فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#امام_زمان
تفاوت یاران امام زمان (عجل الله) با یاران امام حسین(علیه السلام) چیست؟
سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام پناهیان
@komail31 ❤️
❣سلام_امام_زمانم ❣
📖 السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَابْنَ عَلِيٍّ اَلْمُرْتَضَى...🤚🌿
🌱سلام بر تو ای یادگار امیرالمومنین .
سلام بر تو و بر روزی که زمین درد کشیده را، با عدالت علوی التیام خواهی داد.
📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس
اللهمعجللولیکالفرج🤲🌱
امام_زمان 💚
@komail31
پیکر شهیدی که سالم به ایران آمد
از فاروج بطرف شیروان، مسجد و حسینیه امام سجاد علیه السلام، مزار غواص و آزاده شهید🌹 محمد رضائی، نیروی اطلاعات عملیات، در عملیات کربلای ۴ بعد از نبردی جانانه و بعد از سه روز مقاومت در آب، به اسارت در آمد، متاسفانه مورد شناسایی قرار گرفت، از دیگر اسرا جدا و برای تخلیه اطلاعات زیر شکنجه به شهادت میرسد،
پیکرش بعد از سقوط صدام نبش قبر، که بطور معجزه آسا در حالی که خون از پیکر میچکید به ایران منتقل جلو همین مسجد که متولی آن پدر شهید است، بخاک میسپارند
و امروز زیارتگاه زائران امام رضا علیه السلام میباشد.
@komail31 🍃🌸🍃
اللهمعجللولیکالفرج
یا #امام_زمان باظهورت ظلم و ظالم را ریشه کن
کن.
حکایتی دردناک از نحوه شکنجه یک غواص عملیات «کربلای چهار» + عکس
https://defapress.ir/fa/news/411437/%D8%AD%DA%A9%D8%A7%DB%8C%D8%AA%DB%8C-%D8%AF%D8%B1%D8%AF%D9%86%D8%A7%DA%A9-%D8%A7%D8%B2-%D9%86%D8%AD%D9%88%D9%87-%D8%B4%DA%A9%D9%86%D8%AC%D9%87-%DB%8C%DA%A9-%D8%BA%D9%88%D8%A7%
از دوستانی که داستان رو دنبال میکنن عذرخواهی میکنم
یک قسمت جا افتاده و دیشب یک قسمت اشتباه ارسال شده
البته هیچ یک از دوستان هم ظاهرا متوجه نشدن و اعلام نکردن
📔 رمان عبور از سیم خاردارهای نفس
📑 قسمت صد و سی و یک
📍 با صدای گوشی ام چشم از آینه برداشتم. شماره ی فاطمه بود.
–الو، سلام فاطمه جان. بعد از احوالپرسی فاطمه گفت:
–راحیل ما فردا میریم شهرمون. فقط خواستم قبلش یه چیزی بهت بگم.
–چی؟
–راحیل بیا و حرف من رو گوش کن، من دلم میسوزه که میگم.
تو اگه با آرش ازدواج کنی این خواهر و برادر نمیذارن زندگی کنی.
–کیا رو میگی فاطمه؟
–همین فریدون و مژگان.
با شنیدن نام فریدون ترسیدم.
–مگه چی شده؟
–امروز من و مامان رفتیم بیمارستان بچه ی مژگان رو ببینیم. فریدون هم اونجا بود و مدام با مژگان پچ پچ میکرد. یه تیکه از حرفهاشون رو اتفاقی شنیدم که فریدون به مژگان میگفت، اگه قبول نکردن با گرفتن بچه بترسونشون.
–منظورش چی بوده؟
–منظورش این بود که اگر شما از هم جدا نشدید مژگان بگه من با راحیل هوو نمیشم. میبینی چه رویی داره این فریدون؟ داشت از این جور چیزا به مژگان یاد میداد.
–هوو؟
آره دیگه، فکر کردی محرم میشن بعدشم، نخود نخود هر که رود خانه ی خود؟ بعد مژگان ازش پرسید حالا تو چرا اینقدر با راحیل لجی؟ گفت چون تا حالا هیچ دختری جرات نداشته مثل راحیل من رو تحقیر کنه، گفت باید ازش انتقام بگیرم.
راحیل مگه چیکارش کردی؟
–هیچی بابا ولش کن .
–گفتم این چیزها رو بهت بگم بدونی اینا چه نقشه ای چیدن .
–امروز به آرش گفتم، تمومش کنه. ولی حالا که اینجوری گفتی دارم فکر میکنم واسه کم کردن روی این دوتا هم که شده باید بیشتر فکر کنم. مسخرس که فریدون من رو هووی خواهرش میدونه .
