🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست!
پارت شصت و یک
- هانیه :
بعد از نماز صبح با ابراهیم درد و دل کردم. . .
گفتم که قراره خیلی زود متأهل بشوم🌱
خیلی زود قراره عرصه جدیدی توی زندگی را درک بکنم...
وقتی نگاه عکس شهیدهادی میکردم دیگه نمیترسیدم
دیگه از تک تک گناه هایی که کرده بودم و از چشم های او نمیترسیدم
اینبار آرامش داشت " 🌿
چراغ بالا نمیزنی ،، راستی میای عروسیم!؟
-دو روز بـعد-
- هانیه : قرار بود ساعت پنج بعد از ظهر برویم مسجدی که محمد گفته بود ..
مامان برایم چادر مشکی جدید خریده بود
با روسری تخت سفید 🕊 !
چادر جدیدم را سر کردم و کیف دستیمو برداشتم
با مامان و بابا
سمت ماشین رفتیم
در و که باز کردم دیدم
پنج تا جعبه شیرینی روی صندلی های عقب بود
با تعجب به بابا گفتم :
چرا انقدر زیاد شیرینی خریدید؟
بابا علی خندیدو گفت:
چون داریم از شر هانیه راحت میشیم میخوایم کل شهر و شیرینی بدیم
وقتی رسیدیم سید و خانواده اش و چندتا از دوستانش زودتر امده بودند
محمد وقتی ماشین بابا را دید 🚙
اومد جلو به بابا دست داد
و بعد من و مامان هم سلام کرد
شیرینی هارا به کمک بابا داخل بردند
با مامان وارد مسجد شدیم
اون موقع از روز ساعت شش
خیلی خلوت بود
یک آقای روحانی با عمامه سیاه نشسته بود
دوست های محمد مثلا خواسته بودند تزیینات انجام بدهند ، مسجدو منهدم کرده بودند
روی صندلی هایی که از قبل آماده شده بود با محمد نشستیم . . .
هر آن امکان داشت بادکنک هایی که آویزان کرده بودند بریز روی سرمون
مامان و بابای خودم سمت راست ایستاده بودند
مامان و خواهر سید سمت چپ ایستاده بودند و
گردان دوستان سید هم جلوی ما خخخ.
همون آقایی که عمامه سیاه داشت شروع به خواندن کلمات و جملات عربی کرد ...
وقتی از من سوال پرسید
گفتم : بله
دیشب چون توی اینترنت خوانده بودم یاد گرفته بودم🚶♀
یکم ادامه دادند تا اینکه دیگه نوبت سید شد
کسی صدایش را نمیشنید اما من چون کنارش بودم شنیدم
آرام گفت : اعذو باالله من الشیطان رجیم بسم الله الرحمان الرحیم
و بعد بلند تر گفت : بله🌱!
چون مسجد بود حرمت نگه داشتند و صلوات فرستادن
همه یکی یکی تبریک گفتند
حاج آقا هم فکـر کنم آشناشون بود
اومد جلو گفت که:
- عروس خانوم مبارکتون باشه از امشب نماز هاتون ثواب بیشتری داره
نکنه انقدر سرتون گرم بشه که ونمازتون آخر وقت بخونید
لطف داریدی گفتم و بعد از اینکه حاج آقـا رفت به محمد گفتم :
چرا گفتی اعذو باالله من الشیطان رجیم بسم الله الرحمان الرحیم؟؟
سرفه ای کرد و خندید :
از کجا شنیدی؟!
- خب من کنارت بودم دیگه
گفتش : برای این گفتم که از شر وسوسه های شیطان دور بمونیم و زندگیمون زیر سایه خدا باشه
یکم بعد کم کم همه رفتند تا من و سید تنها بمونیم ✋🏾
با سید که تنها شدیم گفت :
میدونی چرا مسجد و انتخاب کردم؟
چون وقتی کسی از دنیا میره مراسمش را داخل مسجد میگیرن
اما وقتی کسی ازدواج میکنه مراسم را داخل مسجد عیب میدونن
مسجد جای گریه و زاری نیست جای شادی هم هست 💍🌱
برای اینکه خودی نشان بدم گفتم :
حضرت زهرا و حضرت علی هم مراسمشون توی مسجد بوده
از مسجد اومدیم بیرون هوا یکم سرد شده بود
چادرمو محکم گرفتم !
