eitaa logo
علمدارکمیل
344 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
42 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
با استمداد از محضر ائمه اطهار اولین ختم را شروع میکنیم. 🎁اولین زیارت، هدیه به محضر رسول مکرم اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله و جد بزرگوار، پدر و مادر، عموهای بزرگوارشان، حضرت خدیجه و فرزندان رسول خدا به نیابت از شهدا و اموات مان ان شالله بتونیم قدمی در راه تعجیل در ظهور امام زمان و خشنودى ایشون برداریم و مورد قبول خداوند، اهل بیت و شهدا قرار بگیره و چهله رو با معنویت به پایان ببریم. الهی به امید تو @labkhandemola (آدرس کانال تلگرام) @komail31
❣روزمان را با اهل بیت شروع کنیم❣ روز چهارشنبه به نام حضرت موسى بن جعفر و حضرت رضا و حضرت جواد و حضرت هادى عليهم السلام است. در زيارت آن بزرگواران بگو:السَّلامُ عَلَيْكُمْ يَا أَوْلِيَاءَ اللَّهِ، السَّلامُ عَلَيْكُمْ يَا حُجَجَ اللَّهِ، السَّلامُ عَلَيْكُمْ يَا نُورَ اللَّهِ فِي ظُلُمَاتِ الْأَرْضِ، السَّلامُ عَلَيْكُمْ، صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَ عَلَى آلِ بَيْتِكُمْ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ، بِأَبِي أَنْتُمْ وَ أُمِّي، لَقَدْ عَبَدْتُمُ اللَّهَ مُخْلِصِينَ، وَ جَاهَدْتُمْ فِي اللَّهِ حَقَّ جِهَادِهِ حَتَّى أَتَاكُمُ الْيَقِينُ، فَلَعَنَ اللَّهُ أَعْدَاءَكُمْ مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ أَجْمَعِينَ، وَ أَنَا أَبْرَأُ إِلَى اللَّهِ وَ إِلَيْكُمْ مِنْهُمْ، يَا مَوْلايَ يَا أَبَا إِبْرَاهِيمَ مُوسَى بْنَ جَعْفَرٍ، يَا مَوْلايَ يَا أَبَا الْحَسَنِ عَلِيَّ بْنَ مُوسَى، يَا مَوْلايَ يَا أَبَا جَعْفَرٍ مُحَمَّدَ بْنَ عَلِيٍّ، يَا مَوْلايَ يَا أَبَا الْحَسَنِ عَلِيَّ بْنَ مُحَمَّدٍ، أَنَا مَوْلًى لَكُمْ، مُؤْمِنٌ بِسِرِّكُمْ وَ جَهْرِكُمْ، مُتَضَيِّفٌ بِكُمْ فِي يَوْمِكُمْ هَذَا وَ هُوَ يَوْمُ الْأَرْبِعَاءِ، وَ مُسْتَجِيرٌ بِكُمْ فَأَضِيفُونِي وَ أَجِيرُونِي، بِآلِ بَيْتِكُمُ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ. @komail31 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸
۱۳ نوامبر برابر ۲۲ آبان ماه روزجهانی مهربانی نامگذاری شده است. افراد در این روز سعی می‌کنند به هم لبخند محبت آمیز زده و ناراحتی‌ها و دلخوری‌ها را فراموش کنند. قدمت روز مهربانی به سال های دور بازمی‌گردد گروهی از نهاد‌های بشردوستانه در این سال بایکدیگر متحد شدند تا مردم را تشویق کنند که در این روز به یکدیگر مهربانی کنند و هدیه بدهند. هدیه‌هایی مثل کتاب، لباس، غذا، شاخه‌ی گل و حتی یک لبخند؛ در واقع امروز روزی‌ است که اشخاص را تشویق می‌کند تا از مرزها، نژاد و مذهب چشم‌پوشی کنند و نگاهی مهربان و انسانی داشته باشند. 🌷❤🌷 در واقع قدمت واقعی این روز بر میگردد به 1400 سال پیش، زمانی که رسول مهربانی ها دیده به جهان گشود و رشد کرد و از همان بچگی باران رحمت و مهربانیش را بی دریغ بر سر مردم میریخت. چندان که رحمة للعالمین نام گرفت. اما با كوتاهي و کم کاری مسلمانان و رفتارهای گاها نادرستشان این جنبه وجودی پیامبر و دین اسلام مغفول و مظلوم واقع شد. @komail31
