eitaa logo
علمدارکمیل
344 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
42 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
.: طلبه شهید مسلم لک زایی فرزند سردار جانباز سرتیپ شهید حاج حبیب لک زایی از فرماندهان ارشد سپاه در جنوب شرق کشور محل شهادت تاسوکی به دست گروهک معدوم ریگی
🔸 حادثه تروریستی تاسوکی مزدوران استكبار به سركردگي معدوم عبدالمالك ريگي و اعضاي گروهك تروريستي جندالشيطان ساعت ۲۰:۴۵ شامگاه 25 اسفند 1384 با بستن راه زاهدان - زابل، با لباس مأموران انتظامی و نظامی در منطقه تاسوکی، ایستگاه ایست و بازرسی ایجاد کردند و با متوقف ساختن خودروهای مسئولان محلی و مردم عادی، سرنشینان آنها را پیاده و شماری را در همان منطقه به صورت دست‌بسته، به گلوله بسته و شماری را نیز به گروگان گرفتند. این سربازان شیطان بیست و سه تن از غیرنظامیان را که شامل دانش آموز، کارمند، کارگر، دانشجو، طلبه، خبرنگار، سرباز وکاسب بود را بی رحمانه به شهادت رساندند. شش نفر نیز در این حادثه زخمی شده و هفت نفر نیز به گروگان گرفته شدند که پس از مدتی یکی از این گروگان های مظلوم نیز توسط تروریست های مزدور به شهادت رسید.
خرابم دعایم کن آقای من_۲۰۲۲_۰۴_۱۵_۱۸_۵۷_۵۷_۳۱۱.mp3
4.4M
🎼افطارها به کام دلم زهر می شود ارباب ما گرسنه و تشنه شهید شد😭 کربلایی محمد حسیݩ پویانفـــر @komail31
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به رسم هر هفته و با عشق 😍 هفته خود را با سلام بر پيامبر نور و رحمت و اهل بیتش ( ۱۴معصوم ) آغاز کنیم : 🌸السلام علیکَ یا رسولَ الله 🌺السلام علیکَ یا امیرَالمؤمنین 💐السلام علیکِ یا فاطمةالزهراء 🌷السلام علیکَ یا حسنَ بنَ علیٍ المجتبی 🥀السلام علیکَ یا حسینَ بنَ علیٍ سیدَ الشهداء 🌹السلام علیکَ یا علیَّ بنَ الحسینِ زینَ العابدین 🌼السلام علیکَ یا محمدَ بنَ علیٍ الباقر 🌻السلام علیکَ یا جعفرَ بنَ محمدٍ الصادق 🌸السلام علیکَ یا موسی بنَ جعفرٍ الکاظم و رحمة الله و برکاته 🌴السلام علیکَ یا علیَّ بنَ موسَی الرضَا المُرتضی و رحمة الله وبرکاته 🌾السلام علیکَ یا محمدَ بنَ علیٍ الجواد 🌳السلام علیکَ یا علیَّ بنَ محمدٍ الهادی 🌸السلام علیکَ یا حسنَ بنَ علیٍ العسکری 🌹السلام علیکَ یا بقیةَ اللهِ، یا صاحبَ الزمان و رحمة الله و برکاته شنبه به نام پیامبر اکرم صلی الله است. ذکر شنبه : ۱۰۰ مرتبه یا رب العالمین @komail31
بسم الله الرحمن الرحیم ختم بیست و هفتم هدیه به محضر مبارک حضرت خدیجه کبری سلام الله علیها و خانواده بلند مرتبه و گرانقدرش به نیابت از شهدا و امام شهدا شهدایی که در فروردین متولد شده یا به شهادت رسیدند، شهدای مدافع وطن شهدای مدافع حرم و ... و شهیدان 🥀 عزت‌الله پات (روز گذشته بعد از ۳۳ سال تفحص و شناسایی شد.) 