eitaa logo
علمدارکمیل
341 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
43 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
علمدارکمیل
#رمان #دمشق_شهر_عشق ✍ نویسنده: فاطمه ولی نژاد 📑قسمت هشتم: 📞📛 از پشت تلفن نسخه جدیدی برایش پیچیدند
✍ نویسنده: فاطمه ولی نژاد 📑قسمت نهم از شدت ضعف و ترس و خونریزی با حالت تهوع به هوش آمدم و هنوز چشمانم را باز نکرده، زخم شانه ام از درد نعره کشید. کنار دیواری سیاه و سنگی روی فرشی قرمز و قدیمی افتاده بودم، زخم شانه ام پانسمان شده به دستم سِرُم وصل بود. بدنم سُست و سنگین به زمین چسبیده و نگاه بیحالم تنها سقف بلند بالای سرم را می-دید که گرمای انگشتانش را روی گونه ام حس کردم و لحن گرمترش را شنیدم : نازنین! درد از روی شانه تا گردنم میکشید، به سختی سرم را چرخاندم و دیدم کنارم روی زمین کز کرده است. به فاصله چند متر دورمان پرده-ای کشیده شده و در این خلوت فقط من و او بودیم. صدای مردانی را از پشت پرده میشنیدم و نمیفهمیدم کجا هستم که با نگاهم مات چشمان سعد شدم و پس از سیلی سنگینش باور نمیکردم حاال به حالم گریه کند. ردّ خونم روی پیراهن سفیدش مانده و سفیدی چشمانش هم از گریه به سرخی میزد. میدید رنگم چطور پریده و با یک دست دلش آرام نمیشد که با هر دو دستش صورتم را نوازش میکرد و زیر لب میگفت : منو ببخش نازنین! من نباید تو رو با خودم میکشوندم اینجا!« او با همان لهجه عربی به نرمی فارسی صحبت میکرد و قیل و قال مردانی که پشت پرده به عربی فریاد میزدند، سرم را پُر کرده بود که با نفسهایی بریده پرسیدم : اینجا کجاس؟ با آستینش اشکش را پاک کرد و انگار خجالت میکشید پاسخم را بدهد زیر لب زمزمه کرد : مجبور شدم بیارمت اینجا. صدای تکبیر امام جماعت را شنیدم و فهمیدم آخر کار خودش را کرده و مرا به مسجد عُمری آورده است و باورم نمیشد حتی به جراحتم رحمی نکرده باشد که قلب نگاهم شکست و او عاشقانه التماسم کرد : نازنین باور کن نمیتونستم ببرمت بیمارستان، ممکن بود شناسایی بشی و دستگیرت کنن! سپس با یک دست اشک را کنار زد تا صورتم را بهتر ببیند و با مهربانی دلداری ام داد: اینجام دست کمی از بیمارستان نداره! برا اینکه مجروحین رو نبرن بیمارستان، این قسمت مسجد رو بیمارستان کردن، دکتر و همه امکاناتی هم اوردن! نمیفهمید با هر کلمه حالم را بدتر میکند که لبخندی نمکین نشانم داد و مثل روزهای خوشیمان شیطنت کرد بلکه دلم را به دست آورد: تو که میدونی من تو عمرم یه رکعت نماز نخوندم! ولی این مسجد فرق میکنه، این مسجد نقطه شروع مبارزه مردم سوریه بوده و الان نماد مخالفت با بشار اسد شده!« و او با دروغ مرا به این جهنم کشانده بود که به جای خنده، چشمانم را از درد در هم کشیدم و ناله زدم : تو که میدونستی اینجا چه خبره، چرا اومدی؟ @komail31 📘🔥💠 ❌ فوروارد شود.
