eitaa logo
علمدارکمیل
340 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
43 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
~~نبودنت را با ساعت شنۍ اندازه گرفته ام.. یڪ‌صحرا گذشته است¡! امام‌زمانم💕🥺 اللهمـ عـجِّل‌‌لولیڪ‌الفـࢪج @komail31
12.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📺 🎞🎞 روزای بی تو چه غمگینه 🎤 محمدحسین پویانفر @komail31 ❤️
علمدارکمیل
۱–  این پیام هر شهیدی است : ای مستضعفین جهان ! بدانید که هدف نهایی ما حکومت جهانی اسلام است . ای مسلمین و ای دلسوزان اسلام ! این انقلاب اسلامی را که خدا به شما هدیه کرده است ، حفظ کنید . برادران ! از مستکبرین امیدی نیست و انتظاری نداریم که اسلام و انقلاب را نجات دهند .... این شما هستید که باید انقلاب اسلامی را یاری کنید ، چون این انقلاب متعلق به شماست . 3 – شما خواهران این را بدانید که عفت و حیا و پاکدامنی در حجاب است که به انسان ارزش والائی می بخشدو ما شهید می شویم تا حجاب بماند و رعایت نکردن حجاب زیر پا گذاشتن خون شهیدان است شوهران زن های بی حجاب بدانند که بی غیرت  ترین افراد هستند . غیرت داشتن یعنی از نوامیس و شرف اسلامی خود دفاع کردن .  تو ای خواهرم ! با رعایت کردن حجاب ، خدا و شهدا را از خود راضی گردان .
7.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 | 🔻با این ستاره ها میشود راه را پیدا کرد... ─┅═ঊঈ🌺🍃ঊঈ═┅‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
²⁰ اسـفند روزملۍراهـیان نوࢪ🙃💔 🌱 . . راهی میشم 🚶‍♂️ به سوی خاک آسمونی 🙂🍃 که داره عطر مهربونی 🌹 عطر حریم بی نشونی 🌹 @komail31
📘 رمان عبور از سیم خاردارهای نفس 📑 قسمت هفتاد و چهار 🧕 راحیل از این بحث مهریه خسته شدم و به سعیده اشاره کردم که بریم داخل اتاق. به خاطر کمبود جا، دو ردیف صندلی چیده بودیم و من و سعیده ردیف آخر نشسته بودیم، برای همین زیاد توی دید نبودیم. سعیده در اتاق را بست و با هیجان گفت : –وای راحیل، عجب جاری داریا خدا به دادت برسه. اخمی کردم و گفتم : –مگه چشه؟ سرش را پایین انداخت و گفت: –یه جوری اخم می کنی آدم می ترسه حرف بزنه. هیچی بابا فقط خیلی تابلوئه. گفتم : –اینارو ولش کن. آرش رو دیدی چقدر خوش تیپ شده بود؟ ــ چه سبد گل خوشگلی هم گرفته. ــ بیچاره چه عرقی می ریخت عمو اینا سوال پیچش کرده بودند. با صدای صلوات اسرا وارد شدو گفت: –عروس خانم میگن بیا می خوان صیغه ی محرمیت رو بخونن. با تعجب گفتم : –به این سرعت. سعیده خندیدو گفت: –عجب قدمی داشتیم. پس بحث مهریه قیچی شد؟ ــ آره بابا، شد چهارده تا سکه به اضافه ی درخواست معنوی عروس خانم. سعیده اشاره به من گفت: –بیا بریم دیگه. لبم را گاز گرفتم و گفتم : –وای روم نمیشه سعیده. سعیده فکری کردو گفت : –صبر کن مامانم رو بگم بیاد. بعد از چند دقیقه خاله امدو دستم را گرفت و با کل کشیدن من را کنار آرش نشاند. یکی از دوستان دایی که روحانی بود صیغه ی محرمیت را بینمان جاری کرد. آنقدر استرس داشتم که وقتی آرش انگشتر نشان را دستم میکرد متوجه ی لرزش دستهایم شد. زیرلبی گفت : –حالت خوبه؟ با سر جواب مثبت دادم. بعد از کل کشیدن و صلوات فرستادن، اسرا برایمان اسفند دود کردو خاله با شیرینیهایی که خانواده آرش آورده بودند از مهمان ها پذیرایی کرد. چیزی به غروب نمانده بود که همه خداحافظی کردندو رفتند.
