Γ🌿🌻🔗°○
من . . .
صداۍنفستراسلامۍمیدانـم؛
کھ آفتاب
اولینباࢪ
بھ دانہۍگندمداد♥:)
#سلامداشابرام😍✋🏼
#صبحتونشهدایـۍ🦋
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
۰•●🥀🕊●•۰
اگر بنا بود؛
آمریکا را سجده کنیم،انقلاب نمی کردیم،
ما بنده خدا هستیم
و فقط برای او سجده میکنیم،
سر حرفمان هم ایستاده ایم!
اگر همهی دنیا ما را
محاصره نظامی و تسلیحاتی کنند،
باکی نیست؛
سلاحِ ما ایمانِ ماست..!
#شهیدعلیچیتسازیان❣'
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
🌸🍃
❀ سالروز ورود #حضرت_معصومه س به قم مبارك ❀
.
از مدینه آمدی تا قم ولی با احترام
بگذریم از ماجرای زینب و بازار شام
.
#محمد_کابلی
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
Γ🌿🌻🔗°○ من . . . صداۍنفستراسلامۍمیدانـم؛ کھ آفتاب اولینباࢪ بھ دانہۍگندمداد♥:) #سلامداشابرام😍✋
همھ دنیآیھ طرف . . .
خنده هاۍ داشابرامم😍
یھ طرف♥:)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا پشت خط باشه چیکار میکنێ؟
وقتی داری ظرف میشوری یکی زنگ میزنه میدویی میری جواب میدۍ...
درصورتۍ که نمیدونه پشت خط کیه.....
#کلیپ
#خداجونمونه😍
#نماز
#پیشنهاددانلود😍
#حتماگوشکنیدقولمیدمضررنمیکنید😊
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
🌸🍃 ❀ سالروز ورود #حضرت_معصومه س به قم مبارك ❀ . از مدینه آمدی تا قم ولی با احترام بگذریم از ماجرا
۰•●📸🌸●•۰
همسایہسایہاتبہسرممستدامباد😍
لطفتهمیشہزخممراالتیامداد♥
وقتۍانیسلحظہۍتنھایۍامتوئۍ🦋
تنھادلیلاینکھمناینجایۍامتوئۍ🕊
اگه تونستی یه عمر به خدا بگی: #چشم!
خدا یه جایی که خیلی گیری،
لطف میکنه، وبهت میگه چشم
پس تمرین کن...😉
#آیت_الله_بهجت
#هوالعشق🖤
#پارت_شصت_و_دو❃
#پلاک_پنهان🌿
#فاطمه_امیریヅ
فضای گرم ماشین و هوای سرد بیرون بخار را بر روی شیشه ها نشانده.
سمانه با بغض سرکوب شده ای بر شیشه طرح های نامفهومی میکشید،از وقتی بیرون آمدند حرفی نزد و در جواب صحبت های صغری که سعی می کرد با هیجان تعریف کند تا حال و هوایش را عوض کند،فقط سری تکان می داد یا لبخندی می زد که هیچ شباهتی یا لبخند ندارد.
با ایستادن ماشین نگاهش را به بیرون دوخت،نگاهی به پارک انداخت ،با پیاده شدن کمیل و صغری او هم پیاده شد،زمین از باران صبح خیس بود،پالتویش را دورش محکم کرد،و با قدم های آرام پشت سر کمیل شانه به شانه ی صغری رفت،با پیشنهاد صغری نشستن در الاچیق آن هم در هوای سرد را به کافه با هوای گرم و دلپذیر ترجیح دادن.
در یکی زا الاچیق های چوبی نشستند،اما صغری داوطلب از جایش بلند شد و گفت:
ــ آقا تو این هوای سرد فقط یه شکلات داغ میچسبه،من رفتم بگیرم
سریع از آن ها دور شد،کمیل اگر موقعیت دیگری بود تنهایش نمی گذاشت و او رو همراهی می کرد،اما الان فرصت مناسبی بود تا با سمانه صحبت کند،نگاهش را به سمانه ،دوخت که به یک بوته خیره شده بود ولی می توانست حدس بزند ذهنش درگیر چیز دیگری بود،زمان زیادی نداشت و نباید این حرف ها را صغری می شنید پس سریع دست به کار شد:
ــ واقعیتش هدفم از این بیرون اومدن هم یکم شما هوا عوض کنید هم من با شما صحبتی داشتم
سمانه به طرفش چرخید اما سعی کرد که نگاهش با چشمان کمیل برخوردی نداشته باشند ،که موفق هم شد،
سرش را پایین انداخت و با لبه ی چادرش مشغول شد،آرام گفت:
ــ ممنون ،بفرمایید
کمیل متوجه دلخوری و ناراحتی در صدای سمانه شده،او تمام عمرش را به بازجویی گذرانده بود پس میتوانست سمانه از او دلخور و ناراحت است آنقدر که نگاهش را می دزدد و سعی می کند کمتر حرف بزند تا کمتر مورد خطاب از طرف کمیل شود.
ــ در مورد تماس امروزتون
ــ من نباید زنگ میزدم،اصلا دلیلی نداشت به شما زنگ بزنم،شرمنده دیگه تکرار نمیشه
از حرف های سمانه اخمی بین ابروانش نشست،شاکی گفت:
ــ منظورتون چیه که به من ربطی نداره؟از این موضوع فقط من خبر دارم،پس در مورد این موضوع چه بخواید چه نخواید تنها کسی مه میتونه به شما کمک کنه من هستم .
سمانه همچنان سرش پایین بود و نگاهش به کفش هایش دوخته شده بود.اینبار کمیل ملایم ادامه داد.
ـــ نگاه کنید اگر به خاطر اینکه من پشت تلفن اینطوری جوابتونو دادم
تا سمانه میخواست لب به اعتراض باز کند کمیل دستش را به علامت اینکه صبر کند بالا بردو ادامه داد:
#ادامہ_دارد...
〇@komeil3➣