🥀 خیبر پات (پدر شهيد عزت الله پات) 🥀 جستجوگر نور فرزاد زنگنه 🥀 مصطفی رفيع زاده (کادر نیروی انتظامی که روز پنجشنبه در درگیری با اشرار به شهادت رسید. ) 🥀 آیت الله محمدباقر صدر 🥀 بنت الهدی صدر 🥀 امام موسی صدر 🥀 حمیدرضا اسدالهی 🥀 رضا چراغی (فرمانده لشکر ۲۷ محمدرسول الله) ☘☘🌸☘🌺☘🌺☘🌸☘☘ اى قبله حاجات مولاتى خديجه اى مادر سادات مولاتى خديجه اى آنكه نور عشق لبخند تو باشد زهرا نمايد فخر فرزند تو باشد اى بهترين مادر گرامى همسر عشق هستى خود دادى به راه رهبر عشق اى گرمى كاشانه احمد خديجه اى سفره دار خانه احمد خديجه تو رمز پيروزى ختم المرسلينى در هر دو عالم حتم دارم بهترينى تو نوربخش دين ميان عالمينى در كربلا تو ذكر لبهاى حسينى تو درس بر زهرا ميان كوچه دادى خود را سپر بر سينه احمد نهادى @komail31
پیکر مطهر شهید عزت الله پات که در سال ۱۳۶۷ به درجه رفیع شهادت نائل آمد و 34 سال مفقودالاثر بود با تلاش نیروهای کمیته جستجوی مفقودین ستاد کل نیروهای مسلح کشف و شناسایی شد . سرباز عزت‌الله پات فرزند خیبر در سال ۱۳۴۶ چشم به جهان گشود. این شهید گرانقدر که  از باغملک برای دفاع از میهن اسلامی به جبهه اعزام شده بود، در تک دشمن در سال ۱۳۶۷  در جزیره مجنون به فیض شهادت نائل آمد. پدر شهید گرانقدر عزت‌الله پات ، در سال ۱۳۹۴ بدست گروه  تکفیری -صهونیستی  داعش در عراق به شهادت رسید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عليه السلام فرمودند: حسنات در ، پذيرفته اند و گناهان در آن، آمرزيده. هر كس در ماه رمضان، يك آيه از كتاب خداوند عزّوجلّ قرائت کند، مثل كسى است كه در غير آن، ختم كرده باشد و هر كس در اين ماه، به صورت برادر مؤمنش بخندد، خدا را در قيامت، ديدار نخواهد كرد، مگر آن كه در چهره او خواهد خنديد و به بهشت، مژده‏اش خواهد داد . و هر كس در آن، مؤمنى را يارى كند، خداوند، او را بر گذشتن از صراط، در آن روز كه قدم‏ها بر آن مى‏لغزد، يارى خواهد كرد، و هر كس در آن، خشم خود را نگه دارد، خداوند نيز روز قيامت، خشمش را از او نگه خواهد داشت، و هر كس در آن، ستم‏ديده‏اى را يارى كند، خداوند، او را در دنيا در برابر كسى كه با وى دشمنى مى‏نمايد، يارى مى‏كند و روز قيامت نيز هنگام حساب و ميزان، يارى‏اش مى‏نمايد. ماه رمضان، ماه بركت است؛ ماه رحمت، ماه آمرزش، ماه توبه و بازگشت به سوى خدا. هر كه در ماه رمضان آمرزيده نشود، پس در چه ماهى آمرزيده گردد؟! 📚 بحار الأنوار، ج۹۳، ص۳۴۱ 💠دیدم همه جا بر در و دیوار حریمت جایی ننوشته است گنهکار نیاید 🎞 زیبای فیروزه نیشابور ✅ مشارکت در ترویج فرهنگ قرآن کریم و اهل بیت علیهم السلام با و پشتیبانی از بنیاد خیریه دانشگاه علوم و معارف قرآن کریم؛ ✅ هر کمک کوچک شما در کنار ما اتفاقی بزرگ را رقم می زند: 💳لینک مشارکت و پرداخت آنلاین: b2n.ir/e60463 💳شماره کارت بنیاد: 📱شماره گیری کد *780*2437# 🌐 khayeran.quran.ac.ir @khayeran_quran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 لحظه اعلام خبر کشف و شناسایی عزت‌الله پات" توسط سردار باقرزاده و دختر جستجوگر نور "فرزاد زنگنه" در منزل شهید پات
