آرش از ماشین پیاده شد و دسته گل خیلی قشنگی را به طرفم گرفت و سلام کرد.
جوابش را دادم. تردیدکردم در گرفتن دسته گل، جلوترامد و گفت:
–قابل نداره.
حسابی به خودش رسیده بود، پیراهن مشگی تنش نبود، لباس ستی که آن روز برایش خریده بودم را پوشیده بود. چقدر برازنده اش بود. همان آرش سرزنده ی من شده بود. چقدر دلم برایش رفت.
دسته گل را گرفتم و تشکر کردم. لبخند زد. گوشه ی چادرم را دو دستی گرفت و روی صورتش گذاشت ونفس عمیقی کشید و گفت:
–این یه ماه برام یه قرن گذشت راحیل، دلم برات یه ذره شده بود.
دلم بد جور لرزید. غصه هایم یادم امد، حرفهایی که میخواستم بگویم، همه شان به فکرم هجوم آوردند و شیرینی دیدنش را تلخ کردند. ناخواسته غم در چشم هایم ریخت. آرش نگاهی به من انداخت و به طرف ماشین رفت. درش را باز کرد.
–،بیا بشین تعریف کن ببینم چی شده. چرا خوشحال نیستی؟
برای عوض کردن جو، گلها را بو کردم .
–چقدرقشنگن. بعد نفسم را بیرون دادم و آرامتر گفتم:
–تو همیشه خوش سلیقه بودی. دستش را روی فرمان ستون کرد و سرش را به آن تکیه داد و به چشمهایم زل زد.
صورتم داغ شد.
برای این که از آن حال و هوا بیرون بیاییم پرسیدم:
–راستی بچه چطوره
ذوق کرد و گوشی اش را از جیبش درآورد و عکسهایش را نشانم داد. یک بچه ی خیلی ریز و ضعیف داخل یک اتاقک شیشه ای کوچک قرار داشت.
–چقدر کوچیکه.
–آره، خب زود دنیا امده. دکتر گفت اگه خوب تغذیه بشه، زود وزن میگیره .
–میشه گوشیت رو بدی؟
گوشی اش را دستم داد و ماشین را روشن کرد و راه افتاد و بعد شروع کرد در مورد سارنا حرف زدن .
–میتونم ورق بزنم؟
با لبخند نگاهم کرد و گفت:
–متعلق به خودته، اجازه گرفتن میخواد؟
لبخند زدم و انگشتم را روی صفحه ی گوشی اش سُر دادم. عکسها یکی یکی از نظر گذراندم. در یکی از عکسها مژگان کنار اتاقک شیشه ای با لباس بیمارستان ایستاده بود و لبخند میزد و با رضایت به دوربین نگاه میکرد. به نظر افسرده یا ناراحت نمی آمد. حسود نبودم ولی آن لحظه این حس
نمیدانم از کجا خودش را به من رساند. طاقت نداشتم، نتوانستم تحمل کنم و آن عکس را پاک کردم. در عکس بعدی مژگان دسته گل قشنگی در دست داشت و همان لبخند روی لبهایش بود. چقدر گلهای آن دسته گل شبیه همین دسته گل من بودند. نگاهی به دست گل خودم که روی پایم بود انداختم و بعد آن عکس را هم پاک کردم. بعد از چند عکس از نوزاد به عکسهای خودمان رسیدم. تمام عکسهای خودم و آرش را از گوشی اش پاک کردم. باید کمکش می کردم.
آرش همانطور که از روزهای آینده ی سارنا میگفت نگاه مشکوکی به گوشی اش انداخت. کارم تمام شده بود، صفحه ی گوشی را خاموش کردم و تحویلش دادم .
–خب حالا زود بگو راحیل که از دیشب فکر و خیال دیونم کرده. دیروز چی شده بود؟
مامان از دستت ناراحت شده بود که همینجوری رفتی، میگفت اون از روز خاک سپاری اینم از امروز.
چطور میگفتم که تحمل کردن حرفهای دیگران صبر ایوب میخواهد که من ندارم. چطور میگفتم نگاه مادرت از حرفهای فامیلت هم بدتر است. چطور حرفهایی که شنیده بودم را برایش توضیح میدادم.
👨آرش
جوری نگاهم میکرد که احساس کردم حرفهای خوبی نمیخواهد بگوید. بالاخره بعد از کلی مِن ومِن گفت:
–برنامه ات چیه آرش؟
باتعجب نگاهش کردم وگفتم:
–قراره حرف بزنیم دیگه.
–نه، کلا، آینده رو میگم.
–فردا بریم آزمایش، بعدشم عقد دیگه...
