید و دوباره گفت :
ــ نگام کن.
دستش را پس زدم و کلید را به در انداختم و گفتم :
ــ بعدا حرف میزنیم الان همسایه ها...
نگذاشت ادامه بدهم فوری گفت :
–با این که تقصیر من نیست ولی بازم معذرت می خوام. طاقت ناراحتیت رو ندارم فقط با من قهر نکن.
ــ من قهر نیستم،
نیازی هم به عذر خواهی نیست.
فقط خواهش می کنم خودت رو جای من بذار. خداحافظ.
بعد زود در را باز کردم و داخل شدم.
همانجا ایستاده بود. در را رها کردم و وارد آسانسور شدم.
دلم برایش سوخت. ولی نمی دانستم در حال حاضر درست ترین کار چیه.
آرام وارد خانه شدم. در اتاق مادر نیمه باز و چراغ اتاقش روشن بود. سرکی کشیدم و سلام دادم.
به اتاق مشترکمان با اسرا رفتم. لباسهایم را عوض کردم. اسرا خواب بود. صدای پیام گوشی ام باعث شد از کیفم خارجش کنم.
آرش نوشته بود:
ــ من هنوز جلوی در خونتونم .
از پنجره بیرون را نگاه کردم. کنار ماشینش ایستاده بود.
علمدارکمیل
شاید غرور، شاید هم حسادت، یا منطقی که برای خودم داشتم، اجازه نمی داد عذر خواهی کنم . با همه ی حرفها
برایش نوشتم:
ــ فردا دانشگاه می بینمت باهم حرف می زنیم .
ــ تا نگی از دلت درآمده نمیرم.
ــ باید قول بدی دیگه تکرار نشه.
تایپ کرد:
ــ راحیل دست من نیست که قول بدم، مژگان رو که میشناسی، کلا راحته .
سنگ دل شده بودم. این حسادت چه حس بدیست.
خواستم بگویم باشد، فقط تو برو خانه...ولی نگفتم. با خودم گفتم خودش میرود.
گوشی را روی سایلنت گذاشتم. بلوزی که برای مادر دوخته بودم را برداشتم و به اتاقش رفتم. در حال کتاب خواندن بود و بساط بافتنی اش هم کنارش. نگاهی به بافتنی اش انداختم. یک سارافن صورتی زیبا بود.
ــ واسه مشتریه؟
ــ آره، البته چند تا گل یاسی روش می خوره که از این سادگیش دربیاد.
ــ ساده شم قشنگه مامان.
بلوزش را مقابلش گرفتم. از این که خودم برایش دوخته بودم خوشحال شد و تشکر کرد. وقتی پرو کرد، کاملا به تنش نشسته بود. همین باعث شد ذوق کنم. سایز من و مادرم تقریبا نزدیک هم بود.
مادر جلوی آینه ایستادو نگاه با افتخاری از آینه به من انداخت.
–دیدی حالا آدم با دست خودش یه چیزی می سازه چقدر لذت داره.
ــ آره، مامان خیلی. خداروشکر که خوشتون امده .
ــ مگه میشه، دخترم برام این همه زحمت کشیده باشه و من خوشم نیاد.
نشست. کتابی را که می خواند را کناری گذاشت. چشم دوختم به کتاب و پرسیدم:
– چی می خونید؟
کتاب را مقابلم گرفت.
–همون کتاب همیشگی، داشتم دنبال درمان عفونتهای چند وقت یه بار ریحانه می گشتم.
با استرس گفتم:
–ریحانه مگه چی شده؟
ــ دوباره چند روزه سرما خورده و تبش قطع نمیشه.
ناگهان عذاب وجدان تمام وجودم را گرفت. مضطرب پرسیدم :
ــ چند روزه؟ چرا به من نگفتید؟
ــ نگران نباش امروز که پرسیدم باباش گفت کمی تبش پایینتر امده. فقط تنش گرمه، گفت تبش رو گرفته نیم درجه بوده ولی قطع نشده.
زیر لب گفتم :
ــ فردا باید برم ببینمش، دلمم براش خیلی تنگ شده.
ــ نرو مامان جان، اگه خیلی نگرانی فردا تلفنی حالش رو بپرس.
تعجب زده پرسیدم :
ــ چرا؟
ــ یه کم دل، دل کردو گفت :
–باباش می گفت تازه داره به نبود راحیل خانم عادت میکنه، خودش ازم خواست که بهت نگم بچه مریضه.از این که تو این مدت سراغی از آنها نگرفته بودم از خودم بدم امد...
ــ مامان باور کن به یادشون بودم، ولی فرصتش نمیشد برم سراغشون، بعد آرام تر گفتم:
آخه نمی خوام با آرش برم. اونم که همیشه باهامه.