–آره، میبینی چقدر پروئه. اصلا من نمیدونم اون چه دشمنی با تو داره. البته به نظر ولش کن این خانواده لیاقت تو رو ندارن. خلایق هر چه لایق. آخه اینجوری اون فریدون فکر میکنه نقشه ی اون باعث این جدایی شده .
–بذار فکر کنه، مگه مهمه؟
بعد از چند دقیقه صحبت با فاطمه تماس را قطع کردم.
امروز از مزاحمتهای تلفنی فریدون متوجه شدم دوباره نقشه ای دارد. موقعی که با آرش بیرون بودم مدام زنگ میزد و تهدید میکرد. میگفت کسی رو که کتکش زده بالاخره پیدا میکنه و تلافی میکنه و از این جور حرفها... انگار بد جور تحقیر شده بود .
همین که پایم را از آرایشگاه بیرون گذاشتم ماشین آرش را دیدم که با چراغ زدن می خواست من را متوجه خودش کند.
نزدیک رفتم و گفتم:
–تو چرا هنوز اینجایی؟
–بیابشین، میبرمت خونه.
صدایش آنقدر تغییر کرده بود که یک لحظه برایم غریبه شد.
ترسیدم مخالفت کنم.
نشستم و و او راه افتاد.
–خوبه تو این موقعیت میای اینجا ها!
سرم را پایین انداختم و گفتم:
–مامان اصرار کرد. آخه موهام رو خیلی بد کوتاه کردم گفت بیام مرتبشون کنم .
با چشمهای گرد شده نگاهم کرد و گفت:
–چرا این کار رو کردی؟
وقتی سکوت مرا دید سرش را روی فرمان گذاشت و گفت:
–تو چرا اینقدر سنگ دل شدی راحیل؟
من دوباره به مامان زنگ زدم تا...
حرفش را بریدم.
–شاید یک ماه انتظار و بی تفاوتی تو و خانواده ت باعثش شده.
–راحیل باور کن شرایطم سخت بود .
–کم کم سخت تر هم میشه، من چون این رو درک میکنم میگم، اینجوری برای هر دومون بهتره. همین طور برای مامان دیگه راحت میتونه نوه اش رو بزرگ کنه.
آرش با چشمهای به خون نشسته اش نگاهم کرد و گفت:
–راحیل اگه مامانم خودش از تو در خواست کنه بمونی چی؟ قبول میکنی؟
–اون این کار رو نمیکنه آرش. اون من رو نمیخواد .
–نه، اون فقط توی شرایط بدی گیر کرده. مثل من. اون موقع ها کیارش رو با اون سر سختی راضیش کردم مامان که آسونتره .
کیارش فرق داشت، بیماری قلبی نداشت. الان استرس و ناراحتی واسه مامانت خطرناکه...
–اگه خودش بیاد از تو در خواست کنه چی؟
–من به خاطر مامانت میخوام بکشم کنار. اگه اون واقعا از ته دل راضی باشه که من حرفی ندارم. یادت نیست چطوری به پام افتاده بود؟
–خب اگه بیاد بگه پشیمون شده چی؟
–اگه مادرت واقعا راضی باشه، دیگه توام باهاش درگیر نمیشی، کلا اوضاع فرق میکنه .
–واقعا راحیل؟
صدای زنگ موبایلش اجازه نداد جوابش را بدهم.
همین که شماره ی روی گوشی اش را دید گفت: مامانه، بالاخره زنگ زد.
–بله مامان.
صدای مادرش را کم و بیش از آن طرف میشنیدم. انگار موضوعی که فاطمه به من گفته بود را میگفت.
آرش گفت :
–این فریدون دیگه خیلی پرو شده ها، اصلا به اون چه مربوطه. تصمیم با مژگانه نه اون .
شنیدم که مادر شوهرم گفت:
–مژگانم حرف اونو میزنه.
یعنی مژگان طرف برادرشه؟
مادر آرش گریه کرد و حرفی زد که نفهمیدم.
آرش پیاده شد و از ماشین فاصله گرفت.
از چرخاندن دستش در هوا فهمیدم که با عصبانیت حرف میزند.
بعد از چند دقیقه پشت فرمان نشست و عصبانی گفت:
–باید زودتر خودم رو برسونم خونه.
با نگرانی پرسیدم:
–چی شده آرش؟
پایش را روی گاز گذاشت و گفت:
–فردا بچه از بیمارستان مرخصه، مژگان گفته بچه رو میبره خونه ی مادرش. الانم داره وسایلش رو جمع میکنه بره.
–چرا؟
سکوت کرد و حرفی نزد.
زمزمه وار گفت:
–همش زیر سر این فریدونه، اون زیر گوش مژگان میخونه، نمیدونم چه نقشه ای داره.
الانم خونمونه، میرم ببینم حرف حسابش چیه.