–به مامانت برنامه ات رو گفتی؟
از کلمه ی مامانت احساس خطر کردم. ترسیدم راستش را بگویم، ترسیدم بگویم مادرم بارها ازمن خواسته که اجازه بدهم به راحیل زنگ بزند وبرایش توضیح بدهد که ما دیگر نمی توانیم باهم ازدواج کنیم.
مادر میگفت به نفع خود راحیل است. میدانستم حرفهای مادر مال خودش نیست. او هم راحیل را دوست داشت. ولی بین دو راهی مانده بود. هر بار که مادر این حرف را میزد، میگفتم من بدون راحیل نمی توانم زندگی کنم. اگر شما میگویید با مژگان محرم بشوم خب میشوم. اما من فقط راحیل را میخواهم. البته هر چند وقت یک بار فریدون هم فشار میآورد.
–آره گفتم.
خوب نظرشون چیه؟
–مگه مهمه راحیل؟ مگه ما می خواهیم با نظر این و اون زندگی کنیم؟
ناراحت شد.
–مادر آدم این و اون نیست. پس مادرت راضی نیست. اتفاقا مامان منم راضی نیست. بعد کمی مِن و مِن کرد و ادامه داد:
–البته نه که ناراضی ناراضی باشه ها، ولی خب راضی راضیم نیست. نزدیک پارکی شدیم. احساس کردم تمرکزی برای رانندگی ندارم. کنارخیابان پارک کردم و پیاده شدیم.
ناخودآگاه دستم به طرف دستش رفت. فوری دستش را کشید.
–ببخشید حواسم نبود. چقدر دستهایش را میخواستم. دستهایم را در جیبم گذاشتم و آرام آرام شروع به قدم زدن کردیم.
–اگه من مامانا رو راضی کنم مشکل حله؟
–مشکل ما حل شدنی نیست آرش.
–چه مشکلی؟ من که مشکلی نمی بینم.
–نمیبینی چون من نخواستم مشکلی به وجود بیاد. چون از هر حرفی، هر بی احترامی گذشتم، به خاطر تو و به خاطرخیلی چیزهای دیگه. ولی دیگه نمی تونم، حرف یه عمر زندگیه، یه روز دو روز نیست. من فکرهام رو کردم، همه ی جوانب رو هم سنجیدم .
صدایش میلرزید، حال خوبی نداشت.
–ما نمی تونیم ادامه بدیم آرش، باید همینجا تمومش کنیم.
خشکم زد همانجا ایستادم و با وحشت نگاهش کردم. نگاهش به زمین بود .
–چی میگی راحیل، حالت خوبه؟ به دور دست خیره شد.
چیزی رو گفتم که تو جراتش رو نداری بگی. من نظر مامانت رو می دونم، به حرفش گوش کن آرش. هم خانواده هامون مخالفن هم عاقلانه ترین کار همینه.
"نکنه مامانم بی اجازه من بهش زنگ زده"
–مامانم بهت زنگ زده؟
–نه.
–پس از کجا میگی؟
پوزخندی زد و گفت:
–فکرکنم فقط من این موضوع رو نمی دونستم که دیروز به لطف فامیلاتون فهمیدم. حالا اون زیاد مهم نیست، مهم اینه که بهترین کار همینه که گفتم.
اصلا نیازی به زنگ زدن مامانت نیست.
ماشالا اونقدر زبون نگاهشون قابل فهم و گیراست که اصلا نیازی به حرف زدن ندارن.
✍ لیلا فتحی پور ✍
📛کپی⛔️
@komail31 ☘☘🌸☘
به رسم هر اول هفته
چون صبح، اشتغال به كثرات و ورود در دنياست و با مخاطره اشتغال به خلق و غفلت از حق انسان مواجه است، خوب است انسان سالك بيدار، دراين موقع باريك براي ورود دراين ظلمتكده تاريك، به حقتعالي متوسل شود و به حضرتش منقطع گردد؛
و چون خود را در آن محضر شريف آبرومند نميبيند، به اولياي امر و شفعاي انس و جان يعني رسول ختمي(ص) و ائمه معصومين (ع) متوسل گردد و آن ذوات شريفه را شفيع و واسطه قرار دهد.
