#هوالعشق🖤
#پارت_هشتاد❃
#پلاک_پنهان🌿
#فاطمه_امیریヅ
سمانه که آن همه وقت بعد از کلی فکر کردن به این نتیجه رسیده بود باید از کمیل تشکر کند ،این فرصت را طلایی دانست.
ــ خیلی ممنون
ــ بابت چی؟
سمانه نمی دانست چه بگوید،بگوید یه خاطر دعوا یا بخاطر دفاع کردنش یا بخاطر مشت زدن تو صورت کوروش،آنقدر حرص خورد که دوبار بدون فکر کردن حرفس زده،با استیصال به کمیل نگاه کرد،از وقتی که کیل به او پیشنهاد ازدواج داد بود،برایش سخت بود که با او صحبت کند و همه وقت هول میکرد.
به کمیل نگاه کرد و دعا می کرد که منظورش را از چشمانش بخواند،کمیل نگاه کوتاهی به چشمانش می اندازد و با لحنی دلنشین گفت:
ــ تشکر لازم نیست وظیفمه،اینقدر بی غیرتم که ببینم یکی داره به ناموسم تهمت بزنه و ساکت باشم؟
و چه می دانشت که با این جمله ی کوتاهش چه بلایی بر سر قلبی که عشق به تازگی در آن جوانه زده،چه آورد.
سمانه تشکری کرد و چایی را از دست محمد گرفت.
محمد روبه رویش روی صندلی نشست و گفت:
ــ چی شده که سمانه خانم یادی از دایی اش بکنه،و بیاد محل کار
ــ ببخشید دایی نمیخواستم بیام محل کارت اما مجبور بودم
ــ نشنوم این حرفو ازت،بگو ببینم چی شده
سمانه که همیشه برای تصمیم های مهم زندگی اش محمد را برای مشاوره انتخاب می کرد اینبار هم انتخابش او بود،آرام گفت:
ــ کمیل ازم خواستگاری کرد
لبخندی بر لبان محمد نشست ،سمانه انتظار داشت که محمد از این حرفش شوکه شود اما با دیدن این عکس العملش مشکوک گفت:
ــ خبر داشتید؟
ــ کمیل به من گفت،خب پس دلیل این پریشانی و آشفتگی چیه؟
سمانه ببخندی به این تیز بینی دایی اش زد.
ــ نمیدونم دایی،
خجالت میکشید صحبت کند و از احساسش بگوید،محمد دستانش را در دست گرفت و فشرد،
ــ به این فکر کن که میتونی زندگی در کنار کمیلو تحمل کنی؟کمیلو میشناسی؟با اعتقاداتش کنار میای؟یا اصلا برای ازدواج و تشکیل خانواده آماده ای؟
سمانه سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد:
ــ نمیدونم دایی تا میام جواب منفی بدم چیزی به یاد میارم و منصرف میشم ،تا میام جواب مثبت بدم هم همینطور میشه.
ناراحت گفت:
ــ اصلا گیج شدم،نمیدونم چیکار کنم،
محمد لبخندی به سمانه زد و گفت:
ــ کمیلو دوست داری؟
#ادامہ_دارد...
〇 @Komeil3➣
•ميخاے از اولش بخونے؟🙃🎈↓
🌿{https://eitaa.com/komeil3/8953
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
#سِیدرضآ💔":)
Γ🌿🌻🔗°○
اگہشماباآهنگاےفلان
خوانندهمیریدتوفاز...
مابامداحےایشون
میریــمتوڪُما😍😌
#سِیدرضآنریمانے(:♥
←•{موردپسندخاصها🙃}•→
#پروفایل_قاطی🎡
ــــــــــــــ🌻🌿ـــــــــــــــ
@komeil3
•°💚✨🔗✿"
گر عاشق و دلداده شوی می آید
پاک از گنه ،آزاده شوی می آید
پیداست علائم ظهورش اما
وقتی که تـو آماده شوی می آید
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج💚
#سلامامامزمـانم(:
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
•°♥🖇📿✿"
زمین جایِ تو نبود
آرے تو
آسمان نشین بودی
اما
فراموش نڪن
عدہ اے در زمین
چشم یارے از
آسمان دارند...🕊
#سلامداشابرام😍✋🏻
#صبحتونشهدایی(:♥
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
•°💚✨🔗✿" گر عاشق و دلداده شوی می آید پاک از گنه ،آزاده شوی می آید پیداست علائم ظهورش اما وقتی که تـو
جوان گفت :
امام زمانت را میشناسی؟
پیرمرد :
بله میشناسم!