گل آرایی زیبای داخل حرم (ع) به مناسبت ایام ولادت آن حضرت @komail31
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا امام‌ رضا‌‌💚 قطره ای نیست که با لطف تو دریا نشود، سائلی نیست که از عشق تو شیدا نشود💚 پیشاپیش میلاد با سعادت🌸🍃 آقا و مولامون امام رضا(ع) بر شما عزیزان مبارک باد 🎊 @komail31
‍ 📖 📕《آخرین رویای یوسف》نوشته محمدعلی قربانی است. این کتاب زندگی‌نامه و مجموعه خاطراتی از سردار سرتیپ یوسف رضا ابوالفتحی است. يوسف رضا ابوالفتحي که در سال ‎۱۳۳۳ به دنيا آمده، در سال ‎۵۷ در تظاهرات ضد شاه شرکت کرده، در سال ‎۱۳۵۸ ازدواج کرده است. در سال ‎۵۹ با آغاز جنگ براي رفتن به جبهه ثبت نام کرد. بعد از اتمام جنگ در فارس مشغول به خدمت شد فرماندهی نیروی انتظامی فارس و تهران را بر عهده داشت و در سال ‎۱۳۷۷ در پرواز به سمت شهر لار مفقود شدند. «سرتیپ ابوالفتحی» 11 اسفند 78 هنگام بازگشت از مأموریت گروگان‌گیری، به شهادت می‌رسند اما این‌گونه بود که اشرار هنگامی‌که صدای هلی‌کوپتر را می‌شنوند گروگان‌ها را رها می‌کنند، آن‌ها نیز خود را سریعاً به پاسگاه رسانده و با بی‌سیم اطلاع می‌دهند که آزاد شده‌اند. سرتیپ شخصاً صحبت کرده و به سمت شیراز حرکت می‌کنند. در راه به دلیل مأموریت‌های زیاد «شهید ابوالفتحی» حال خوبی نداشته‌اند، در طول مسیر می‌خوابد و هنگامی‌که از خواب برمی‌خیزد عنوان می‌کنند که خواب صیاد شیرازی را دیدم به من گفت بیا برویم. (در اسفند ۱۳۷۸، در شب عروسی پسرش، برای انجام مأموریتی عازم استان فارس می‌شود و در همانجا به شهادت می‌رسد.) 💠در خاطره سرهنگ حسن رفیعی از ابوالفتحی می‌خوانیم: تازه به شیراز منتقل شده بودم و مشکل مسکن داشتم‌. مسئولم به من گفت‌: «رفیعی! من برایت هیچ کاری نمی‌توانم بکنم.» اما سردار ابوالفتحی وقتی حرف دلم را شنید و دردم را فهمید با روی گشاده گفت‌: «بیا خانه من‌. هنوز خانواده‌ام به شیراز نیامده‌اند‌. می‌توانم بروم در مهمانسرا بمانم‌. همین الان یک ماشین از ترابری بگیر‌، وسایل و خانواده‌ات را بردار و بیا به خانه من، تا یک راه حل برای مشکلت پیدا کنم‌.» وقتی این حرف را از سردار شنیدم‌، دنیا روی سرم خراب شد‌. نه از پیشنهادش‌، از بزرگواری‌اش‌. اما من که نمی‌توانستم قبول کنم‌. عذرخواهی کردم و پیشنهادش را نپذیرفتم‌. بعد‌، دستور داد دو اتاق در مهمانسرای ناحیه در اختیار من و خانواده‌ام گذاشتند‌. سه ماه در مهمانسرا زندگی کردم تا بالاخره‌، خودش مشکل مسکن ما را حل کرد‌. @komail31 📘☘🌸☘📘
هنوز حال و هوایی كه داشتم دارم هنوز طبع گدایی كه داشتم دارم   برای گمشدگان یك چراغ روشن كن نیاز به راهنمایی كه داشتم دارم   بساط شاه و گدا در كنار هم پهن است كنار جایِ تو جایی كه داشتم دارم   همان گدای قدیمی كه داشتی داری همان امام رضایی كه داشتم دارم   حرم نگو،عتبات است،تو حسین منی هنوز كرب و بلایی كه داشتم دارم 🧡☘☘🌺🧡☘☘🌺🧡☘☘🌺 بسم الله الرحمن الرحیم با اجازه آز محضر امام عصر عجل الله ختم سی و پنجم هدیه به امام رضا علیه السلام و خانواده گرامی شان به نیابت از شهدا خصوصا 🌹شهدایی که هم نام حضرت میباشند و یا ارادت ویژه‌ای به رضا داشته اند، 🌹شهدای جنایت و حمله شیمیایی سردشت 🌹شهدای آزادسازی شهر مهران 🌹شهدای قوه قضاییه و سرلشکر حسین لشکری (سیدالاسرا)🌹 سرتیپ یوسف رضا ابوالفتحی 🌹 @komail31 🍃🍃🌸🍃🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨برای من که بهشتم، فقط گدایی توست... ✨بهشت را چه شباهت، به یک شب حرمت؟!!!... 