پس هفته خود را با سلام بر پيامبر نور و رحمت و اهل بیتش ( ۱۴معصوم ) آغاز کنیم :
🌸السلام علیکَ یا رسولَ الله
🌺السلام علیکَ یا امیرَالمؤمنین
💐السلام علیکِ یا فاطمةالزهراء
🌷السلام علیکَ یا حسنَ بنَ علیٍ المجتبی
🥀السلام علیکَ یا حسینَ بنَ علیٍ سیدَ الشهداء
🌹السلام علیکَ یا علیَّ بنَ الحسینِ زینَ العابدین
🌼السلام علیکَ یا محمدَ بنَ علیٍ الباقر
🌻السلام علیکَ یا جعفرَ بنَ محمدٍ الصادق
🌸السلام علیکَ یا موسی بنَ جعفرٍ الکاظم
و رحمة الله و برکاته
🌴السلام علیکَ یا علیَّ بنَ موسَی الرضَا المُرتضی
و رحمة الله وبرکاته
🌾السلام علیکَ یا محمدَ بنَ علیٍ الجواد
🌳السلام علیکَ یا علیَّ بنَ محمدٍ الهادی
🌸السلام علیکَ یا حسنَ بنَ علیٍ العسکری
🌹السلام علیکَ یا بقیةَ اللهِ، یا صاحبَ الزمان
و رحمة الله و برکاته
شنبه به نام پیامبر اکرم صلی الله است.
ذکر شنبه : ۱۰۰ مرتبه یا رب العالمین
@komail31 🍃🍃🌸🍃🍃
هر چند نامِ شهر شما، "سُرَّ من رَای"ست
"ا ُمُّ المَصائب" است دلِ هرکه سامراست
نشناختیم قدرِ تو را آن چنان که هست
این غربت از سکوت همین شیعه ی شماست
"ای برتر از خیال و قیاس و گمان و وهم..."
نامت حقیقت تو و همنام با خداست
نامِ شما، "علی" شده و نام ما "یتیم"
"بابا"! حساب عشق شما کاملا جداست
ما و "دعای جامعه" و دست التماس
آقا! شما و "جامعه"ی ما که مبتلاست
🍃🍃🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸🍃🍃
ختم چهلم و پایانی #زیارت_جامعه_کبیره
هدیه به محضر مبارک #امام_هادی علیه السلام که این زیارت رو برای ما به یادگار گذاشتن
و #امام_زمان عجل الله
به نیابت از
پیامبر اکرم ص و همه ی اهل بیت عصمت و طهارت
همه ی شهدا از اولین شهید تاریخ تا آخرین شهید
انبیا و اولیا الهی ، اموات و همه ی حق داران و هر آنکس که باید نام میبردیم و نبردیم...
به نیت تعجیل در فرج مولایمان و سلامتی و خشنودی شان، آمرزش گناهان، قبولی زیارات، به خیری، شفای مریضان، برآورده شدن حاجات خیر و...........
خدایا چهل نوبت به در خونه ت آمدیم و بهترین بندگانت رو واسطه فیضت قرار دادیم، به حق بندگانی که به درگاهت آبرو دارن، در دو دنیا عاقبت به خیرمان کن و لحظه ای دست ما رو رها نکن و آبرویمان را مبر و این کم را از ما بپذیر.
هر آنچه که باید میخواستیم و نخواستیم
هر آنچه بهترین بندگانت از تو میخواهند و
هر آنچه از خیر به بندگان برگزیده ات دادی،
نصیب ما بگردان.
@komail31 🍃🍃🍃🌸🍃🍃
♨️عرضهی اعمال ما به محضر امام زمان ارواحنا فداه
🔸در قرآن به ساعت اول روز یعنی ، طلوع فجر تا طلوع آفتاب و ساعت آخر یعنی غروب آفتاب اشاره شده است.
«یَآ أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُواْ اذْکُرُواْ اللَّهَ ذِکْراً کَثِیراً وَسَبِّحُوهُ بُکْرَةً وَأَصِیلاً»
کسانی که ایمان آورده اید خدا را بسیار یاد کنید و صبح و شام او را تسبیح گویید.( سوره احزاب آیات ۴۱و۴۲)
🔸«فَاصْبِرْ عَلَىٰ مَا يَقُولُونَ وَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ قَبْلَ طُلُوعِ الشَّمْسِ وَقَبْلَ الْغُرُوبِ»
و پیش از طلوع آفتاب،و غروب آن؛ تسبیح و حمد پروردگارت را به جا آور(سوره ق آیه ۳۹)
🔸در روایت آمده است؛ هر کس در این دو وقت خدا را یاد کند، خداوند همهی امور دنیا و آخرتش را کفایت میکند.اذکاری هم برای این دو وقت نقل شده است.
ربط این دو وقت به حضرت ولی عصر ارواحنا فداه این است که طبق روایات، اعمال بندگان هر صبح و شام بر ولیّ زمان عرضه می گردد.