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت ــ من جایی بودم که نمیتونستم براتون توضیح بدم،برای همین ترجیح دادم حضوری براتون بگم،نگا کنید سمانه خانم،میدونم الان شما بی گناه هستید و این ثابت شده و شما آزاد شدید ،این درست،اما اینکه چرا شما رو قربانی برای این تله ی بزرگ انتخاب کردند،یا سهرابی الان کجاست و این گروه کی هستند معلوم نشده.پس الان هم خطر شمارو تهدید میکنه یعنی ممکنه... سکوت کرد،نمی توانست ادامه دهد هم به خاطر اینکه این اطلاعات محرمانه بودند و هم نمی خواست سمانه را بیشتر از این بترساند. ــ پس لطفا حواستون به خودتون باشه،میدونم سخته اما بیرون رفتناتون از خونه رو خیلی کم کنید سمانه حرف های کمیل را اصلا درک نمی کرد اما حوصله بحث کردن را نداشت برای همین سری تکان داد و به گفتن "باشه" پسنده کرد. صغری سینی به دست از پشت پنجره کافه به سمانه که سر زه زیر به صحبت های کمیل گوش می داد نگاهی انداخت،سفارشات آماده بودند اما ترجیح می داد صبر کند و بگذارد بیشتر صحبت کنند. کمیل که متوجه بی میلی سمانه برای صحبت شد ، ترجیح داد دیگر حرفی نزند ولی امیدوار بود که توانسته باشد سمانه را قانع کند که در موقعیت حساسی است و باید خیلی مراقب باشد،با اینکه نتوانسته بود خیلی چیزها را بگوید اما ای کاش میگفت..... کمیل تا میخواست به دنبال صغری بیاید ،صغری را سینی به دست دید که به طرفشان می آمد،صغری متوجه ناراحتی کمیل و سمانه شد،ناراحت از اینکه تاخیر آن ،شرایط را بهتر نکرده هیچ،مثل اینکه اوضاع را بدتر کرده بود،او هم از سردی و ناراحتی آن دو بدون هیچ صحبت و خنده ای شکلات داغ ها را به آن ها داد،سمانه و کمیل آنقدر درگیر بودند که حتی متوجه سرد بودن شکلات داغ ها نشدند. بعد از نوشیدن شکلات داغ ها هر سه سوار ماشین شدند و سمانه سردرد را بهانه کرد و از کمیل خواست که او را به خانه برساند و در جواب اصرار های صغری که به خانه ی آن ها بیاید،به گفتن "یه وقت دیگه" پسنده کرد،صغری هم دیگر اصراری نکرد تا خانه ی خاله اش ساکت ماند. با ایستادن ماشین در کنار در خانه سمان از ماشین پیاده شد تا می خواست به طرف در برو‌د،پشیمان برگشت،با اینکه ناراحت بود ولی دور از ادب بود که تشکر و تعارفی نکند،او از کمیل ناراحت بود بیچاره صغری که نقصیری نداشته بود. به سمتشان برگشت و گفت: ــ خیلی ممنون زحمت کشیدید،‌‌بیاید داخل صغری لبخند غمگینی زد و گفت: ــ نه عزیزم باید برم خونه کار دارم سمانه دیگر منتظر جواب کمیل نشد،از هم صحبتی با او فراری بود،سریع خداحافظی گفت و در را با کلید باز کرد و وارد خانه شد در را بست و به در تکیه ‌‌داد از سردی در آهنی تمام بدنش بلرزه افتاد اما از جایش تکانی نخورد،چشمانش را بست و نفس های عمیقی کشید،بعد از چند ثانیه صدای حرکت ماشین در خیابان خلوت پیچید که از رفتن کمیل و صغری خبر می داد ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری ○⭕️ ------------------ @komail31
