فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺امیرالمومنین علیه السلام :
عَجِبْتُ لِمَنْ يَقْنَطُ وَ مَعَهُ الِاسْتِغْفَار.
* تعجّب می کنم از کسی که ناامید است، در حالی که نجاتبخشی مثل #استغفار همراه اوست. *
📚نهج البلاغه، حکمت 87
*#استغفرالله_ربی_واتوبه_الیه
از خدا آمرزش میخواهم و به او باز میگردم*
#ماه_رجب
@komail31
قسمتی از شرح دعای هرروز #ماه_رجب با مطلع «یا من ارجوه لکل خیر» توسط آیت الله کمیلی خراسانی
در این بخش دعا بهره سه دسته آدم ها رو جدا جدا از #ماه_رجب بیان میکنه:
1⃣☝️ «یا من یعطی من سئله» یعنی ای کسی که عطا میکنی به هرکس که صدایت کند و از تو چیزی بخواهد!
👈 در این ماه، خداوند تبارک و تعالی هر کس که صداش بزنه ، جواب ویژه و مخصوص میده.👌
2⃣✌️«یا من یعطی من لم یسئله» یعنی ای کسی که عطا میکنی به هرکس که در این ماه، حتی صدایت نکرده و چیزی ازت نخواسته!!
👈 اگه یه وقتی شما توی ماه رجب بدونی ماه رجبه ، بدونی با ماه های دیگه فرق میکنه ،🙄 اما یادت بره دعا کنی !!😔 بازم خداوند تبارک و تعالی یه چیزی توی ماه بهت میده.👌
3⃣ ✌️☝️«و من لم یعرفه» یعنی حتی به کسی که ترا نمی شناسد، هم بهره ای، خیری، چیزی میدهی!!
👈 فضیلت #ماه_رجب اینه که دامنه رحمت خدا باز است ؛ حتی کسانی که خدا را نمی شناسند ، از رحمت عام خدا در این ماه، یه بهره ای میبرند.❗️
✅ پس سه طبقه شد :
1- «من لم یعرفه» کسانی که خدا را نمی شناسند ، اینها طبقه ای هستند که از رحمت عمومی ماه رجب هم بهره می برند.
2- «من لم یسئله» کسانی که از طبقه خصوصی ماه رجب هم بهره می بردند . میدونه ماه رجبه ولی حواسش نبوده و دعا نکرده و خدا رو صدا نزده!!
3- «من سئله» خاص الخاص هستند. کسانی هستند که چون خدا رو در ماه رجب صدا می زنند ، این صدا زدنشون باعث میشه خداوند بهشون خاص نگاه کنه👌
#ماه_رجب
@komail31
علمدارکمیل
خجالت کشیدم و از شیشه بیرون را نگاه کردم. دوباره بینمون سکوت شد. نگاهی به من انداخت. –راحیل خانم م
📔 رمان عبور از سیم خاردارهای نفس
📑قسمت شصت و هفتم
✴️ به سلامتي، ان شاءالله خوشبخت بشی، دخترم.
لبم را به دندان گرفتم و گفتم :
–چی میگی سوگند، هنوزکه چیزی معلوم نیست.
سوگند خندید:
–والا اون پسر سریشی که من دیدم تا تو رو عقد نکنه ول کن نیست.
مادرو مادربزرگ سوگند خندیدند و مادرش به سوگند گفت:
–پاشو برو میوه ایی چیزی بیار واسه دوستت، اذیتش نکن.
مادربزرگش همانطور که دکمه ی بلوز مجلسی را می دوخت گفت:
–قسمتت هر چی باشه دخترم همون میشه، توکل کن به خدا.
سرم را پایین انداختم و یقه ای که دوخته بودم را نشانش دادم، ایراد کوچیکی گرفت و گفت بقیه اش خوب است.
پارچه ای برای مادرم خریده بودم تا برایش بلوز بدوزم.
وقتی نشانشان دادم، مادر سوگند گفت:
–پارچه ی لطیفیه، میتونی یه شومیز برای مادرت بدوزی.
بعد چند تا مدل نشان داد که به نظر، دوختنشان آسان میآمد.