چنان که امام رضا علیه السلام فرمودند:
«وَاللهِ إنَّ أعْمَالَكُم لَلتُعرَضُ عَلَيَّ فُي كُلِّ يَوْمٍ وَ لَيْلَهٍ؛اعمال شما هر روز و شب برمن عرضه میشود.»
وطبعا در این زمان اعمال ما صبح و شام بر #امام_زمان عجل الله عرضه میشود.
اگر کار خیری بود،حضرت دعا می کنند و اگر گناهی بود،استغفار می کنند تا آثار شر این گناهان کمتر گریبان گیر ما شود.
لذا چقدر خوب است که انسان در این دو وقت غافل نباشد.
هم توجه به ذکر و یادخدا داشته باشد و هم توجه به توسل و یاد امام زمان عجل الله.
📔 رمان عبور از سیم خاردارهای نفس
📑 قسمت صد و بیست و نه
💠 به خاطر آرامش همون بچه ای که از وقتی سوار ماشین شدیم، فقط در موردش حرف زدی میگم. به خاطر مادرت و آرامش هر
دومون .
حرفهایش داشت دیوانه ام می کرد. گفت تصمیمم را گرفته ام، نمی فهمیدمش.
–راحیل چی داری میگی؟ چرا این تصمیم روگرفتی؟ من میفهمم توی این مدت خیلی اذیت شدی، ولی عقد که کردیم من برات جبران می کنم. اصلا هرکاری که تو بگی همون رو انجام میدم.
باالتماس نگاهم کرد و بعد با لحنی که عصبانی بود گفت:
–من فقط ازت می خوام فراموشم کنی وبری با مژگان ازدواج کنی و برای سارنا پدری کنی، همین.
آرش، لطفا حقیقت روقبول کن ما نمی تونیم با شرایطی که به وجود امده ازدواج کنیم .
حیران نگاهش کردم و او ادامه داد:
–می دونم واسه توام سخته، توام باید فداکاری کنی، به خاطر مادرت، به خاطر بچه ی کیارش، به خاطر حمایت از مژگان...
آرش تو بهتر از من می دونی که ما حتی سر خونه زندگیمونم بریم بازم باید تو مواظب مژگان باشی شاید بیشتر از قبل چون دربرابرش مسئولی...
مگه محرم شدن الکیه، فردا میگه من زنتم تو نسبت به من وظیفه داری...می دونم این حرفها تلخه ولی واقعیته...
لطفا کمی منطقی به قضیه نگاه کن.
آرش هر دومون باید این گذشت رو بکنیم، برای این که چند نفر راحت زندگی کنن. این خود خواهیه که ما فقط به این فکر کنیم که به هم برسیم و دیگران برامون اهمیتی نداشته
باشن.
دیگر نتوانست حرف بزند، لرزش صدایش آنقدر زیاد شده بود که ترجیح داد ادامه ندهد.
به نیمکتی که آن نزدیکی بود اشاره کردم وهر دو نشستیم.
صورتش را با دستهایش پوشاند. صدای گریه اش در گوشم پیچید.
کاش محرم بودیم. دستانش را میگرفتم و آرامش میکردم.
گرچه خودم بیشتر به آرامش احتیاج داشتم.
–راحیل تو رو خدا گریه نکن، اصلا فکر نمی کردم امروز این حرفها رو ازت بشنوم.
سرش را بلندکرد و اشکهایش را پاک کرد.
–منم فکر خیلی چیزها رو نمیکردم، ولی شد. زیادی به خیلی چیزها اطمینان داشتم.
–چطوری فراموشت کنم راحیل؟ یه کارنشدنی ازمن می خوای؟
این همه خاطره رو چیکار کنم...
بلند شد و نفس عمیقی کشید.
من هم بلندشدم. هم قدم شدیم.
خاطره ها رو میشه کمکم از ذهنمون پاک کنیم، هیچ کس مثل من و تو نمی فهمه این کارچقدر سخته، ولی ما باید بتونیم آرش، به خاطرخدا. الان جدا شیم آسیب کمتری میبینیم. چون
این وصلت آخرش جداییه...
–راحیل چی میگی؟
–باید کمکم هر چیزی که یاد آور روزهای گذشته هستش رو از زندگیمون حذف کنیم. من اولین قدم رو برداشتم و تمام عکسامون رو پاک کردم.
–چیکارکردی؟ فوری گوشی را درآوردم وگالری اش را نگاه کردم. حتی یک عکس هم نگذاشته بود بماند.
–میشه یه دقیقه گوشیت رو بدی؟
–دیگه چیزی توش ندارم که...
بی میل گوشی را به طرفش گرفتم، فوری به صفحه ی شخصی ام رفت و عکسهایی که قبلا من یا خودش برای هم فرستاده بودیم را هم پاک کرد.