اسم فریدون که می آمد زبانم بند میآمد. دیگر نتوانستم سوالی بپرسم. تا مرا رساند پیاده شدم.
صدای جیغ لاستیکهای ماشینش با صدای خداحافظیمان در هم آمیخت.
دلم شور میزد .
به نظرم آرش تلاش بیهوده میکند. هنوز آدمهای اطرافش را نشناخته.
وارد خانه که شدم، اسرا و سعیده که انگار تازه از راه رسیده بودند به طرفم آمدند. بعد از سلام و احوالپرسی سرد و یخ وارد اتاق شدم، دیدم اتاق تمیز شده. روی تخت نشستم و روسری ام را از سرم کشیدم. حوله ام را که هنوز خیس بود
برداشتم تا به حمام بروم. موهای دور گردنم اذیتم میکرد.
اسرا همین که خواست وارد اتاق شود با دیدنم هین بلندی کشید.
با ناراحتی گفت :
–آفت زده به موهات؟ چرا اینطوری شدی؟
سعیده از سالن اسرا را صدا زد و من به طرف حمام رفتم.
دوش مختصری گرفتم و شروع به خشک کردن موهایم کردم.
آنقدر کوتاه بودند که در عرض چند دقیقه شسته و خشک میشد .
سعیده با دیدن موهایم عکس العمل خاصی نشان نداد. فقط گفت کمتر وقتت گرفته میشه برای مرتب کردنشون.
شام از گلویم پایین نرفت. نگران آرش بودم. با خودم فکر کردم احتمالا فاطمه آنجاست میتوانم از او خبری بگیرم.
گوشی را برداشتم و شماره اش را گرفتم.
خیلی طول کشید تا جواب بدهد.
خیلی آرام سلام کرد و گفت:
–راحیل اگه بدونی چی شد؟
–چی شده فاطمه؟ یه کم بلند تر حرف بزن.
صدای بسته شدن در اتاق را شنیدم. فاطمه گفت:
–نمیدونی چه قشقرقی به پا شد.
مثل این که آرش به مامانش زنگ زده گفته بیاد خونه شما و با مامانت و تو صحبت کنه و راضیتون کنه.
زن دایی هم همینو به مژگان گفت. از همون موقع پچ پچهای این خواهر و برادرم شروع شد.
امدیم خونه فریدون همون حرفهایی که به مژگان گفته بود رو به زن دایی گفت. زن دایی اولش خواست با زبون درستش کنه ولی این فریدون کوتاه نیومد و به مژگان گفت، وسایلت رو جمع کن بریم.
خلاصه این کشمکش و حرف و سخنها اونقدر طول کشید که آرش خودش رو رسوند و با فریدون حرفشون شد و بعدشم کتک کاری.
زن دایی حالش بد شد تا این که اینا همدیگه رو ول کردن.
–وای یعنی دوباره قلبش؟
–نمیدونم، از این قرص زیر زبونیا گذاشتن بهتر شد. الانم حالش خوبه .
–یعنی الان فریدون اونجاست؟
–نه فریدون و مژگان رفتن.
زن دایی هم نشسته داره گریه میکنه.
–آرش کجاست؟
–از اون موقع رفته تو اتاقش.
آن شب با تمام فکر و خیالهایم، گذشت.
همین طور دو شب بعد از آن. نه خبری از آرش شد و نه مادرش. باز طاقت نیاوردم پیامی برای فاطمه فرستادم تا دوباره خبر بگیرم. جواب داد به شهرشان برگشته، فقط میداند که هنوز مژگان برنگشته و بچه را هم به خانه ی مادر خودش برده است .
صبح زود بعد از صبحانه، سوگند تماس گرفت و گفت کارشان زیاد شده اگر میتوانم یک سری به آنجا بزنم.
تا عصر در خانهدی سوگند بودم. حسابی کمرم و گردنم درد گرفته بود. ولی سرم گرم بود. سعی میکردم به اتفاقهای اخیر فکر نکنم. گرچه غیر ممکن بود.
موقع برگشت مادر زنگ زد و گفت، قرار است مهمان بیاید زودتر خودم را به خانه برسانم.
همین که به خانه رسیدم مادر به طرف اتاق مشترک من و اسرا هدایتم کرد و گفت:
برو زود لباسهات رو عوض کن بیا و میوه هایی رو که شستم بچین تو جا میوه ایی.
هر چه پرسیدم مهمان کیست گفت:
–غریبه نیست. وقتی امد میبینیش.
در حال شانه کردن موهایم بودم که صدای آیفن را شنیدم. بعد هم صدای مادر که از پشت آیفن گفت بفرمایید.
موهایم آنقدر کوتاه بودند که در عرض چند ثانیه شانه میشدند. هنوز بهشان عادت نکرده بودم.