همینجوری که داشتیم راه میرفتیم محمد گفت
هانیه چرا به من بله گفتی؟
خب دیگه حالا محرم بودیم با اعتماد به نفس گفتم :
اولا هانیه نه هانیه خانوم
خجالت بکش
دوما چون دلم خواست دلیل از این کاملتر دیگه وجود نداره
بیچاره سید اول ترسید بعد که دید دارم شوخی میکنم خنده اش گرفت
والا عروس و دامادی که محرم شدن باید شاد باشن خداهم از آدم های شاد خوشش میاد
نویسنده ✍| #الفنـور_هانیهبانــو
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست!
پارت شصت و دو
- هانیه :
سوار ماشین شدیم ، مامان حورا
من و سید و خانواده اش را برای شام دعوت کرده بود
قرار بود دیگه به عمو و مامان جون هم قضیه را رسمی اعلام بکنند🚶♀
سکوت داخل ماشین بود
محمد سکوت شکست و گفت :
میدونستی ما همیشه دهه کرامت میریم مشهد؟
چون مشهد دنیا اومدم مامانم نذر کرده دهه کرامت بریم مشهد اونجا شیرینی پخش بکنیم
امسال توهم باهامون میای 🌿
هانیه :
دهه کرامت چیست ؟
محمد بدون تمسخر جواب داد(اصلا چه معنی میده زن و شوهر همدیگه مسخره بکنن !) :
از تولد حضرت معصومه خواهر امام رضا
تا تولد امام رضا ده روز فاصله است به این ده روز میگن دهه کرامت💐
هانیه :
چقدر جالب .. من تاحالا مشهد نرفتم 🚶♀
سید :
خیلی ها تاحالا مشهد نرفتن ولی خب امام رضا مهمان نوازه
اگه کسی نتونه بره پیش امام رضا وخیلی دلش بخواد
امام رضا میاد پیشش🌻
هانیه با تعجب پرسیدم:
از کجا میدونی امام رضا میاد پیشش
سید گفت :
چون این آقا خیلی مهربونه نمیزاره توی دل کسی آب تکون بخوره♥️🌱
ویا چون دل به دل راه داره !
راستی هانیه
پارسا و باباش بازجویی شدن و پرونده براشون تشکیل دادیم
چند وقت دیگه دادگاه تشکیل میشه و خسارت پرداخت میکنن
هانیه :
جــدی؟ خداروشکر که حل شد 🚶♀
تا وقتی برسیم خونه داشتیم از زمان دادگاه پارسا و باباش
و جاهایی که قراره سفر بکنیم حرف میزدیم
خیلی راحت شده بودم
خوبه که الان به هم محرم هستیم
وقتی رسیدیم خونه
مامان حورا و مامان سید وخواهرشوهرگرامی
داشتند باهم حرف میزدن ولی
باباعلی داخل خانه نبود
سید رفت نشست من هم رفتم داخل اتاق که تعویض لباس بکنم
در زدن و مامان با نگرانی اومد داخل…
----
- چیشده مامان؟
+ هانیه بابات زنگ زد به عمو سیاوشت گفت هانیه دادیم شوهر و اینا بیایید امشب شام خونه ما
عموت گوشی قطع کرد علی هم رفت خونشون که از دلشون دربیاره و راهیشون کنه اینجا
- خدا کنه چیزی نشه،
بیا مامان بریم بیرون زشته مهمون ها تنها بمونن باباهم یکم دیگه میاد !