مداحی_آنلاین_زهرا_پسر_آورده_قرص_قمر_آورده_کریمی.mp3
4.61M
🌸 (ع) 💐زهرا پسر آورده قرص قمر آورده 💐برای حیدر حیدر آورده 🎤 👏 سرود @komail31 🍃🌸🍃
مداحی آنلاین - شب شب تولد کریمه - بنی فاطمه.mp3
3.91M
🌸 (ع) 💐شب شب تولد کریمه 💐شب تبسم زمینه 🎤 👏 سرود @komail31 🍃🌸🍃🎊🎊🎊😍😍
این پسر کیست چنین جلوه محشر دارد از همین کودکی اش هیبت حیدر دارد ماه مهمانی حق نیز به مهمانی اوست امشب افطار علی بوسه به پیشانی اوست تا در آئینه او حُسن خدا را دیدند نام او را ز سماوات حَسن نامیدند. . . 💚 ❣️ 🎊 @komail31
💕 و سلام بر علےِ مرتضی و مبارکباد بر ایشان ڪه امشب براے اولین بار طعم پدر شدن را چشیدند. 🍃✨🍃 و حسن، جانِ دل امیرالمومنین به دنیا آمد. @komail31
امشب دُعاۍ مجیرهم بِه شوق تـو فریاد ميزند : تَعاليت یـا ڪريم ...💚 💖 برشما مبارڪباد🎊 @komail31
📘 رمان عبور از سیم خاردارهای نفس 📑 قسمت نود و دو ➖ آرش نگاهم کرد. –چرا ساکتی؟ ــ آرش. ــ جون دلم. "اگه می دونستی چی می خوام بگم اینجوری جواب نمی دادی". ــ یه سوال بپرسم؟ ــ شما هزارتا بپرس. قیافه ی جدی به خودم گرفتم. ــ اگه اسرا شوهر داشت، بعد من با شوهر اون دوتایی میرفتیم بیرون گردش و تفریح تو چیکار می کردی؟ مکثی کردم و دنباله ی حرفم را گرفتم. مثال اسرا رفته باشه مسافرت. وقتی نگاهش کردم با اخم خیره شده بود به خیابان و حرفی نمیزد. من هم سکوت کردم. تا این که جلوی یه بستنی فروشی نگه داشت و گفت: ــ پیاده شو، اینجا بستنیاش خوبه. داخل رفتیم سفارش دادو امد روبه رویم نشست. بلافاصله‌ بستنیها را آوردند. قاشق را برداشت. مدام بستنی را زیرورو می کرد ولی نمی خورد. همانطور که چشم به بستنی داشت گفت: ــ وقتی می پرسم ازم دلخوری، چرا میگی نه؟ این بار من هم جواب ندادم. ــ گفتم زودتر برسونمت، که بیارمت اینجا و همه ی دیشب رو برات تعریف کنم. بعد شروع به حرف زدن کرد. از حرفهایی که شنیده بودم حیران بودم. باورم نمیشد مژگان اینقدر آسیب پذیر باشد. سیگار کشیدنش آن هم وقتی حامله است، برایم شوک بود. آرش که انگار متوجه ی حال من شده بود گفت : –باید کمکش کنیم راحیل، اون اصلا تحمل سختی رو نداره. دست به کارهای عجیب و غریب میزنه، حالا که حامله س بیشتر باید بهش محبت کنیم. من با مامان هم صحبت کردم اونم مشکلات مژگان رو تا حدودی می دونست. مامان واسه همین با مژگان اینقدر مدارا می کنه. بعد مِن و مِنی کردو گفت: –اوایل ازدواجشون هم نمی دونم سر چی با کیارش دعواشون شده بود که دست به خودکشی زده بود. هینی کشیدم و گفتم: ــ واقعا؟ سرش را به علامت مثبت تکان داد و گفت: ــ بفهمه اینارو بهت گفتم ناراحت میشه، من فقط خواستم تو دلیل رفتارهام رو بدونی. یا دلیل محبتهای مامان یا سفارشهای زیاده کیارش. از حرفهایی که توی ماشین به آرش زده بودم خجالت کشیدم و دیگه روم نمیشد توی چشم هاش نگاه کنم .