صدای بلند گریه و حرفهای التماس آمیز
آشنایی مرا به بیرون از اتاق کشاند. به سالن که رسیدم مادر آرش را دیدم که جلوی در ورودی خودش را روی پاهای مادرم انداخته و التماس میکند. مادر سعی داشت بلندش کند
ولی مادر آرش بلند نمیشد و فقط التماس میکرد.
–حاج خانم تو خودت مادری میفهمی چی میگم. داغ جوون خیلی سخته، به خدا مجبور نبودم نمیومدم.
بالاخره مادر بلندش کرد و کمکش کرد تا به طرف مبلها برود.
هنوز لباس مشگی تنش بود. زیر چشمهایش به سیاهی میزد.
رنگ پریده به نظر میرسید. از آن زنی که همیشه به خودش میرسید و مرتب بود اثری نبود. شکسته بود. با دیدن من حیران نگاهش روی موهایم ثابت ماند. اشکش دوباره چکید.
بلند شد و جلو آمد، من مبهوت نگاهش میکردم. بغلم کرد و با صدای بلند گریه کرد.
–راحیل به توام التماس میکنم. رو سر من منت بذار. نذر نوه ام آواره بشه .
میخواستم بگویم "مامان قرار بود شما بیایید و مرا راضی کنید برای وصال نه فراق. پس چه شد؟" مرا از خودش جدا کرد و اشکهایش را پاک کرد.
مژگان برداشته اون بچه رو برده خونه ی مادرش، نمیدونم چطوری شده که موقع شیر خوردن بچه خفه شده. دکتر گفته اگه چند دقیقه دیرتر به بیمارستان میرسوندنش میمرد. هر چی گفتم بچه رو بدید خودم عین چشمهام ازش نگهداری میکنم
ولی قبول نمیکنن، راحیل همه ی این گره ها به دست تو باز میشه. به خاطر همون خدایی که میپرستی کمکم کن. بچم آرش داغون شده، نه
خواب داره نه خوراک، جون اون بچه رو نجات بده راحیل.
سارنا یادگار کیارشمه. اونا میکشنش، خوب بهش نمیرسن.
زود دنیا امده، نارسه، باید تحت نظر باشه. خیلی باید ازش مراقبت بشه، مژگانم دست تنهاس. برادرش دیگه حتی نمیذاره برم اونجا بچه رو ببینم.
قبل از این که بیام اینجا رفته بودم اونجا، مژگان گریه میکرد. میگفت نمیخواد اونجا بمونه، گفت مادرش مدام این ور اون ورئه و کمکش نمیکنه، اونم چند روزه استراحت نکرده، دست تنها نمیتونه به بچه برسه. راحیل به خاطر اون بچه یتیم رحم کن. اون که به جز ما کسی رو نداره.
مژگانم کسی رو نداره، نگاه به پدر و مادرش نکن، بهش اهمیتی نمیدن. فقط خواهرشه که گاهی دستش رو میگیره.
اجازه بده اینارو زیر بال و پر خودمون بگیریم. به خدا تا عمر دارم دعات میکنم .
بعد دوباره هق زد.
مادر بلند شد. دست مادر آرش را گرفت و به طرف مبل هدایتش کرد.
–بشین حاج خانم.
مادر آرش بازوی مادرم را گرفت:
–حاج خانم امیدم به توئه، تا حالا خانمی کردی از این به...
مادر حرفش را برید و با بغض گفت:
–امیدتون به خدا باشه. انشاالله درست میشه.
مثل ماتم زده ها به طرف مبل رفتم. چیزی که فکرش را میکردم دقیقا برعکس شده بود.
مادر آرش خوب نمیتوانست نفس بکشد .
مادرگفت:
–آروم باشید. توکلتون به خدا باشه. قرص زیر زبونیتون رو
آوردین؟
مادر آرش به کیف اشاره کرد.
مادر برایش قرص را پیدا کرد و زیر زبانش گذاشت و شروع به دلداری دادنش کرد.
من فقط نگاهشان میکردم.
به مرور حال مهمان ناخوانده مان بهتر شد .
بلند شدم و بی حرف مثل مسخ شده ها به طرف اتاق رفتم.
روی تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم.
صدای حرف زدنشان را میشنیدم، احساس کردم ساعتها طول کشید تا این که مادر زنگ زد ماشین آمد و مهمانمان رفت.