جوان:
پس سلامش کن
پیرمرد:
السلام علیک یا صاحب الزمان
جوان لبخندی زد و گفت :
و علیکم السلام...(:♥
آخ خدا تو رو به بهترینات!
همچین روزی رو...نصیبمون کن😍
هدایت شده از فاطِمیھ !
-بسماݪلھ🌱
میخوایمیہاستارتبزنیم🖐🏿
واسہچݪہهایترڪگناهو
جایگزینعادتهاۍخوب!♥️🖇
خباوݪازهمہبہڪمڪ
شمابزرگواراننیازداریم؛
مایہڪاناݪزدیمڪہهمگۍشما
وقتیعضوشیددراونادمینمیشید😌🌿":)
اݪانحتمامیگیدخبچراواسہچݪہگروهنمیزنۍ!؟
-چونباگروهزدن↓
¹ اعضابھپیویهمدسترسیدارند🙄
² جنسیتاعضامشخصمیشه
وشایدباعثبھگناهافتادنشہ.🖤🍃
³ ممڪنہڪسۍبخوادگمنامترڪگناهڪنہوبہ
صورتناشناسارتباطبرقرارمیڪنیم...🕊
ــــــــــــــــــــــــــــــ
مطالباصݪۍدرڪاناݪمأواقراردادهمیشہ
ونظرسنجیهاودرڪاناݪبہسوۍاوڪھهمگۍ
دراونادمینهستید،گذاشتہمیشہ🌿
قوانینڪاناݪترڪگناه↓
¹ هرڪسهشتڪمشخصۍبرایخودشداشتهباشہ❗️
² باهشتڪدیگرانپیامندهید.❌
³ ݪطفادرساعاتخاموشۍپیامندهید.⛔️
⁴ ازایموجیهایۍڪھجنسیت
شماراتعیینمۍکندپرهیزکنید.(🤷🏻♂🤷🏻♀)
ـــــــــــــــــــــــــــ
ݪینڪڪاناݪمأوا💛↓
@Maava_1
ݪینڪڪاناݪبھسویاو🧡↓
@towardsGod
دیدید وقتی یه معلم رو دوست داری ، خودتو می کشی تو کلاسش نمره 20 بگیری
لبخند رضایتش دلت رو آب میکنه!!
منم دلم برای لبخند خدام تنگ شده...
می خوام شاگرد اول کلاسش بشم...
شهادت مرگ انسان های زیرک و هوشیاره
که نمیذارن این جان، مفت از دستشون بره
و در مقابل ، چیزی عایدشون نشه...
#اللهم_ارزقنا_توفیق_الشهادت
اونایےکہعکسشهیدفخریزادهرو
گذاشتیدپروفایل
وزیرشمنوشتیدادامہراهتبامن...!
ایشون...
دانشمندهستہایبودنا...!
شمایبچہمذهبےدرستومیخونے؟!🖇📚
#شهید_محسن_فخری_زاده
#انتقام_سخت
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
°•.✨🌱✿"
هنگامصحبتبانامحرمسرشراپایین
مےانداخت.حجبوحیادرچھراش
موجمیزد.وقتےبرایکمکبہمغازهپدرش
میرفتاگرخانمےواردمغازهمےشد
کتابیدردستشمیگرفتسرشرابالا
نمےآوردومیگفت"پدرشماجواببده"
#سیدمجتبیعلمدار(:♥
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
♥️شهید بابک نوری♥️
قسمتی از وصیت نامه شهید
برگرفته از حدیثی از امام پنجم...
برای تعجیل در فرج آقا صلوات🌸
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
#شهید_بابک_نوری
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
#هوالعشق🖤
#پارت_هشتاد_و_یک❃
#پلاک_پنهان🌿
#فاطمه_امیریヅ
سمانه دستانش را در هم قفل کرد و سردرگم دنبال جوابی بود که به محمد بگوید.
ــ سمانه دایی جان ،خجالتو بزار کنار و حرفتو بزن،تصمیمی که قراره بگیری حرف یک عمر زندگیه،پس جواب منو بده؟تو کمیلو دوست داری؟؟
ــ نمیدونم دایی
ــ نمیدونم نشد حرف دختر خوب،آره یا نه
سمانه چشمانش را بر روی هم فشرد و به کمیل فکر کرد،به کارهایش به حرف هایش،به پیگیری کارهایش در زندان به اهمیت دادن به علایقش،به دفاع کردنش ،به نگرانی و ترس نگاهش در آن شب،این افکار باعث شد که لبخندی بر لبانش بنشیند.