---
- پدر هانیه ( علی) :
زنگ زدم به برادرم و گفتم هانیه را شوهر دادیم
امشب بیایید
خانواده داماد هم تشرف میارند
اولش فکـر کرد شوخی میکنم
اما بعدش خیلی ناراحت شد که چرا دیر بهش اطلاع دادیم برای همین قطع کرد
برای اینکه از دلش دربیارم با ماشین سمت خانه داداشم رفتم در خانه اشون صبر کردم یکی دو بار
زنگ زدم
در را باز نکردند …
یک بار دیگه زنگ زدم در با یک تیک کوتاهی باز شد
توی آسانسور به این فکر میکردم که چجوری باید شروع بکنم؟
و چجوری راضیـش بکنم؟
آسانسور طبقه مورد نظر ایستاد و من خارج شدم
دو تا تقه ریز به در ورودی زدم 🚶♂
نیلی دختر داداشم در و برایم باز کرد 🌱
رفتم داخل نشستم همه ساکت بودند
زن داداش برایمان چایی آورد ،
سیاوش هم اصلا حرف نمیزد
پیش قدم شدم و گفتم :
چند وقت پیش که هانیه اومده بود خونه شما که به نیلی سر بزنه
در خونه امونو زدن
دیدیم که یک خانوم چادری اومد داخل گفتم شاید از معلم های هانیه است
نشستن یکم حال و احوال پرسی کردن و چایو میوه براشون آوردیم…
خانومه یکم سکوت کرد و بعد گفت که برای امر خیر مزاحم شده
گفت که یه پسری دارم به اسم محمد 👀
کارمند دولته و
وضع مالیش خوبه
فرزند خلفیـه
و از این چیزا وقتی عکسش و نشونم داد بگو کی بود
همون پسره که اومد داخل اتاق صاحب پرونده
و بهش گفت حواسش باشه
مامان اون بود
دیگه چند جلسه اومدن و رفتن
پسره سیده و خیلی مذهبی وقتی دیدم هانیه هم تغییر کرده
قبول کردم
سرمو انداختم پایین و گفتم پسر شهیده!
وفتی فهمیدم مخالفت کردم با این وصلت ولی به قول همین محمد من قراره هانیه را بدم به اون نه به خانواده و باباش🚶♂
دلم نیومد مانع ازدواج بشم
میخواستم ادامه بدم که سیاوس وسط حرفم
پرید و گفت :
میفهمی چی داری میگی علی؟؟؟
بچه اتو میخوای بدی دست این جماعت امل افراطی !؟
دیگه چی؟
همین هم مونده که هم سیده و هم پسر شهید
گور بابای سید و شهید
بدبختتون میکنن بیا از فردا دستور میده
پارتی نگیرید
اونجا نرید اینو نخورید
چرا محدود میکنی دخترت!؟
هانیه فردا دیوونه میشه با این مرده ها حرف بزنه
پسر شهید
پسر شهید
شهید کیلو چند؟؟ شهید خوشی دخترت تضمین میکنه ؟ آره علی؟
ادامه حتما خوانده شود❗️
نویسنده✍: #الفنـور_هانیهبانــو
•لیستحمایتـے#علمدارکمیل😃💜☝️🏻↯
🌸-@banatozzahra
🔥-@shahidegheirat
🐣-@kjsjauuwouy
🍭-@Mohanna_4551
💣-@basiji_graph
🍫-@shidms313
✨-@khadem23_ir
🕸-@Toloe_hagh
🦋-@maneoo313
📿-@hobb_fatemi313
🌻-@JENA_N
☔️-@Nana1995
🎈-@Clip_madahi1
🌿- https://eitaa.com/joinchat/939196553C1985632ee2
🖇-@talanghor_mazhabi
🍯-@DarMahzarSHohada313
💦-@chadoryhay_zahra
♥️-@kahroba80
🍋-@gallery_narges
🐞-@najvayebaran
•باعضوشدنتویکانالشونازشونحمایتکنیم :)🌱
•
.
میریگلزارشھدا ،
عکسمیگیریمیذاریپروفتڪھهمـھ
ببینن،بعدمامانتپزتوبدهکہبچـھامسربہراهھ
وبچـھامهرهفتـھگلزارمیرهو . . :|💔
حتـےهمـھیاینافتخاراتوهمازشھداداریم
یادموننرهرفقا !
⸤ Eitaa.com/komeil3 ⸣
•°💦💙🦋'
درعجبم . . . !
مَنگناهمیکنماماتوهنوزبرادرانھهایتراداری
؛)♥️
#سلامعلۍابراهیم🌱'
⸤ Eitaa.com/komeil3 ⸣
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
•°💦💙🦋' درعجبم . . . ! مَنگناهمیکنماماتوهنوزبرادرانھهایتراداری ؛)♥️ #سلامعلۍابراهیم🌱' ⸤ Eitaa
گویـےخدالبخندشانرابرایِشھادتگلچین کرده :)💔 رازآنلبخندچیست؟!🚶🏿♂ آیاصاحبتماملبخندهامثلِشماکوچمیکنند؟🕊 #رفیقآسمونـےمَن'
•
.
خواستـھهاترو ، دلتنگـےهاترو ،
هرچـےتودلتداری،نمیدونمچـے..
بـھدلتگوشکن..