✍ لیلا فتحی پور
@komail31 ☘🌸☘
26.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅به مناسبت عید بزرگ غدیر ، سرود و نماهنگ تولید شده #خورشید_عدالت کاری مشترک از دختران اردکانی منتشر شد😍
🔰تهیه شده در ستاد غدیر شهرستان اردکان و موسسه فرهنگی هنری افق کویر(چادرملو)
🎶اجرای مشترک
گروه سرود دختران نورالضحی اردکان
گروه سرود دختران شمیم آسمان اردکان
📝شعر و 🎼موسیقی
سید صادق آتشی
🎹تنظیم و 🎧میکس
استدیوروشنا
🎧ضبط
استدیو شمیم آسمان
🎶سرپرستان و مربیان
سرکارخانم مریم حاجی اسماعیلی ، سرکارخانم زکیه شاکری و خانم ها مریم افخمی و فاطمه مختاری
🎥کارگردان
محمدحسین چهارمیرزایی
💠با تشکر از گنجینه شهدای اردکان و همه کسانی که ما را در ساخت این اثر یاری کردند
🔰تشکر ویژه از خانواده های محترم گروه سرود دختران نورالضحی اردکان و گروه سرود دختران شمیم آسمان اردکان
#عید_غدیر #وحدت
گروهسروددختراننورالضحی
مجموعه_فرهنگی_هنری_شمیم_آسمان گروهسروددخترانشمیمآسمان
مداحی آنلاین - آقام امام کاظم - سید رضا نریمانی.mp3
11.12M
🎙 #میلاد_امام_کاظم(ع)
💐فرزند هفتم از نسل دریا
💐بابای هفت تا آسمون مهتاب دنیا
🎤 سید_رضا_نریمانی
🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
#باب_الحوائج
@komail31
🌤#حضرت_مولا
🌷🌕#امام_زمان (عج)
آيد آن صبح درخشانى كه من مى خواستم 🤩 / روشنى بخش دل و جانى كه من مى خواستم ❤️
از نسيم 🌧 جان فزاى گلشنِ 💐 آلِ رسول / بشكفد گل هاى بستانى كه من مى خواستم 😇
🌈🤲🏻 اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب (س)
🎊 #میلاد_امام_کاظم (ع) تبریک و تهنیت باد
💠السلام علیک یا موسی بن جعفر الکاظم
🔰اگر اکنون معنویتی در جامعه وجود دارد و اگر نامی از رسول اکرم(صل الله علیه و آله) و قرآن کریم باقی مانده همه اینها به برکت ائمه اطهار(علیهم السلام) به ویژه امام صادق(علیه السلام) و امام موسی کاظم(علیه السلام) است.
آیت_الله_اراکی #امام_کاظم
@komail31
📿🌺🍃
🌺
❇️صلواتخاصه امامموسیکاظم علیهالسلام
اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى الْأَمِينِ الْمُؤْتَمَنِ
مُوسَى بْنِ جَعْفَرٍ
الْبَرِّ الْوَفِيِّ الطَّاهِرِ الزَّكِيِ
النُّورِ الْمُبِينِ (الْمُنِيرِ) الْمُجْتَهِدِ الْمُحْتَسِبِ
الصَّابِرِ عَلَى الْأَذَى فِيكَ
اللَّهُمَّ وَ كَمَا بَلَّغَ عَنْ آبَائِهِ مَا اسْتُودِعَ مِنْ أَمْرِكَ
وَ نَهْيِكَ وَ حَمَلَ عَلَى الْمَحَجَّةِ
وَ كَابَدَ أَهْلَ الْعِزَّةِ وَ الشِّدَّةِ
فِيمَا كَانَ يَلْقَى مِنْ جُهَّالِ قَوْمِهِ
رَبِّ فَصَلِّ عَلَيْهِ أَفْضَلَ وَ أَكْمَلَ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِمَّنْ أَطَاعَكَ
وَ نَصَحَ لِعِبَادِكَ
إِنَّكَ غَفُورٌ رَحِیمٌ
#میلاد_امام_کاظم علیهالسلام
🌺
📿🌺🍃 @komail31
💫🌺🍃
🌺
❇️السلام علیک یا باب الحوائج❇️
✨یا موسی بن جعفر✨
🍃مستبودیماز غدیرخم،دوبارهعید شد
🌺تو به دنیا آمدی مستی ما تمدید شد
✍ چیزی شبیه معجزه میخواهیم این روزها...
شاید هم خود معجزه را؛
برای آزادی زندانی در بند غیبتمان!
برای فرج فرزندت مهـ❤️ـدی علیه السلام
یکبار دیگر ...
شفیع شیعیانت باش؛
مهربان ترین باب الحوائج،
یا موسـ❤️ـی بن جعفر ...
❣اینحرف بینِمردمِ اینخاک رایج است❣
🌱چشمانِما بهسفرهیِ بابالحوائجاست🌾
💠 #میلاد_امام_کاظم علیه السلام بر شما همراهان گرامی، مبارک باد🌹
🌺
💫🌺🍃
📙 رمان عبور از سیم خاردارهای نفس
📑 قسمت صد و سی و دو
🔏 تلفنهای گاه و بیگاه فریدون ادامه داشت.