–البته می دونم اگه بخوای می تونی عکسهارو دوباره برگردونی، ولی این کاررو نکن، من راضی نیستم.
اخم هایم را در هم کردم و دیگر حرفی نزدم، برای خودش تصمیم گرفته بود.
چه باید میگفتم. کلا تمام ذوقم کور شد. سوارماشین شدیم، کجا میرفتم دیگر هیچ انگیزه ای نداشتم، از چه حرف میزدیم، دیگر آینده ای نداشتیم.
همینطور زل زدم به فرمان و غرق افکارم شدم.
–میشه من روبرسونی خونه.
–نگاهش کردم. دلخور بودم، نمیدانم از راحیل یا مادرم، یا مژگان، یا حتی کیارش که همچین مسئولیتی به عهده ام گذاشته.
دستهایم را از فرمان آویزان کردم و سرم را رویش گذاشتم.
همیشه می ترسیدم، از نبودن تو می ترسیدم. راحیل یه راهی پیدا کن.
–پیداکردم بهترین راه همونیه که گفتم...
مانده بودم چکارکنم، راحیل درست می گفت ولی من طاقتش را نداشتم، بدون راحیل مگر میشود زندگی کرد. بغض گلویم را گرفته بود. صاف نشستم وسعی کردم آرام باشم. ولی مگر
میشد، همه ی زندگیت از دستت برود وتو آرام باشی...
گوشه ی چادرش را به بازی گرفته بودو اشکهایش بی صدا یکی یکی روی چادرش می ریخت.
–راحیل.
نگاهم کرد. حالت چشمهایش قلبم را سوزاند. اشاره کردم به چشم هایش وگفتم:
–می خوای دیونه ام کنی؟ یک برگ دستمال کاغذی برداشتم وسعی کردم بدون این که دستم با صورتش تماس داشته باشد، اشکهایش را پاک کنم.
نگاهش را روی صورتم چرخاند وگفت:
–من ناراحت خودم نیستم، ناراحتی تو، اشکم رو در میاره.
–نفسم را بیرون دادم.
–اینجوری حالم بدتر میشه، حرف بزن. سکوت نکن، فقط تو میتونی حالم رو خوب کنی. راحیل خیلی زود بود، زمان خوبی رو انتخاب نکردی برای گفتن این حرفها، کاش یه فرصتی بهم میدادی...
متعجب نگاهم کرد.
–فکر می کردم خودت هم به همین نتیجه رسیدی، چون این اواخر کمتر زنگ میزدی ومثل قبل نبودی ...
راست می گفت.
راحیل تو اونقدر خوب بودی که فکر می کردم با این قضه کنار میای...
نگاه پراز غمی خرجم کرد و دوباره بغض کرد.
–حتما پیش خودت گفتی سرم که خلوت شد میرم سراغ راحیل، اون همیشه هست. همیشه می بخشه، همیشه کوتاه میاد، این انصاف بود؟
–دروغ چرا، دقیقا همین فکرها رو می کردم، پیش خودم میگفتم دنیا بهم سخت بگیره من فقط یه نفر رو دارم که من رو درک می کنه، فقط یه نفر هست که حرفهام رو می تونم بهش بزنم، فقط راحیله که پیشش آرامش دارم. راحیل من تو این
دنیا فقط تو رو دارم. تو بگو که این انصافه؟ سرم را تکیه دادم به صندلی وادامه دادم:
–راحیل من بدون تو نمی تونم، خودت هم که نباشی خاطراتت من رو میکشه. عکسها رو پاک کردی فکرمم می تونی پاک کنی؟
–آرش لطفا کمک کن، بدترش نکن. از این که در مورد من اینطور فکر میکردی واقعا متاسفم. در مورد من که دیگه تموم شد، ولی دیگه با هیچ کس این کار رو نکن. وقتی یکی حواسش بهت هست و مراعاتت رو میکنه، نشونه ی این نیست که
همیشه هست. همه ی ما آدمیم و ناراحت میشیم. هیچ وقت از احساسات دیگران سواستفاده نکن.
سرم را با شرمندگی پایین انداختم. درست میگفت، چه داشتم که بگویم.
–راحیل من سواستفاده...
دستش را به علامت سکوت بالا برد و گفت:
–الان کسی دنبال مقصر نیست. فقط باید درست ترین کار رو انجام بدیم .
–باشه، کاش یه جا بریم کمی آروم بشم بعد بیشتر باهم حرف بزنیم.
یه جایی هست، وقتی میرم اونجا آروم میشم، ولی نمی دونم توخوشت بیاد یا نه.
لبخند تلخی زدم.