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت روز ها می گذشت و سمانه دوباره سرگرم درس هایش شده بود،روز هایی که دانشگاه داشت ،آقا محمود یا محسن او را به دانشگاه می رسوندند،اما بعضی اوقات تنهایی بیرون می رفت،با اینکه مادرش اعتراض می کرد اما او نمی توانست تا آخر عمرش با پدر یا برادرش بیرون برود،در این مدت اصلا به خانه ی خاله اش نرفت و حتی وقتی که صغری تماس می گرفت که خودش و کمیل به دنبالش می آیند تا به دانشگاه بروند،با بهانه های مختلف آن ها را همراهی نمی کرد،تمام سعیش را می کرد تا با کمیل روبه رو نشود. از ماشین پیاده شد. ــ خداحافظ داداش ــ بسلامت عزیزم،سمانه من شب نمیتونم بیام دنبالت به بابایی بگو بیاد ــ خودم میام ــ شبه ،خطرناکه اصلا خودم به بابایی میگم ــ اِ داداش این چه کاریه ،باشه خودم میگم ــ میگی دیگه سمانه؟ ــ چشم میخواز اصلا الان جلو خودت زنگ بزنم محسن خندید و گفت: ــ نمیخواد برو ــ خداحافظ ــ بسلامت عزیزم سمانه سریع به سمت دانشگاه رفت،امروز دوتا کلاس داشت ،وارد کلاس شد،روی صندلی آخر کنار پنجره نشست،استاد وارد کلاس شد و شروع به تدریس کرد،سمانه بی حوصله نگاهی به استاد انداخت ،امروز صغری نیامده بود،اگر بود الان کلی دلقک بازی در می آورد تا او را نخنداند دست بردار نبود. با صدای برخورد قطرات باران به پنجره نگاهش را به بیرون دوخت،زمین و درخت ها کم کم خیس می شدند،دوست داشت الان در این هوا زیر نم نم باران قدم می زد، اما نمی توانست بیخیال دو کلاس شود،ان چند روزی که نبود،را باید جبران می کرد. دو کلاس پشت سرهم بدون وقت استراحتی برگزار شدند و همین باعث خستگی او شده بود،تمام کلاس یک چشمش به استاد و چشم دیگری اش به ساعت دوخته شد،عقربه های ساعت که آرام تر از همیشه حرکت می کردند،بلاخره دوساعت کلاس را طی کردند و با خسته نباشید استاد سمانه نفس راحتی کشید و سریع دفترچه ای که چیزی در آن یاداشت نکرده بود را در کیفش گذاشت و از کلاس بیرون رفت ،از پله ها تند تند پایین می آمد ،در دل دعا می کرد که باران بند نیامده باشد تا بتواند کمی قدم بزند. از ساختمان دانشگاه که خارج شد ،با افسوس به حیاط خیس دانشگاه خیره شد ،باران بند آمده بود. ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری ○⭕️ ------------------ @komail31