اگـھدلخوری،اگـھمیخوایگریـھکنـے ؛
اگھحرفـےتودلتمونده..
بـھ #شھدا بگورفیق..:)💔
#رفیقروزایِتنھایـے'
⸤ Eitaa.com/komeil3 ⸣
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت شصت و سه
- پدر هانیه (علی) :
سیاوش آروم تر الان صدات میره بیرون!
من دارم میگم هانیه و میخوام بدم به این پسره
نه به باباش
باباش شهید شده خب به ما چه
اصلا اینجور پسر پیدا میشه؟ بیا مگه پارسا نمیگفتی خوبه؟؟
پرونده اشو دیدی؟ پهنای پرونده وخلاف هاشو دیدی؟
من بهش گفتم نباید محدودیت درست بکنه
من باهاش طی کردم
باباش هم مرده که مرده
اصلا انگار یتیمـه 💔
چه فرقی داره حالا اگه بابا داشت خوشی دختر من تضمین میشد؟
اصل خودشه سیاوش
اینبار یکم آرام تر ولی عصبی تر سیاوش گفت:
خب باشه تو راست میگی گور بابای پدرش
از فردا دست دخترت میگیره میبره از شما جداش میکنه ...
چرا؟ چون مثل ما نیست
اصلا میتونه ببینه ما چجوری مهمونی میگیریم؟
این ها انقدر گدا هستن که چشم دیدن ندارن
تازه از فردا درباره شراب و سیگار میخواد منبر بره
خودت کم از دست حورا کشیدی
دخترت هم میخوای بدی به لنگ همین حورا و خانواده اش؟؟؟
با عصبانیت گفتم :
خودتم میدونی خانواده حورا هرچقدر هم مذهبی بودن تاحالا توی زندگی من دخالت نداشتن
مهم این بود که من حورا دوست داشتم
سیاوش اومد نشست کنارم آرام گفت :
هانیه چند وقتی هست چادری شده نماز میخونه
باور کن تحت تاثیـر قرار گرفته
فردا پس فردا از سرش میفته
الان هوایی شده به قول تو این پسره
سیده و مذهبی
هوایی شده
خودت و دخترت و بدبخت نکن !
-----
- علی :
وقتی برادرم گفت هانیه تحت تاثـیر قرار گرفته رفتم توی فکـر
راست میگفت هانیه یهو چادری شد
یهو قید دوستاش و مهمونی هارا زد...
همه چیز یهویی شده بود اگه فردا به قول داداشم این چیز ها از سرش میفتاد
بعد دیگه این محمد نمیتوانست تحمل بکنه
بعد باید میفتادیم دنبال کار های طلاقش🚶♂
اول جوانی پیـر میشد!
یکی دو دقیقه به سکوت گذشت
به داداشم گفتم :
نکنه واقعا تحت تاثیـر قرار گرفته باشه؟!
چیکار بکنم
برادرم با تاکیدگفت :
خب معلومه تحت تاثیر قرار گرفته
کی یک شبه تغییر کرده؟ اصلا چجوری راه صد ساله و یک شبه طی کرده ؟!
پاشو داداش بریم با هانیه حرف بزن
به این یارو هم بگو دیگه دور و بر هانیه پیداش نشه !
---
انقدر رفته بودم داخل فکـر و توپم پر بود که هر آن امکان داشت بتـرکم
سوار ماشین شدم قرار شد با سیاوش بریم دنبال مامان جان تا ایشان هم بیاد بلکه کاری بکند این وصلت سر نگیره✋🏾
توی راه سیاوش همه چیز را به مامان گفت
قرار بود سه نفری این قضیه را برای همیشه تموم بکنیم ……
جلوی در خانه خودمان رسیدیم
ماشین محمد توی خیابان بود
پس هانیه و محمد هم داخل خانه بودند
با برادرم رفتیم داخل "
اول یکـم سکوت کردیم تا وقت بگذره✋🏻
داداشم شروع کرد :
ببینید اقا
این برادرزاده من تازه یک شبه تغییر کرده
یهو شروع کرد نماز خواندن
یهو چادری شده
ولی قبلش اینجور که میبینی نبوده
خیلی کاملتر و آزادتر بوده
نمیدونم الان کی سرکارش گذاشته که تحت تاثیر قرار گرفته ..
