eitaa logo
علمدارکمیل
343 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
43 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
مداحی آنلاین - یاعلی من برم در خونه ات آتیش میگیره - محمود کریمی.mp3
9.01M
🔳 (ص) 🌴یا علی من برم در خونت آتیش میگیره یا علی من برم یکی پس این در میمیره 🎤 محمودکریمی ⏯ زمینه @komail31
🍉 یک قاچ 💠 داشتیم برمی‌گشتیم که خوردیم به کمین عراقی. هم ما اونا رو دیدیم هم اونا ما رو. تاریکی شب مجال فکر کردن رو از آدم می‌گرفت. علی آقا هم توی آموزش این‌جوری بهمون یاد داده بود که تو کار شناسایی نباید با عراقیا درگیر بشین. مبادا اسیر بشین و عملیات لو بره! اما این‌دفعه خودش هم باهامون بود. گفت: «می‌ریم تو میدون مین.» گفتم: «شوخی می‌کنی؟» خندید و افتاد جلو. پاک قاطی کرده بودم. توی فکر بودم که پاهام گرفت به یه سیم تله. گفتم: «علی آقا، گیر کرده‌م، پام رو بردارم مین منفجر می‌شه!» بازم خندید و گفت: «چیزی نیست، سریع بیا به سمت من.» ده متر دور نشده بودم که دو تا مین منوّر روشن شد و یه مین گوشت‌کوبی منفجر. هنوز نفهمیده‌م از کجا دونست که مین‌ها بلافاصله عمل نمی‌کنن. عراقیا هم اصلاً آفتابی نشدند. آب‌ها که از آسیاب افتاد، گفتم: «مگه تو آموزش نمی‌گفتی نباید جای ما لو بره؟» گفت: «چرا، اما اینجا جای ما برای اونا لو رفته بود، اونا ما رو دیده بودند. من می‌خواستم اونا بدونند که ما هم اونا رو دیده‌یم. هیچ راهی نداشت، الّا روشن شدن منوّر.» 📙کتاب «دلیل : روایت حماسه نابغه اطلاعات - عملیات سردار علی چیت سازیان» @komail31
⚫ یا امام رضا سلام ،، شب شهادتته من بلد نیستم عربی بگم میخوام به زبون خودمونی باهات حرف بزنم دلم گرفته! 💠واسه خودم هیچی نمیخوام اما بحق دردونه ت برای ظهور امام زمانمون دعا کن برای صلح جهانی ، برای ریشه کن شدن ظلم و بیماری کرونا به گرفتارا کمک کن یا امام رضا هوا داره سرد میشه، خیلیا سرپناه مناسب و خوب ندارن، حتی لباس گرم ندارن خیلی از پدر و مادرا تو خرجای ساده خونه موندن خیلیا دلشون شکسته خیلیا بی گناه زندانن خیلیا پشت در بیمارستان منتظر بهبودی عزیزان و شفای مریضشونن خیلیا یواشکی اشک میریزن فقطم خدا میدونه چشونه عده ای جوان مشکل کار و ازدواج و ... دارن و... خلاصه همه التماس دعا داریم میخوام بگم من کسی نیستم که ازت بخواما! اتفاقا گناهامم زیاده...اما تو امام رئوفی ❤ عاشقتم یا امام رضا. 💠السلام علیک یا معین الضعفا یا امام رضا . @komail31
VID_20201017_062338_497.mp3
3.96M
🔖منبر کوتاه🔖 💠کلمه حق اما اراده باطل 💠 استاد پناهیان 👈اگر کسی از صلح امام حسن(علیه السلام ) حرف بزنه، اما از خیانت یارانش حرف نزنه، خودش خائنه! علیه السلام @komail31
علمدارکمیل