مادر فوری موضوع را عوض کرد و گفت:
–یه وقتی بذار با هم بریم تیکه های کوچیک جهیزیه ات رو بخریم.
ــ حالا کو تا عروسی.
ــ کم کم بگیریم بذاریم کنار من راحت ترم. هر ماه خرد خرد بخریم بهتره، یه جا خریدن سنگین میشه. واسه روز عقدتم بعد از محضر رستوران شام میدیم که از همونجا هر کس بره خونه ی خودش، کسیم بهانه نداشته باشه.
از این که مادر همیشه کوتا میآید و سخت نمی گیرد، آرامش می گیرم. کاش می توانستم مثل او باشم.
ــ ممنونم مامان، شما همیشه فکر هر شرایطی رو تو آستین
دارید. کاش منم مثل شما بودم
✍ لیلا فتحی پور
@komail31 🎊🎊🎊🎊
#میلاد_امام_حسن_مجتبی
مژده میلاد
هنگامی که امام حسن علیه السلام به دنیا آمد رسول اکرم صلی الله علیه و آله وسلم در سفر بودند و امیرالمؤمنین و فاطمه علیه السلام چشم به راه بازگشت. ایشان پیامبر پس از مراجعت از سفر، طبق معمول ابتدا به خانه فاطمه علیهاالسلام وارد شد. هنگامی که خبر تولد نوزاد را به ایشان دادند، شادمانی وجود حضرت را فرا گرفت.
نام گذاری کودک
هنگامی که کودک را نزد پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم آوردند، حضرت رو به علی علیه السلام کرده، فرمود: «آیا او را نام گذاری کرده ای؟» عرض کرد: «من در نام گذاری وی بر شما پیشی نمی گیرم». رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم فرمود: «من هم در نام گذاری بر خداوند سبقت نمی جویم». در این هنگام جبرئیل از آسمان فرود آمد و از سوی خدای متعال به وی تهنیت گفت و سپس اظهار داشت: «خداوند تو را فرمان داده که نام پسر هارون، «شبر» را بر او بگذاری». حضرت فرمود: «زبان من عربی است». جبرئیل عرض کرد: نامش را «حسن» بگذار و پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم او را «حسن» نامید
@komail31 🎊🎊🎊
Seyed Reza Narimani - Goroh Khonam Hasane (128).mp3
8.58M
🎶°• شاه بی حرم حسن جونم حسن
آقا جون من نوکرتم تا پای این درتم
من پای منبرتم جونم حسن
ای یاسین قرآنم ای جانم حسن جانم°•💟
🎙سید_رضا_نریمانی
#میلاد_امام_حسن_مجتبی 🎊
نیمه #ماه_رمضان
@komail31 🎊🎊🍃🌸🍃🎊🎊
شعر
#میلاد_امام_حسن_مجتبی
يا امام حسن مجتبي (ع)
اي مقتداي دستِ تمام كريم ها
مولاي سبز پوش ، امام كريم ها
اي چشمه سار فيض خدا كوثر لبت
اي جاي چشم فاطمه دور و بر لبت
عالم گداي ريزه خور خوان دست توست
روزي ميان سفره ي احسان دست توست
اول امام زاده ي دنيا خوش آمدي
ابن الكريم اُمّ ابيها خوش آمدي
اول پدر به حضرت حيدر تو گفته اي
پيش از همه به فاطمه مادر تو گفته اي*
آغوش گرم فاطمه بوي بهار داشت
صبحي كه مادرانه تو را در كنار داشت
آن روز با لبان تو افطار خود گشود
بابا علي كه كام تو را انتظار داشت
قنداقه ات شميم دل انگيز خويش را
از عطر سيبِ سرخ خدا يادگار داشت
خورشيد با نگاه تو از خواب ميپريد
پيش از طلوع با تو و چشمت قرار داشت
پاي بساط سفره ي افطاريِ خدا
هفت آسمان ملائكه ي روزگار داشت
عالم به عشق ِ خالِ لبت آفريده شد
ورنه خدا به عالم و آدم چكار داشت
اي نازدانه كودكِ دلبند فاطمه
اي خنده ات بهانه ي لبخند فاطمه
تو چشم خود به روي نبي باز ميكني
جا دارد اينكه بَهر همه ناز ميكني
ناز و كرشمه سُنَتِ مانده ز عهدِ توست
شه بالِ سبز حضرت جبريل مهدِ توست
غوغاترين، عزيزترين، خوش قدم ترين
در بين ِ ايل ِ جود و سخا با كرم ترين
چشم ِ بد از قشنگيِ چشمت به دور باد
ملعونه ي حسوده الهي كه كور باد
(مصطفي متولي)
🌺🍃🍃🌸🎊🎊🎊🌸🍃🍃🌺