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت می خواست با پدرش تماسی بگیرید تا به دنبالش بیاید اما بوی خاک باران خورده مشامش را پر کرد ناخوداگاه نفس عمیقی کشید،بوی باران و خاک و درخت های خیس لبخندی بر لبانش نشاندند،گوشی اش را داخل کیفش گذاشت و تصمیم گرفت که کمی قدم بزند،هوا تاریک شده بود،دانشگاه هم خلوت بود و چند دانشجو در محوطه بودند،آرام قدم می زد ،از دانشگاه خارج شد ،اتوبوس سر ایستگاه ایستاده بود میخواست به قدم هایش سرعت ببخشد، اما بوی باران و هوای سرد و زمین خیس او را وسوسه کرد که تا قدمی بزند. به اتوبوسی که هر لحظه از او دور می شود نگاه می کرد،خیابان خلوت بود،روی پیاده رو آرام آرام قدم می زد،قسمت هایی از پیاده رو آبی جمع شده بود،با پا به آب ها ضربه می زد و آرام میخندید، دلش برا بچگی اش تنگ شده بود و این خیابان خلوت و تنهایی بهترین فرصتی بود برای مرور خاطرات و کمی بچه بازی. باد ملایمی می وزید و هوا سردتر شده بود،پالتو و چادرش را محکم تر دور خودش پیچاند،نیم ساعتی را به پیاده روی گذرانده بود،هر چه بیشتر می رفت کوچه ها خلوت و تاریکتر بودند و ترسی را برجانش می انداختند،هر از گاهی ماشینی از کنارش عبور می کرد که از ترس لرزی بر تنش می نشست،نمی دانست این موقعیت ترسناک بود یا به خاطر اتفاقات اخیر خیلی حساس شده بود،صدای ماشینی که آرام آرام به دنبال او می آمد استرس بدی را برایش به وجود آورده بود،به قدم هایش سرعت بخشید که ماشین هم کمی سرعتش را بیشتر کرد،دیگر مطمئن شد که این ماشین به دنبال او است،می دانست چند پسر مزاحم هستند ،نمیخواست با آن ها درگیر شود،برای همین سرش را پایین انداخت و بدون حرفی به سمت نزدیکترین ایستگاه اتوبوسی که در این شرایط خالی بود رفت،تا شاید این ماشین بیخیالش شود. با رسیدن به ایستگاه ماشین باز به دنبال او آمد،انگار اصلا قصد بیخیال شدن را نداشتند. به ایستگاه اتوبوس رسید ،اما نمی توانست ریسک کند و انجا تنها بماند ،پس به مسیرش ادامه داد،دستانش از ترسو اضطراب میلرزیدند، با نزدیکی ماشین به او ناخوداگاه شروع به دویدن کرد،صدای باز شدن در ماشین و دویدن شخصی به دنبال او را شنید و همین باعث شد با سرعت بیشتری به دویدن ادامه بدهد. ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری ○⭕️ ------------------- @komail31
🌼جایگاه والای امام اول شیعیان🌼 امیرالمؤمنین : بر اساس روایات لقب «امير المؤمنين»، اختصاص به على عليه السلام داشته و دیگران حتی ساير امامان معصوم عليهم السلام را با این لقب نمی خوانند. پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود: آن گاه كه شبانه به آسمان برده شدم و ميان من و پروردگارم فاصله اى جز به اندازه دو سرِ كمان يا كمتر از آن نبود، پروردگارم آنچه كه بايد به من وحى كند، وحى كرد و سپس فرمود: «اى محمّد! به على بن ابى طالب، امير مؤمنان، سلام برسان، كه پيش از او هيچ كس را به اين نام نناميده ام و پس از او نيز كسى را به اين نام نمى نامم». @komail31 🍃🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 پ.ن به خاطر تاکید بر حقانیت و مقام والای حضرت علی و نزدیک ترین فرد بودن نسبت به پیامبر (در تمام زمينه ها) هست که در روز ولادت حضرت ختمی مرتبت، بر خواندن زیارت حضرت علی علیه السلام، تاکید شده.