روزی که با زهرا خانم پارک رفته بودیم، از دیدن شماره اش روی گوشی ام استرس گرفتم، وقتی زهرا خانم دلیلش را پرسید برایش توضیح دادم.
با اخم گفت:
–عجب آدمه پرروییه ها، زندگیت رو که از هم پاشوند دیگه چی میخواد؟ اصلا ازش شکایت کن. میگم میخوای یه بار جواب بده ببین چه مرگشه
شاید هم درست میگفت.
آن روز آخر هفته بود و دانشگاه نداشتم. تصمیم گرفتم به دیدن ریحانه بروم.
نزدیک خانه ی زهرا خانم بودم که دوباره شماره ی فریدون روی گوشی ام افتاد. این بار با ترس و لرز جواب دادم.
–چی از جونم میخوای؟
–به به چه عجب، بالاخره جواب دادی.
–چرا مزاحم میشی؟ اگه بازم زنگ بزنی ازت شکایت میکنم.
بی خیال گفت:
–همه که از من شکایت کردن توام روش. خواستم قطع کنم که گفت:
نمیخوای از نامزد سابقت خبری داشته باشی؟ مکث کردم و او ادامه داد:
–از وقتی دیگه تو نیستی همه چی خوبه. مژگان و آرشم چند وقت دیگه قراره عقد کنند. الانم خوب و خوش به بچه داری مشغولن. دیگر طاقت نیاوردم و تماس را قطع کردم. به خانه ی زهرا خانم رسیده بودم. زهرا خانم با دیدن حال بدم
استفهامی نگاهم کرد. من هم برایش همه چیز را تعریف کردم. در آغوشم کشید و دلداری ام داد. برایم شربتی آورد
و گفت:
–من اون دفعه به کمیل گفتم که این یارو مزاحمت میشه،گفت چرا شماره اش رو مسدود نمیکنه. بعدشم گفت ازش شکایت کنه .
پرسیدم:
–چطوری باید مسدودش کنم. من فکر میکردم فقط میشه صفحه ی مجازی رو مسدود کرد که دیگه پیام نده.
–منم بلد نیستم. پنج شنبهرها کمیل زودتر از سرکار میاد.
ازش بپرسم، ببینم چطوریه. حالا این فریدون حرف حسابش چیه؟ تو رو بدبخت کرد ول کنت نیست؟
–نمیدونم، لابد هنوز عقده هاش خالی نشده. به نظرم مشکل شخصیتی داره .
–وقتی به کمیل گفتم که تو به خاطر مادر آرش کنار کشیدی و زندگیت بهم ریخته ها خیلی ناراحت شد. گفت ببین یه آدم از خدا بیخبر چطوری آرامش دیگران رو به هم میریزه.
واقعا این فریدون وجدان نداره.
ریحانه مدام اصرار میکرد که به حیاط برویم. دستش را گرفتم و گفتم:
زهرا خانم من ریحانه رو میبرم حیاط. پسرا صداشون میاد اینم میخواد بره.
–شما برید منم میوه میشورم میارم با هم بخوریم.
پسرهای زهرا خانم فوتبال بازی میکردند. ریحانه هم مثل آنها دنبال توپ میدوید و از کار خودش ذوق میکرد و میخندید.
نگاهی به ساعت مچی ام انداختم، نزدیک ظهر بود. کم کم باید به خانه برمیگشتم.
همین که از روی پله ی حیاط بلند شدم با شنیدن صدای چرخش کلید و یاالله گفتنهای کمیل به طرف در چرخیدم.
چند نایلون خرید دستش بود. با دیدن من سر به زیر شد. درست مثل آن وقتهایی که تازه برای نگهداری ریحانه آمده بودم.
–خیلی خوش آمدید. ببخشید ما بهتون زحمت میدیم .
–خواهش میکنم. زحمتی نیست، خودمم دوست دارم بیام هم زهرا خانم رو ببینم هم ریحانه رو .
لبخندی زد و گفت:
–بله، خبرش رو دارم، زهرا جز شما دوست دیگه ای نداره.
مدام از خوبیهای شما میگه. راستی زهرا گفت اون مردک بازم مزاحم...
–بله... با ورود زهرا خانم که ظرف میوه ای دستش بود مکث کردم.
–خسته نباشی داداش.
_زنده باشی
–راستی کمیل جان، راحیل میگه بلد نیست چطوری شماره رو مسدود کنه، تو میتونی؟
کمیل نگاه گذرایی به من انداخت و گفت:
–بله، کار سختی نیست.
زهرا رو به من گفت:
–راحیل گوشیت رو بده، کمیل مسدودش کنه.
نگاهی به صفحه اش انداخت و لبخند زد.
–عه، عکس ریحانه رو گذاشتی رو صفحه؟
کمیل هم با دیدن عکس ریحانه لبخند زد. بعد گوشی را سمتم گرفت و توضیح داد که چطور باید شماره ها را مسدود کنم.