@komail31
🌺🎂 ☀️ 🎂🌺
#میلاد_امام_حسن_مجتبی
*📜 زیارت امام حسن علیه السلام*
*🌺اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یَابْنَ رَسُولِ رَبِّ الْعالَمینَ ؛ اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یَابْنَ اَمیرِالْمُؤْمِنینَ ؛ اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یَابْنَ فاطِمَةَ الزَّهْراَّءِ ؛ اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یا حَبیبَ اللّهِ ؛ اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یا صِفْوَةَ اللّهِ ؛ اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یا اَمینَ اللّهِ ؛ اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یا حُجَّةَ اللّهِ ؛ اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یا نُورَ اللّهِ ؛ اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یا صِراطَ اللّهِ ؛ اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یا بَیانَ حُكْمِ اللّهِ ؛ اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یا ناصِرَ دینِ اللّهِ ؛ اَلسَّلامُ عَلَیْكَ اَیُّهَا السَّیِدُ الزَّكِىُّ ؛ اَلسَّلامُ عَلَیْكَ اَیُّهَا الْبَرُّ الْوَفِىُّ ؛ اَلسَّلامُ عَلَیْكَ اَیُّهَا الْقاَّئِمُ الاْمینُ ؛ اَلسَّلامُ عَلَیْكَ اَیُّهَا الْعالِمُ بِالتَّأویلِ ؛ اَلسَّلامُ عَلَیْكَ اَیُّهَا الْهادِى الْمَهْدِىُّ ؛ اَلسَّلامُ عَلَیْكَ اَیُّهَا الطّاهِرُ الزَّكِىُّ ؛ اَلسَّلامُ عَلَیْكَ اَیُّهَا التَّقِِیُّ النَّقِىُّ ؛ السَّلامُ عَلَیْكَ اَیُّهَا الْحَقُّ الْحَقیقُ ؛ اَلسَّلامُ عَلَیْكَ اَیُّهَا الشَّهیدُ الصِّدّیقُ ؛ اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یا اَبامُحَمَّدٍ الْحَسَنَ بْنَ عَلِی وَ رَحْمَةُ اللّهِ وَ بَرَكاتُهُ.*
*اَللَّهُمَ العَن قَتَلهَ الحَسَنِ بنِ عَلی عَلَیهِ السَّلام🌺*
🦋 ..... 🦋 ..... 🦋
*📜 صلوات خاصه امام حسن علیه السلام*
*🌺 اَللَّهُمَّ صَلَّ عَلَی الْحَسَنِ بْنِ سَیَّدَ النَّبِیَینَ وَ وَصِیَّ اَمیرِالْمؤمِنینَ ، السَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ رَسُولِ اللّهِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ سَیَّدِ الْوَصَیّینَ . اَشْهَدُ اَنَّکَ یَابْنَ اَمیرِالْمْؤمِنینَ اَمینُ اللّهِ وَابْنُ اَمیِنِه عِشْتَ مَظْلُوماً وَ مَضَیْتَ شَهیداً واَشْهَدُ اَنَّکَ الْْأِمامُ الزَّکِیُّ الْهادِی الْمهْدِیَّ . اَللّهُمَّ صَلَّ عَلَیْهِ وَ بَلَّغْ رُوحَهُ وَجَسَدَهُ عَنّی فی هذهِ السّاعَةِ اَفْضَلََ الْتَّحِیَّة 🌺*
📚 فیض العلام : ص۳۱۷
📚 زادالمعاد : ص۳۵
📚 مفاتیح الجنان
التماس دعای فرج
@komail31
علمدارکمیل
بسم الله الرحمن الرحیم ختم بیست و هفتم #زیارت_جامعه_کبیره هدیه به محضر مبارک حضرت خدیجه کبری سلام
گذری کوتاه بر زندگی #شهید حاج رضا چراغی
🌺پس از اسارت حاج احمد متوسلیان در تیرماه سال ۱۳۶۱ در لبنان و قبول فرماندهی تیپ ۲۷ توسط حاج همت، #شهید چراغی در عملیات رمضان و عملیات مسلم بن عقیل در سومار، بهعنوان قائممقام لشکر خدمت کرد و از مهرماه سال ۱۳۶۱ برای مدت کوتاهی، معاونت سپاه ۱۱ قدر را که فرمانده آن حاج همت بود، پذیرفت.
رزاق «رضا» چراغی در سال ۱۳۳۶ در شهر ساوه متولد شد. او علاوه بر تحصیل، به مطالعات و فعالیتهای مذهبی و حضور در مجالس مذهبی علاقهمند بود و در آن مقطع با برخی مسائل سیاسی آشنا شد.