چقدر از مرام شهـدا فاصله گرفته ایم همین دل شکستن ها همین خرده حق الناس ها همین مظالم کوچک دورمان میکند از شهــــ🌷ــادت راستی من و تو چقدر فاصله داریم با آسمان؟؟؟ @komail31
🌹🌹🌼🌷🌼🌹🌹 ۲۵ آبان ماه سالروز قهرمانانه رزمندگان اسلام در و روز گرامی باد . 🌹🌹🌼🌷🌼🌹🌹 @komail31
؛ شهید مسعود عسگری جوان بیست و پنج ساله‌ای که شوق پرواز در او باعث شد که بعد از دوبار تغییر رشته در دانشگاه، مسیر زندگی خود را به سوی آسمانها تغییر بدهد و به سمت آموزش خلبانی هواپیمای فوق سبک برود و در کنار آن انواع حرفه های دیگر از جمله خلبانی پاراگلایدر و سقوط آزاد را نیز فرا بگیرد. ایشان ابتدا در رشته الکترونیک مشغول به تحصیل شد اما پس از گذشت سه ماه، از ادامه این رشته انصراف داد، با انتخاب رشته حقوق هم نتوانست آرام بگیرد و علاقه او به آسمان باعث شد که مراحل گزینش و... خلبانی را پشت سر بگذارد. دایی شهید درباره مهارت های او می‌گوید: مسعود تمام وقت نوجوانی و جوانی خود را صرف آموزش های تخصصی کرد که بتواند در آینده آن تخصص ها را در راه اسلام و کشور هزینه کند. او در سن 24 سالگی پس از انجام پرواز های متعدد به درجه ی استاد خلبانی هواپیمای فوق سبک رسید و غیر از آن مهارت های فوق العاده ای مانند ✨بالاترین درجه غواصی 5 ستاره، 💠 استاد کار در ارتفاع، ورزشکار رزمی باحکمهای قهرمانی متعدد 🔸سقوط آزاد، ⚜خلبان پاراگلایدر، هدایت موتور و دوچرخه های غیر معمول با مهارت بالا داشت و در کنار همه آنها او یک رزمنده ی به تمام معنا بود و توانایی رزمی بالایی داشت، به طوری که مهارت تیراندازی این شهید بسیار فوق العاده بود. همیشه وقتش رو صرف یادگیری مهارت های مختلف کرد و همه آموزش های هوایی، دریایی و زمینی را به خوبی فرا گرفت. اساتید شهید به این موضوع اعتراف می کردند که شهید عسگری از همه با استعداد تر بود و خیلی سریع تر از دیگران آموزش ها را یاد می گرفت. @komail31 🍃 🌹 🍃
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 🌺نارنجک 🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨ 🍃من و ابراهیم و سه نفر از فرماندهان ارتش و سه نفر از فرماندهان سپاه در جلسه حضور داشتند. تعدادی از بچه ها هم در داخل حیاط مشغول آموزش نظامی بودند. اواسط جلسه بود، یه نارنجک از پنجره اتاق به داخل پرت شد. دقیقا وسط اتاق بود. از ترس رنگم پرید. همه به گوشه ای خزیدند. لحظات به سختی می گذشت. اما صدای انفجار نیامد! خیلی آرام چشمانم را باز کردم. دستام را از روی سرم برداشتم. صحنه ای که می دیدم باورم نمی شد. 🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨ 🍃با چشمانی که از تعجب گرد شده بود گفتم: آقا ابرام...! همه با رنگ پریده وسط اتاق را نگاه می کردند. صحنه عجیبی بود. در حالی که همه ما به گوشه و کنار اتاق خزیده بود، ابراهیم روی نارنجک خوابیده بود! در همین حین مسئول آموزش وارد اتاق شد. با کلی معذرت خواهی گفت: خیلی شرمنده ام، این نارنجک آموزشی بود، اشتباهی افتاد داخل اتاق! ابراهیم از روی نارنجک بلند شد. گوئی این نارنجک آمده بود تا مردانگی را بسنجد. بعد از آن، ماجرای نارنجک، زبان به زبان بین بچه ها می چرخید. 🌹✨🌹✨🌹✨ جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا @komail31 🍃🌸💠🌸🍃
