eitaa logo
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
5.3هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
1.7هزار ویدیو
82 فایل
﴾﷽﴿ • - اینجا خونه شُهداست شهدا دستتو گرفتنا ، نکنھ خودت دستتو بڪشی .. • . پاسخ‌بھ‌ناشناس‌ها؛ 〖 @komeil_212 〗 • اندکـےشࢪط! 〖 @Komeil32 〗 . هیئت‌کانالمون!(: 〖 @Komeil_78
مشاهده در ایتا
دانلود
☘️ سلام بر ابراهیم ☘️ 💥 پورياي ولي ✔️راوی : ايرج گرائي 🔸مسابقات باشگاهها در سال 1355 بود. مقام اول مسابقات، هم نقدي ميگرفت هم به انتخابي کشور ميرفت. ابراهيم در اوج آمادگي بود. هرکس يک مسابقه از او ميديد اين مطلب را تأييد ميكرد. مربيان ميگفتند:امسال در 74 کيلو کسي ابراهيم نيست. 🔸مسابقات شروع شد. ابراهيم همه را يکي يکي از پيش رو برم يداشت. با چهار کشتي که برگزار کرد به نيمه نهائي رسيد. کشتيها را يا ضربه ميکرد يا با بالا ميبُرد. 🔸به رفقايم گفتم: مطمئن باشيد، امسال يه کشتي گير از باشگاه ما ميره تيم ملي. در ديدار نيمه نهائي با اينکه حريفش خيلي بود ولي ابراهيم برنده شد. او با اقتدار به فينال رفت. حريف پاياني او آقاي «محمود.ك» بود. ايشان همان سال قهرمان مسابقات ارتش هاي جهان شده بود. 🔸قبل از شروع رفتم پيش ابراهيم توی رختکن و گفتم: من مسابقه هاي حريفت رو ديدم. خيلي ضعيفه، فقط ابرام جون، تو رو خدا دقت كن. خوب کشتي بگير، من مطمئنم امسال برا تيم ملي انتخاب ميشي. 🔸مربي، آخرين توصيه ها را به گوشزد ميکرد. در حالي که ابراهيم بندهاي کفشش را ميبست. بعد با هم به سمت تشک رفتند. من سريع رفتم و بين تماشاگرها نشستم. ابراهيم روي تشک رفت. حريف ابراهيم هم وارد شد. هنوز داور نيامده بود. ابراهيم جلو رفت و با به حريفش سلام كرد و دست داد. حريف او چيزي گفت كه متوجه نشدم. اما ابراهيم سرش را به علامت تائيد تکان داد. بعد هم حريف او جائي را در بالاي سالن بين تماشاگرها به او نشان داد! 🔸من هم برگشتم و نگاه کردم. ديدم پيرزني تنها، تسبيح به دست، بالاي سکوها نشسته. نفهميدم چه گفتند و چه شد. اما ابراهيم خيلي بد کشتي را شروع کرد. همه اش ميکرد. بيچاره مربي ابراهيم، اينقدر داد زد و راهنمائي کرد که صِدايش گرفت. ابراهيم انگار چيزي از فريادهاي مربي و حتي داد زدنهاي من را نميشنيد. فقط وقت را تلف ميکرد! 🔸حريف ابراهيم با اينکه در ابتدا خيلي ترسيده بود اما پيدا کرد. مرتب حمله ميکرد. ابراهيم هم با خونسردي مشغول دفاع بود. داور اولين اخطار و بعد هم دومين اخطار را به ابراهيم داد. در پايان هم ابراهيم سه اخطاره شد و و حريف ابراهيم قهرمان 74 کيلو شد! وقتي داور دست حريف را بالا م يبرد ابراهيم خوشحال بود! انگار که خودش قهرمان شده! بعد هر دو کشت يگير يکديگر را بغل کردند. 🔸حريفِ ابراهيم در حالي که از خوشحالي گريه ميکرد خم شد و دست ابراهيم را بوسيد! دو کشتي گير در حال خروج از سالن بودند. من از بالاي سکوها پريدم پائين. باعصبانيت سمت ابراهيم آمدم. داد زدم و گفتم: آدم عاقل، اين چه وضع کشتي بود؟ بعد هم از زور عصبانيت با مشت زدم به بازوي ابراهيم و گفتم: آخه اگه نميخواي کشتي بگيري بگو، ما رو هم معطل نکن. ابراهيم خيلي و با لبخند هميشگي گفت: اينقدر نخور! 🔸بعد سريع رفت تو رختکن،لباسهايش را پوشيد. سرش را پائين انداخت و رفت. از زور عصبانيت به در و ديوار مشت ميزدم. بعد يك گوشه نشستم. نيم ساعتي گذشت. کمي آرام شدم. راه افتادم که بروم. جلوي در ورزشگاه هنوز شلوغ بود. همان حريف فينال ابراهيم با مادر و کلي از فاميلها و رفقا دور هم ايستاده بودند. خيلي بودند. يکدفعه همان آقا من را صدا کرد. برگشتم و با اخم گفتم: بله؟! آمد به سمت من و گفت: شما رفيق آقا ابرام هستيد، درسته؟ با عصبانيت گفتم: فرمايش؟! 🔸بي مقدمه گفت: آقا عجب رفيق با مرام يداريد. من قبل مسابقه به آقا ابرام گفتم، شک ندارم که از شما ميخورم، اما هواي ما رو داشته باش، و برادرام بالاي سالن نشستند. كاري كن ما خيلي ضايع نشيم. بعد ادامه داد: رفيقتون سنگ تموم گذاشت. نميدوني مادرم چقدر خوشحاله. بعد هم گريه اش گرفت و گفت: من تازه کرد هام. به جايزه نقدي مسابقه هم خيلي احتياج داشتم، نميدوني چقدر خوشحالم. مانده بودم كه چه بگويم. کمي سکوت کردم و به چهر هاش نگاه كردم. 🔸تازه فهمیدم ماجرا از چه قرار بوده. بعدگفتم: رفيق جون، اگه من جاي داش ابرام بودم، با اين همه تمرين و سختي کشيدن اين کار رو نميکردم. اين کارا مخصوص آدماي بزرگي مثل آقا ابرامه. از آن پسر خداحافظي کردم. نيم نگاهي به آن پيرزن خوشحال و خندان انداختم و حرکت کردم. در راه به کار ابراهيم فکر ميکردم. اينطور گذشت کردن، اصلاً با عقل جور درنمياد! 🔸با خودم فکر ميکردم، پوريايِ ولي وقتي فهميد حريفش به قهرماني در مسابقه احتياج دارد و حاکم شهر، آنها را اذيت کرده، به حريفش باخت. اما ابراهيم... ياد تمرينهاي سختي که ابراهيم در اين مدت کشيده بود افتادم. ياد لبخندهاي آن پيرزن وخوشحالي آن جوان، يكدفعه گريه ام گرفت. عجب آدميه اين ابراهيم! 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم
می خواهد دلم ❤️ شهادتی به دور از شهادتی همراه زِ (س) گمنام می خواهم @shahudane
می خواهد دلم ❤️ شهادتی به دور از شهادتی همراه زِ (س) گمنام می خواهم
دهان‌بـھ‌دهـٰان‌مـےچرخید وصف‌گریہ‌ی‌رسول‌خدا، -حتماجھنم‌وعده‌گاه‌همہ‌ی‌آن‌هاست... هفت‌طبقہ‌داردوهرطبقہ‌باقسمت‌های ‌مختلفش،جای‌جماعتـےازآن‌هاست..:)♥ خدای‌رحمان‌ورحیم‌وعده‌ی‌قطعـےداده‌بود. وعده‌ی‌عذاب‌،جھنم‌راوصف‌کرده‌بود. آیات‌لرزه‌انداختہ‌بودبرجان‌پیامبر وسیلاب‌اشک‌برچھره‌ی‌ایشان، همہ‌رابـےتاب‌کرده‌بود... کسـےنمیدانست‌چرا... وپیامبرآرام‌نمـےگرفت... تنھایڪ‌نفربودکہ‌ازدیدنش‌همیشہ‌ لبخندمھمان‌صورت‌رسول‌خدا مـےشد؛عطروبوی‌بھشت مـےداد؛فاطمـھ...✨ فاطمـہ‌راخبرکردند.باشتاب‌آمد. اماکـےفاطمہ‌تاب‌دیدن‌صورت‌پر ازاشک‌باباراداشت. مقابل‌پیامبـرزانوزدوالتماس‌گونہ ‌آرام‌شدن‌پدرراطلب‌راکرد. پیامبرامـابہ‌فاطمہ‌‌دلیل‌گریہ‌اش‌را باخواندن‌آیہ‌ی‌43و44سوره‌ی‌حجرداد. فاطمہ‌تاشنیدچشمہ‌ی‌اشکش‌جوشید. هق‌هق‌گریہ‌هایشان‌همراه‌بااین‌کلمات ‌تن‌هارامـےلرزاند: - وای‌بہ‌حال‌کسـےکہ‌داخل‌آتش‌جھنم‌شود. سلمان‌هم‌زانوزدوزاری‌کرد. مقدادهم،ابوذر... وعلـےکہ‌دست‌برسرنھادوگریست‌وگفت: -امان‌ازدوری‌راه‌کمـےتوشہ‌درسفرقیامت ‌کـھعده‌ای‌بہ‌سوی‌آتش‌مـےروندوآتش‌آن‌ها رادربرمـےگیردکـھ‌دیده‌هم‌نمےشوند... درطبقات‌آتش‌جـابہ‌جامـےشوند... 🚫