من وقتی داداشم بهم گفت شما سیدی و فرزند شهید
با قاطعیت گفتم هانیه نمیتونه طاقت بیاره
دو روز دیگه که از سرش این چیزا بیفته
دیگه شما و زندگی با امثال شماهارو نمیتونه تحمل بکنه ✋🏻
قید برادرزاده من و بزنید خیرش ببینید🚶♂
سید با تامل گفت :
حرف شما درست اما چرا فکر میکنید نمیشه یک شبه تغییر کرد؟؟
چرا فکر میکنید هانیه تحت تاثیـر قرار گرفته؟!
گذشته هانیه به من ربطی نداره ولی الان که زن بنده شدن از اینجا به بعدش به من مربوط میشه !
اتفاقا من وقتی با هانیه حرف زدم فهمیدم که یک شبه تغییر نکردن
بلکه فکر کردن
راهشونو پیدا کردن !
من با افتخار میگم سیدم و فرزند شهید
اما این موارد اصلا باعث نمیشه توی زندگی من مشکلی پیش بیاد
سیاوش :با عصبانیت داد زدم: یعنی چی!؟ زن من زن من
الان هانیه هیچ کسی از شما محسوب نمیشه
چرا اتفاقا اینکه فرزند یه ادم مرده ای خیلی مهمه
ما نمیتونیم شاهد باشیم که هانیه دیوونه بشه
با مرده ها حرف بزنه✋🏻
شما وصله تن ما نیستی!
ما به این عقاید قدیمی که شماها دارید اعتقاد نداریم
نمیتونیم باهاتون زندگی بکنیم
نمیتونیم ..ما آبرو داریم
علی :
اقا محمد اگه حق انتخابی هست هنوز
من پشیمون شدم
نمیخوام هانیه با شما ازدواج بکنه…
سید :
در جواب عموی هانیه گفتم:
من و همین برادر زاده شما امروز صیغه کردیم
به خواست همین هانیه خانوم !
وقتی ایشون امروز بله را گفت ، پس من و با تمام شرایطم قبول کرده…
همچنین توی همون قرآنی که وقت گرفتاری ها میریم سر وقتش
آیه ۱۵۴ بقره میگه شهید زنده است** !
من درک نمیکنم حرف های شمارو
غیر منطقی
حاشیه نرید لطفا
حرفتونو بزنید ✋🏻
مشکل دقیقتون را با بنده بگید
(*متن کامل آیه: از روی بیاطلاعی یا بیادبی، به آنان که در راه خدا شهید میشوند، مرده نگویید؛ بلکه بهطور ویژه زندهاند؛ ولی شما درک نمیکنید)
نویسنده ✍| #الفنـور_هانیهبانــو
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت شصت و چهار
فلش بک
- هانیه :
بابا و عمو همراه مامان جون وارد خانه شدن
خیلی خوشحال شدم با خودم گفتم چه خوب شد مامان جون هم امد
یک بزرگتر هم از ما اومد
یکم نشستیم
یهو
عمو شروع کرد تند تند و عصبی با محمد حرف زدن
کم کم بحث بالا گرفت...
حرف هایی که میزدند را هیچ کدامش را قبول نداشتم
بغض کرده بودم آبروی من جلوی مامان و خواهر محمد هم رفت
چشم هایم پر از اشک بود به مامان میگفتم تروخدا برو یک کاری بکن الان کار به جاهای باریک میرسد
میگفت اگه من برم! اون وقت کار به جاهای باریک میکشه و بزار حرمت ها حفظ بشه 🚶♀
مامان و خواهر محمد سکوت کرده بودن
ای کاش آنهاهم داد میزدند ولی سکوت نمیکردند
از خجالت داشتم آب میشدم
به مامان جون گفتم : تروخدا مامانی یک کاری بکن
من برای همه کار هایی که کردم دلیل دار
یک کاری بکن مامانی
آخر محمد فهمید من قبلا چجوری بودم
آخرمحمد فهمید چه گناهایی میکردم
مامان جون اومد بغلم کرد و گفت : درسته دیگه مثل ما نیستی ولی هرچی باشه خون ما توی رگ های توهم هست
آبروی تو بره آبروی ماهم میره🚶♀
نگران نباش دخترم الان درستش میکنم
وقتی مامان جون رفت سمت
عمو و بابا و محمد
توی دلم داشتم با ابراهیم درد و دل میکردم که
صدا ها آرام شد
فقط صدای مامان جون شنیده میشد :
کافیه دیگه
سیاوش کافیه !