🔅السَّلامُ عَلَیْکَ يَا أبَا الْحَسَنِ يَا عَلِىِّ بْنَ مُوسىٰ الرِّضا ❣تولدت پیشاپیش مبارک آقاجان❣ ╭🌱🌷🌱─────╮ 🌹 @komail31 🌹 ╰─────🌱🌷🌱╯ گُفتَم‌ڪہ‌ڪَبوٺَربشَومـ‌دورِحریمتـ♥️ دَرقُرعہ‌‌فالَـمـ🌱 پـرِپَروازنَیـامد...~•|😔🦋|
‍ 📑 بخشی از ماجرای اسارت سیدالاسرا ی ایران خلبان سرلشگر حسین لشکری 🌹 ۴۰ سال پیش مردی همسر جوان و فرزند چهارماهه‌اش را رها می‌کند و برای انجام ماموریتی عازم مناطق مرزی جنوبی کشور می‌شود. همانجا که چندی است خبر می‌رسد ارتش رژیم بعث تحرکاتی را آغاز کرده و خواب‌هایی برای خوزستان و سایر بخش‌های ایران دیده.  27 شهریور 59 درست چهار روز پیش از حمله نظامی عراق به ایران، 🛩خلبان حسین لشکری برای عملیات شناسایی عازم منطقه شد؛ شهید حسین لشگری با آغاز جنگ تحمیلی به خیل مدافعان کشور پیوست و پس از انجام ۱۲ مأموریت، هواپیمای وی مورد اصابت موشک دشمن قرار گرفت و همین مساله باعث شد لشکری مجبور به تیک‌آف شود و نهایتا به‌طور ناخواسته در خاک عراق فرود آید. فرود اجباری‌ای که به اسارت در دست نیروهای بعثی منتهی شد.  اسارتی که از همان روز آغاز شد و تا 18 فروردین 77 ادامه یافت. آن‌طور که سرهنگ شاداب عسگری از دوستان لشکری می‌گوید، لشکری اهمیت بسیار زیادی برای شخص صدام داشت. از این نظر که صدام می‌خواست از او به‌عنوان سندی زنده بهره برده و ایران را را آغازگر جنگ معرفی کند. به بیان دقیق‌تر صدام فقط یک جمله از لشکری می‌خواست و آن جمله این بود: «اینجانب، ستوان یکم خلبان، حسین لشکری، در تاریخ 27 شهریور 59 در خاک عراق سقوط کردم.» به او گفته بودند اگر این جمله را در مقابل دوربین بگوید، او را به آمریکا می‌فرستند و شرایط رفاهی و امنیتی کاملی برای او ایجاد خواهند کرد و 💵میلیون‌ها دلار به او پرداخت می‌کنند. لشکری اما اهل این بده‌ و بستان‌ها نبود. او تن به این خواسته نداد چون صرفا در جدار مرزی پرواز کرده و وارد مرز هوایی عراق نشده بود. همین باعث شد تا شکنجه‌های سختی را که به جانبازی 70 درصدی‌اش منجر شد هم به جان بخرد، اما تن به تسلیم ندهد. از آغاز جنگ تا زمستان ۵۹ در سلول انفرادی بود و پس از آن در مدت ۸ سال با حدود ۶۰ نفر دیگر از همرزمان در یک سالن عمومی و دور از چشم صلیب سرخ جهانی نگهداری شد. پس از پذیرش قطعنامه وی را از سایر دوستان جدا نمودند و قسمت دوم دوران اسارت ۱۰ سال به طول انجامید. وی پس از ۱۶ سال اسارت به نیروهای صلیب سرخ معرفی شد و دو سال بعد در ۱۷ فروردین ۱۳۷۷ به ایران بازگشت. او در مصاحبه با رسانه‌های جمعی در سال ۱۳۸۷ (همزمان با سالروز ورود آزادگان به ایران) گفت: اعتقادات مذهبی و مکتبی سربازان ایرانی مهمترین عامل مقاومت آنها در مقابل فشارهای روحی، روانی و جسمی بعثی‌ها بود. الان هر یک از ما به عنوان نماینده جمهوری اسلامی در هر جای دنیا که باشیم باید با نوع نگرش و رفتارمان اذهان عمومی را نسبت به مسائل ایدئولوژیکی نظام روشن کنیم؛ لذا وقتی به اسارت دشمن درآمدیم با تاسی به سیره اهل بیت (ع) و به خصوص حضرت موسی بن جعفر (ع)، تمسک به دین و اهداف آن و بررسی و تفکر در آن خود را از گزند ترفندهای دشمن حفظ کردیم. @komail31 🍃🍃🌸🍃🍃🌸🍃🍃