#رمان #دمشق_شهر_عشق ✍ نویسنده فاطمه ولی نژاد 📑 قسمت هشتاد و شش 💠 قلبم از وحشت به خودش می‌پیچید و آ
📑 قسمت هشتاد و هفت تازه می‌فهمیدم پیکر برادرم سپر من بوده که پیراهن سپیدم همه از خونش رنگ گُل شده بود، کمر و گردنش از جای گلوله از هم پاشیده و با آخرین نوری که به نگاهش مانده بود، دنبال من می‌گشت. اسلحه مصطفی کنارش مانده و نفسش هنوز برای ناموسش می‌تپید که با نگاه نگرانش روی بدنم می‌گشت مبادا زخمی خورده باشم. گوشه پیشانی‌اش شکسته و کنار صورت و گونه‌اش پُر از خون شده بود. ابوالفضل از آتش اینهمه زخم در آغوشش پَرپَر می‌زد و او تنها با قطرات اشک، گونه‌های روشن و خونی‌اش را می‌بوسید. دیگر خونی به رگ‌های برادرم نمانده بود چشمانش سنگین می‌شد و دوباره پلک‌هایش را می‌گشود تا صورتم را ببیند و با همان چشم‌ها مثل همیشه به رویم می‌خندید. اعجاز نجاتم مستش کرده بود، با لبخندی شیرین پیش چشمانم دلبری می‌کرد، صورتش به سپیدی ماه می‌زد و لب‌های خشکش برای حرفی می‌لرزید و آخر نشد، پیش چشمانم مثل ساقه گلی شکست و سرش روی شانه رها شد. انگار عمر چراغ چشمانم به جان برادرم بسته بود که شیشه اشکم شکست و ضجه می‌زدم فقط یکبار دیگر نگاهم کند. شانه‌های مصطفی از گریه می‌لرزید و داغ دل من با گریه خنک نمی‌شد، با هر دو دستم پیراهن خونی ابوالفضل را گرفته بودم و تشنه چشمانش، صورتش را می‌بوسیدم و هر چه می‌بوسیدم عطشم بیشتر می‌شد، لب‌هایم روی صورتش ماند و نفسم از گریه رفت. مصطفی تقلّا می‌کرد دستانم را از ابوالفضل جدا کند و من دل رها کردن برادرم را نداشتم که هر چه بیشتر شانه‌ام را می‌کشید، بیشتر در آغوش ابوالفضل فرو می‌رفتم. جسد ابوجعده و بقیه دور اتاق افتاده و چند نفر از رزمندگان مقابل در صف کشیده بودند تا زودتر از خانه خارج‌مان کنند. مصطفی سر ابوالفضل را روی زمین گذاشت، با هر دو دست بازویم را گرفته و با گریه تمنا می‌کرد تا آخر از پیکر برادرم دل کندم، قلبم روی سینه‌اش جا ماند و دیگر در سینه‌ام تپشی حس نمی‌کردم. در حفاظ نیروهای مقاومت مردمی از خانه خارج شدیم و تازه دیدم کنار کوچه جسم بی‌جان مادر مصطفی را میان پتویی پیچیده‌اند. نمی‌دانم مصطفی با چه دلی اینهمه غم را تحمل می‌کرد که خودش سر پتو را گرفت، رزمنده دیگری پایین پتو را بلند کرد و غریبانه به راه افتادیم. دو نفر از رزمندگان بدن ابوالفضل را روی برانکاردی قرار داده و دنبال ما برادرم را می‌کشیدند. جسد چند تکفیری در کوچه افتاده و هنوز صدای تیراندازی از خیابان‌های اطراف شنیده می‌شد. یک دست مصطفی به پتوی خونی مادرش چسبیده و با دست دیگرش دست لرزانم را گرفته بود که به قدم‌هایم رمقی نمانده و او مرا دنبال خودش می‌کشید. سرخی غروب همه جا را گرفته و شاید از مظلومیت خون شهدای زینبیه در و دیوار کوچه‌ها رنگ خون شده بود که در انتهای کوچه مهتاب حرم پیدا شد و چلچراغ اشک‌مان را در هم شکست. @komail31 ⛔️ کپی⛔️