سوگند وارد اتاق شدو با دیدن پارچه کلی ذوق کرد ظرف میوه را روی زمین گذاشت و پارچه را برداشت وبازش کردو روی سینه اش گرفت و رو به مادرش گفت:
–مامان ببین چقدر خوش رنگه.
مادر لبخند زد.
–آره، دوستت خیلی خوش سلیقه س.
دوباره سوگند با شیطنت نگاهم کردو گفت:
وقتی آرش خان رو ببینید بیشتر متوجه ی خوش سلیقگی ش میشید.
در چشم هایش براق شدم و گفتم:
–میشه بی خیال شی.
بالاخره یکی از مدلهای شومیز را انتخاب کردم و شروع به الگو کشیدن کردم.
بعد از دوساعت، الگو کشیدنم تمام شدو برش زدم .
دیگر باید می رفتم خانه، وسایلم را جمع کردم و به سوگند گفتم :
–این بلوز اینجا بمونه ؟
ــ چرا؟
ــ آخه می خوام مامانم رو غافلگیر کنم .
چند روز میام می دوزم، تا تموم بشه.
ــ باشه عزیزم.
وقتی تعداد لباسهای نیمه کاره را دیدم که چقدر زیاد بودند، از رفتن پشیمان شدم و ماندم و یک ساعتی کمکشان کردم.
–پاشو برو راحیل جان. اینا تمومی نداره، به تاریکی میخوری.
صدای سوگند باعث شد دست از کار بکشم.
مادر بزرگ هم دنباله ی حرف سوگند را گرفت:
–آره مادر، پاشو، خدا خیرت بده، ان شاءالله خوشبخت بشی.
با گفتن جمله ی آخر سوگند دوباره نگاه شیطنت باری به من انداخت. ولی این بار حرفی نزد.
علمدارکمیل
📔 رمان عبور از سیم خاردارهای نفس 📑قسمت شصت و هفتم ✴️ به سلامتي، ان شاءالله خوشبخت بشی، دخترم. لبم
داخل قطار نشستم و گوشی ام را درآوردم تا به سعیده پیام بدهم، شب بیاید پیشمان. خوشحال بودم که نمره هایم خوب شده. می خواستم با سعیده خوش بگذرانیم.
آرش پیام داده بود :
–یه خبر خوش...
فرستادم:
–خیر باشه...
ــ دارم عمو میشم.
به تنها چیزی که فکر نمی کردم همین بود، فکر کردم خبر خوشش راضی کردن برادرش است.
چه فکر می کردم چه شد.
با بی میلی نوشتم :
–مبارک باشه.
البد فکر کرده چون خبر آشتی با برادرش را به من نگفته و ناراحت شدم، دیگر هر اتفاقی در خانوادشان بیوفتد باید به من بگوید.
یعنی به خاطر عمو شدن آرش حس حسادتم فعال شده است؟ او ذوق کرده خواسته خوشحالی اش را با من تقسیم کند. چرا باید ناراحت باشم.
گوشی رابرداشتم دوباره به آرش پیام دادم:
–خیلی براتون خوشحال شدم. ان شاالله به سلامتي به دنیا بیاد .
در جواب تشکر کرد و ایموجی لبخند فرستاد.
بعد دوباره پیام فرستاد:
–راستی ترم تابستونی برمیداری؟
ــ برداشتم.
ــ به به خانم زرنگ...بی خبر؟ منو باش که اول با تو مشورت می کنم که اگه تو می خوای برداری منم بردارم.
نمی دانستم چه بگویم، برای همین جواب ندادم.
صدایم کرد.
ــ خانم باهوش.
جوابی ندادم.
در حال پیام دادن به سعیده بودم که گوشی ام زنگ خورد،
آرش بود. ضربان قلبم بالا رفت و بی اختیار از جایم بلند شدم، خانمی که بالای سرم ایستاده بود، به زور خودش را درجای من، جا کرد و من متحیر به کارهایش نگاه میکردم.
خانمه نگاهی به گوشی ام که هنوز زنگ می خورد انداخت و گفت:
–جواب بده دیگه، چرا ماتت برده؟ همانطور که حیران فرصت طلبی اش بودم به طرف در قطار حرکت کردم.
هم زمان با وصل کردن تماس، قطار هم در ایستگاه، ایستاد.