علمدارکمیل
#رمان #دمشق_شهر_عشق ✍ نویسنده: فاطمه ولی نژاد 📑قسمت نهم از شدت ضعف و ترس و خونریزی با حالت تهوع
✍ نویسنده فاطمه ولی نژاد 📑 قسمت دهم: کلافه شد که گرمای دستانش را از صورتم پس گرفت و با حالتی حق به جانب بهانه آورد : هسته اولیه انقالب تو درعا تشکیل شده، باید خودمون رو میرسوندیم اینجا! و من از اخبار بیخبر نبودم و میدیدم درعا با آمادگی کامل به سمت جنگ میرود که با همه خونریزی و حال خرابم، با صدایی که به سختی شنیده میشد، بازخواستش کردم این چند ماه همه شهرهای سوریه تظاهرات بود! چرا بین اینهمه شهر، منو کشوندی وسط میدون جنگ درعا؟ حالت تهوع طوری به سینهام چنگ انداخت که حرفم نیمه ماند و او رنگ مرگ را در صورتم میدید که از جا پرید و اگر او نبود از ترس تنهایی جان میدادم که به التماس افتادم : کجا میری سعد؟ کاسه صبرم از تحمل اینهمه وحشت در نصفه روز تَرک خورده و بی اختیار اشک از چشمانم چکید و همین گریه بیشتر آتشش میزد که به سمت پرده رفت و یک جمله گفت : میرم یه چیزی برات بگیرم بخوری و دیگر منتظر پاسخم نماند و اگر اشتباه نکنم از شرّ تماشای اینهمه شکستگی ام فرار کرد. تازه عروسی که گلوله خورده و هزاران کیلومتر دورتر از وطنش در غربتِ مسجدی رها شده، مبارزه ای که نمیدانستم کجای آن هستم و قدرتی که پرده را کنار زد و بی اجازه داخل شد. از دیدن صورت سیاهش در این بی کسی قلبم از جا کنده شد و او از خانه تا اینجا تعقیبم کرده بود تا کار این رافضی را یکسره کند که بالای سرم خیمه زد، با دستش دهانم را محکم گرفت و زیر گوشم خرناس کشید : برای کی جاسوسی میکنی ایرانی؟« دیگر درد شانه فراموشم شده که فک و دندان- هایم زیر انگشتان درشتش خرد میشد و با چشمان وحشتزدهام دیدم خنجرش را به سمت صورتم میآورد که نفسم از ترس بند آمد و شنیدم کسی نام اصلیام را صدا میزند : زینب! احساس میکردم فرشته مرگ به سراغم آمده که در این غربتکده کسی نام مرا نمیدانست و نمی-دانستم فرشته نجاتم سر رسیده که پرده را کشید و دوباره با مهربانی صدایم زد : زینب! قدی بلند و قامتی چهارشانه که خیره به این قتلگاه تنها نگاهمان میکرد و با یک گام بلند خودش را بالای سرم رساند و مچ این قاتل سنگدل را با یک دست قفل کرد. دستان وحشی اش همچنان روی دهان و با خنجر مقابل صورتم مانده و حضور این غریبه کیش و ماتش کرده بود که به دفاع از خود عربده کشید :این رافضی واسه ایرانیها جاسوسی میکنه! با چشمانی که از خشم آتش گرفته بود برایش جهنمی به پا کرد و در سکوت برگزاری نماز جماعت عشاء، فریادش در گلو پیچید : کی به تو اجازه داده خودت حکم بدی و اجرا کنی و هنوز جمله اش به آخر نرسیده با دست دیگرش پنجه او را از دهانم کَند و من از ترس و نفس تنگی داشتم خفه میشدم و طوری به سرفه افتادم که طعم گرم خون را در گلویم حس میکردم. یک لحظه دیدم به یقه پیراهن عربی اش چنگ زد و دیگر نمیدیدم چطور او را با قدرت میکشد تا از من دورش کند که از هجوم وحشت، بین من و مرگ فاصله ای نبود و میشنیدم همچنان نعره میزند که خون این رافضی حلال است. از پرده بیرون رفتند و هنوز سایه هر دو نفرشان از پشت پرده پیدا بود. @komail31 📘☘🌸☘📘