گوشی را گرفتم و تشکر کردم. ریحانه از بغل پدرش پایین آمد و توپی که در حیاط بود را برداشت و به طرفم شوت کرد. منتظر بود با هم بازی کنیم. به طرفش رفتم و بوسیدمش و گفتم:
–عزیزم من دیگه باید برم. با بقیه هم خداحافظی کردم.
نزدیک در که شدم ریحانه طبق معمول آویزانم شد و بنای گریه گذاشت و گفت:
–بریم تاب بازی، منم تاب بازی...
روبرویش روی یک زانو نشستم و گفتم:
–عزیرم من پارک نمیرم. حالا بعدا میام پارکم میبرمت. باشه؟
ریحانه بی توجه به حرفهای من شروع به گریه کردن کرد.
نگاهی از سر عجز به زهرا خانم انداختم که گفت:
راحیل جان میخوای تو ببرش پارک سر کوچه، سرش گرم بشه، من برم چادرم رو سرم کنم، میام ازت میگیرمش. توام از همون جا برو خونه، ولی
همین که دست ریحانه را گرفتم که برویم، شوهر زهرا خانم از در وارد شد. همگی به او سلام کردیم. او هم زیر لبی جواب داد و بی تفاوت به طبقه ی بالا رفت.
زهرا خانم مستاصل نگاهی به کمیل انداخت .
کمیل گفت:
–زهرا جان تو برو به شوهرت برس من یه آبی به دست و صورتم میزنم خودم میرم ریحانه رو میارم.
هوا ابری بود. پاییز بود و این هزار رنگ شدن برگها زیبایی خاصی به پارک داده بود. کسی در پارک نبود .
–ببین ریحانه سر ظهر کسی تو پارک نیست. ریحانه را روی تاب گذاشتم و آرام هلش دادم. اولین بار که آرش مرا به خانه ی کمیل رساند. نزدیک همین پارک پیاده ام کرد. چقدر
کنجکاو بود که بداند من چرا به اینجا میآیم. کم کم فکر آرش در من جان گرفت. تا به خودم آمدم دیدم غرق فکرش شدم. سعی کردم این فکر ها را پس بزنم. نفس عمیقی کشیدم.
عقلم میگفت با این فکرها فقط خودت رو آزار میدهی پسش بزن. ولی دلم، دلتنگ بود. یاد شعری افتادم که گاهی میخواندمش.
زیر لب شروع به زمزمه اش کردم تا افکارم آزاد شود.
"عقل و دل روزی ز هم دلخور شدند
هردو از احساس نفرت پر شدند
دل به چشمان کسی,وابسته بود
عقل از این بچه بازی خسته بود
حرف حق با عقل بود اما چه سود
پیش دل حقانیت مطرح نبود
دل به فکر چشم مشکی فام بود
عقل آگاه از خیال خام بود
عقل با او منطقی رفتار کرد
هرچه دل اصرار,عقل انکار کرد
کشمکش ها بینشان شد بیشتر
اختلافي بیشتر از پیشتر
عاقبت عقل از سر عاشق پرید
بعد از آن چشمان مشکی را ندید
تا به خود امد بیابانگرد بود
خنده بر لب از غم این درد بود.
–خدایا کمکم کن دلم نمیخواد بیابون گرد بشم. قطره بارانی روی صورتم افتاد، به آسمان نگاه کردم ابرهای سیاه نوید باران را میدادند.
ریحانه با لذت تاب میخورد، نگاهی به در ورودی پارک انداختم هنوز کمیل نیامده بود .
–ریحانه جان، بیا ببرمت خونه، الان بارون میاد چتر و ژاکت نیاوردم.
کمک کردم تا ریحانه از تاب پایین بیاید.
–بذار بچه بازی کنه چیکارش داری؟
سرم را به سمت صدا برگرداندم. با دیدن فریدون خشکم زد.
جلوتر آمد و گفت:
–چیه؟ مگه جن دیدی؟
فوری ریحانه را بغل کردم و گفتم:
–چرا دست از سرم برنمیداری، چی میخوای؟
پوزخندی زد و گفت:
–نترس، با بچه کاری ندارم. حالا بچه ی کی هست؟ میخوام بدونم اونی که اون دفعه به جای تو امده بود سر قرار کی بود؟ اصلا چه نسبتی با تو داره؟ دیدمش رفت توی اون خونه.
میدونم که نه برادری داری، نه پدری، مطمئنم از فامیل هم نبوده .
با خشم گفتم:
–به تو مربوط نیست.
–مربوطه چون میخوام ازش شکایت کنم .
–اولا که از کجا میخوای ثابت کنی اون تو رو زده، دوما حقت بود.