"خدایا من رو ببخش" چشم دوخته بودم به ظرف بستنی ام. شروع کرد به خوردن بستنی اش وگفت: ــ بخور دیگه، آب میشه. زمزمه کردم: ــ میل ندارم. وقتی قاشقم را پر از بستنی کردو گرفت جلوی دهانم نگاهش کردم. بالبخند گفت : ــ تو حق داشتی، من باید زودتر باهات حرف میزدم. قاشق را از دستش گرفتم. ــ خودم می خورم. چند قاشق بستنی خوردم و ظرفش را عقب کشیدم. ــ واقعا دیگه نمی تونم. ظرف بستنی ام را برداشت و با قاشق من شروع به خوردن کرد. ــ دهنی بود آرش. –پس برای همین خوشمزه تره. لبخند ی زدم و خوردنش را تماشا کردم. ازحرف زدن انرژی گرفته بود. دوباره سوار ماشین شدیم. هنوز شرمنده بودم از حرفی که زده بودم. "آخه دختر تو این همه صبر کرده بودی نمیشد چند دقیقه دیگه دندون رو جیگر می ذاشتی" ــ راحیل. ــ بله. –یه سوال نگاهش کردم و او هم با لبخند مرموزی که روی لبش بود پرسید : –اونوقت که جنابعالی با شوهر اسرا رفتی بیرون من کدوم قبرستونیم؟ ــ سعی کردم نخندم و شرمنده فقط سرم را پایین انداختم. خندیدو گفت : ــ مگه جواب نمی خوای؟ ــ فراموشش کن آرش. ــ ولی من می خوام جواب بدم. کنجکاو نگاهش کردم. ــ هیچ وقت این کارو نکن راحیل، چون ممکنه خواهر محترمتون بیوه بشن. بعد بلند بلند خندید. –شوخی کردم، راحیلم من بهت اعتماد دارم، فقط حسابی حسودیم میشه. لبخندی زدم و از شیشه ی ماشین بیرون را نگاه کردم. بعد از چند دقیقه سکوت گفت: –امروزم به خاطر تو سرکار نرفته برگشتم. ــ چرا؟ ــ خب از اتاق بیرون نیومدی که ازت خداحافظی کنم، یه بارم خونه زنگ زدم مامان گفت، هنوز تو اتاقی، گوشیتم که جواب نمی دادی، نگران شدم دیگه. ــ گوشیم؟ زود گوشی ام را از کیفم درآوردم و نگاه کردم. ــ عه سایلنته. از سایلنت خارجش کردم چهار بار زنگ زده بود. ــ حالا من فکر کردم از قصد جواب نمیدی.