محمد بلند خندید و گفت:
ــ جوابمو گرفتم
سمانه دستی به گونه های سرخش کشید و حرفی نزد.
ــ پس الان بزار من برات بگم
سمانه کنجکاو نگاهش را بالا آورد و به محمد دوخت.
ــ میتونم بدون هیچ شکی بگم که کمیل بهترین گزینه برای ازدواج تو هستش،سمانه تو بهتر از همه میدونی که کمیل اونی که نشون میده نیست و به خاطر همین چیز خیلی عذاب کشید
محمد خنده ای به نگاه های مشکوک سمانه کرد و گفت:
ــ اینجوری نگام نکن،آره منم از اینکه کمیل نیروی وزارت اطلاعاته خبر دارم
ــ ولی اون گفت که کسی خبر نداره
ــ من ازش خواسته بودم که نگه
ــ یعنی شما هم..
ــ نه من کارم همینه،الان اینا زیاد مهم نیستن،سمانه کمیل به خاطر کارش خیلی عذاب کشید از خیلی چیزا گذشت،حتی از تو
سمانه آرام زمزمه کرد:
ــ از من
ــ نگو که این مدت متوجه علاقه ی کمیل به خودت نشدی؟اون به خاطر خطرات کارش حتی حاضر نبود با تو یا هر دختر دیگه ای ازدواج کنه
ــ خطرات چی؟
ــ نمیدونم شاید کمیل راضی نباشه اینارو بگم
ــ دایی بگید این حقمه که بدونم
ــ کمیل یکی از بهترین نیروهای وزارت اطلاعاته ،ماموریتای زیادی رفته،و گروهک های زیادیو با کمک گروهش منهدم کرده،به خاطر سابقه ای که داره دشمن کم نداره،دشمنایی که نباید دستم گرفتشون،اونا به هیچ کسی رحم نمیکنن،بچه زن مرد جوون براشون هیچ فرقی نمیکنه
سمانه دستانش را مقابل دهانش گرفت و نالید:
ــ وای خدای من
ــ برای همین کمیل از ازدواج با تو فراری بود،یه شب ماموریت مشترک داشتیم حالش خوب نبود،یه جا اگه حواسم بهش نبود نزدیک بود تیر بخوره
سمانه هینی گفت و با چشمان ترسیده به محمد خیره شد.
ــ بعد ماموریت وقتی دلیلشو پرسیدم گفت که بخاطر اینکه تو جوابـ منفی بدی چه حرفایی به تو زده و تو چه جوابی دادی و بدتر تصمیم تو برای ازدواج با محبی بوده
ــ من نمیتونم باور کنم آخه کمیل کجا و...
ــ میدونم نمیتونی باور کنی،اما بدون که کمیل با تمام جذبه وغرور و اخم علاقه و احساس پاکی نسبت به تو داره،
سمانه دایی کمیل یه همراه میخواد،که حرف دلشو بهش بزنه،از شرایط سختش بگه،کسی که درکش کنه،کمیل با اینکه اطرافش پر از آدم مهربون بوده اما تنهاست،چون نمیتونه حرفاشو به کسی بگه،به خاطر امنیت اطرافیانش خودشو نابود کرده
#ادامہ_دارد...
〇 @Komeil3➣
•ميخاے از اولش بخونے؟🙃🎈↓
🌿{https://eitaa.com/komeil3/8953
#هوالعشق🖤
#پارت_هشتاد_و_دو❃
#پلاک_پنهان🌿
#فاطمه_امیریヅ
ــ کمیل بعد از این همه سختی تورو انتخاب کرده،تا آرامش زندگیش باشی،تا تو این راه که با جون و دل انتخاب کرده،همراهیش کنی و نزاری کم بیاره،اون نیاز داره به کسی که بعد از ماموریت هایی که با کلی سختی و خونریزی تموم میشن ،بره پیش کسی بهاش حرف بزنه آرومش کنه،بدون هیچ شکی میتونم بهت بگم که کمیل به خاطر مشغله های ذهنی و آشفتگی که داره حتی خواب راحتی هم نداره.
محمد نفس عمیقی کشید و به صورت خیس از اشک خواهرزاده اش نگاهی انداخت.
ــ سمانه کمیل پشت این جذبه و غرور و هیکل و کار سخت و اخماش قلبی نا آروم و خسته ای داره،تو میتونی قلبشو آروم کنی،اون تورو انتخاب کرده پس نا امیدش نکن.