همہ‌مے‌توانستند‌درِ‌خانہ‌ۍ‌فاطمہ‌وعلے؏ رابزنندواگرحاجتے،خواستہ‌اۍ،سؤالے دارند‌بگویند. روۍ‌خوش‌وڪلام‌دقیق‌ودست‌گره‌گشاۍ‌ فاطمہ‌وعلے؏،براۍ‌بقیہ‌مایہ‌ۍ‌امیدشده بود... مردنگران‌شده‌بود‌ازحرف‌ها‌ودلش‌می‌خواست پاسخ‌درست‌بگیرد.‌مے‌خواست‌بداندجزء شیعیان‌است‌یانہ؟ همسرش‌‌رافرستاد‌تاازفاطمہ‌ۍزهرااین سوال‌را‌بپرسد. فاطمہ‌درخانہ‌راگشود.زن‌رابرد‌ونشاندو سؤالش‌راڪہ‌شنید،بہ‌جاۍ‌آن‌ڪہ‌آرۍ‌یا نہ‌بگوید،معیار‌راداددستش‌وفرمود: _اگرڪارۍ‌ڪہ‌راماگفتہ‌ایم‌انجام‌دهید وازڪارهایے‌ڪہ‌نهۍ‌تان‌ڪرده‌ایم‌دورۍ ڪنید،بلہ‌ازشیعیان‌ما‌هستید والّانہ... مردتااین‌پاسخ‌راشنید‌دلش‌بۍ‌تاب‌شد. بانگرانۍ‌بہ‌همسرش‌گفت: _پس‌حتماًماجهنمۍ‌هستیم... زن‌دل‌نگران‌‌دوباره‌درِخانہ‌ۍ‌فاطمہ‌راڪوبید وچشم‌هایش‌تمام‌حرفش‌رابہ‌ایشان‌منتقل‌ڪرد. مادرآرام‌فرمود: _بہ‌همسرت‌بگو،بهترین‌افراداهل‌بهشت شیعیان‌ما‌هستند. حتۍ‌ڪسے‌ڪہ‌باقلب‌وزبان‌ایمان‌مۍ‌آورد ولے‌درعمل‌ڪاردیگرمے‌ڪند دردنیاوآخرت‌بابلاومصیبت‌هایے‌ڪہ‌مۍ بیندپاڪ‌مے‌شود‌ودربهشت‌بہ‌ماملحق مے‌شود. زن‌لبخندزد،مردش‌لبخندزد،زندگے‌بے فاطمہ‌وعلےوپیامبرمزه‌نداشت‌برایشان. یامولاتۍ،یافاطمہ‌اغیثینۍ... 🚫
پـیامـبرمهمان‌خانہ‌ۍ‌عـلے‌وفـاطمہشد. دستورخدابودڪہ‌ڪنارخانہ‌ۍفاطمہو عـلے؏کہ‌میرسید‌بلندبگوید: _السلام‌علیڪم‌یا‌اهل‌بیت‌النبوه... اسقبال‌اهل‌خانہ‌باشوق‌بود. داخل‌ڪہ‌شودیدعلے‌وفاطمہمشغول آردڪردن‌گندم‌اند.لذت‌همراهے‌زن‌و شوهرباخستگے‌چهره‌شان‌هم‌خوانے نداشت. پیامبرپدراست‌ومهربان.پرسید: _ڪدام‌یڪ‌خستہ‌ترید؟ عـلے؏سریع‌عرض‌ڪرد: _یارسول‌اللھ!فاطمہ. پیـامبرڪنارفاطمہقرارگرفت‌وفرمود: _برخیزاۍ‌دخترمن. فاطمہ‌بلندشدوپیامبرنشست‌بہ جاۍ‌او.علےورسول‌خداگندم‌آرد ‌ڪردندبراۍ‌پخت‌نان. 🚫
جمعیت‌زیادبود،عروسِ‌باوقارنگاه‌پرمحبت ودل‌آسمانے‌داشت. میان‌جمعیت‌نگاهش‌افتاده‌بہ‌نگاه‌غمگین‌زنے فقیر.نمیتوانست‌خودش‌غرق‌خوشے‌باشدو آن‌زن... زن‌ازعروس‌چیزۍ‌خواست.فـاطمہ‌دوپیراهن داشت؛یڪے‌نوودیگرۍ‌ڪهنہ. لَنْ‌تَنالُوحَتَّے‌تُنْفِقوامِمّاتُحِبُّونَ؛فقط‌‌وقتے‌بہ مقام‌خوبان‌میرسیدڪہ‌ازآنچہ‌دوست‌دارید، انفاق‌ڪنید. فاطمہ‌بہ‌خانہ‌رفت‌وڪمے‌بعد،لباس‌نوۍ عروسے‌اش‌راتقدیم‌ڪرد. لبان‌زن‌ڪنارلبخندعروس،خندید. 🚫
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
‌ روز مادر ، به مادران شهدا مبارک اگه به خاطر فداکاری‌ها و ایثار شیربچھ های شما نبود ، شاید الان نه ایرانی بود و نه ماهایی وجود داشتیم .. ممنون به خاطر دل بزرگتون اون زمانی که بچه هاتون رو از زیر قرآن رد کردید و برای حفظ دین و وطن ، راهی جبهه شون کردین ،ممنون به خاطر صبوریتون وقتی دلتنگ بچه هاتون بودید اما آخرش با یه دسته گل و یه شیشه گلاب ، راهی گلزار شهدا می‌شدین ممنون به خاطر تمام مادری هاتون :)♥ | . . | ⸤ Eitaa.com/komeil3