–وقتی عاشق یکی هستی، عاشق تک تک چیزهایی میشی که اون دوست داره، اگه تو آروم میشی، پس حتما منم میشم.
باآدرسی که داد راه افتادم.
یک جای مرتفع وسرسبز، جاده اش شیب تندی داشت، آخر جاده که زیاد طولانی نبود، جایگاه قشنگی بودکه داخلش سه تامزار بود. راحیل گفت:
–شهدای گمنامند ولی پیش خدا از همه نامدارترند.
یک خانواده سردمزار نشسته بودند، بانزدیک شدن ما بلند شدند و رفتند.
راحیل خیره شده بود به سنگ قبرها وزیرلب چیزی زمزمه میکرد.
من هم بافاصله کنارش نشستم. یک حس خاصی داشتم. من هم زل زدم به مزارها...به چیزی جز راحیل نمی توانستم فکرکنم،
خاطراتی که باراحیل داشتم یکی یکی ازذهنم عبور می کرد، کاش حداقل امروز محرم بودیم...
سرم را روی سنگ مزار روبرویم گذاشتم و دیگر نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم.
"خدایا حالا که پیدات کردم چرا تمام زندگیم رو غم گرفته"...
نمی دانم چقدر گذشت، سرم را که بلندکردم. راحیل نبود.
احتمالا داخل ساختمانی که کمی دورتر بود. رفته است.
به انتهای محوطه رفتم. از آنجا به شهر چشم دوختم. آرامتر شده بودم .
یک لیوان آب در همان لیوان مسی کذایی جلویم گرفته شد.
بادیدنش ناخودآگاه لبخند روی لبهایم نشست. لیوان را گرفتم و گفتم:
ممنون. (اشاره ایی به لیوان کردم)دیگه غر نیست. او هم لبخند زورکی زد و گفت:
–با لیوان مامان عوضش کردم، آخه لیوانامون شبیهه همه.
آب را که خوردم نگاهی به لیوان انداختم.
–میشه این پیش من باشه؟
–واسه چی؟
–چون من رو یاد اون روز میندازه، یاد شیطونیات...
از حرفم خوشش نیامد. لیوان را از دستم گرفت وگفت:
–می تونم یه خواهشی ازت بکنم؟
–بگو.
–لطفا هرچیزی که تو رو یاد گذشتمون میندازه رو یه جا بذار که هیچ وقت نبینیش. وقتی تعجبم را دید، دنباله ی حرفش را گرفت.
–منم همین کار رو می کنم.
–چرا؟
–برای این که زندگی کنیم.
–توکه اینقدر سنگ دل نبودی راحیل.
–گاهی لازمه، برای مجازات دلی که سر به راه نیست.
لبخند زدم و نگاهش کردم.
–کلمه ی مجازات رو که دیگه نمیشه از لغت نامه حذف کرد، میشه؟ به روبرو خیره شد.
–راحیل این کلمه همیشه تورو یادم میاره.
حرفی نزد. فقط برای مهار اشکهایش تند تند پلک زد. همین که خواستیم سوار ماشین شویم. گوشی اش زنگ خورد، صفحه اش را نگاه کرد و از ماشین فاصله گرفت.
سوارماشین شدم. حالم بهتر شده بود. انگار فشار از روی قلبم برداشته شده بود.
نگاهی به اطراف انداختم، اینجا واقعا زیبا بود. انرژی مثبت از درختهایش از زمین و آسمانش احساس میشد. با خودم فکر کردم گوش کردن به یک موسیقی چاشنی این سبک و آرام شدنم میشود.
تصادفی آهنگی را پلی کردم.
به صندلی تکیه دادم. با شروع شدن موسیقی ناخوداگاه چشمهایم را بستم. دوباره مصیبتی که داخلش قرار گرفته بودم به ذهنم هجوم آورد.
هرچه فکر میکردم نمیتوانستم زندگی ام را بدون راحیل تصور کنم. رابطه ام باراحیل چیزی بود فراتر از عشق،چیزی فراتر از دوست داشتن...
متن این ترانه قاتلی شده بود برای بریدن رگهایی که همین چند دقیقه پیش با آمدن به این مکان خون داخلشان پمپاژ شده بود. نگه داشتن بغضم کارسختی شد.
"کجـا باید بــــرم... یه دنیا خاطره ات، تورو یادم
نیــــاره؟♫♪●
کجــا باید بـــرم... که یک شب فکرِ تو، منوُ راحت
بـــذاره؟♫♪●
چه کردم با خـــودم، که مرگ و زندگی برام فرقی
نـداره؟♫♪●!
محاله مثلِ من، توی این حالِ بد، کسی طاقت بیـــاره♫♪●
..