علمدارکمیل
#رمان #دمشق_شهر_عشق ✍ نویسنده فاطمه ولی نژاد 📑 قسمت دهم: کلافه شد که گرمای دستانش را از صورتم پس گ
✍ نویسنده فاطمه ولی نژاد قسمت یازدهم: 📑 صدایش را می شنیدم که با کلماتی محکم تحقیرش میکرد: هنوز این شهر انقدر بی صاحب نشده که تو فتوا بدی! سایه دستش را دیدم که به شانه اش کوبید تا از پرده دورش کند و من هنوز باورم نمیشد زنده مانده ام که دوباره قامتش میان پرده پیدا شد. چشمان روشنش شبیه لحظات طلوع آفتاب به طلایی میزد و صورت مهربانش زیر خطوط کم پشتی از ریش و سبیلی خرمایی رنگ میدرخشید و نمیدانستم اسمم را از کجا میداند. از ترس میلرزیدم و او حیرت زده نگاهم میکرد. تردید داشت دوباره داخل شود، میترسید کسی قصد جانم را کند که همانجا ایستاد و با صدایی که به نرمی میلرزید، سوال کرد : شما ایرانی هستید؟ زبانم طوری بند آمده بود که به جای جواب فقط با نگاهم التماسش میکردم نجاتم دهد و حرف دلم را شنید که دلم را قرص کرد : من اینجام، نترسید! هنوز نمیفهمید این دختر غریبه در این معرکه چه میکند و من هنوز در حیرت اسمی بودم که او صدا زد و با هیولای وحشتی که به جانم افتاده بود نمیتوانستم کلامی بگویم که سعد آمد. با دیدن همسرم بغضم شکست و او همچنان آماده دفاع بود که با دستش راه سعد را سد کرد و مضطرب پرسید : چی میخوای؟ در برابر چشمان سعد که از غیرت شعله میکشید، به گریه افتادم و او از همین گریه فهمید محرمم آمده که دستش را پایین آورد و اینبار سعد بیرحمانه پرخاش کرد :چه غلطی میکنی اینجا؟ پاکت خریدش را روی زمین رها کرد، با هر دو دست به سینه اش کوبید و اختیارش از دست رفته بود که در صحن مسجد فریاد کشید : بی پدر اینجا چه غلطی میکنی؟ نفسی برایم نمانده بود تا حرفی بزنم و او میدانست چه بلایی دورم پرسه میزند که با هر دو دستش دستان سعد را گرفت، او را داخل پرده کشید و با صدایی که میخواست جز ما کسی نشنود، زیر گوشش خواند : وهابیها دنبالتون هستن، این مسجد دیگه براتون امن نیست! سعد نمیفهمید او چه میگوید و من میان گریه ضجه زدم همونی که عصر رفتیم در خونه اش، اینجا بود! می-خواست سرم رو ببُره... و او میدید برای همین یک جمله به نفس نفس افتادم که به جای جان به لب رسیده ام رو به سعد هشدار داد : باید از اینجا برید، تا خونش رو نریزن آروم نمیگیرن! @komail31 📘💥🕳💥🕳 ❌ فوروارد
مداحی آنلاین - دیوونه ایوون طلاتم - بنی فاطمه.mp3
7.42M
🌸 (ع) 💐دیوونه ایوون طلاتم 💐فدائیه جارو کشاتم 🎤 👏 سرود @komail31 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃
🥀در 12 تیرماه 1367 ناو آمریکایی وینسنس، به فرماندهی «ویلیام سی راجرز»، یک فروند هواپیمای مسافربری ‏ایران 🇮🇷 را در خلیج فارس هدف قرار داد. پس از این قتل عام بزرگ مدال🏅 شجاعت بر گرده این ژنرال آدم کش آویخته شد.😡 جنایتی که تا همیشه تاریخ لکه ننگی بر کارنامه دموکراسی و حقوق بشر آمریکایی خواهد بود ✌️🏿✌️🏻🇮🇷 #_۱۲_تیر 🗽 🔴 در سالگرد سقوط هواپیمای مسافربری با شلیک ناو جنگی ارتش تروریست با گرامیداشت یاد ۲۹۸ شهید مظلوم ایرباس از جمله ۶۶ کودک، ۵۳ زن و ۴۶ غیر ایرانی، از ضد انقلاب و دلباختگان غرب می‌پرسیم چه توجیهی برای این جنایت دارید؟ اگر اشتباهی زدند چرا به فرمانده ناو مدال شجاعت دادند؟ @komail31 🍃 🌸 🍃 🌸