علمدارکمیل
📘 رمان عبور از سیم خاردارهای نفس 📑 قسمت هفتاد و چهار 🧕 راحیل از این بحث مهریه خسته شدم و به سعیده
.: اصرار مادر برای ماندن دایی و خاله کار ساز نشد و همه رفتند. سعیده موقع خداحافظی نگاهی به آرش انداخت و زیر گوش من گفت : –حالا مگه این میره... از حرفش خنده ام گرفت و لبم را گاز گرفتم. آرش هم که متوجه ما شده بود، با اخم شیرینی نگاهمان میکرد. خانواده آرش جلوتر از همه رفتند. ولی آرش نرفت و به مادرش گفت که با برادرش برود. آرش روی مبل نشسته بودو به کار کردن من نگاه می کرد، بعد ازچند دقیقه بلند شدو کنارم ایستاد و گفت: –کمک نمی خوای؟ لبخندی زدم و گفتم : –نه، ممنون. آخرین پیش دستی هایی که دستم بود را از دستم گرفت و گفت : –من می برم. گذاشت روی کانتر و برگشت و گفت: –از وقتی همه رفتند، یه سوالی بد جور ذهنم رو مشغول کرده. سوالی نگاهش کردم. سرش را پایین انداخت. –میشه بریم توی اتاق بپرسم. –چند لحظه صبر کنید. جعبه ی های دستمال کاغذی را برداشتم ورفتم سمت آشپزخانه و به مادر گفتم: –مامان جان فقط جابه جا کردن مبل ها مونده. مادر که کاردها را خشک می کرد آرام گفت: –تو برو پیش نامزدت تنها نباشه. از شنیدن کلمه ی نامزد یک لحظه ماتم برد و ناخودآگاه یاد مطلبی که قبلا جایی خوانده بودم افتادم. "حضور هیچ کس در زندگی تو بی دلیل نیست! آدم هایی که با آن ها روبه رو می شوی آیینه ای هستند برای تو".... مادر دستش را جلوی صورتم تکان داد . –کجا رفتی؟ من و اسرا انجام می دیم، تو برو. اسرا در حال شستن فنجان ها بود. کنارش ایستادم و بوسیدمش و گفتم : –ممنون اسری جون، حواسم هست کلی فعال بودیا، ان شاءالله جبران کنم. خندیدو گفت: –فقط دعا کن کنکور قبول بشم. اسرا هفته ی پیش کنکور داده بودو فقط دست به دامن خواجه حافظ شیرازی نشده بود برای دعا. دستهایم را بردم بالا و گفتم: –ای خدا یه جوری به این آبجی ما حالی کن کنکور قبول نشدن، آخر دنیا نیست. اسرا با لبخند نگاهم کردو گفت : –خب دعا کن همین رو که گفتی بتونم درک کنم. ان شاالله ی گفتم و از آشپزخانه بیرون امدم. آرش از کتابخانه ی کوچک میز تلویزیون کتابی برداشته بود و نگاهش می‌کرد.
علمدارکمیل
.: اصرار مادر برای ماندن دایی و خاله کار ساز نشد و همه رفتند. سعیده موقع خداحافظی نگاهی به آرش اندا
تلویزیون ما چند طبقه ی کوچیک داشت که ما داخلش کتاب چیده بودیم. کنارش ایستادم. –بریم حرفتون رو بزنید؟ کتاب را بست و سر جایش گذاشت. وارد اتاق که شدیم نگاهی به میز تختم انداختم، با دیدن چند تا از وسایل هایم روی تخت، نچ نچی کردم و گفتم: –اینجا هم احتیاج به مرتب کردن داره. در را بست و گفت: –می خوای با هم مرتب کنیم؟ اشاره کردم به تخت و گفتم : –شما بشینید و اول بگید چه سوالی داشتید. نگاهی به چادرم انداخت و گفت: –الان واسه چی چادر سرکردی و حجاب داری؟ از خجالت سرخ شدم و او ادامه داد: –نکنه باید واسه کنار گذاشتن چادرت بهت رونما بدم. با خجالت گفتم: –نه، فقط... سکوت کردم، بقیه ی حرفم را نزدم. آنقدر گرم نگاهم می کرد که ذوب شدنم را احساس کردم. دستش را دراز کردو آرام چادر را از سرم برداشت و انداخت روی تخت. دستهایش رو روی سینه اش گره کردو گفت : –چرا سعیده خانم پیشنهاد عکس انداختن رو داد بهش اخم کردی؟ ضربان قلبم بالا رفت. جلوتر آمد، دستش را دراز کرد طرف روسری ام، دستش را آرام پس زدم و گفتم : –میشه خودم این کار رو بکنم؟ نگاهش روی دستم ماندو گفت : –چرا اینقدر دستهات سرده؟ بی تفاوت به سوالش گفتم: –میشه برای چند دقیقه نگاهم نکنید؟ چشم هایش را بست و من گفتم : –نه کامل برگردید، فقط برای دو دقیقه. وقتی برگشت، فوری روسری ام را درآوردم و بافت موهایم را باز کردم و برسی به موهایم کشیدم و در حال بستن گل سرم بودم که برگشت و با حیرت نگاهم کرد. کارم که تمام شد، نگاهش کردم، آتش نگاهش را نتوانستم تحمل کنم. سر به زیر ایستادم، کنارم ایستاد و دستهای یخ زده ام را در دست گرفت و گفت: –چطور می تونی این همه زیبایی رو زیر اون چادر سیاه قایم کنی؟ تپش قلبم آنقدر زیاد بود که صدایش را می شنیدم، شک ندارم او هم می شنید. از نیم رخ نگاهی به پشت سرم انداخت و موهایم را در دست گرفت و گفت : –چقدر موهات بلنده... بعد کنار بینیش بردو چشمهایش را بست و با نفس عمیقی بو کشیدو گفت : –حتی تو رویاهامم فکرش رو نمی کردم. کمی به خودم مسلط شدم و با صدای لرزونی گفتم : –میشه بشینیم؟