🍃من اصلا شهید را نمی شناختم اتفاقی از طریق کتاب سلام بر ابراهیم با ایشان آشنا شدم. 🍃سه سال پیش (۱۳۹۵)، مراسمی در مسجد جامع شهرمون برای سالروز فتنه1388 برگزار شده بود. 🍃من هم به مراسم رفتم ولی وارد مسجد نشدم. 🍃بیرون مسجد ایستاده بودم که یکی از دوستانم که از مقر کتاب، آمده بود چند تا کتاب دستش بود و از مسجد بیرون آمد. 🍃روی یکی از کتاب ها که به سمت من بود عکس روی جلدش، عکس شهید بود و انگار داشت به من نگاه می کرد. 🍃من هم با اینکه هیچ آشنایی و پیش زمینه ای نداشتم کتاب را از دوستم خریدم. 🍃کتاب را که خواندم از شخصیت شهید خیلی خوشم آمد و ایشان را به عنوان دوست شهیدم انتخاب کردم. 🍃دوستم که کتاب سلام بر ابراهیم را ازش خریدم شد داداش ابرام و من به این اسم صداشون می زدم. 🍃یک مدت بعد یک بار دوستم جلسه یاد بود برای شهید را در منزلشون گرفت.‌ 🍃من هم رفتم این قدر این مراسم به دلم نشست که فقط خدا حس ذوق و خوشحالی من را می داند. 🍃دوستم درکارهای فرهنگی سر آمد و ماهر بود و در هر جایی که مراسم بود کارهای قشنگی از ابراهیم داخل شیشه های کوچک وخیلی شیک درست میکرد و می آورد. 🍃من هر وقت دوستم را می دیدم منتظر هدیه از طرف ابراهیم بودم. 🍃من از اعضای ستاد نماز جمعه شهرمون هستم. 🍃کارهایی مثل منظم کردن صفوف نماز، جمع آوری کمک های مردمی و.. اگر مناسبتی هم باشه کارهای تدارکات و پذیرایی و.. را انجام می دهیم. 🍃۲۳ماه رمضان امسال (۱۳۹۸) قبل از اینکه برای احیای شب قدر به مسجد بروم با همسرم بحث مون شد و از این مسئله خیلی ناراحت شدم ولی من هیچی بهشون نگفتم. 🍃وقتی به مسجد رفتم همینطور که داشتم از مردم پذیرایی می کردم دوستم را دیدم که با یک بسته در دستش خوشحال طرف من آمد و گفت: یه هدیه از طرف آقا ابراهیم داری. 🍃وای خدای من، من هم که آرزوی هدیه ابراهیم را داشتم. 🍃بهم گفت: تصمیم داشتم این هدیه را برای اولین کسی از دوستانم را که امشب دیدم بهش بدم و این روزی شما بوده و برای شماست. 🍃داخل بسته را که باز کردم و خواندم خیلی جالب بود مربوط به بحث همسرم بود و به من دلداری داده بود. 🍃همان جا شروع به گریه کردم انگار ابراهیم از داخل خانه ما خبر داشت. 🍃من تا به حال چنین چیزی ندیده بودم و این باعث شد بیشتر از پیش به آقا ابراهیم علاقه مند و وابسته بشوم. 🍃از آن موقع به بعد داداش ابراهیم همدمم شد اما حدود یک ماه پیش (مهرماه ۱۳۹۸) بود فکر می کردم که ازم دلخور هستند و این فکرها باعث ناراحتی ام شده بود. 🍃 تا اینکه اتفاقی عضو کانال شهید جاویدالاثر شدم. 🍃یکی دو روز بعد ختم های کانال به نیت من هم گذاشته شد. 🍃 وقتی از خادم کانال شنیدم که گفتند همگی دعوت شده های خانم حضرت زهرا سلام الله علیها و شهید جاویدالاثر هستید ناراحتی ام برطرف شد خیلی خوشحال شدم و خدا را شکر کردم. 🍃انشالله که همیشه عنایت شهید شامل حال همگی بشود. 🗣ارسالی از اعضا @komail31 🍃🌸💠🌸🍃
هدیه هایی که داخل هر شیشه سخن شهید را می نوشتند و داخل شیشه قرار می دادند. هرکس روزیش هر چی بود بر می داشت👆👆 @komail31 🍃🌸💠🌸🍃
ای که مرا خوانده‌ای راه نشانم بده.🌹 🌟دلم از گــنــاه پر است. 🌟به بزرگیت به گمنامیت به مادرت کمی نگاهم کن. 🌟این‌بار مرا بخر مثل میوه‌ های درهم @komail31 🍃🌸💠🌸🍃