مقصدم این ایستگاه نبود، ولی نمی خواستم داخل قطار حرف بزنم و دیگران نگاهم کنند.
ــ سلام خانم زرنگ.
خجالت زده جواب سلامش را دادم.
"چرا روز به روز خودمانی تر میشود؟ اگر این انرژی اش را می گذاشت برای راضی کردن برادرش تا حالا ما عقد هم کرده بودیم وبا عذاب
وجدان حرف نمی زدیم".
باشنیدن صدای گوینده مترو پرسید: مترویی؟
ــ بله.
ــکدوم ایستگاه؟ اسم ایستگاه را گفتم.
–من به اونجا نزدیکم، چند دقیقه صبر کن میام دنبالت.
ــنیازی نیست آقا آرش خودم میرم.
بی توجه به حرف من گفت:
–تا تو از ایستگاه بیای بیرون من رسیدم. بعد هم گوشی را قطع کرد.
علمدارکمیل
داخل قطار نشستم و گوشی ام را درآوردم تا به سعیده پیام بدهم، شب بیاید پیشمان. خوشحال بودم که نمره های
بالاخره به سعیده پیام دادم و به طرف پله برقی راه افتادم.
چند دقیقه ایی کنار خیابان معطل شدم تا رسید.
با لبخند شیشه ی در کنار راننده را پایین داد و سلام کرد، وقتی تعلل من را توی سوار شدن دید گفت :
–میشه لطفا جلوس بفرمایید علیا مخدره؟ اینجا شلوغه و جای بدی نگه داشتم نمی تونم پیاده بشم و در رو براتون باز کنم بانو...
در را باز کردم و تا سوار شدم، صدای جیغ گوش خراش چرخ های ماشین باعث ترسم شدو با تعجب نگاهش کردم.
سرعتش را کم کردو گفت :
–ببخشید، جای بدی بود ممکن بود جریمه بشم، باید زودتر از اونجا دور میشدم.
بعد دستش رو دراز کردو از روی صندلی عقب ماشین، لب تابش را برداشت و روی پای من گذاشت و گفت:
حالا که بدونه مشورت انتخاب واحد کردی جریمت اینه که واسه منم انتخاب واحد کنی.
لبخندی زدم و لب تاب را روشن کردم. وقتی صفحه امد
بادیدن عکس یک دختر چادری که صورتش تار بود روی صفحه ی لب تابش تعجب کردم. خوب که دقت کردم رنگ روسری دختره آشنا بود، همینطور کفشهایی که به پا داشت. مثل...
این من بودم. فقط صورت عکس کمی تار بود.
با تعجب نگاهش کردم. لبخند کجی زدو گفت:
–شکار لحظه ها شنیدی؟
یواشکی ازت گرفتم واسه همین زیاد خوب نیوفتاده.
ــ می دونستید برای عکس گرفتن از دیگران باید ازشون اجازه...
ــ بله می دونم، ولی تو دیگه برای من دیگران نیستی.
ــ میشه بگید چه نسبتی با شما دارم؟
با خونسردی گفت :
–نسبت دارم میشیم فقط باید یک ماه و اندی صبر کنیم.
ــپس فعلا دیگران، محسوب میشم.
ــ نه، نه، اشتباه نکن، چون قراره نسبت دار بشیم شما از دیگران خیلی نزدیک تر به حساب میایید.
نفسم را با حرص بیرون دادم.
–شماره دانشجویی لطفا. وارد که شدم گفت :
ــ می خواهید اول نمره هام رو ببینید؟
ــاگه اجازه میدید می بینم.
ــحتما.
فکر کنم از نمره هایش خیلی راضیه که دلش می خواهد نشانم بدهد.
نمره هایش تقریبا در سطح نمره ایی بود که من از درسی گرفتم که غیبت زیاد داشتم، ولی خوب برای پسری که کار هم می کند خوب است.
با لبخند گفتم:
–نمره هاتون خوبه، همه رو هم پاس کردید، عالیه.
از تعریفم خوشش امد. واحدهایی که می خواست بردارد را روی کاغذ نوشته بود از جیبش در آوردو مقابلم گرفت.
انتخاب واحدش را که انجام دادم گفت:
–صفحه خودتم بیار می خوام نمره هات رو ببینم.
با تعجب گفتم :
–چرا؟
ــ خب تو نمره های من رو دیدی.