..
..
روی تکرار گذاشته بودم و بعد از تمام شدن آهنگ دوباره از اول می آمد. سرم را روی فرمان گذاشتم و دیگر نتوانستم جلوی اشکهایم رابگیرم...
گریه ام به هق هق تبدیل شد. بعد از چند دقیقه راحیل در را بازکرد و نشست و گوش سپرد به آهنگ...
با شنیدن اسمم از دهانش سرم را از روی فرمان بلندکردم.
با چشمهای اشکی جعبه دستمال کاغذی را جلویم گرفته بود.
–میشه خاموشش کنی؟
گوشی ام را برداشتم و آهنگ را قطع کردم.
–یادته یه روز بهت گفتم بعضی آهنگ ها ما رو از حقیقت زندگی دور می کنن؟ الان دقیقا این آهنگ همین کار رو کرد.
قول بده دیگه گوش نکنی.
ماشین را روشن کردم.
–راحیل حقیقت زندگی من همینه...
سرش را پایین انداخت.
–این جوری فکر نکن. احتیاج به زمان داریم هردومون، بااین کارها سخت تره...این چیزا کمکی بهت نمیکنن. فقط تحلیلت میبرن
گوشی اش دوباره زنگ خورد، صفحه اش را نگاه کرد و اخم هایش در هم رفت. فکر کنم سایلنتش کرد. عصبی بود.
–چرا جواب نمیدی؟
–ولش کن.
حتما او هم حوصله ی هیچ چیز و هیچ کس را نداشت.
توی راه هیچ کدام حرفی نمیزدیم.
نگاهش کردم. او هم نگاهم کرد. لب زد:
–خوبی؟
دلخور گفتم:
–بگم خوبم؟ همه ی روزهای خوبم با تو بود. هرچقدرم بد بودم، خوب شدنم پیش تو بود. میپرسی: خوبی؟ چطوری بگم
"خوبم" که بیشتر به دلت بشینه راحیل؟ اصلا چطوری می تونم خوب باشم؟
دوباره بغض کرد. رنگش پریده بود. کاش به هم مَحرم بودیم.
نگاهم را به روبرویم هدایت کردم.
دوباره در سکوت غرق شدیم. نزدیک یک آب میوه فروشی نگه داشتم و برایش آب میوه خریدم .
لیوان را به طرفش گرفتم.
–رنگت پریده، بخور. نگاهی به من انداخت.
یک جور بامزه ای ولی جدی گفت:
–خودتم رنگت پریده.
–واسه خودمم می گیرم، اول تو بخور. لیوان را از دستم گرفت و گفت:
–منتظر میمونم بگیری بیاری با هم بخوریم.
حق داشت رنگ پریده باشد، از صبح چیزی نخورده بودیم و حالا ظهر بود. آن هم با این همه فشارعصبی...
جلوی یک رستوران نگه داشتم، یک گوشه از رستوران که با
پارتیشن های چوبی جداشده بود نمازخواندیم، جایشان خیلی کوچک و تنگ بود.
با شنیدن صدایش برگشتم دیدم، نمازش تمام
شده و زانوهایش را بغل کرده و به من چشم دوخته. همین که نگاهش کردم مسیر نگاهش را تغییر داد.
–اینم ازاون چیزاییه که نمی تونی حذفش کنی.
استفهامی نگاهم کرد.
–نماز رو میگم، تا وقتی می خونمش فراموشت نمی کنم. نه وسیله س که قایمش کنم نه خاطره س که پاکش کنم. واجبه واجبه.
نوچی کرد و اخم کرد.
آهی کشیدم وگفتم:
–راحیل چقدر دلم می خواست سارنا زیردست تو بزرگ بشه و مثل خودت تربیتش کنی...
گره ی اخمهایش پیچیده تر شد.
–اون مادر داره خودشم تربیتش می کنه. در مورد من چی فکر کردی آرش؟ گاهی حرفهایی میزنی که شَکَم رو در مورد تصمیمی که گرفتم به یقین تبدیل میکنه. بعد بلند شد و از آن شبهه نماز خانه بیرون رفت .
غذا را که آوردند، هیچ کدام نمیتوانستیم بخوریم. فقط نگاهش میکردیم. بالاخره راحیل قاشق چنگالش را برداشت و با دلخوری گفت:
–لطفا زودتر بخور من باید برم خونه.
می دانستم حال او هم بهتر از من نیست، رنگ پریده اش، گاهی لرزش صدا و دستهایش کاملا این موضوع را نشان میداد.
✍ لیلا فتحی پور
@komail31 ☘☘🌸☘☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ ما وظیفمونه که تموم عالم و خبر کنیم که غدیر داریم..