علمدارکمیل
#رمان #دمشق_شهر_عشق 📑 قسمت هشتاد و هفت تازه می‌فهمیدم پیکر برادرم سپر من بوده که پیراهن سپیدم همه
📑قسمت هشتاد و هشت سرخی غروب همه جا را گرفته و شاید از مظلومیت خون شهدای زینبیه در و دیوار کوچه‌ها رنگ خون شده بود که در انتهای کوچه مهتاب حرم پیدا شد و چلچراغ اشک‌مان را در هم شکست. تا رسیدن به آغوش (علیهاالسلام) هزار بار جان کندیم و با آخرین نفس‌مان تقریباً می‌دویدیم تا پیش از رسیدن تکفیری‌ها در حرم پنهان شویم. گوشه و کنار صحن عده‌ای پناه آورده و اینجا دیگر آخرین پناهگاه مردم زینبیه از هجوم تکفیری‌ها بود. گوشه صحن زیر یکی از کنگره‌ها کِز کرده بودم، پیکر ابوالفضل و مادر مصطفی کنارمان بود و مصطفی نه فقط چشمانش که تمام قامتش از اینهمه مصیبت در هم شکسته بود. در تاریک و روشن آسمان مغرب صورتش از ستاره‌های اشک می‌درخشید و حس می‌کردم هنوز روی پیراهن خونی‌ام دنبال زخمی می‌گردد که گلویم از گریه گرفت و ناله زدم :«من سالمم، اینا همه خون ابوالفضله!» نگاهش تا پیکر ابوالفضل رفت و مثل اینکه آن لحظات دوباره پیش چشمانش جان گرفته باشد، شرمنده زمزمه کرد :«پشت در که رسیدیم، بچه‌ها آماده حمله بودن. من و ابوالفضل نگران تو بودیم، قرار شد ما تو رو بکشیم بیرون و بقیه برن سراغ اونا.» و همینجا در برابر عشق ابوالفضل به من کم آورده بود که مقابل چشمانم از خجالت به گریه افتاد :«وقتی با اولین شلیک افتادی رو زمین، من و ابوالفضل با هم اومدیم سمتت، ولی اون زودتر تونست خودش رو بندازه روت.» من تکان‌های قفسه سینه و فرو رفتن هر گلوله به تنش را حس کرده بودم که از داغ دلتنگی‌اش جگرم آتش گرفت و او همچنان نجوا می‌کرد :«قبل از اینکه بیایم تو خونه، وسط کوچه مامانم رو دیدم.» چشمانش از گریه رنگ خون شده بود و اینهمه غم در دلش جا نمی‌شد که از کنارم بلند شد، قدمی به سمت پیکر ابوالفضل و مادرش رفت و تاب دیدن آن‌ها را هم نداشت که آشفته دور خودش می‌چرخید... ✍️نویسنده: فاطمه_ولی_نژاد @komail31
Imam Hassan.mp3
17.63M
🎙 این پادکست را به دقت گوش کنید. 🔸تحلیلی کلان از دوران مجتبی ع که لازم است همه بدانند. @komail31
اول‌ماه‌ربیع‌است‌،باخودزمزمہ‌ڪن آمدم‌شاه‌مدینہ‌بہ‌فدایت‌بشوم💚✨ @komail31
🌸🍂 سلام بر همراهان و اعضای خوب کانال حلول ماه پربرکت ربیع الاول برای همه مسلمانان و شما به خیر و نیکی و بر آقا امام زمان عج و شما تبریک عرض میکنم. ان شاءالله از بلا و بیماری و بدیها به دور باشیم. طبق روال سالهای قبل، امسال هم با پایان گرفتن ماه صفر، چله زیارت جامعه رو شروع میکنیم. اگر افرادی رو میشناسین که دوست دارن در این سفر معنوی همراه ما باشن، اطلاع رسانی کنید و لینک کانال رو براشون ارسال کنید. @komail31 تلگرام و ایتا