ــخودتون خواستید ببینم
علمدارکمیل
بالاخره به سعیده پیام دادم و به طرف پله برقی راه افتادم. چند دقیقه ایی کنار خیابان معطل شدم تا رسی
دلخور گفت :
–اگه دلت نمی خواد اشکالی نداره.
ــباشه، الان براتون میارم ببینید.
وقتی صفحه ی خودم را باز کردم ماشین را گوشه ای پارک کرد. لب تاب را از من گرفت و با هیجان برای دیدن نمره هایم چشم دوخت به صفحه ی لب تاب. هر چه می گذشت اندازه ی گرد شدن چشم هایش بیشتر میشد.
نگاه گذرایی به من انداخت و با اجازه ایی گفت، تا نمره های ترم های قبلم را هم ببیند، بدون این که منتظر اجازه من باشد مشتاقانه همه ی نمره هایم را از نظر گذراند،
مدام نچ نچ می کردو لبخند میزد. آخرگفت :
–پس واقعا بچه زرنگی؟ همچین به نمره های من گفتی عالیه، فکر کردم نمره های خودت دیگه چیه!
ــ به نظر من این که شما هم کار می کنیدو هم درس میخونید و همچین نمره هایی گرفتید واقعا عالیه. تقریبا مسئولیت خونه و خریدو خیلی کارهای دیگه به عهده شماست.
ــ خب شما هم کار می کنید، پیش آقای معصومی.
ــ ولی من خیلی وقته که دیگه اونجا نمیرم.
باتعجب پرسید:
–چرا؟
ــ قراردادمون تموم شد.
لب تاب را خاموش کردو سرجایش گذاشت و گفت :
–مرد خوبیه، دلم می خواد بعد از عقدمون بریم خونش تا ازش تشکر کنم. بعد نگاهی به من انداخت.
–یه جورایی شبیهه توئه.
از وقتی باهات حرف زد کوتاه امدی و رضایت دادی، اگه میدونستم اینقدر قبولش داری زودتر این کارو می کردم.
در دلم گفتم: "بریم تشکر کنیم که بیشتر دق بخورد" .
منتظر جوابی از طرف من بود که گفتم:
–بله، قبولش دارم، مثل یه شاگردی که معلمش رو قبول داره.
با تعجب گفت :
–معلم؟
ــ بله. تو این یک سال خیلی چیزها ازشون یاد گرفتم.
به روبرو چشم دوخت و گفت:
–چی؟
–مثلا این که همیشه و در همه حال خدا رو شکر کنم.
متفکر گفت :
–شکر خوبه، ولی گاهی واقعا نمیشه.
–چرا؟
–خب گاهی آدم از کارهای خدا لجش میگیره، چطوری شکر کنه.
مثلا اگه الان بهت بگن، مثلا دور از جون، مامانت فوت شده، می تونی خدارو شکرکنی؟
باتعجب نگاهش کردم و او ادامه داد:
–گفتم دور از جون. ببین تو فقط حرفش رو شنیدی اینطوری شدی چه برسه به این که اتفاق بیفته.
ــ چطوری شدم؟ از حرفتون تعجب کردم دیگه.
ــ یعنی اگه اون اتفاقی که گفتم بیوفته خدارو شکر میکنید؟
فکری کردم وگفتم:
–توی بلا که باید صبر کرد. منم سعی می کنم صبر کنم.
بعدشم شکر به خاطر این که تونستم صبر کنم.
با تعجب گفت:
علمدارکمیل
دلخور گفت : –اگه دلت نمی خواد اشکالی نداره. ــباشه، الان براتون میارم ببینید. وقتی صفحه ی خودم را
یعنی می خوای بگی بی تابی نمی کنی؟ عصبانی نمیشی؟ خیلی با کلاس و صبورانه میشینی خدارو شکر می کنی؟
ــ از حرفش لبخند زدم.
–ان شاالله که هیچ وقت این اتفاق نمیوفته ولی اگرم خدایی نکرده بیوفته، چرا منم گریه می کنم و شاید از غصه دق کنم چون خیلی دوسش دارم. ولی سعی می کنم قبول کنم که خدا این سرنوشت رو برام رقم زده و منم باید راضی باشم.