🔻 ما نمیخواهیم ولایت امیرالمومنین(علیه السلام) رو اثبات کنیم؛ دنبال تفرقه انداختن نیستیم
☘ما میخواهیم فقط خودمونو معرفی کنیم...
✅سخنان بسیار شنیدنی حاج آقای پناهیان در مورد عید غدیر
💚 #عید_غدیر
🌻 #غدیر
﹏﹏⃟🌻﹏﹏
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
*حدیث های عجیبی* درباره #عید_غدیر داریم که اگه همه ازش با خبر بشن، برای عید غدیر چوب حراج میزنند به دارایی شون و بی مهابا ریخت و پاش می کنند تا جایی که...
👇احادیث های ذیل تقدیم شما:
1️⃣ امام علی(علیه السلام): *خرج کردن یک درهم در این روز، پاداش ۱۰۰ هزار درهم در روزهای دیگر و حتّی بیشتر دارد*. (📚مصباح المتهجد، ج۲، ۷۵۷-۷۵۸)
🔴(یعنی روزهای عادی هر مقدار صدقه بدی یا به کسی کمک کنی ، ۱۰ برابرش بهت برمیگرده ولی روز عید غدیر این ثواب ۱۰۰ هزار برابر میشه یعنی هر چی خرج کنی، یک میلیون برابرش بهت برمیگرده😍
2️⃣امام صادق(علیه السلام ): *«یکی از وظایف روز غدیر این است که مؤمن تمیزترین و گرانقدرترین جامه های خویش را بپوشد.»*
3️⃣امام صادق(علیه السلام): *غذا دادن به یک مومن در روز عید غدیر ثواب اطعام یک میلیون پیامبر و صدیق (در راس آنها خود ائمه معصومین)و یک میلیون شهید (در راس آنها حضرت عباس و شهدای کربلا) و یک میلیون فرد صالح در حرم خداوند را دارد*.(📚بحار، ج۶، ص ۳۰۳)
4️⃣امام صادق(علیه السلام): *روز غدیر خم عید بزرگ خداست، خدا پیامبرى مبعوث نکرده، مگر اینکه این روز را عید گرفته و عظمت آن را شناخته و نام این روز در آسمان، روز عهد و در زمین، روز پیمان محکم و حضور همگانى است* . ( 📚وسائل الشیعه، ۵: ۲۲۴، ح .۱ )
5️⃣امام علی(علیه السلام): *اگر کسی از آغاز دنیا تا پایانش، روزها را روزه و شبهایش را احیا بگیرد، به پای ثواب روزۀ این روز- اگر خالصانه باشد- نمیرسد.* (📚مصباح المتهجد، ج۲، ۷۵۷- ۷۵۸)
6️⃣امام صادق (علیه السلام): *عید غدیر روزی است که خداوند دو برابر تعداد رهاشدگان از آتش جهنم در ماه مبارک رمضان و شب قدر و شب عید فطر، از آتش جهنم رها می کند و گناه ۶۰ سال را می بخشد*. (📚بحار، ج ۹۴، ص۱۱۹)
┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄
🌹 فضائل بی نظیر و ناتمام
💙خداوند متعال برای برادرم، علی بن ابی طالب، فضائلی قرار داده که جز خودش نمیتواند آنها را شمارش کند. هر کس به یکی از فضائل علی اقرار کند، خداوند گناهان گذشته و آینده اش را می بخشد حتی اگر در روز قیامت به اندازه گناهان همهی جن و انس گناه کرده باشد.
📝 هرکس یکی از فضائل او را در جایی بنویسد، تا زمانی که نشانهای از آن نوشته به جا بماند، ملائکه برایش استغفار می کنند.
💚هر کس گوش به فضیلتی از فضائل علی بدهد، خداوند گناهانی را که او با گوش خود مرتکب شده، میبخشد؛
🌹 و هر کس به نوشتهای بنگرد که فضائل علی در او نوشته شده است، خداوند گناهانی را که او با چشمش مرتکب شده میبخشد.»
🍃🍃« نگاه کردن به چهرهی علی بن ابی طالب عبادت است، یادش نیز عبادت است و ایمان هیچ بنده ای جز با دوستی او و بیزاری از دشمنانش پذیرفته نیست.»
🌹رسول خدا (صلی الله علیه و آله)
📚 بحار_الانوار ج سی و هشت
@komail31
EydGhadir1395[04].mp3
12.12M
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استوری
روز عید است همه دیدن سادات روَند
ای بزرگ همه سادات! کجا خیمه زدی؟
#امام_زمان
#عید_غدیر 💚
@komail31