دیگه علی ادامه نده ...
هرچی هم باشه
هر اختلافی هم باشه این دوتا جوان همدیگه را دوست دارن
بزارید خود هانیه تصمیم بگیره
خودش میدونه چه مشکلات و خوشی هایی پیش رو داره
این دختر دیگه بزرگ شده بزارید خودش تصمیم بگیره
دیگه دختر بچه شش ساله که نیست
بابا میخواست مخالفت بکنه که این بار مامان جون بلندتر با غیظ گفت :
میگم کافیه دیگه حرفی نزنید
حرف مامان جون سند بود برای همه !
تقریبا به گفته عمو سیاوش بزرگ خاندان ما حساب میشد
کسی حق نداشت حرف روی حرفش بزند
به محمد گفت : شماهم بیایید داخل
خودتونو درگیر نکنید🌿
...
- هانیه :
مامان جون به بحث بین بابا و عمو و محمد پایان داد .
خواهر محمد اومد کنارم نشست و گفت : ابجی هانیه ناراحت نباش دیگه از این بحث ها زیاد پیش میاد
با شیطنت گفت حالاهم که دیدی تموم شد بیا بریم اتاقت و نشونم بده ببینمش
- بهش لبخند زدمو گفتم بله بله بفرما
در اتاق را که باز کردم ریحانه با ذوق رفت سمت گلدون هایی که کنار اتاق گذاشته بودم با لبخند گفت من عاشق گلم
به خونه و روح ادم حال و هوای تازه ای میده .....
بعد با لحن مسخره ای گفت :میتونم کتاباتو ببینم خانووووم ؟؟؟
انقدر با ذوق پرسید که دلم نیومد بگم نه ....
یکی یکی کتاب ها را میدید
روانشناسی . تاریخی . درسی و......!
همینجوری داشت کتاب هارا میدید که یهو با هیجان گفت : وااای😍.......
با ترس برگشتم گفتم : سکته کردم چی شده
گفت : این کتابه 😃
داداش محمدم عاشقشه
"سلام بر ابراهیم🌿"
خیلی قشنگه من چند بار مطالعه اش کردم
کلمات کتاب با آدم حرف میزنن . . .
اصلا من همیشه به رفقا میگم که کتاب های شهدا را زیاد بخوانند…
چون آدم ها خیلی شبیه کتاب هایی میشن که مطالعه میکنن
کتابی که زندگی شهید را توضیح بده
خواه یا ناخواه آدم مثل کتاب یا در واقع مثل شهید میشود
--این معجزه خط های کتاب هایی است که از آنها غفلت کردیم--
نویسنده✍ | #الفنـور_هانیهبانــو
•
.
پرسیدهبود : چلـھترڪگناهگرفتـھبودم
ولـےخرابکردم ؛ چیکارکنم؟!🚶🏿♂
«الَهِـےهَليَرجِعُالعَبدُالابِقُالّاالَـےمَولاهُ خدایاآقابردهفـراریجزبـھجـٰانبمولایشباز مـےگردد؟»مگـھکسـےروهمداریمجزخودش؟! بازمبرگردحتـےاگرهزارتاچلـھشکستـےو خرابکردی ، برگرد ! ⸤ Eitaa.com/komeil3 ⸣
•|🍊✨🌻›
خبرتهستکھبـےرویطُآراممنیست !
طاقتِبارفراقِاینهمہایاممنیست..:)💔
#سلامعلۍابراهیم🌱'
⸤ Eitaa.com/komeil3 ⸣
تویایندنیاکلـےبرایامامحُسین؏گریـھ
کردی ، نوکریکردی..
غصـھکربلاشروخوردی..
خدایۍدلتمیادباگنٰاهفرصتِدیدارِحُسینے
روکـھغمشتنھادلخوشیتبودتوقیامتاز
خودتبگیری؟!(:💔
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
زیرعلمتامنترینجایجھاناست🌿'!
•
.