ولی در عین حال گریه هم می کنم چون دلم براش تنگ میشه.
از حرف خودم غصه ام گرفت آخه این چه مثالیه که میزنه.
دلم واسه مادرم تنگ شد.
سرم را پایین انداختم و در افکارم غوطه ور شدم.
نگاه سنگینش را احساس میکردم.
ــ راحیل خانم.
ــ بله.
ــ ببخش که ناراحتت کردم، تو حتی از تصورش اینقدر به هم ریختی. حرفات من رو یاد او قضیه ی عالم بی عمل انداخت، خیلی ها رو دیدم حرف خوب می زنن منظورم شما نیستید ها،
ولی وقتی دقیقا خودشون تو اون شرایط قرار می گیرند...
حرفش را نصفه ول کرد، شاید ترسید دوباره ناراحت بشوم.
به نظرم تا حدودی درست می گفت.
به مغازه هایی که نور چراغ هایشان همه جا را روشن کرده بود نگاهی انداختم و یک لحظه به این فکر کردم که نزدیک اذان است و من هنوز خانه نیستم. یا جایی که بتوانم نمازم را بخوانم.
گفتم :
–حرف شما هم من رو یاد یه مطلبی انداخت که یه نویسنده کلمبیایی نوشته بود. می گفت
ده درصد از زندگی، چیزهایی است که برای انسان ها اتفاق می افتد و نود درصد، آن است که چگونه نسبت به آن واکنش نشان می دهند".
شاید اون عالم بی عملی که شما ازش حرف می زنید یاد نگرفته که چطوری باید عمل کنه.
شاید زندگی یه هنره، یه مهارته، که باید یاد گرفت.
آرش گفت:
–خب این وظیفه ی عالمه که بهمون یاد بده دیگه، نه اینکه خودشم بلد نباشه. بعد ماشین را روشن کردو راه افتاد.
بلافاصله از گوشی ام صدای اذان مغرب بلند شد.
با استرس گفتم:
–اذان شد.
حرف آرش وجدانم را بیدار کرده بود من عالم
نبودم ولی بی عمل بودم. صدای اذان در گوشم فریاد میزد که اشتباه کردم. آرش فقط خواستگارم بود، محرمم نبود. من دوباره اشتباه کردم. باید خودم را به سجاده می رساندم.
فکر کردم به آرش بگویم مرا به مسجدی برساند، ولی نتوانستم.
با تمام شدن اذان آرش گفت :
–بریم یه چیزی بخوریم؟
دست پاچه گفتم:
–نه، ممنون، من باید زود برسم خونه.
ــ بعدش می رسونمت دیگه.
ــ آخه یه کار واجب دارم باید زودتر برم خونه.
متفکر شد و به جلو خیره شد. به دقیقه نکشید که ماشین را نگه داشت و پیاده شد.
متعجب نگاهش کردم، ماشین را دور زدو در سمت من را باز کردو گفت :
–لطفا پیاده شو. وقتی نگاه متعجبم را دید ادامه داد:
چند قدم اونورتر "اشاره کرد به پشت ماشین،" اول کوچه، یه مسجده. تا تو بری نمازت رو بخونی منم میرم یه چیزی می خرم که با هم بخوریم، بابت شیرینی عمو شدنم.
✍ لیلا فتحی پور ✍
@komail31 🍃🍃🌸🍃🍃
🚫 copy🚫
✨🌹✨
#یاصاحب_الزمان_عج الله تعالی فرجه الشریف💚
دیریست دچار غم هجران تو هستم
سامان منے،بے سر و سامان تو هستم
اے یوسف_گمگشتہ در وادے غیبت
یعقوب صفت مانده بہ ڪنعان تو هستم
اے حجت حق،جان جهان،لیلے عالم
درمانده و مجنون پریشان تو هستم
بردار دمے پرده ز آن چهره ے زیبا
مشتاق نظر بر رخ رخشان تو هستم
بیمار توام اے تو طبیب همہ عالم
باز آے،ڪہ محتاج بہ درمان تو هستم
تو بارش رحمانے،پایان زمانے
خشڪیده زمین،تشنہ باران تو هستم
گویند #ظهور تو بهاران جهان است
من منتظر فصل بهاران تو هستم
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#امام_زمان