شاید غرور، شاید هم حسادت، یا منطقی که برای خودم داشتم، اجازه نمی داد عذر خواهی کنم . با همه ی حرفهایی که در مورد مشکلات مژگان زده بود، بازهم به او حق ندادم. باز هم همان سوال قبلی خودش را از مغزم سُر می داد روی زبانم، آنقدر این کار را کرد که بالاخره بیرون پرید. ــ اگه مثلا شوهر اسرا هم یک بار خودکشی کرده باشه و مشکل روحی داشته باشه تو ناراحت نمیشدی که باهاش مدام جلوی تو پچ پچ می کردیم و... حرفم را ادامه ندادم. نگاهش هم نکردم. ولی تحمل نگاه سنگینش برایم سخت بود . ــ آرش جان من بهت اعتماد دارم، اگه نداشتم که سر سودابه اینقدر راحت کنار نمیومدم. سرم را بالا آوردم و نگاهش کردم، ناراحت شده بود. ترمز کرد. به اطراف نگاه کردم. "کی رسیدیم خونه که من متوجه نشدم". نگاه دلخورش را از من گرفت و سکوت کرد. دستهایش را در هم گره کرد و متفکر بهشان زل زد. وقتی دیدم جواب نمیدهد تصمیم گرفتم پیاده شوم. دستم رفت سمت دستگیره که با صدایش متوقف شدم. ــ اون در مورد رفتارهای کیارش حرف میزد و نمی خواست کسی بدونه، من بهت حق میدم ناراحت شی، حرفتم قبول دارم. ولی فکر می کنم یه کم سخت می گیری... همانطور که سرم پایین بود آرام گفتم: ــ به نظرم توی حرفهات انصاف نیست. سکوت کرد. این بار در را باز کردم. ــ شب بخیر. پیاده شدم. سمت در خانه رفتم. صدای قدم هایش را می شنیدم ولی اهمیتی ندادم. کلید را از کیفم درآوردم و همین که خواستم در را باز کنم. شانه ام کشیده شد. با صدای عصبی گفت: ــ نگاه کن من رو. کافی بود نگاهش کنم تا همه چیز تمام شود، ولی این کار را نکردم. او باید بفهمد که کارش غلط است. چانه ام را گرفت و بالا کشید و دوباره گفت : ــ نگام کن. دستش را پس زدم و کلید را به در انداختم و گفتم : ــ بعدا حرف میزنیم الان همسایه ها... نگذاشت ادامه بدهم فوری گفت : –با این که تقصیر من نیست ولی بازم معذرت می خوام. طاقت ناراحتیت رو ندارم فقط با من قهر نکن. ــ من قهر نیستم، نیازی هم به عذر خواهی نیست. فقط خواهش می کنم خودت رو جای من بذار. خداحافظ. بعد زود در را باز کردم و داخل شدم. همانجا ایستاده بود. در را رها کردم و وارد آسانسور شدم. دلم برایش سوخت. ولی نمی دانستم در حال حاضر درست ترین کار چیه. آرام وارد خانه شدم. در اتاق مادر نیمه باز و چراغ اتاقش روشن بود. سرکی کشیدم و سلام دادم. به اتاق مشترکمان با اسرا رفتم. لباسهایم را عوض کردم. اسرا خواب بود. صدای پیام گوشی ام باعث شد از کیفم خارجش کنم. آرش نوشته بود: ــ من هنوز جلوی در خونتونم . از پنجره بیرون را نگاه کردم. کنار ماشینش ایستاده بود.
برایش نوشتم: ــ فردا دانشگاه می بینمت باهم حرف می زنیم . ــ تا نگی از دلت درآمده نمیرم. ــ باید قول بدی دیگه تکرار نشه. تایپ کرد: ــ راحیل دست من نیست که قول بدم، مژگان رو که میشناسی، کلا راحته . سنگ دل شده بودم. این حسادت چه حس بدیست. خواستم بگویم باشد، فقط تو برو خانه...ولی نگفتم. با خودم گفتم خودش میرود. گوشی را روی سایلنت گذاشتم. بلوزی که برای مادر دوخته بودم را برداشتم و به اتاقش رفتم. در حال کتاب خواندن بود و بساط بافتنی اش هم کنارش. نگاهی به بافتنی اش انداختم. یک سارافن صورتی زیبا بود. ــ واسه مشتریه؟ ــ آره، البته چند تا گل یاسی روش می خوره که از این سادگیش دربیاد. ــ ساده شم قشنگه مامان. بلوزش را مقابلش گرفتم. از این که خودم برایش دوخته بودم خوشحال شد و تشکر کرد. وقتی پرو کرد، کاملا به تنش نشسته بود. همین باعث شد ذوق کنم. سایز من و مادرم تقریبا نزدیک هم بود. مادر جلوی آینه ایستادو نگاه با افتخاری از آینه به من انداخت. –دیدی حالا آدم با دست خودش یه چیزی می سازه چقدر لذت داره. ــ آره، مامان خیلی. خداروشکر که خوشتون امده . ــ مگه میشه، دخترم برام این همه زحمت کشیده باشه و من خوشم نیاد. نشست. کتابی را که می خواند را کناری گذاشت. چشم دوختم به کتاب و پرسیدم: – چی می خونید؟ کتاب را مقابلم گرفت. –همون کتاب همیشگی، داشتم دنبال درمان عفونتهای چند وقت یه بار ریحانه می گشتم. با استرس گفتم: –ریحانه مگه چی شده؟ ــ دوباره چند روزه سرما خورده و تبش قطع نمیشه. ناگهان عذاب وجدان تمام وجودم را گرفت. مضطرب پرسیدم : ــ چند روزه؟ چرا به من نگفتید؟ ــ نگران نباش امروز که پرسیدم باباش گفت کمی تبش پایینتر امده. فقط تنش گرمه، گفت تبش رو گرفته نیم درجه بوده ولی قطع نشده. زیر لب گفتم : ــ فردا باید برم ببینمش، دلمم براش خیلی تنگ شده. ــ نرو مامان جان، اگه خیلی نگرانی فردا تلفنی حالش رو بپرس. تعجب زده پرسیدم : ــ چرا؟ ــ یه کم دل، دل کردو گفت : –باباش می گفت تازه داره به نبود راحیل خانم عادت میکنه، خودش ازم خواست که بهت نگم بچه مریضه.از این که تو این مدت سراغی از آنها نگرفته بودم از خودم بدم امد... ــ مامان باور کن به یادشون بودم، ولی فرصتش نمیشد برم سراغشون، بعد آرام تر گفتم: آخه نمی خوام با آرش برم. اونم که همیشه باهامه. مادر فوری موضوع را عوض کرد و گفت: –یه وقتی بذار با هم بریم تیکه های کوچیک جهیزیه ات رو بخریم. ــ حالا کو تا عروسی. ــ کم کم بگیریم بذاریم کنار من راحت ترم. هر ماه خرد خرد بخریم بهتره، یه جا خریدن سنگین میشه. واسه روز عقدتم بعد از محضر رستوران شام میدیم که از همونجا هر کس بره خونه ی خودش، کسیم بهانه نداشته باشه. از این که مادر همیشه کوتا میآید و سخت نمی گیرد، آرامش می گیرم. کاش می توانستم مثل او باشم. ــ ممنونم مامان، شما همیشه فکر هر شرایطی رو تو آستین دارید. کاش منم مثل شما بودم ✍ لیلا فتحی پور @komail31 🎊🎊🎊🎊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مژده میلاد هنگامی که امام حسن علیه السلام به دنیا آمد رسول اکرم صلی الله علیه و آله وسلم در سفر بودند و امیرالمؤمنین و فاطمه علیه السلام چشم به راه بازگشت. ایشان پیامبر پس از مراجعت از سفر، طبق معمول ابتدا به خانه فاطمه علیهاالسلام وارد شد. هنگامی که خبر تولد نوزاد را به ایشان دادند، شادمانی وجود حضرت را فرا گرفت. نام گذاری کودک هنگامی که کودک را نزد پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم آوردند، حضرت رو به علی علیه السلام کرده، فرمود: «آیا او را نام گذاری کرده ای؟» عرض کرد: «من در نام گذاری وی بر شما پیشی نمی گیرم». رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم فرمود: «من هم در نام گذاری بر خداوند سبقت نمی جویم». در این هنگام جبرئیل از آسمان فرود آمد و از سوی خدای متعال به وی تهنیت گفت و سپس اظهار داشت: «خداوند تو را فرمان داده که نام پسر هارون، «شبر» را بر او بگذاری». حضرت فرمود: «زبان من عربی است». جبرئیل عرض کرد: نامش را «حسن» بگذار و پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم او را «حسن» نامید @komail31 🎊🎊🎊
Seyed Reza Narimani - Goroh Khonam Hasane (128).mp3
8.58M
🎶°• شاه بی ‌حرم حسن جونم حسن آقا جون من نوکرتم تا پای این درتم من پای منبرتم جونم حسن ای یاسین قرآنم ای جانم حسن جانم°•💟 🎙سید_رضا_نریمانی 🎊 نیمه @komail31 🎊🎊🍃🌸🍃🎊🎊