بھظرفغنچہدشواراستبودننکھتگلرا
نمےگنجدنفسدرسینھمنبسکھدلتنگم:)💔
#ابراهیمجانِمـٰا🌻'
⸤ Eitaa.com/komeil3 ⸣
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت شصت و پنج
- هانیه با تعجب پرسیدم:
واقعا محمد این کتاب و دوست داره؟
من میترسیدم حرفی از ابراهیم بزنم
گفتم شاید عصبی بشه 🚶♀
+ نه چرا عصبی بشه؟ وقتی همه چیز حد وسط باشه
از خداشم باشه
کی کتابشو خریدی؟؟
هانیه : خیلی وقت نیست چند ماه پیش
چطور؟
- من این شهید و داخل حوزه شناختم
انقدر که این شهید معروف هست
تا چند وقت کتاب سلام بر ابراهیم نبات حوزه شده بود
دست به دست میچرخید و فرداش همه باهم درمورد شهید هادی حرف میزدیم
حتی یک بار هم دادم محمدمون مطالعه بکنه با خنده گفت محمد میگه اگه دست من امانت نبود هیچ وقت بهم نمیدادش
داشتیم حرف میزدیم که تقه ریزی به در خورد!
----
- بفرمایید ؟؟
در باز شد و محمد اومد داخل سجاده سفیدی دستش بود با شوخی گفت :
خوب باهم خلوت کردید
بعد رو به من گفت این سجاده کجا بزارم
بلند شدم رفتم سمتش سجاده ازش گرفتم گفتم الان میزارمش سرجاش ...
تا من برم سجاده داخل کمد بزارم
ریحانه گفت که خیلی تشنه است و رفت بیرون از اتاق
سرم پایین بود با خودم گفتم حتما الان کلی میخواد سرزنشم بکنه که چرا اونجوری بود؟
و یا چرا بهش نگفتم چی بودم و چی شدم....
محمد تک سرفه ای کرد و گفت :
این کتاب سلام بر ابراهیم خوندی؟
سرمو بالا آوردمو گفتم : آره چند ماه پیش...
گفت :
میدونی شهید هادی چقدر داداشه!؟
برای من که خیلی داداش بوده🚶♂
یک بار عملیات داشتیم ذکر عملیات ابراهیم هادی بود
بهترین عملیاتی بود که تاحالا داشتیم 🌱
تو چطور این شهید و پیدا کردی؟؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
وقتی داشتم برای کنکور میخوندم برای درس زبان کتاب کمک درسی نیاز داشتم
رفتم کتاب فروشی
هرچقدر گشتم نبود چشمم یهو افتاد به این کتاب
اون موقع دلم میخواست ببینم ابراهیم هادی کیه و چرا عکس خودشو روی کتاب چاپ کرده!؟
آروم با شرمندگی ادامه دادم :
اون موقع من هنوز شهدا نمیشناختم این کتاب و برای این خریدم چون میخواستم ببینم ابراهیم کیه که هم عکس و هم اسم خودش را با اعتماد به نفس چاپ کرده
و اینطوری شناختمش ...
سید گفت :
چه جالب
اصلا هرکسی از یک نوع گل ساخته شده
و بر اساس همین هرکسی هم یک جور با شهدا آشنا میشه
گفتم :
آره واقعا…
اما خیلی نگرانم اگه امسال کنکور قبول نشوم چی!؟
گفتش : نگران نباش قبول میشی 🚶♂
گفتم : بابت امشب ببخشید ………
من...
من تحت تاثیـر قرار نگرفتم
محمد نزاشت ادامه بدم و گفت :
اول اینکه خدا ببخشه چیزی نشده
دوما میدونم نیازی به توضیح نیست
هرچی هست بین خودت و خدا باشه بهتره
گفتم : محمد اسم تو را چجوری انتخاب کردن؟
گفت :
به راحتی
اسم من از قرآن انتخاب کردن ، قرآن باز کردن سوره محمد اومد برای همون شدم
سیـد محمـد
گفتم :
ولی جدی وقتی اسمی از قرآن انتخاب میکنی درواقع خداست که اون اسم بهت میده
این افتخارش خیلی بیشتر از اسم های عجیب و غریبه
تا حالا چند بار خواستگاری رفتی؟؟
خندید و گفت :
منی که کارم توی همین مایه هاست انقدر سخت بازجویی نکرده بودم
خدمت جناب بازپرس عرض میکنم که تعداد خواستگاری های منو میخوای چیکـار؟
گفتم :
همینـجوری ، میشه شماره اتو حداقل بدی جناب؟
با تعجب گفت :
شماره امو مگه ندادم!؟
بزار برات میفرستم 🚶♂
نویسنده✍| #الفنـور_هانیهبانــو