رضا در شروع انقلاب اسلامی، در سال آخر دبیرستان بود. همچنین در روزهای پیروزی انقلاب، در تسخیر مراکز نظامی و دولتی رژیم، حضوری پررنگ داشت. او پس از شروع غائله کردستان توسط ضدانقلاب، فوری به همراه جمعی از دوستان، خود را به مریوان رساند و در مبارزه با گروههای محارب، از هیچ کوششی دریغ نکرد.
چراغی در مدت حضورش در کردستان، مدتی مسئول جانشینی سپاه دزلی بود و زمانی نیز بهعنوان مسئول محور مریوان انجام وظیفه کرد و خدمات درخشانی را از خود به یادگار گذاشت. رضا چراغی ارادت خاصی به حاج احمد متوسلیان داشت و خصوصیات اخلاقی و نظامی او را الگوی خود قرار داده بود.
پس از اسارت حاج احمد متوسلیان در تیرماه سال ۱۳۶۱ در لبنان و قبول فرماندهی تیپ ۲۷ توسط حاج همت، #شهید چراغی در عملیات رمضان و عملیات مسلم بن عقیل در سومار، بهعنوان قائممقام لشکر خدمت کرد.
از آبان ماه سال ۱۳۶۱ تا فروردینماه سال ۱۳۶۲ بهعنوان فرمانده لشکر انجاموظیفه کرد.
🥀 شهادت
در عملیات والفجر یک در منطقه عمومی فکه که حاج همت فرماندهی قرارگاه ظفر را بر عهده گرفت، رضا همچنان فرمانده لشکر بود. لشکر ۲۷ وظیفه داشت که با نیروهای ارتش ادغام کند و ارتفاعات «پیچ انگیزه» و «جبل فوقی» را فتح کند و به سمت عمق خاک دشمن برای تصرف تأسیسات نفتی پیش برود.
تعدادی از گردانها به سمت ارتفاعات ۱۴۳ و در امتداد آن به تأسیسات نفتی قزلبان حمله کردند که محور عملیات لشکر را تشکیل میداد.
یکی از همرزمان شهید چراغی میگوید: «دشمن در ارتفاع ۱۴۳ فکه پاتک سنگین زده بود. به هر ترتیبی بود خود را به آنجا رساندم. رضا چراغی، عباس کریمی، اکبر زجاجیو سه نفر بسیجی، مجموعاً ۶ نفر، روی ارتفاع سالم مانده بودند که سخت مقاومت میکردند. هرچه اصرار کردم به عقب برگردند، قبول نکردند.
دشمن تصور میکرد که نیروهای زیادی روی ارتفاع است. عصر که دوباره به ارتفاع رفتم، دیدم عباس کریمی و دو نفر از بسیجیان، پیکر غرق به خون چراغی را با برانکارد حمل میکنند. #شهید چراغی ۱۱ بار در طول سالهای دفاع مقدس مجروح شده بود و خودش گفته بود که اگر خدا بخواهد بار دوازدهم شهید میشوم و چنین شد.»
🥀 #شهادت #شهید چراغی به روایت همت
شهید محمدابراهیم همت، فرمانده سپاه ۱۱ قدر، شرح آخرین دیدارش با رضا چراغی را اینگونه بیان کرده است:
«آن شب پیش ما ماند و دو، سه ساعتی خوابید. اذان صبح روز ۲۵ فروردینماه که بیدار شد، بعد از خواندن نماز، دیدم شلوار نظامی نویی را که در ساکش داشت، از آن درآورد و پوشید. با تعجب پرسیدم «آقا رضا هیچوقت شلوار نو نمیپوشیدی، چی شده؟» با لبهای خندان به من گفت «با اجازه شما میخواهم بروم خط مقدم. الآن اونجا بچههای لشکر خیلی تحتفشار هستند.»
در همین اثنا از طریق بیسیم مرکز پیام، خبر رسید که لشکر ۱ مکانیزه سپاه چهارم بعثیها، پاتک سختی را روی خط دفاعی ما انجام داده. رضا رفت جلو. چند ساعت بعد خبر دادند فرمانده لشکر ۲۷ در خط مقدم دارد با خمپاره شصت کماندوهای بعثی را میزند. گوشی بیسیم را برداشتم و شروع کردم به صدا زدن برادر چراغی. مدام میگفتم «رضا، رضا، همت، رضا، رضا، همت» ناگهان یک نفر از آنطرف خط گفت «حاجی جان دیگر رضا را صدا نزنید، رضا رفته موقعیت کربلا! و من فهمیدم رضا شهید شده.»»
@komail31 🍃🌺🍃