🇮🇷 خاطرات شهدا 🇮🇷
خيلي عصباني بود. سرباز بود و مسئول آشپزخانه كرده بودنش.👮♀
ماه رمضان آمده بود و او گفته بود هركس بخواهد روزه بگيرد، سحري بهش ميرساند.😉
ولي يك هفته نشده، خبر سحري دادنها به گوش سرلشكر ناجي رسيده بود.😨
او هم سرضرب خودش را رسانده بود و دستور داده بود همهي سربازها به خط شوند و بعد،😳
يكي يك ليوان آب به خوردشان داده بود 😢كه «سربازها را چه به روزه گرفتن🥺
و حالا ابراهيم بعد از بيست و چهار ساعت بازداشت، برگشته بود آشپزخانه🙁
ابراهيم با چند نفر ديگر، كف آشپزخانه را تميز شستند و با روغن موزاييكها را برق انداختند😍 و منتظر شدند.
براي اولين بار خدا خدا ميكردند سرلشكر ناجي سر برسد😁
ناجي در درگاهِ آشپزخانه ايستاد. نگاه مشكوكي به اطراف كرد و وارد شد. ولي اولين قدم را كه گذاشته بود،🥴
تا ته آشپزخانه چنان كشيده شده بود كه كارش به بيمارستان كشيد.🤕
پاي سرلشكر شكسته بود و ميبايست چند صباحي توي بيمارستان بماند.🤪
تا آخر ماه رمضان، بچهها با خيال راحت روزه گرفتند.😍🥰
#شهید_ابراهیم_همت
🌟✨. 🌟✨
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
https://eitaa.com/joinchat/1657995312C1fa40b70d9
#کلام_بزرگان
من زندگی را دوست دارم،
ولی نه آنقدر که آلودهاش شوم
و مرا فراموش و گم کنم؛
علی وار زیستن و
علی وار شهید شدن
حسین وار زیستن و
حسین وار شهید شدن
را دوست دارم💕
#شهیـد_ابراهیــم_همت
خدایا به همتی
عطا فرما🤲 تا
همت شویم
چرا که همت،
همت کرد
همت شد...
#صبحتونشهدايۍ✨
#شهید_ابراهیم_همت
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