علمدارکمیل
تلویزیون ما چند طبقه ی کوچیک داشت که ما داخلش کتاب چیده بودیم. کنارش ایستادم. –بریم حرفتون رو بزنی
خندیدو گفت: –آره، منم احتیاج دارم که بشینم. هر دو روی تخت، کنار هم نشستیم، دستهای گرمش باعث شد احساس کنم خون به تمام بدنم برگشته، جان گرفتم، با تعجب به انتهای موهایم که روی تخت، پخش شده بود نگاه کرد و گفت: –هیچ وقت موهات رو کوتاه نکن. آرام گفتم: –سعی می کنم، گاهی از دستشون خسته میشم. دوباره دستی به موهایم کشید و گفت: –مگه میشه این همه زیبایی خسته کننده بشه؟ سرم را پایین انداختم. پرسید: ــ چرا جواب سوالم رو ندادی؟ ــ کدوم سوال؟ ــ قضیه ی عکس. همانطور که سرم پایین بود گفتم: –ما که کلی عکس انداختیم، هم دوتایی، هم با خانواده هامون. دستم را با محبت فشار داد و گفت: —الان که محرمیم، میشه وقتی حرف می زنی تو چشم هام نگاه کنی؟ سرم را بالا آوردم و به یقه ی لباسش چشم دوختم. ــ یکم بالاتر. نگاهم را سر دادم سمت دهانش لبخند عمیقی زد و گفت: –اونجا هم خوبه، ولی منظور من بالاتر بود. بالاخره نگاهش کردم و گفت : –حالا اصل قضیه رو بگو. دوباره چشم هایم را نقش زمین کردم. –ای بابا، این همه زحمت رو هدر دادی که. با خجالت گفتم: –آخه سعیده می گفت بیاییم توی اتاق دوتایی عکس بندازیم، منم چون معذب بودم اخم کردم. ــ دوتایی یعنی تو و سعیده؟ مگه با اونم معذبی؟ می دانستم از روی عمد این حرف هارا می زند. نگاهم را روی صورتش چرخاندم و گفتم. –نخیر، من و شما. دستم را بالا آورد و بوسه ایی رویش نشاند. –بله، همون موقع منظور سعیده خانم رو متوجه شدم، خیلی هم دلم میخواست دوتایی خصوصی عکس بندازیم، ولی وقتی اخم تو رو دیدم ترسیدم. اخم می کنی ترسناک میشی ها. زمزمه وار گفتم: ــشما که جای من نیستید، خب سختم بود. گوشی را از جیبش درآورد و گفت : –ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه ست. دوربین گوشی را فعال کرد و شروع کرد به عکس انداختن. چند تا عکس اول را که انداخت گفت:باید اولین لحظات محرم شدنمون، ثبت بشه. برای من یکی از نایاب ترین لحظات زندگیمه. عکس های بعدی را که انداخت، کمی خودش را به طرف من متمایل کرد. من هم دلم میخواست این کار را انجام دهم ولی، به این سرعت نمیتوانستم. همه ی موهایم را جمع کرد یک طرف شانه ام و یک عکس تکی گرفت و گفت : –می خوام این عکست رو به مژگان نشون بدم، دلش رو آب کنم. از این که اسم مژگان را بدون پسوند و پیشوند گفت، خوشم نیامد. با استرس گفتم : –لطفا تو گوشی خودتون نشونش بدید. گوشی را گذاشت روی میزو روبرویم زانو زد و دستهایم را گرفت و گفت: –نگران نباش، من حواسم به همه ی این چیزها هست. عکس خانمه مثل یه تیکه ماهم رو برای کسی نمی فرستم، خیالت راحت. لبخندی زدم. –می دونم. تو این مدت متوجه شدم که چقدر ملاحظه‌ می کنید. کنارم نشست و گفت: –راحیل همش می ترسیدم که قسمتم نباشی، فقط خدا می دونه امروز چقدر خوشحالم. ــ قراره امروز نذرتون رو بگید، که چی بود. ابروهایش را بالا داد و نچی کرد و گفت: خرج داره. با تعجب گفتم: –چه خرجی؟ با شیطنت نگاهم کرد و گفت: –حالا بعدها میگم. ✍ نویسنده : لیلا فتحی پور @komail31
.: دُعا کنیم برایِ دردِ مبتلا شدن به امام زمانمون... اونوقت به قولِ شهید مرادی اگه یه جمعه دعایِ ندبه رو نخونی حسِ کسی رو داری که شبانه لشکرِ امام حسین رو ترک کرده...🌿 +اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🌱