گوشی اش را بالا گرفت و گفت:
–اینم مدرک، صدات ضبط شد.
–با دهان باز فقط نگاهش کردم. خدایا خودم با زبان خودم برای کمیل دردسر درست کردم. آب دهانم را قورت دادم و چند قدم به عقب رفتم. بعد برگشتم و به طرف درب خروجی پارک راه افتادم. در دلم خدا خدا میکردم کمیل سر برسد.
بیشتر از وجود ریحانه میترسیدم که نکند بلایی سرش بیاورد.
ناگهان گوشه ی چادرم کشیده شد.
–صبر کن کجا میری من که هنوز حرفم رو نزدم. چادرم در دستش مشت شده بود.
–دست کثیفت رو بکش، همانطور که تقلا میکردم تا چادرم را از دستش خارج کنم، فریدون به طرف عقب پرت شد، با وحشت به عقب
برگشتم. کمیل ژاکت ریحانه را مقابلم گرفت و گفت:
–شما برید خونه نذارید بچه ببینه، تا من به این بفهمونم با شما باید درست صحبت کنه.
بعد یقه ی فریدون را گرفت و از زمین بلندش کرد و مشت محکمی نثار صورتش کرد. صورت ریحانه را در آغوشم گرفتم و به طرف خانه دویدم
پاهایم از ترس جان دویدن نداشتند. باید کاری میکردم. به هر سختی بود خودم را به خانه رساندم و زنگ واحد زهرا خانم را زدم. موضوع را برایش گفتم. انتظار داشتم شوهرش با عجله به کمک کمیل برود ولی او تنها کاری که کرد به
پلیس زنگ زد. به چند ثانیه نرسید که زهرا خانم جلوی در ظاهر شد و ریحانه رو به بچه ها سپرد و گفت:
–برید خونه بیرونم نیاییدا.
با زهرا خانم به طرف پارک دویدیم .
–شوهرتون نمیتونه به کمیل کمک کنه؟
–بهش گفتم، میگه مگه من قلدورم که برم دعوا کنم. کلا با کمیل شکر آبه، ولش کن. فقط دعا کن اتفاقی برای داداشم نیوفته .
همش تقصیر منه. بیچاره کمیل به خاطر من دوباره به درد سر افتاد. کمیل نفس زنان روی نیمکتی نشسته بود و به فریدون که نقش زمین بود خیره نگاه میکرد. کمی لب کمیل پاره شده بود و خون روی چانه اش ریخته بود.
ولی سرو صورت فریدون پر خون بود. زهرا خانم با دیدن فریدون هین بلندی کشید و به صورتش زد. به سمت کمیل رفت و گفت:
وای داداش چیکارش کردی؟ حال خودت خوبه؟ کمیل سرش را به علامت مثبت تکان داد.
–داداش حاالا بلایی سرش نیاد؟ کمیل عصبی گفت:
–این سزای کسیه که حرمت حالیش نیست. همان موقع پلیس هم رسید. فریدون با دیدن ماشین پلیس انگار جان گرفت. بلند شد و با سر و صورت خونی به طرف ماشین پلیس که کنار خیابان پارک شد دوید و فریاد زد :
–جناب سروان اینجاست، بیایید اینجا، من شکایت دارم.
دو مامور در مورد حادثه، سوالهایی پرسیدند. بعد هم هر دویشان را به کلانتری بردند. التماسها و توضیحات زهرا خانم هم در مورد بیگناهی برادرش فایده نداشت.
بعد از رفتن آنها زهرا خانم گفت:
–راحیل جان تو میتونی پیش بچه ها بمونی؟ من با شوهرم برم کلانتری.
–منم باهاتون میام؟
زهرا خانم فکری کرد و گفت:
–آخه بچهرها تنها میمونن. دوتا زن بریم اونجا چیکار؟ باید این جور وقتها یه مرد باشه.
–تو برو داخل الان بچه ها هم میان. میدونم اونجا راحت تری.
دلم مثل سیر و سرکه میجوشید، عذاب وجدان یک لحظه رهایم نمیکرد.
ناهار حاضری برای بچه ها آماده کردم. بعد از خوردن ناهار پسرا پای تلویزیون نشستند و ریحانه هم خوابید.
نمی دانستم باید چه کار کنم. نگران بودم. گوشی را برداشتم و به زهرا خانم زنگ زدم.
زهرا خانم گفت که فریدون را برای بستن زخمهایش به درمانگاه برده اند و کمیل هم باید فعلا تا صبح روز شنبه در بازداشتگاه بماند .
–وای زهرا خانم همش تقصر منه، آقا کمیل به خاطر من...
–ای بابا این چه حرفیه؟ انتظار داشتی وایسه نگاه کنه؟
✍ نویسنده لیلا فتحی پور
@komail31