سمانه دستانش را جلوی صورتش گرفت و آرام اشک ریخت ،محمد او را در آغوش کشید و بوسه ای بر سر خواهرزاده اش نشاند:
ــ وقتی بهش گفتم که با تو ازدواج کنه نمیونی چیکار کرد،ترس آسیب دیدن تورو تو چشماش دیدم،اون حاضر بود بدون تو اذیت بشه اما بهت آسیبی نرسه
سمانه را از خودش جدا کرد و اشک هایش را پاک کرد و آرام گفت:
ــ تا شب فکراتو بکن و خبرم کن دوست دارم خودم این خبرو بهش بگم باشه؟
سمانه سری تکان داد و باشه ای گفت و از جایش بلند شد
ــ من دیگه برم
ــ بسلامت دایی جان،صبر کن برات آژانس بگیرم
ــ نه خودم میرم
ــ برات آژانس میگیرم اینجوری مطمئن تره با اینکه میدونم کمیل همه وقت دنبالته
ــ برا چی؟
ــ از اون شب ،هر جا رفتی پشت سرت بوده تا اتفاقی برات نیفته
سمانه حیرت زده از حرف های محمد سریع خداحافظی کرد،محمد تا بیرون همراهی اش کرد و بعد از حساب کردن پول آژانس دستی برایش تکان داد.
سمانه همه ی راه را به حرف های دایی اش فکر می کرد،باورش سخت بود که کمیل همچین شخصیتی دارد یا اینگونه احساسی نسبت به او دارد،وقتی محمد در مورد او و سختی های زندگی اش صحبت کرد اشک هایش ناخوداگاه بر صورتش سرازیر شدند و دردی عجیب در قلبش احساس کرد،دوست داشت کمیل را ببیند،با یادآوری حرف محمد سریع به عقب رفت و به دنبال ماشین کمیل گشت،با دیدن ماشینش لبخندی بر لبانش نشست،پس چرا روزهای قبل اورا ندیده بود؟نمی دانست اگر بیشتر حواسش را جمع می کرد کمیل را می دید.
با رسیدن به خانه بعد از تشکر
از راننده پیاده شد،در باز کرد و وارد خانه شد،با دیدن زینب و طاها که مشغول بازی بودند با لبخند صدایشان کرد،
ــ سلام وروجکا
بچه ها با جیغ و داد به سمتش دویدند،بر روی زمین زانو زد و هر دو را در آغوش گرفت.
ــ عزیزای دلم خوبید
هر دو با داد و فریاد میخواستند اول جواب بدهند،سمانه خندید و بوسه ای بر گونه هایشان نشاند.
ــ من برم لباسامو عوض کنم تا بیام و یه دست فوتبال بزنیم باهم
بچه ها از ذوق همبازی سمانه با آن ها جیغی زدند و او را به طرف در هل دادند
ــ باشه خودم میرم شما برید توپو از انباری بیارید
بچه ها به سمت انباری رفتن،سمانه نگاهی به کفش های دم در انداخت ،همه خانم ها خانشان جمع شده بودند،لبخندی زد و تا می خواست وارد شود صدای صحبت کسی توجه اش را جلب کرد ،نگاهی به نیلوفر که انطرف مشغول صحبت با گوشی بود،آنقدر با ذوق داشت چیزی را تعریف می کرد که سمانه کنجکاو به او نزدیک شد.
ــ باور کن الهه من شنیدم داشت منو از مژگان واسه پسرش خواستگاری می کرد
سمانه اخمی کرد و منتظر ادامه صحبتش ماند:
ــ آره بابا پسرش جنتلمنه،باشگاه داره از همه نظر عالیه تیپ قیافه اخلاق همه چی
ــ دروغم کجا بود،راستی اسم آقامون کمیله
و بلند خندید و برگشت که با سمانه برخورد کرد،با دیدن سمانه پوزخندی زد و از کنارش گذشت،سمانه شوکه به بوته های روبه رویش خیره شده بود،به صدای بچه ها که او را صدا می کردند اهمتی نداد و فقط به یک چیز فکر می کرد
که کمیل او را بازی داده
#ادامہ_دارد...
〇 @Komeil3➣
•ميخاے از اولش بخونے؟🙃🎈↓
🌿{https://eitaa.com/komeil3/8953
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
💕^^|
عاشقےراچھنیازیست
بھتوجیہودلیل ...
کھ﴿تُ﴾ایعشق؛
همانپُرسشِبـےزیرایی!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
{💕🕊}••
درڪوےِنیڪنامان
ماراگــذرندادنـــد
گـرتونمےپسنـــدے
تغییـــردهقضــارا....💔
#میدونےپهلوونواقعےڪیه؟!
#حـــاجقاسمِدلها
#بشیم_مثل_شهدا